دفتر شعر محراب پرستش شاعر پرستش مددی
[nextpage title=”باغ احساس” ]
تا دلم با هنر چشم تو شاعر بشود
شعر من با سر زلف تو معاصر بشود
هرکه چشمان تو را دید که می بخشد عشق
همه ی باور خود باخته ، کافر بشود
شعر اوج هنر بغض من و خنده ی توست
دل من با دل تو هردو مسافر بشود
باغ احساس من و دشت نگاهت ای کاش
با گل روی تو و عشق مجاور بشود
مانده ام رمز ” پرستش ” به نگاهم بدمند
کاش چشم تو در این غمکده حاضر بشود
[/nextpage]
[nextpage title=”با تو مشهورترین شعر جهان خواهم شد” ]
در بلوغ دل من حسرت پنهانی بود
یک غزل سوخته در مژده ی بارانی بود
خشکسالی شده در من نفسم می گیرد
با وجودی که دلم مست فراوانی بود
شهر در پنجره های غزلی گم شده بود
همه جا صحبت یک فصل چراغانی بود
زنی از جنس بلورم که پر از باران است
در هوایم تب توفان پریشانی بود
روح عرفان نگاهت به دلم چنگ انداخت
گرچه در بغض من اندیشه ی عرفانی بود
با رجزهای تو از فاجعه بر می گشتم
پای یک مثنوی آماج تبر می گشتم
مرز احساس من و شوق تو تنها عشق است
بهترین آینه گردان غزل ها عشق است
آه ای مدعیانی که به غم می خندید
این چه رسمی است که بی آینه ها می رقصید
من همانم که دلم را به پرستو دادم
بعد یک عمر غزل از هیجان افتادم
به دلم هرچه برات است همان خواهم شد
با تو مشهور ترین شعر جهان خواهم شد
بنویس از ته دل تا به دلت دل بدهم
به لبت لذت یک بوسه ی کامل بدهم
زندگی حسرت من پای نفسهای شماست
چه کنم باغ دلم سوخته در پای شماست
آسمان روی سرم آبی شفافی هاست
شب من در کنف زلف چلیپای شماست
موج ها خسته تر از رفتن آبند هنوز
زیر توفان دلم محشر غوغای شماست
رودها خسته و در بستر من می ریزند
رودهایی که به سمت دل دریای شماست
صبر کن سهم ” پرستش ” شدنت را بردار
آی مردم دل من بسته به دنیای شماست
[/nextpage]
[nextpage title=”شبیه ماه بخوان” ]
شبیه ماه بخوان از نگاه من هر شب
که عشق می شود آغوش ماه من هر شب
به بغض های تو احساس مادری دارد
کبوتری که بپیچد در آه من هر شب
چقدر عاشق یک بار از گناه تو ام
بپیچ در بغلم با گناه من هر شب
پرنده ها به غزلخوانی تو مشغولند
و باغها همه در کوره راه من هر شب
تو اتفاق قشنگی که ناز می افتی
میان ساده ترین اشتباه من هر شب
نفس کشیدن تو در غزل چه بی رحم است
شبیه ابروی تو در پگاه من هر شب
رسیده ام به قماری که با تو می بازد
دلی شکسته ولی دلبخواه من هر شب
“پرستش” تو اگر در ترانه ها جرم است
نماز عشق بخوان در پناه من هر شب
[/nextpage]
[nextpage title=”باغ آرزو” ]
از بوسه هایت چنته ی احساس من لبریز
دریای اشعارم شد از اخلاص من لبریز
از باغ های سبز لبخندت گذر کردم
از عطر تو سرشاخه های یاس من لبریز
با هر نگاهت می نویسم یک غزل در خویش
در بیت بیتش شربت گیلاس من لبریز
عاشق تر از گلهای باغ آرزو هستم
در شعر چشمانت تب ریواس من لبریز
جام نگاهم از می لبخند تو خالیست
تقدیر های خسته از میراث من لبریز
صحن ” پرستش ” گاه من بر گونه ات پیداست
سوگند تو بر تیغه ی الماس من لبریز
[/nextpage]
[nextpage title=”جهنم ثانیه ها” ]
این کوچه ها به آمدنت تشنه تر شدند
با رد پای خسته ی من گام میزنی؟
اینجا تمام ثانیه هایم جهنم اند
حرف از هوای ناب لب بام می زنی؟
من مانده ام شبیه خودم در خیال وهم
انگار پیش بغض غزلها شکسته ام
در انجماد یک تب جانسوز بی رمق
از هرچه عشق از غم و از غصه خسته ام
از زوزه های خسته ی بادی که در من است
تا انتهای کوچه ی دلتنگ زندگی
می سوزم و دوباره به خاکستر دلم
دل می دهم به شیوه نیرنگ زندگی
هرشب کسی به بغض دلش می کشد مرا
من انتهای کوچه ی بن بست ماتمم
تاریک می شود تن این شهر در سکوت
در ازدحام حلقه ی اندوه آدمم
نزدیک مقصدی که پر از شک و شبهه است
هی می رسم و حجم دلم آب می شود
پای ” پرستش “ی که دعایش غرور توست
هرشب نگاه فاجعه بی تاب می شود
[/nextpage]
[nextpage title=”پرواز ……” ]
پرواز مفهوم صعود از من به باورهاست
حتا پریدن خصلت سبز کبوترهاست
من میروم سمت افق هایی که لبریزند
تا اشک ها گویا تر از تصویر حنجرهاست
آغوش گاهی مامن یک آسمان بغض است
زینت گر این باغ ها سرو و صنوبرهاست
دریا که باشی مد شدن را خوب می فهمی
پر پر زدن رسم غم انگیز شناور هاست
هر شب برای دیدن تو خواب می بینم
بی تابی من ناشی از اندوه مادرهاست
باید بسوزانی مرا در شعله هایت تا
محراب من جای ” پرستش ” پای باورهاست
[/nextpage]
[nextpage title=”بغض انار” ]
بردار ای شکوفه ی باران غبار را
در امتداد جاده چشم انتظار را
موجم که در تلاطم طوفان شکسته است
دستان من به حادثه خیز بهار را
در سرزمین سینه من شعر جاری است
در من بسوز ریشه ی بغض انار را
هرم نگاه خسته ی من مرز زندگیست
در من بریز شوکت زلف نگار را
دل می دهم شبیه ” پرستش ” به کوچه باغ
وقتی که عشق می برد از من قرار ر
[/nextpage]
[nextpage title=”شعله آه…” ]
دل داده ام به چشم سیاهت به هر غزل
دیوانه ام به چهره ی ماهت به هر غزل
هر شب برای دیدن تو شاعرانه تر
می پرورم نهال نگاهت به هر غزل
عاشق تر از شکوفه ی سیب نگاهتم
پروانه ام به شوکت راهت به هر غزل
حجم گناه من به گناه تو بسته است
وابسته ام به حجم گناهت به هر غزل
پایان راه من شده تقدیر چشم تو
من مانده ام به شعله آهت به هر غزل
دنیای من ” پرستش ” چشمان مست توست
من زنده ام به چشم سیاهت به هر غزل
[/nextpage]
[nextpage title=”شاعر سوخته نسل بهار” ]
کور کرده است مرا هر غزل از خنده ی تو
واقعن آینه هایند فقط بنده ی تو ؟
خوبی و پاکی احساس فقط خصلت توست
نازکی , پاکدلی , عشق برازنده ی تو
روبرویت نفسم در نفست می چرخد
چشم ما ساده رسیدند به آینده ی تو
شاعری سوخته از نسل بهارم که چنین
مانده در وصف تو و شوکت پاینده ی تو
تو بهاری تر از آنی که غزل گل بکند
عشق تقدیر بهارست و نماینده ی تو
تا ” پرستش ” نکنی عشق به سامان نرسد
در نگاهت شده خورشید غزل بنده ی تو
[/nextpage]
[nextpage title=”مهتاب عاشقی” ]
آئینه ها به دیدن تو خو گرفته اند
پروانه ها دوباره هیاهو گرفته اند
گلبرگ های تازه ی باغ نگاه من
از عطر هر تبسم تو بو گرفته اند
چشمان تو تجلی مهتاب عاشقی ست
موهای تو ، نسیم فرا رو گرفته اند
حرفی بزن که داغ مرا تازه تر کنی
چون شمع ها طلیعه ی سو سو گرفته اند
با هر نگاه نرگسی ات در بهار عشق
گلهای باغ بهانه ی ابرو گرفته اند
سجاده های سجده ی من را بهانه کن
حالا که خنده های تو شب بو گرفته اند
این صخره ها حرای اصیل ” پرستش ” اند
تا ببرهای حادثه آهو گرفته اند
[/nextpage]
[nextpage title=”سفیر شوق نگاه” ]
بدون چشم تو آئینه دربدر مانده است
بهار بی تو پریشان و خشک تر مانده است
سپیده از رمق افتاده در مسیر غزل
نگاه ماه بدون تو تا سحر مانده است
تو ای بهانه ی دستان آسمان خیزم
چقدر قصه سرانجام ، از نظر مانده است
شکوه نم نم باران سرود غم خوانده است
نسیم در تب اندیشه بی اثر مانده است
سفیر شوق نگاهت دوباره در تب موج
چقدر بعد تو در حسرت سفر مانده است
نهال سبز ” پرستش ” نشانده در تن باغ
کسی که در تب عشقت دوباره درمانده است
[/nextpage]
[nextpage title=”تب و تاب غزل” ]
دل به دریا بزن ای زورق باران دیده
که غزل های من از جزر قدت رنجیده
آفتاب نفس خسته ی بندر گاه است
چشم هایی که لب ساحل غم خوابیده
ماسه زار غزلم از تب و تاب افتاده
ظاهرا از تب قحطی ست چنین خشکیده
نفست سهم غزلهاست که در بیم و امید
زندگی را به زمستان غزل بخشیده
همسفرهای نگاهم همه درمانده ترند
از غروبی که از این شهر ترا برچیده
شانه هایت به ” پرستش “گر ایام سپرد
تشنه کامی که مرا جای تو بد فهمیده
[/nextpage]
[nextpage title=”حضرت خورشید” ]
ستاره رفت و سپیده به آسمان برگشت
دوباره حضرت خورشید ناگهان بر گشت
طلوع عشق و تغزل نماز و خنده ی گل
دوباره در تپش ذوق باغبان برگشت
کرشمه در تب لبخند تو نمایان شد
و روح آینه در قوس کهکشان بر گشت
لبت تراوش صدها ترانه در پی داشت
شبی که ماه من از سمت بیکران برگشت
شفای برگ گل یاس در تنعم نیست
به فقر باغ غزل غصه در جهان برگشت
” پرستش “ی که بنایش به روی عصیان بود
به بیت بیت غزل خسته قهرمان برگشت
[/nextpage]
[nextpage title=”حس انتظار” ]
مثل ابری که مست باران است
طی کن از آسمان آبی من
تشنه ام تشنه کام چشمانت
نفست شعر انقلابی من
من پرستو وشم مواظب باش
عشق در من شبیه باران است
لحظه لحظه هوای دلتنگی
در سکوت دلم فراوان است
بغض یعنی شراب نوشیدن
در هوای غروب بندرگاه
ساحل و چشمهای زیبایت
خلوت بی نشان تو با ماه
پرتو زندگی تجسم کن
پشت این واژه های بی رونق
دست باران بگیر و کن باور
بنشین توی حسرتی مطلق
باغ را مثل من ” پرستش ” کن
تا بفهمی بهار یعنی چه
پشت تک واژه های یک لبخند
حس کنی انتظار یعنی چه
[/nextpage]
[nextpage title=”هوای حسرت پرواز” ]
به جلوه گاه غزل در شراب می مانی
که در کویره ی چشمت سراب می مانی
هوای حسرت پرواز از دلت رفته است
پرنده ای که پر از اضطراب می مانی
میان شورش صدها غزل شکسته ی صبح
میان مطلعی از انقلاب می مانی
منم کبوتر جلدی که ناز می چرخد
تویی که در جهش یک عقاب می مانی
هنوز شاعر چشمان مست دلداری
که وقت شعر و غزل در کتاب می مانی
” پرستش “م کند آهوی خسته از طوفان
شبی که تو پس هر پیچ و تاب می مانی
[/nextpage]
[nextpage title=”تنهاترین آلاله” ]
از پیله ام بیرون زدم پروانه باشم
پرواز کردم دور از ویرانه باشم
گلها برایم دامن دل را گشودند
تا زینت هر گلشن و گلخانه باشم
روز تولد روز رستاخیز گل هاست
بگذار من مانند گل بی شانه باشم
زنبق بپیچانم شبیه رز بخندم
تنهاترین آلاله ی دیوانه باشم
باید به دنیا پاگذارم آذر آسا
شاید زمستان ساکن میخانه باشم
مست از تبسم های پر سوز و گدازم
من دوست دارم شاعر پیمانه باشم
در من ” پرستش ” کن سزاوار نگاهم
بگذار امشب با خودم بیگانه باشم
[/nextpage]
[nextpage title=”ماه آذری صفتم” ]
رسید مژده به باران که بیقرار توام
بخوان ترانه شوقم که بر مدار توام
تو آسمانی و من ماه آذری صفتم
جهان سبز منی و سر قرار تو ام
شمیم خنده ی شوقم رسیده تا ته دشت
بخوان برای دلم تا که در جوار توام
فروغ نور شعورم تجسم غزلم
غزال صخره عشقم طلایه دار توام
کبوترم به هوایت که با شروع غزل
پرم شکسته به امید اعتبار توام
“پرستش ” م کن از این سجده گاه عرفانی
که حس کنی که فقط رونق بهار توام
[/nextpage]
[nextpage title=”تن غمگین شعر من” ]
از ما بریده ای و به باور رسیده ای
وقتی بهانه موقع باران چکیدن است
یک فصل از تلاطم دریا شکسته ای
اما همیشه آخر دنیا رسیدن است
شب روبروی چشم تو بن بست می شود
یعنی غزل غزل به تغزل رها شدن
تا صبح عشق گام تو در امتداد نور
در بغض سرخ خنده گل آشنا شدن
دستی گلوی سرخ مرا لمس کرده است
تا سرکشد پیاله ی عشقی که در من است
آسوده ایم و پشت دلت صف کشیده ایم
وقتی که کار موی تو هر شب وزیدن است
دنیای ما شکنجه جسم است و قبض روح
یعنی همیشه راه رسیدن بلند نیست
اینجا سکوت مدعیان را شنیده ایم
احساس بغض خنده ی باران شنیدنی ست
لبخند باغ آینه دار ” پرستش ” است
باران برقص بر تن سنگین شعر من
با هرچه شوق آینه گردان باغ نیست
نقشی که مانده بر تن غمگین شعر من
[/nextpage]
[nextpage title=”لبخند باغ” ]
شمیم عطر تنت را وزیده بر تن باغ
نشسته برگ گل رز به روی دامن باغ
تو بهترین غزلی ای شکوه خنده ی صبح
چکامه ای که گرفته دوباره گردن باغ
تصوری که به ذهن ستاره پر زده ای
تجسمی که ندیده نگاه ارزن باغ
پرنده های شناور به موج موهایت
رسیده اند به احساس گرم مامن باغ
هوا هوای ” پرستش ” دما دمای غزل
نفس کشیده پرستو به کوی و برزن باغ
[/nextpage]
[nextpage title=”بغض خدا” ]
رد نگاه خسته ی من بر مدار کیست
گلهای باغ در دل من داغدار کیست
اندوه شهر خاطره ها شعر می شود
اینجا غزل چکامه ی چشم انتظار کیست
گفتم به سمت باغ نگاهت سفر کنم
مقصد همیشه منظره ی شاهکار کیست
باران ببار شهر غزل تشنه تر شده است
غربت شکوه بغض خدا بر مزار کیست
احساس بیکران تو اوج ” پرستش ” است
حالا نگاه ساده ی باران نثار کیست
[/nextpage]
[nextpage title=”چکیده ی بغض” ]
چشم هایم همیشه غمگین اند
شعرهایم اسیر دلتنگی
مدتی بی اراده افتاده
دل من در مسیر دلتنگی
مثل عصر غروب یکشنبه
می چکم از نگاه خود در خود
می رسم از فصول بی باران
آخر کوره راه خود در خود
سرسرای بهانه دلگیر است
پشت احساس زخمی ام گاهی
هر شب از بغض می کشم بیرون
دردهای سکوت با آهی
می نویسم غزل غزل خود را
باز هم بازهم دلم تنگ است
مرز عقل و جنون نمی بیند
که کجای دلم دلم تنگ است
آه ای شبنم چکیده ی بغض
رسم باران مگر ور افتاده
که دلم در مسیر بحران ها
بارها با غزل درافتاده
معبد چشم های زیبایت
قبله گاه ” پرستش ” دلهاست
مرقد آسمان موهایت
بهترین فصل رویش دلهاست
[/nextpage]
[nextpage title=”هفتاد و دو تا بیت غزل سرخ کشیدند” ]
ای بغض رها کن تو گلوگاه عطش را
پایان بده امشب شب بدخواه عطش را
ای دجله رها کن رجز تشنه اشکم
بگذار فراموش کنم آه عطش را
در پرده ی غم سینه بزن بر تن سرخم
با اشک ببند آه فقط راه عطش را
شب آمده این بار ابالفضل ابالفضل
تا نقش زند در دل من ماه عطش را
می ترسم از این دشت ترک خورده که حس کرد
یک قطره ی آب از لب درگاه عطش را
من زینب یک لشکر سرخم که شنیدم
فریاد دل از خیمه و خرگاه عطش را
هفتاد و دو تا بیت غزل سرخ کشیدند
خورشید ترین لحظه ی جانکاه عطش را
از غنچه ی آشفته و ماهی که دریدند
در حنجرشان پیکر خونخواه عطش را
برگشتم از این راه که بی کوکبه رفتم
با من بشکن حجم گلوگاه عطش را
[/nextpage]
[nextpage title=”ناله ی عشق” ]
شعله ی سرخ نگاهت که به جانم افتاد
غزلی بود که در روح و روانم افتاد
مثل موجی که شب از تاب و تعب می افتد
شب عشقت از اوج هیجانم افتاد
مثل فرمانده ی زخمی که دلش می گیرد
نفسم آمد و در لشکر جانم افتاد
تو بخندی همه ی شهر به هم می خندند
ناله ی عشق به روح نگرانم افتاد
عشق تندیس نگاهی ست که عصیان کرده
از شبی که غزل از حجم زبانم افتاد
تا ” پرستش ” نکنم عشق غزل خواهم گفت
قرعه چشم تو وقتی به بیانم افتاد
[/nextpage]
[nextpage title=”آسمان آبی عشق” ]
طلایه دار کدامین کویر بی آبی
که زیر سایه ی باران کمی نمی خوابی
هنوز از ترک دست های عاشق تو
نشسته در دل من شعرهای بی تابی
کبوترانه ترین شاه بیت هر غزلی
به تخت سینه دیوار عشق در قابی
شبیه ماهی و در آسمان آبی عشق
چقدر ناز و غریبانه باز می تابی
حصار موی تو را شعرها نمی فهمند
و بیت های غزل را شبیه گردابی
” پرستش ” ت نکنم پس بگو چه چاره کنم ؟
تو صاف و پاک و زلالی و مظهر آبی
[/nextpage]
[nextpage title=”پدرم” ]
خوش آمدی به جهان نگاه زیبایم
سرود آمدنت را ببین هم آوایم
رها شدی و غزل را به عشق فهماندی
و آمدی که جهان را غزل بیارایم
مراد قلب منی “خسرو”انه باور کن
دمیده گل که به شوقت فقط بیاسایم
در این بهانه هزاران غزل گرفتار است
یقین بدان که تویی شاهباز شبهایم
از اوج قله ی باور “پرستش”ت کردم
نگاه کن به سکوتم ببین که تنهایم
[/nextpage]
[nextpage title=”در خم آه …” ]
باران بیا که طعم نگاهم عوض شود
سیر نگاه راه به راهم عوض شود
باران بیا که در تپش لحظه های سخت
آمیزه های آینه خواهم عوض شود
باران دلم گرفته ببارم برای خویش
شاید که رنگ بخت سیاهم عوض شود
با این غروب زرد و غم انگیز شعر ها
این دفعه فرم تابش ماهم عوض شود
من دل سپرده ام که بباری شبیه من
اصلن شبی هوای گناهم عوض شود
باران ببار وقت ” پرستش ” که باغ هم
بعد از غروب در خم آهم عوض شود
[/nextpage]
[nextpage title=”دامن مخمل نگاه” ]
در نگاهم چه محشری برپاست
چشم هایم ردیف یک شعرند
دست های شکسته هم گاهی
مثل باران حریف یک شعرند
دامن مخمل نگاهم را
پر کن از رقص باد و گندمزار
سروها لای رقص شب بوها
مردمان شریف یک شعرند
برگهای تن درخت دلم
بیقراران رقص خورشیدند
در نسیم ملایم نفست
نقشهای نحیف یک شعرند
کوه صبرم که می برم با خود
ذوق دل را به دامن صحرا
دست های تو با نگاه نسیم
بالهای ظریف یک شعرند
پرکشیدن میان لیموها
باغ را انعطاف بخشیده
در غروب ” پرستش ” نفست
چشم هایم ردیف یک شعرند
[/nextpage]
[nextpage title=”شب بی انتها” ]
دستم بگیر تا شب بی انتها ببر
شب را به اوج خلسه ی بی ادعا ببر
شاید که نذر مردم دانا روا شود
شعر مرا به محفل درد آشنا ببر
پائیز فصل خشک نگاه کبوتر است
باران بیا هوای مرا تا خدا ببر
از کاج های سر به فلک تا شکوه سرو
این مرغ را به باغ غزل ها ، رها ببر
آسوده ام به دامن غم های بی کسی
افتاده را بلند کن و بی هوا ببر
من زنده ام به شرح نگاهی که زنده است
وقت ” پرستش ” ت دل اهل دعا ببر
[/nextpage]
[nextpage title=”اوج غزلخوانی پرستوها” ]
شراب ریخت نگاهت در استکان دلم
ببین گرفت در آواز جان زبان دلم
شنیده ام که نفس می کشید به باغ تنت
عقاب قاف دلت توی آسمان دلم
غزل حکایت اشکی ست روی گونه ی صبح
که می چکد به تغزل در اوج جان دلم
تو ببر صخره ی عشقی که آهوان دم صبح
رمیده اند و وقارت رسد به خوان دلم
شکوه آمدنت را به شعر خواهم گفت
از ابتدای غزل تا به ناگهان دلم
شبی که حس تو در من دمید خنده ی گل
قبول شد نفس تو در امتحان دلم
” پرستش ” اوج غزلخوانی پرستوهاست
بخوان تو مدح مرا با ستارگان دلم
[/nextpage]
[nextpage title=”نهال غزل” ]
بگذار دلم حال خوشی داشته باشد
حتا اگر از حادثه انباشته باشد
در صحنه ی نقاشی چشمان تو زیباست
دستی که نهال غزلی کاشته باشد
از قلب کویری چه توقع که نباید
از غم ترک دغدغه برداشته باشد
آنکس که به تاوان دل آینه غرق است
باید علم عشق برافراشته باشد
تصویر چه مبهم چه پریشان چه مکدر
دیوانه مگر همهمه پنداشته باشد
در معبد عشاق ” پرستش ” نشود تا
یک گام کسی سمت تو برداشته باشد
[/nextpage]
[nextpage title=”آخرین سروده ی عشق” ]
هر شب دوباره قصد نگاه تو می کنم
تا سر کشد شراب لبت را نگاه من
تو آخرین سروده ی عشقی به دفترم
هر بیت از نگاه تو دارد گناه من
شب نقطه ی تلاقی عشق است و زندگی
دل بر مدار چشم تو در من دمیده است
باران درست اول شعرم به شوق تو
بر دامن سکوت کبوتر چکیده است
اینجا زمین عصاره تاریخ عاشقی ست
خیل کبوتران به تماشا نشسته اند
غم ها ورق ورق ته دفتر به صد امید
دل بر نگاه ساده آئینه بسته اند
در من هوای آمدنت گر گرفته است
آتشفشان به سمت دل من روان شده ست
می غرد از تراکم انبوه دردها
حتا زمین شکسته تر از آسمان شده ست
غم یک غرور کاذب تسکین دهنده است
وقتی سمند شادی ما زین شکسته است
وقتی غزال زنده ی کوهی که در من است
بعد تو از ندیدن خورشید خسته است
اصلن بهار مژده ماه ” پرستش ” است
دنیا مدار آینه خواه ” پرستش ” است
چشم ستارگان دل کهکشان عشق
حالا فقط به برق نگاه ” پرستش ” است
[/nextpage]
[nextpage title=”یک آسمان تنهایی” ]
یک روز مابین غزل هایم
یک رد پای تازه می فهمی
حجم گلویم را بگیر از بغض
مفهومی از اندازه می فهمی
رد مرا دنبال کن شاید
معنای زخم کهنه دریابی
این جاده را طی کن شبی با من
تا حس کنی شبهای مهتابی
من با خودم قهرم نگاهم را
از اشک های سرد پر کردم
حجم گلویم را پس از هر بغض
از لایه های درد پر کردم
در من زنی آرام می گرید
یک آسمان تنهایی خود را
یک عمر باران یک غزل تلخند
از حال غم پیمایی خود را
اشکم امان از گریه می گیرد
وقتی سرت بر شانه می افتد
گیسوی من در هر غزل بی تو
بد از دهان شانه می افتد
باران بیا هرشب ” پرستش ” کن
این بغض های تازه باریده
یک شهر از اندوه من هر روز
سرشاخه های سبز غم چیده
[/nextpage]
[nextpage title=”گریز اشک” ]
پرواز را باید بیاموزی که برخیزی
از شاخه ی خشکی که می دانی خطر دارد
این جاده ها هرچند محتاج میان بر نیست
گاهی برای سیر عرفانی خطر دارد
پرواز را از قاصدک باید بیاموزی
زیرا نگاه قاصدک آرام می لغزد
اینجا گسل ها جمله خاموشند پنهانند
اما دل من با تکانی ساده می لرزد
پیمانه ام لبریز از صدها غزل بوده است
وقتی غزالان بیشه ها را ترک می کردند
دیوانه ها وقت گریز اشک ها از من
جام تمام شیشه ها را ترک می کردند
من بودم و یک آسمان از بغض اطرافم
حجم گلویم را گرفته پاره می کردند
از هر طرف غمهای پی در پی نگاهم را
از حدقه تا دشت دلم آواره می کردند
من احتمال ساده ی باران شدم وقتی
با ابرهای تیره ، با خورشید رقصیدم
مست از ” پرستش ” در جنونی از عبادتها
پرواز را آموختم غم را نفهمیدم
[/nextpage]
[nextpage title=”آسمان بی خورشید ” ]
شبی که آبی این آسمان به نامم شد
تو ماه بودی و بوسیدنت حرامم شد
بهار در تن تو از شکوفه می خندید
وعشق تو سبب بسط انسجامم شد
پرنده از نفست مثل بغض می بارید
شبی که لهجه صد آسمان بکامم شد
به اعتبار غزلهای خسته ی چشمت
جهان عشق در آغوش احترامم شد
شکوه زهره ترین قبله را ” پرستش ” کن
که قبله گاه غزل صرف اهتمامم شد
برقص رقص تو در آسمان بی خورشید
شکوه اوج غزلخوانی کلامم شد
[/nextpage]
[nextpage title=”اوج آرزو” ]
چیزی نمانده است میان من و شما
باران گرفته دست من و دامن شما
صدها بهانه در دل من چرخ می زند
گل می کند چون گل پیراهن شما
تو اوج آرزوی منی ای بهار عشق
پیچیده شال عاطفه بر گردن شما
در من بمان و زندگی از سر بگیر باز
باران نشسته مثل غزل بر تن شما
از دوستان توقع دیرینه داشتم
حالا ببین خودم شده ام دشمن شما
باغ انار عمر من افتاده دست بغض
حالا رسیده فصل غزل چیدن شما
باید دوباره رسم ” پرستش ” بنا کنیم
تا برکند خدا رگ اهریمن شم
[/nextpage]
[nextpage title=”طاعون رنج” ]
زندگی طاعون رنجی بی برو برگرد بود
ارث چشمان تو سهم آدم نامرد بود
من غزل می خواندمت اما تو بر می تافتی
برگهای سیب چشمت روبرویم زرد بود
طعم آبان داشت سرمای نگاهت واقعن
با وجودی که هوای دیدگاهم سرد بود
شهر را گشتم که عطرت را بگیرم در غزل
کوچه ها لبریز از یک کاروان شبگرد بود
هرچه گشتم صحبت از احساس شب بوها نبود
در نگاهت صد غزل اندوه و آه و درد بود
داستان ساده ی تنهایی ام را می نوشت
دستهایی که نشان از هیبت یک مرد بود
با ” پرستش ” کردن آئینه ها فهمیده ام
عشق دردی را که باران در غزل آورد بود
[/nextpage]
[nextpage title=”جنون شب ” ]
ساحل چشم شما با عشق زیبا تر شده است
منظر دریای غم با اشک دریاتر شده است
سایه ی احساس من یک داستان کهنه است
گرچه در شعرم هوای غم فریبا تر شده است
پای یوسف بودن احساس من در شعر هام
صد غزل از چشم تو در من زلیخا تر شده است
محشری از عشق در احساس من برپا شده
قامتت یعنی قیامت با تو غوغا تر شده است
شمع جانم در جنون شب به خاموشی رسید
بعد مجنون ظاهرن این شهر لیلا تر شده است
مسند احساس من با غم عجین تر می شود
از زمانی که دلم در غم مهیا تر شده است
با ” پرستش ” می توان تا آسمان پرواز کرد
قبله ی چشمان من انگار زیباتر شده است
[/nextpage]
[nextpage title=”جای پای باران ” ]
از یک شب تاریک می آیم
در من نگاهی ساده حیران بود
احساس من گاهی تکان می خورد
آن شب که دریا هم گریزان بود
مثل سکوت اردکی در آب
در خلسه ی تجرید می مردم
بین تمام اهل آبادی
هرشب نهیب تازه می خوردم
او رفت و باران از رمق افتاد
دریا درونم راه می افتاد
من ماندم و یک آسمان گریه
هر روز بر اشکم امان میداد
قلبم تلاطم می کند هر شب
دریای احساسم پر از موج است
او شعر دریا ی نگاهم بود
زیباترین گلواژه ی اوج است
هرشب غزل میخواندم انگار
جاپای باران هم پر از شعر است
در جای جای کوچه های شهر
سر شانه های غم پر از شعر است
حالا پر از احساس بارانم
رمز ” پرستش ” گریه ای سیر است
قلبم شکسته زار می گرید
در حسرت یک لحظه تکثیر است
پایان قحطی های پی درپی
لبخند جزر و مد دریاهاست
باران بیا اینجا دلم تنگ است
تنهاترین تنهاترین تنهاست
[/nextpage]
[nextpage title=”کشتگان قلم” ]
شانه ام تکیه گاه خوبی نیست رسم آئینه را بهم نزنید
در مسیر دل شکسته ی من مثل پروانه ها قدم نزنید
بغض افتاده در گلوگاهم سرنوشتم همیشه باران است
لطفا از راه حنجر شعرم سرنوشت مرا رقم نزنید
ریشه ام روی خاک عشاق است آسمان بر سرم پر از طوفان
آی آنها که کشته ی قلمید روی احساس من قلم نزنید
پای شوقم شکسته باورتان بنشینید از غزلخوانی
درحضور قراولان غزل بی سبب ناشیانه دم نزنید
دشت افتاده بعد باران در معرض بادهای طوفانزا
در هوای سکوت و تنهایی , دشت دل را ندیده سم نزنید
سالها حس من شکوفا بود شوق او یک غزل “پرستش” بود
من خودم تا کبوتر حرمم , هی دم از شعر محتشم نزنید
[/nextpage]
[nextpage title=”دنیای جنون ” ]
فصل گرمای غزلها سایه بان می خواهمت
از زمین و از زمانها آسمان می خواهمت
شاخه هایم دست کوچه باد پر پر می کند
بارها گفتم که هر شب باغبان می خواهمت
بارها پرسیده ام از شهر مجنون ها که من
توی دنیای جنون بی آشیان می خواهمت
درد را بر بند بند پیکرم آویختند
من تو را حتی به جای استخوان می خواهمت
فرض کن دریا بچرخد بر مدار موج ها
در تلاطم های دریا میزبان میخواهمت
خسته ام کاری بکن در باورم باران بگیر
من همان شعرم که یک وزنی روان می خواهمت
قصه ی ما از تلاطم های بی حد پر شده است
تو غزل می خواهی و من نغمه خوان می خواهمت
در ” پرستش ” راه عشاق تو را گم کرده ام
مثل آبادی که لرزیده است ، خان می خواهمت
[/nextpage]
[nextpage title=”شکوه خسته گلهای رازقی ” ]
پائیزه ی غروب سپردم به دست موج
انگار بی تو این دل من دل نمی شود
تلخ است بی تو حرکت آرام ابرها
باران بدون طرح تو عاقل نمی شود
یک منحنی میان نفس های زندگی
تاریخ هم بدون تو پایان شاعریست
اصلن تو را ندیدن حرف از وفا زدن
دور از هنر و خودش عین کافریست
در لابلای سرد زمستان داغ ها
پیچیدم آنقدر که غریبانه یخ زدم
مثل لباس کهنه ی درویش دهکده
از سردی هوای زمستانه نخ زدم
حسی عجیب در دل من موج می زند
حسی که پای بغض دلم را شکسته است
در من کسی برای نفسهای بی کسی
یک عمر با نگاه غریبی نشسته است
سخت است در تراکم امواج آب ها
مثل بلم شکستن و در خود رها شدن
یا مثل شاخه ی خشکی که بی رمق
از دامن درخت تناور جدا شدن
باید شکست شیشه ی تزویر را شبی
پشت دعای معتکفانی که عاشقند
پشت شکوه خسته گلهای رازقی
زیر لوای اهل جهانی که عاشقند
اهل غزل شکسته ” پرستش ” نمی کنند
سرشاخه های خشک درختان باغ را
دزدان اعتبار به باور نمی برند
همراه خود به همهمه شب چراغ را
[/nextpage]
[nextpage title=”پیچک اندیشه” ]
پائیز رفت و زردی پیراهنت هنوز
زیباست روی دامنه ی گردنت هنوز
در من بپیچ پیچک اندیشه ام نباش
تا حس کنم تماس غزل با تنت هنوز
این صخره ها همایش پرواز قله هاست
من مانده ام به دامن آویشنت هنوز
احساس را به سمت نگاه تو می برم
طی می کنم مسیر پسندیدنت هنوز
احساس کن هوای غزل را به شعر من
پر می زنم به باغچه ی دامنت هنوز
می چینمت شبیه گل از شاخسار عشق
شرط ” پرستش ” است چو گل چیدنت هنوز
[/nextpage]
[nextpage title=”قربانگاه عشق” ]
خورشید در چکاچک نبض غروب سرخ
دارد دوباره پیش شما کم می آورد
از چار فصل خسته ی یک سال بی رمق
یک کاروان به فاجعه ی غم می آورد
تقدیر غم برای کبوتر نوشته اند
بال تمام خسته دلان را شکسته اند
در ازدحام شب زدگانی که خفته اند
کفتارها به قصد غزالان نشسته اند
آه … ای شکوه خسته ی دشتی که تشنه است
پرواز را به بال کبوتر وشان ببخش
این کاروان که تشنه ی لبیک آب نیست
بر باغ عشق رحمت یک آسمان ببخش
یک روز سرخ در تب قتل ستارگان
از دست جغد فاجعه تاریک می شود
راه وصال خیل شهیدان راه عشق
سمت فرات رفته و باریک می شود
مردی به سمت علقمه آواره می شود
شاید که آبروی خودش را فدا کند
شاید که نذر ساقی لب های تشنه را
با مشک دلشکسته ی اشکش ادا کند
مردی به داغ فصل شکفتن نشسته است
تا حس کند نوازش دست بهار را
با سرخی گلوی خودش در حضور عشق
باور کند رسیدن فصل قرار را
آتش گرفته دامن باغی پر از عطش
از ابتدای صبح بلورین پر زدن
آزادگی تبلور اوج ” پرستش ” است
در سجده گاه آینه ها ساده سرزدن
[/nextpage]
[nextpage title=”تیغ زبان ” ]
شرط ادب نگاه ادیبانه بوده است
تا بوده عشق آینه ی خانه بوده است
هرکس درید پرده ی عصمت تباه شد
یوسف به رسم آینه دردانه بوده است
خنجر همیشه در کف دشمن نبوده است
گاهی رفیق ،مسلخ پروانه بوده است
حرف درشت دوست کم از نیش مار نیست
از دشمن دریده که پروا نبوده است
تیغ زبان بریده تن یاس باغ را
وقتی بهای عربده افسانه بوده است
رسم است تا ” پرستش ” دلها کنی به شوق
هرچند سهم عشق تو پیمانه بوده است
[/nextpage]
[nextpage title=”سراب شهر جنون ” ]
گرفته چشم تو نبض زلال باران را
غروب می برد از دل خیال باران را
به سرزمین نفس های سبز سوسن ها
گرفته بغض بیابان مجال باران را
بخوان به خلوت خورشید در خیال خودت
ترانه ای که دهد احتمال باران را
اگرچه رد تو مانده است پشت خاطره ها
بپیچ شب شده شوقی به شال باران را
مرا ببخش به یک خنده ات که برخیزم
به شوق آمدنت پامچال باران را
لبت به طرز کویری که از ترک زخم است
بزن به جام بیابان وصال باران را
چکیده ی غزلم را به مثنوی بچکان
غبار راه غزل از نگاه من بتکان
بهار من ورقی از کتاب پاییز است
همیشه قصه عشق از غروب لبریز است
نگاه ساده ی مهتاب نقره می پاشد
به روی دامن زردی که رنگ غم باشد
طراوت از نفس آسمان نمی بارد
شبی که آینه باید ستاره بردارد
من از شکوه نگاهت شراب می نوشم
به رسم شهر جنون در سراب می جوشم
مرا ببر به تمنای خلوت نفست
بگیر بال مرا از حصار هر قفست
شکستگان به هوای لبت غزلخوانند
معاشران تو در شعر من فراوانند
پر از هوای زمستان سرد غم شده ایم
در این زمانه به کفر تو متهم شده ایم
گرفته راه گلومان دوباره بغض غزل
شب نگاه تو دارد ستاره ، بغض غزل
بهار عمر من از پیچ جاده می گذرد
سوار عشق تو از من چه ساده می گذرد
از این مسیر که باران عبور کرد و گذشت
نسیم شوق تو شب بی اراده می گذرد
تبسمی که لبت را نواخت می فهمید
که عشق از لب دارالعباده می گذرد
خیال کن که کبوتر پرش شکسته شده
پرنده گاه فقط اوفتاده می گذرد
” پرستش ” رخ مهتاب آسمان خیز است
جهان بدون من و تو چه ساده می گذرد
[/nextpage]
[nextpage title=”شوکران مقدس غم ” ]
لابلای تراکم زخمم
رد خون را نمی کنم پیدا
مرهمی از غزل نمی جویم
که کند رود واژه را دریا
درد وقتی که ساده می آید
ساده تر تیر می کشد در من
مثل سر لشکری که بی رحم است
قبض شمشیر می کشد بر من
من همان شاخ خشک و بی برگم
که زمستان مرا خزان کرده
بعد پائیز سالهای مخوف
زخم های مرا عیان کرده
مثل پیغمبری شدم در خود
قوم من در حصار تردیدند
مرگ را روبروی چشمانم
در دلم زخم را پسندیدند
بعد یک دوره پا شدم رفتم
تا همان مقصدی که مبهم بود
هرکجا پا نهادم از دنیا
لحظه هایم فقط جهنم بود
شوکران مقدس غم را
با خودم جرعه جرعه نوشیدم
بارها در تراکم دردم
مرگ را پیش چشم خود دیدم
در سکوتم همیشه پنهان است
شیوه های ” پرستش ” اما من
در خودم جا نهادم از اول
درد دلهای خویش را با من
باید از خود کمی روم بیرون
چون غزال رمیده از جنگل
تا ببینم که فصل سرد خزان
جز شکستن چه دیده از جنگل
[/nextpage]
[nextpage title=”قله قاف عشق” ]
پر کشیدم که آسمان باشم روی شهری که غرق باران است
با وجودی که عشق می داند مثل من در غزل فراوان است
نان شوقت کشیده پایم را تا حریم نگاه لبریزت
من همان احترام شایانم که گلوگاه شوق مهمان است
ماه من باش تا برقصانی در هوایم همیشه چشمت را
چشم هایی که در غزل حتا بهتر از سیب های لبنان است
قله ی قاف عشق یعنی این که بریزی به شانه مویت را
با وجودی که سهم من از تو ارتفاعات پست تهران است
من همان هدهدم که در باران سالها همدم سلیمانم
گرچه تقدیر من در این سامان همنشینی صد سلیمان است
در جهانی که شوق بودن نیست سهم من هم بجز “پرستش” نیست
یوسف این قاصد زلیخا نیست تحفه ی سرزمین کنعان است
[/nextpage]
[nextpage title=”مقدمه ی عشق…” ]
دلداده ام به ساحت چشمانت
از ابتدای خلوت تنهایی
می خواهمت به طعم غزلهایم
در امتداد جاده شیدایی
باور شده سکوت غم انگیزم
در کوچه ای که بعد تو بن بست است
در خلسه نگاه پرستویی
که از شراب خنده ی تو مست است
آتش بزن وجود زلالم را
تا حس کنم شراره دل دادن
باور کنم که در خم موهایت
دیوانگی است پای تو افتادن
در من شبیه حادثه می رقصد
شعر تری که سایه تقدیر است
شعری که با تمام خیابان ها
در ذهن من نشسته و در گیر است
من سر سپرده ام به نفس هایت
در لابلای کهنه کتابی که
گم می کند مسیر شکستن را
در نشئه ی خمار شرابی که …
در دفترم ” پرستش ” چشمانت
یک قطعه از مکالمه ی عشق است
آزادگی مرام پرستوهاست
دلدادگی مقدمه ی عشق است
[/nextpage]
[nextpage title=”قاصد باران ” ]
اسیر زلف تو خیل گناهکارانند
کویریان لبت در هوای بارانند
نفس نفس به هوای تو عاشقی کردند
کبوتران که طراز رخ نگارانند
به آرزو برسان تشنگان این سامان
پرنده ها که سروش تب سوارانند
رسیده اند به پایان خط پرستوها
همیشه قاصد باران طلایه دارانند
مپرس حال مرا از سکوت مردم شهر
که عاشقان تو سر مشق داغدارانند
” پرستش ” اوج غزلواره های باران است
همیشه لایق تو منشاء بهارانند
[/nextpage]
[nextpage title=”آخرین باران” ]
من آخرین جامانده از سیلاب بارانم
مثل غزل روی لب خورشید حیرانم
جای مرا هر شب کمی آئینه بنشانید
شاید بیارامد دلم از اشک چشمانم
اینجا کسی هرگز مرا راحت نمی فهمد
ای کاش می شد واژه هایم را بفهمانم
در من کسی مانند باران زندگی کرده
کاری نکن تا آسمان را سر برقصانم
کوه غرورم ، سایه بان چشمه سارانم
احساس عشقم ، داغ دردم ، زخم طوفانم
گاهی “پرستش ” زاده ی یک آسمان شعر است
وقتی که من باید برقصم ، پای ایمانم.
[/nextpage]
[nextpage title=”الهام نسترن ها باش” ]
بیا که در شب موهای تو گرفتارم
شبیه ابر سیاهی همیشه می بارم
نگاه من شده لبریز آسمان غزل
چقدر بغض غریبانه در دلم دارم
شکسته ها به نگاهی دوباره برخیزند
در این تراکم شب سوز باغ ها در من
تو بهترین غزلی بر لبم که می رقصی
شبیه سیندرلای چراغ ها در من
نفس نفس به نگاه شما گلاویزم
در این هوای پر از انتظار می رقصم
تو آخرین تب باران عاشقی که تو را
میان خلوت آغوش یار می رقصم
گلایلی که سر از صخره ها در آوردی
در این تراوش اشک بهار لبریزم
بخوان ترانه عشقی که می چکد هر شب
شبیه بغض تو از برگهای پاییزم
” پرستش” م کن و الهام نسترن ها باش
پرنده ها تب پرواز را رها کردند
مرا به شوق تو در آسمان خوبی ها
دوباره با تن خورشید آشنا کردند
[/nextpage]
[nextpage title=”آه در سکوت” ]
بیقراری گاه از آشفته حالی بدتر است
خوش خیالی ظاهرن از بی خیالی بدتر است
نیستی حالا که در اوج محالات دلم
با رقیبت عاشقی از هر محالی بدتر است
موج های خسته از هر سو به سمتم می دوند
موج از طوفان برای دست خالی بدتر است
حسرت یک بوسه در شب های دور از انتظار
مثل آهی از سکوت احتمالی بدتر است
مثل باران می درخشد چشم هایت در غزل
رقص گل در روزگار خشکسالی بدتر است
مردم ِاینجا تو را هر شب “پرستش” می کنند
از تو پرسیدن ببین از هر سئوالی بدتر است
[/nextpage]
[nextpage title=”قاصدک ” ]
تو از سطوح زبان غزل بزرگ تری
فراتر از نفس موج های دربدری
شبیه قاصدکی از فراز دشت دلم
بدون اینکه بپرسی کجاست می گذری
همیشه در غزل من قشنگ می رقصی
مگر تو آمده ای از ستاره دل ببری
دلم گرفته و در آسمان غم غرقم
چگونه از دل تنگ شکسته بی خبری
شنیده ام که بدون بهانه می آیی
که بر نگاه پریشان من کنی نظری
“پرستش” رخ تو رسم آسمان بوده
بخند تا دل ما را به خنده ات ببری
[/nextpage]
[nextpage title=”شراب دلتنگی ” ]
صدای خنده ی تو در ترانه گم شده است
چقدر عاشق دیوانه بی تو گم شده است
سبد سبد گل احساس عاشقانه ی من
بغل بغل تن تو بی بهانه گم شده است
بخوان ترانه بنوشان شراب دلتنگی
که مست عشق تو خانه به خانه گم شده است
سکوت فصل قشنگی میان آدم هاست
چه قلب ها که در این عاشقانه گم شده است
پر از هوای تو ام ای شکوه خوبی ها
پرنده در طمع دام و دانه گم شده است
سرم شکسته از این موج های پی درپی
دلم به دست زبون زمانه گم شده است
” پرستش ” رخ معشوق در غزل عشق است
دوباره گریه من در بهانه گم شده است
[/nextpage]
[nextpage title=”کویر دل ” ]
هرچند که از لطف تو اینجا خبری نیست
جز حسرت تو در دل من درد سری نیست
در دشت کویر دل پر سوز و گدازم
عمریست که از بارش باران اثری نیست
غم آمده اردو زده در دشت نگاهم
از مسجد چشمت به دلم هیچ دری نیست
از خاک نگاهم غزلی ساخته خورشید
سهم من و احساس شما دربدری نیست
مرغی که به دل حسرت پرواز ندارد
در باور او خاطره ی بال و پری نیست
دل داده ی تو از شب موی تو نترسد
در آتش عشق تو یقینا خطری نیست
هرگز به سر ذوق ” پرستش ” ننشیند
مرغی که در این دشت برایش سپری نیست
[/nextpage]
[nextpage title=”رقص آه شبنم ….” ]
این روزها دست غزلهایم کمی خالی ست
احساس من از خنده های آدمی خالی ست
هرچند زخم کهنه ی بغضم پر از درد ست
ما بین غم ها جای گرم مرهمی خالی ست
دشت غزل هایم تهی از خیل شیران ست
باغ دلم از رقص آه شبنمی خالی ست
سردرد دارم شانه می خواهم ولی افسوس
زیر سرم جای ستون محکمی خالی ست
در آسمان اشک های سرد من هر شب
جاپای رقص ساده ی یک عالمی خالی ست
ترسای من بر معبد عشقم قدم بگذار
در من عزیزم خنده های مریمی خالی ست
الهام ابراهیم چشمت توی احساسم
وقت ” پرستش ” نقش شوق همدمی خالی ست
[/nextpage]
[nextpage title=”قلمم بی بهانه می رقصد” ]
مانده ام غم چرا به احساسم
طعم باران عشق می ریزد
بر تن ساحل نگاهم نیز
بغض طوفان عشق می ریزد
بنشین اندکی هیاهو کن
ذوق من خسته از پروستوهاست
دشت در دشت باورم هر شب
صحنه ی جست و خیز آهوهاست
غم کشیده دوباره روی سرم
شال زردی که سهم پائیز است
عشق هرچند دردسر دارد
لای احساس من غزل خیز است
قلمم را شکسته ، پایم را
بارها در غزل قلم کردند
عشق در حس من ترک میخورد
گرچه آتش به حنجرم کردند
من همان شعله های خاموشم
که به بادی دوباره برخیزم
جنگلم را پلنگ می رقصد
تا دو بیت غزل برانگیزم
عشق در من تو را ” پرستش ” کرد
سهم من آیه های باران است
کعبه ی چشم های زیبایت
پای پلکت اسیر طوفان است
سمت احساس من بدون هراس
در دل من ورق ورق برگرد
قلمم بی بهانه می رقصد
آی باران بی رمق برگر
[/nextpage]
[nextpage title=”موی سپید من” ]
موی سپید من غزلم را تنیده است
یک عمر بغض شوق مرا کس ندیده است
از ابتدای زندگی ام درد عشق را
بر دوش خسته با تن آهم کشیده ام
رویای من درخت شکوفای عاشقی است
پیرم ولی به دامن باران خزیده ام
می بافم از شکوه غمت موی عشق را
با دست سرد ، زندگی ام را دمیده ام
حالا در انتهای مسیری که رفته ام
بر آرزوی ساده ی قلبم رسیده ام
[/nextpage]
[nextpage title=”رویای کودکی” ]
رویای کودکی من از گریه پر شده است
گلهای باغ پیرهن از گریه پر شده است
در ذهن خود اگرچه دوچرخی نداشتم
این بغض سرخ بی سخن از گریه پر شده است
هی آه می کشم که به زنجیر روزگار
دست و دل و نگاه و تن از گریه پر شده است
من قانعم به چرخه ی احساس بی کسی
از چشم هام تا دهن از گریه پر شده است
هرچند در سکوت خودم غوطه می خورم
ظرف غرور کرگدن از گریه پر شده است
[/nextpage]
[nextpage title=”باغم ولی حکایت سیبم” ]
باغم ولی حکایت سیبم پر از غم است
دریای چشم های غریبم پر از غم است
حتا گناه ساده ی من نذر سیب هاست
با اینکه ظرف سبز شکیبم پر از غم است
من از تبار آتش و آتشفشانی ام
آغوش پر عتاب و لهیبم پر از غم است
لبریز از تراکم پردیسه ها منم
من باغ سیب ناب و نجیبم پر از غم است
شیطان برای آدم و حوا نوشته است
من ظرف های مکر و فریبم پر از غم است
[/nextpage]
[nextpage title=”طعم احساس” ]
دل به دریا زده ام موج پناهم داده است
غم مرا در تب طوفان تو راهم داده است
من از این راه به دنیای غزل خواهم رفت
غزل عشق چه شوری به نگاهم داده است
درد ، اندوه ، غم و بغض مرا می نوشند
اشک را شعشعه ی آینه خواهم داده است
غرق دنیای پریشانی صدها غزلم
شعر تصویر به این حجم گناهم داده است
به دل غم زده ام چشم تو در پرتو اشک
طعم احساس ” پرستش ” به نگاهم داده است
[/nextpage]
[nextpage title=”من آسمان کشور اندوه و آتشم ” ]
در آب عکس ماه تو مواج می شود
زیبایی نگاه تو تاراج می شود
غم آمده به پشت در چشمهای من
پلکم به اشک فاجعه محتاج می شود
طوفان همیشه حاصل پنهان بادهاست
گاهی غزل مسبب امواج می شود
شاه رخت به تخت تماشا نشسته است
زلفت شکوه شعشعه ی تاج می شود
من آسمان کشور اندوه و آتشم
در پیش من نگاه تو آماج می شود
دار نگاه عشق تو وقف ” پرستش ” است
گاهی لوای کیفر حلاج می شود
[/nextpage]
[nextpage title=”سلول عشق” ]
غم که می آید از زمین و زمان
لای بغض سیاه می شکنم
زل بزن بر نگاه غمگینم
که من از یک نگاه می شکنم
شاخه های سکوت من ترد است
مثل آئینه سهم لبخندم
سالها می شود که با باران
توی سلول عشق هم بندم
بنشین در دلم تماشا کن
اقیانوس عشق طوفانی ست
آسمان نگاه من تار است
حال این مرغ خسته بحرانی ست
خاطرم غرق بغض و اندوه است
هر شب انگار ساده می ترکم
مثل قلب مسافری مشتاق
آخرین پیچ جاده می ترکم
نفست گرم مثل خورشید است
که به باغ ترانه می تابی
چون سه تاری که با غزلهایم
دائمن در هوای مضرابی
بنشین لحظه ای ” پرستش ” کن
چشمهای مرا تجسم کن
بعد باران بهار می چسبد
بنشین فکر سیب و گندم کن
[/nextpage]
[nextpage title=”کویر بغض” ]
دیر آمدی به روی دلم پا گذاشتی
چشم مرا درون غزل جا گذاشتی
از تو دلم تصور عشاق داشته ست
وقتی که پا به قصه لیلا گذاشتی
فتوای عشق بود و غزل غصه های من
در من غمی به وسعت دنیا گذاشتی
در چشم تو شراب غم انگیز عاشقی ست
در شعر من شراب لبت را گذاشتی
یوسف ترین بهانه ی دنیای بغض را
بر سفره ی نگاه زلیخا گذاشتی
سهم دلم ” پرستش ” چشمان مست توست
غم را برای آدم تنها گذاشتی
حالا که تشنه تر شده ام در کویر بغض
چشم مرا به چنگ عطش واگذاشتی
[/nextpage]
[nextpage title=”شهر گمنامان ” ]
بعد یک عمری غزل از من کبوتر ساخته
شعر از احساس من یک کوه باور ساخته
غم مرا لنگر به لنگر روی ساحل می کشد
اقیانوس از دلم قوی شناور ساخته
گل اگر در باغ لبهای شما وا شد نخند
موج موهای شما تصویر قمصر ساخته
پایگاه عشق ما باید ، نباید داشته
آسمان از اشک ما باران خودسر ساخته
هی غزل می خوانمت هی ساده تر قد میکشی
کوزه گر از خاک تو از کوزه بهتر ساخته
من همان موجم که عمری بادبان از خشم باد
در غزل از بغض من یک عمر سنگر ساخته
شهر گمنامان مرا هر شب ” پرستش ” کرده اند
عشق در احساس من تندیس مادر ساخته
[/nextpage]
[nextpage title=”شاه بیت شعر من” ]
من زنی را می شناسم بوی باور می دهد
آسمان یک تکه از برق نگاهش بوده است
صبح تا گل می کند ابیات من پی می برند
نور اصلن از تبار روی ماهش بوده است
من زنی را می شناسم در ردیف شعرهام
شاه بیت عشق را هر روز از بر می کند
بر خلاف کل مردم صاف تر از آسمان
هرچه می گویم صمیمی باز باور می کند
من زنی را می شناسم می نشیند پای ماه
روی اندام غزل دست نوازش می کشد
پای بغض ساده من از سر شب تا سحر
از گلویش یک رباعی آه سرکش می کشد
باغ سبز دامنش طعم شقایق می دهد
گلشن پیراهنش لبریز سوسن می شود
روی لبهای قشنگش سایه ی لبخند شوق
پشت پلکش از نفس هایم مزین می شود
من زنی را می شناسم بی غزل هم مادر است
اشک او وقت ” پرستش ” می نشیند در غزل
جمعه تا جمعه به لبخند نگاهش می رسد
تا مرا مانند لبخندش ببیند در غزل
گرچه حالا تو زنی را می شناسی مثل ماه
نور در چشمان او هر روز و شب لم می دهد
تو زنی را می شناسی ساده تر از آسمان
توی بیت آخرم هر شب عجب لم می دهد
[/nextpage]
[nextpage title=”پاییزی ترین احساس” ]
دل تنهای من از بغض تو لبریز تر است
چشمم از گریه ی بی پرده غم انگیز تر است
سر به زانوی غم عشق نهادم یک عمر
سوختن پای نگاه تو غزل خیز تر است
مثل مرغی که پرش سوخته تا وقت سحر
با شب و با غم پرواز گلاویز تر است
سوختن مقصد ققنوس غزلها بوده است
سهم من از لب تو از همه ناچیز تر است
به هواخواهی چشمان تو من آمده ام
باغ احساس من از داغ تو پائیز تر است
زندگی صحنه درگیری من با دل توست
شهر چشمان تو از عشق تو تبریز تر است
جز نگاه تو کسی نذر ” پرستش ” نکند
حرم چشم شما آینه آمیز تر است
[/nextpage]
[nextpage title=”ردپای عشق” ]
رنگین کمانِ بعدِ غزل ، چشم های توست
احساس مو به موی دلم ، در هوای توست
دریا اگرچه قطعه ای از یک نگاه توست
دنیای شاعرانه ی من ، مبتلای توست
بارانی ام حکایت من بغض نم نم است
گاهی مسیر خیس غزل ، ردپای توست
من شاعری شکسته پرم در هوای اوج
پرواز من همیشه فقط ، آشنای توست
مست از نگاه ساده ی تو ، چشم های من
یک کاروان شکسته ولی ، بینوای توست
شرط “پرستش ” است که در عشق گم شوی
وقتی جهان ، اسیر لب دلربای توست
[/nextpage]
[nextpage title=”سلسه ی درد” ]
غم آمده کنار دلم ضجه می زند
من مانده ام که درد دلم را کجا برم
من مانده ام که سلسله داغ و درد را
تا کی شبیه آینه طاقت بیاورم
افتاده است مرغ دلم پا نمی شود
بغضم دوباره حنجره ام را شکسته است
از غم همیشه خاطره هایم سیاه نیست
هرچند غم همیشه کنارم نشسته است
تا آسمان به ساحت اندوه می رسد
دریا برای خودکشی ام خیره می شود
دنیای من بدون تو دارد سکوت من
چون شام بی ستاره ی غم تیره می شود
در من بسوز شائبه های گناه را
تا در نگاه سبز غزل بارور شوم
غمها مرا احاطه ی اندوه کرده اند
بگذار تا برای لبت تازه تر شوم
ای عشق با تو همدم دریای غم شدم
بگذار تا نگاه تو در من غزل شود
بگذار شرح حال من و عشق پاک من
بالاترین بهانه ی ضرب المثل شود
ذوق “پرستش ” است نگاهی پر از غزل
دریا پر از هوای حواصیل چشم توست
تا کعبه در مسیر خطرهای جغدهاست
این آسمان شکوه ابابیل چشم توست
[/nextpage]
[nextpage title=”غوغای عشق” ]
قصه غم های من با عشق پویاتر شده
بعد تو دنیای من از بغض دریاتر شده
سرزمین شعرهای تُرد باران خورده ام
بعد قوهای مهاجر نیز زیباتر شده
با فریب چشم هایت ، پلکهایت در غزل
از نگاه آسمان ها هم ، فریباتر شده
گونه هایت طعم سیب ناب لبنان می دهد
صخره های شانه ات از کوه ، بالاتر شده
من همان موجم که در احساس دریا روز و شب
گیسوان خیس من هردم ، چلیپا تر شده
خط نستعلیق چشمانت “پرستش ” می کند
معبد سرخی که با شوق تو ، غوغاتر شده
[/nextpage]
[nextpage title=”خاکستر احساس” ]
مردم شهری که طوفان بلا را دیده اند
بغض را با اشک ، کی از هم جدا فهمیده اند ؟
غم مرا پاشیده از هم بغض را سر می کشم
شرح حالم را غزلها تا کجا رقصیده اند ؟
من همان خاکستر سردم که از تقدیر نحس
بر سر شهری پر از آتش مرا پاشیده اند
پای احساسم به خاک غم زدن کافی نبود؟
سالها این شهر بر احوال من خندیده اند
شعله دارم میکشم آهم بگیرد شهر را
بغض ها گاهی مرا بعد از خزان برچیده اند
اشک ها روح مرا گاهی درخشان کرده اند
عشق را با درد بر دریادلان بخشیده اند
با “پرستش ” میتوان هرشب دو فنجان شعر گفت
شاعران این درد را ، آتشفشان فهمیده اند
[/nextpage]
[nextpage title=”خلسه شراب….” ]
پای من را کشیده ای به غزل
که بخوانی سرود دلتنگی ؟
شعرها انسجام قلب من اند
با کدام عاشقانه می جنگی؟
من پر از آسمان پر از شوقم
با دلم حس آشتی دارم
سالها توی باغ زندگیم
شوق یاسی که کاشتی دارم
سایه ام انعطاف خوبی هاست
شانه ام بیقرار آرامش
خانه ام روی دوش پنجره ها
خنده ی من بهار آرامش
هرکه در من نشست باور کرد
من همان صخره های بی تابم
من پرستو ترین کبوتر را
می کشم توی باغ هر خوابم
از زلالی من غزل گل کرد
از نگاهم ستاره در شعرم
پای باران کشیده هر نفسم
دست های اشاره در شعرم
سالها شوق من ” پرستش ” کرد
چشمهایی که آب می دیدند
عشق و احساس و آب را باهم
خلسه های شراب می دیدند
[/nextpage]
[nextpage title=”در پرستش غزل غزل غرقم” ]
خسته ام خسته از دویدن ها
خسته از موج های سردرگم
پشت هر آدمیتی بغرنج
پیش حوا و شوکت گندم
از خزانم مپرس می ریزد
سر ستون های باغ احساسم
صبر کن در سکوت گم گردد
شاخه زخم داغ احساسم
می چکم از نگاه آبی شب
بر شکوه ستاره ها هرشب
له شدم لای چرخ زندگی ام
بر تن بد قواره ها هر شب
زخم جانم شکوهی از بغض است
بغض یعنی سکوت در طوفان
شاخ برگم شکسته اما من
می پرم در تلاطم باران
مثل باران نمای پائیزی
خم شده قامتم نمی خواهم
دست بوس تفاله ها باشم
در غروب سکوت جانکاهم
بنویسید آسمان با من
بر سر عشق دائمن قهر است
مدتی هست تازه می فهم
من پرستوی ساده ی شهرم
در ” پرستش ” همیشه بی تابم
در ” پرستش ” شکوه مهتابم
در ” پرستش ” غزل غزل غرقم
در ” پرستش ” زلال چون آبم
[/nextpage]
[nextpage title=”بامداد چشمانت …” ]
مرا تو ساده بکش با مداد چشمانت
به روی صفحه ی هر بامداد چشمانت
نگاه سبز تو شهر کبوتران بوده ست
مرا بنوش به دارالعباد چشمانت
سکوت من شده لبریز بی تو بودن ها
دلم شکسته عزیزم به یاد چشمانت
نوشته بغض دلم اشک خانمان سوزست
مرا کشانده غمت در جهاد چشمانت
شکوه آینه ها در نهاد من خفته
نهاد من شده یوم المعاد چشمانت
برای گریه هوا در خور ” پرستش ” نیست
منم ترانه ی سبز از نژاد چشمانت
[/nextpage]
[nextpage title=”بغض گلو ….” ]
بعد تو از همه عالم نفسم می گیرد
از همه شهر بدون تو دلم می گیرد
هرچه در گوش من این باغ غزل می خواند
باز در عمق دلم شوکت غم می گیرد
می نشینم بنویسم غزلی از چشمت
ناگهان بغض گلو دست قلم می گیرد
جای خالی تو را با غزلم پر کردم
غم تو شور و نشاط از غزلم می گیرد
پشت این پنجره ها با دل خود درگیرم
غم و تنهایی من باز بهم می گیرد
تا ” پرستش ” نکنی عشق و غزل بی معنی ست
گاه در حنجره ام جای تو غم می گیرد
[/nextpage]
[nextpage title=”تو حسن مطلع شعر سکوت من هستی” ]
هوا گرفته و بغضم بهانه می گیرد
دلم بهانه ی یک ذره شانه می گیرد
تو نیستی و غزل های من پر از بغض است
همیشه چشم مرا غم نشانه می گیرد
از آن شبی که تو رفتی همیشه غمگینم
پس از تو سینه ی من از زمانه می گیرد
هنوز جای توخالی ترین بهار من است
اگرچه شعله ی کوچت زبانه می گیرد
پس از تو آینه هم در سکوت باور کرد
که بغض خانه ترا عاشقانه می گیرد
فضای کوچه بدون تو خانمان سوز است
درخت اشک پس از تو جوانه می گیرد
شکست بعد تو حتا شکوه مادر باغ
گرفت قامت این خانه طعم سایه ی داغ
هوای چشم تو رنگین کمان جانم بود
و رنگ سبز نگاه تو آسمانم بود
اگرچه با تو زمانه همییشه بد کرده
دلم نگاه قشنگ تورا رصد کرده
برای کوچ تو انگار گریه کافی نیست
تو را ندیدن و هربار گریه کافی نیست
تو حسن مطلع شعر سکوت من هستی
همیشه آیه ی دست قنوت من هستی
بدون چشم تو هرشب چقدر می شکنم
بگو چگونه دلم را به آسمان بزنم
نخواه اینکه تو را از غزل جدا بکنم
به قید قافیه در بغض خود رها بکنم
تو بهترین غزلی در تمام باور من
تو آسمانی هرلحظه در برابر من
برای دیدن تو پر کشید از دل باغ
شبیه قاصد باران اگرچه مادر من
ببین که بعد تو بغضم چه ساده می شکند
ببین چه آمده چندین بهار بر سر من
همیشه روی زمین بال می کشد حتا
به زیر سایه ی اندوه من کبوتر من
” پرستش ” رخ تو آسمان خوبی هاست
بخوان تو بغض مرا در تب شناور من
نوشته ام غزلم را اگرچه با بغضم
بخواب نوگل خندان من برادر من
[/nextpage]
[nextpage title=”عشق افتادگی سر به گریبان گل است …” ]
موج دریای نفس های تو بر خواهد خاست
سرو افتاده شبی جای تو بر خواهد خاست
عشق افتادگی سر به گریبان گل است
یک غزل باغچه در پای تو بر خواهد خاست
هرچه گفتند شنیدیم و کسی گوش نکرد
که جهان پیش زلیخای تو بر خواهد خاست
موج در موج به دریای دلم طوفان ریخت
اقیانوس به نجوای تو بر خواهد خاست
ماه هر شب به غزلخوانی تو مشغول است
صبح تا صبح به فتوای تو بر خواهد خاست
باغ از قحطی باران به تکاپو افتاد
با نم بارش زیبای تو بر خواهد خاست
شهر مشغول ” پرستش ” شده با شعر و غزل
شاعر عاشق و همتای تو برخواهد خاست
[/nextpage]
[nextpage title=”نبوغ سبز سکوت ” ]
کتاب زندگی ام در هجوم خاطره هاست
اگرچه تار تنم در تراکم گره هاست
همیشه در غزلم بیقرار بارانم
همیشه نبض دلم زیر پای قرقره هاست
مدار چشم تو نصف النهار شوق من است
شعاع روی تو پژواک متن دایره هاست
هوای من به نگاه تو بستگی دارد
تمام ذوق من اینجا اسیر فرفره هاست
غزل به خواب رسید و رجز به آینه ها
اگرچه آینه در معرض مخاطره هاست
چه فرق میکند اینجا پرنده ای باشی
و کودتای نگاه خزنده ای باشی
چه فرق می کند اینجا غزل بهانه شود
و مثنوی سبب خلق یک ترانه شود
دلم بگیرد و با تو کمی قدم بزنم
و سرنوشت قشنگ تو را رقم بزنم
همیشه در دل من میل یک غزل باشی
شبیه شهد مصفاترین عسل باشی
به شانه های شکوهت دوباره تکیه کنم
شبیه ماه به صدها ستاره تکیه کنم
کنار تو بنشینم پرنده ات باشم
اسیر پیچش پژواک خنده ات باشم
رسیده ام به مداری که اوج هر غزل است
شکوه قدرت دریا به موج هر غزل است
رسیده ام به نگاهی که غرق منظره هاست
همیشه آینه دار سکوت پنجره هاست
همیشه دشت دلم بی تو در محاصره است
نبوغ سبز سکوتم اسیر زنجره هاست
بهار بی تو پریشان ترین زمستان است
اگر چه فصل دلم در قمار مسخره هاست
دلم گرفته بیایم کمی کنار خودم
خودی که شوق دلش در هوای حنجره هاست
پرنده ها غم تلخ مرا رقم زده اند
بهانه بغض سره در صفوف ناسره هاست
بهار کن نفسم را که بی تو میمیرم
من از نگاه تو طعم بهار می گیرم
[/nextpage]
[nextpage title=”نفس سرخ تو ….” ]
نفس سرخ تو بر ساحل غم پر زده است
که چنین طعنه به گل های معطر زده است؟؟
شانه ات بستر دریای سیاه است که باد
لای امواج خروشان تو لنگر زده است
خنده هایت تب جریان غزل های من است
کوه در کوه به هر حادثه خنجر زده است
شعر ها مضجع چشمان غزلخیز شماست
از زمانی که کمی نبض تو بهتر زده است
شرط عشق است که با آینه تلفیق شود
ماه هرچند چو دیوانه به باور زده است
تا که احساس ” پرستش ” به غزل می رقصد
عشق اردو به دل ناز کبوتر زده است
[/nextpage]
[nextpage title=”آه آئینه……..” ]
می رسم از مسیری که رفتی
تا هواخواه آئینه باشم
تا غزلخوان یک فصل باران
تا پر از آه آئینه باشم
زحمتم روی دوش غزل هاست
می رسم در هواهای مبهم
سهم من از تو باران نبوده است
میچکد غم جهنم جهنم
سایه ی شعر هایم چکیدند
روی نعشی که افتاد بر خاک
نعش آهوی باران ندیده
پیش یک گرگ جلاد بی باک
بادها حرمتم را شکستند
ابرها زیر پایم نمودند
من علفزار بی بوته بودم
گرگ ها مست باران نبودند
باورم کرده بودی و رفتی
بعد تو اتفاقی نیفتاد
نقش تصویر چشمان مستت
بر تن هر اتاقی نیفتاد
سارها عین مهمان باغ اند
زار زار از تو دریا سرودند
در تن خسته از باد و باران
آتشی توی اعماق دودند
هرچه گفتم نگاهم نکردند
اهل باران که شفاف بودند
مثل آئینه های شکسته
وقت باران فقط صاف بودند
حس یک شب ” پرستش ” همین است
عشق یعنی که باران بگیری
بر خلاف تمام رجز ها
از دل خسته انسان بگیری
[/nextpage]
[nextpage title=”هیچکس باور نکرد ” ]
هیچکس اندوه قلب خسته را باور نکرد
رام شد اما زبان بسته را باور نکرد
سال ها با لحظه هایش شوق باران داشتم
او غزل های من دلبسته را باور نکرد
می شنیدم از پرستوهای عاشق شعر را
او علیرغم اذان گلدسته را باور نکرد
موج می کوبید بر ساحل تن دریا ولی
آب احساسات از هم رسته را باور نکرد
سهم من گاهی ” پرستش ” روی نعش آبهاست
هیچکس یک آدم وارسته را باور نکرد
[/nextpage]
[nextpage title=”با تو ……” ]
دل بده من نیز جان را در مقابل می دهم
از کنار پنجره دستی به ساحل می دهم
موج می ریزد بهم تصویر زیبای تو را
من به چشمان غزلخیز شما دل می دهم
در مسیر چشم تو رنگین کمان برپا شده است
عشق حتا در میان آسمان برپا شده است
دست بر خودکار وقتی می بری در قلب من
محشری از خنده های مهربان برپا شده است
با تو باران می شوم در آسمان خنده هات
شب نمایان می شوم در سایه بان خنده هات
باورم کن من همان پروانه بی شوکتم
با تو جاری می شوم در عمق جان خنده هات
می نشینم پای چشمانت غزل سر می دهم
سارهای باغ را با هر غزل پر می دهم
تا تو را می بینم از هر سو به سمت چشمهات
دل به دنیای کبوترهای باور می دهم
قبله ی لبهات را هرشب ” پرستش ” می کنم
بوسه هایت را به روی لب ” پرستش ” می کنم
اصل مطلب گرمی آغوش می خواهم عزیز
من تو را در آخر مطلب ” پرستش ” می کنم
[/nextpage]
[nextpage title=”بغض من و سکوت بیابان ” ]
رفتی دوباره بارش باران شروع شد
بغض من و سکوت بیابان شروع شد
دریا قشنگ حال دلش را خراب کرد
وقتی دوباره غرش طوفان شروع شد
دشمن همیشه آینه را دور می زند
در شهر عشق باد پریشان شروع شد
بر ساحل نگاه قشنگت نشسته بود
مردی که در دلش غم پنهان شروع شد
باران نشست از تب طوفان تو کاستی
اما دوباره فصل زمستان شروع شد
یک موج در تلاطم دریا رها شده است
عشق از سکوت هرچه خیابان شروع شد
شوق تو را هزینه ی باران نمی کنند
فصل ” پرستش ” از شب پایان شروع شد
[/nextpage]
[nextpage title=”من انعکاس اشکم و پژواک بغض ها” ]
من را بجای برگ اقاقی فروختی
جای دو استکان می باقی فروختی
از چشم خود چکیده ام ای سایه ی غزل
با اشک من پیاله ی ساقی فروختی
درد غریبی ام به کدامین سپیده گاه
با زخم دل به شرح فراقی فروختی
من خانه ام همیشه دل نازنین توست
اما تو با بهای اتاقی فروختی
می بوسمت اگرچه در این بی بهانگی
تو آتش مرا به اجاقی فروختی
غمگینم از حکایت بی تو در این مسیر
در انحصار درد غریبانه ها اسیر
حرفی بزن ترانه ای از خلوتت بخوان
شعری بگو نگاه مرا با دلت بخوان
گاهی دلم برای دلت تنگ می شود
احساس با غریبی من رنگ می شود
آخر کجای درد تو من جا گرفته ام
که با شکوه اشک تو معنا گرفته ام
هرشب برای دیدن تو نذر می کنم
در حسرت شنیدن تو نذر می کنم
یک موج غم گرفته گریبان چشم من
دنیا گرفته رنگ بیابان چشم من
من انعکاس اشکم و پژواک بغض ها
افتاده ام به دامن بی باک بغض ها
هرشب تویی که در دل من راه می روی
از قلب من به سمت رخ ماه می روی
بی تو شکوه عشق من افتاده بر زمین
امشب بیا و بغض مرا در غزل ببین
از این پرنده جز تب غربت امید نیست
در من هوای دیدن صبحی سپید نیست
من بی تو در هوای قفس می پرد دلم
یک عمر در سکوت نفس می پرد دلم
دنیای ما حکایت باران نم نم است
در من غزل بدون تو حتا جهنم است
من از تبار اشک تو ام ای شکوه اوج
هرچند بی تو سهم من و باورم غم است
آهوی من غزال بیابان سرنوشت
دشت دلم بدون تو یک خواب مبهم است
ای آسمان تر از همه ی وسعت جهان
عشق تو در درون دلم سخت و محکم است
سهم ” پرستش ” ات همه لبخند های توست
با اینکه بی تو وضع من و بغض درهم است
[/nextpage]
[nextpage title=”اقاقی های بیقرار ” ]
در من اقاقی های چشمت بیقرارند
زنبق تباران نگاهت شوق دارند
احساس کن باران که بی پروا ببارد
در من قناری ها غزل را می نگارند
هر صبح از چشمان مستت می نویسم
چشمان تو نبض غزل را می شمارند
خورشید من یک عمر سیر کهکشانها
دور نگاه ساده ی تو بر مدارند
گفتی غزل احساس سبز این حوالی ست
اینجا به ابیات غزل دل می سپارند
مردانه بر تلماسه های دل قدم زن
بر ساحل دل چشمها در انتظارند
پرواز را پروانه ها از من گرفتند
پروانه ها زخمی تر از شوق انارند
آئینه را باید ” پرستش ” کرد با شعر
وقتی که دریاها هوای موج دارند
[/nextpage]
[nextpage title=”آیینه ی غربت” ]
لای یک شعر تازه پنهانم
مثل یک آسمان ، غبار آلود
قصه ام در مسیر فرداها
حسرت عشق بود و باران بود
از تمام پرنده ها سیرم
سایه ام امتداد باران است
می رسد حس من به درناها
در دلم غصه ها فراوان است
پای رفتن ندارد احساسم
زندگی مظهر تلاطم هاست
عشق ، طوفان وحشی درد است
ریشه اش در تن تجسم هاست
رفتم از خود به کوچ ناپیدا
غربت ، آئینه ی نگاهم شد
غم در این روزگار بی پروا
بهترین کوه ، تکیه گاهم شد
دستم از آسمان که کوتاه ست
بغض خیسی نشسته بر جانم
می روم تا بهار برخیزم
می روم تا ترانه بنشانم
می گریزم به ناکجا آباد
میخزم لابلای خاموشی
با غرور “پرستش ” شعرم
می روم گوشه ی فراموشی .
[/nextpage]
[nextpage title=”ببخش” ]
آئینه را به شوکت پروانه ها ببخش
احساس را به حالت ویرانه ها ببخش
از آبشار زنده مویت شبی بلند
موجی قشنگ بر غزل شانه ها ببخش
ققنوسم از حرارت آتش پریده ام
بر جان من حرارت افسانه ها ببخش
چشمان من تبلور عشق است و زندگی
در من نگاه مست غزلخانه ها ببخش
دستم بگیر و در تپش نبض روزگار
حسی شبیه مستی دیوانه ها ببخش
وقتی “پرستش” لب تو اوج عاشقی ست
الهام را به ساقی میخانه ها ببخش
من در شکوه آینه ها پر کشیده ام
آئینه را به شوکت پروانه ها ببخش
[/nextpage]
[nextpage title=”آخرین پرواز قوها ” ]
در هوایت چقدر دلتنگم
مثل پرواز آخر قوها
می نشینم که باز برگردی
پای این صخره بعد آهوها
من پر از آتشم نمی بینی
سینه ام از شراره لبریز است
خشکسالی رسیده تا قلبم
عمر من در مسیر پائیز است
گریه یک مرهمی است در شعرم
روی زخم نگاه من بچکان
لحظه ای دست خالی ات را هم
روی تنهایی دلم بتکان
با تو پرواز می کنم هر شب
تا حریم ستاره ها با شعر
تا فراز شکوه قاف غزل
با همین چارپاره ها با شعر
کم نشد از ترانه ، دلتنگی
با وجودی که ساده می بارم
یاد روزهای با تو می افتم
تخم لبخند و شوق می کارم
آسمان تشنه ی ” پرستش ” بود
تا غزل بود و یک بغل باران
پر زدم تا بهار «فصلی سرد»
با همین شعر های بی پایان …
[/nextpage]
[nextpage title=”بغض غزل” ]
بهانه کن غزلم را بهانه میخواهم
برای بغض غریبانه شانه می خواهم
بخند خنده ی تو از تبار شب بوهاست
من از نگاه تو گاهی ترانه می خواهم
شبیه موج پریشان به ساحلت زده ام
ببخش حضرت ساحل کرانه می خواهم
شکوه عشق تو همرنگ بی قراری هاست
من از لبت غزلی عاشقانه می خواهم
بخوان برای دل بیقرار من غزلی
که از ترنم باران جوانه می خواهم
دلم به شوق نگاهت چقدر آرام است
برای شعله کشیدن زبانه می خواهم
” پرستش ” لب تو بوسه گاه عرفان است
به شوق کعبه عشقت نشانه می خواهم
[/nextpage]
[nextpage title=”نگاه شب بوها” ]
مثل یک شاه بیت طولانی
غم خود را نوشته ام در شعر
تو همانی که بی بهانه تو را
با غزل ها سرشته ام در شعر
مثل باران که می زند نم نم
میرسم از مسیر سبز بهار
می کشم پای سبزه را در شعر
می نویسم تو را پر از تکرار
قامتت سرزمین رویاهاست
در دلم امتداد الوند است
دست ها را اگر به هم بکشی
قلب من در نگاه تو بند است
تو بهاری ترین اناری که
روبرویم نهال می کاری
مثل ابری که غرق باران است
بر تن هر ترانه می باری
غم بهاری بدون نیرنگ است
در دلم چشمه چشمه می جوشد
بر لب چشمه جام شب بوها
از نگاهت بهار می نوشد
تا تو هستی برای من حتا
هیچ شوقی بجز ” پرستش ” نیست
آب ، باران ، غزل ، قناری ، دل
همه جز آیه های ارزش نیست
می نویسم که عشق تو در من
بهترین انسجام یک شعر است
تو پرستوی آشنای منی
چشم هایت قوام یک شعر است
[/nextpage]
[nextpage title=”هوای غزل” ]
به هر دری که زدم راه را به من بستند
دلم شکست و تنم را به ضرب کین خستند
به بارگاه تو چون آمدم به موج غزل
به این نتیجه رسیدم که عاشقان مستند
هوا هوای غزل بود و فصل فصل رجز
قناریان همه از دست بغض ها رستند
غزال های بیابان چشمتان در من
برای یک غزل عاشقانه سر بستند
دلم برای نگاه کبوتران تنگ است
کبوتران به طواف تن تو هم دستند
رواق چشم تو جز در خور ” پرستش ” نیست
اگر چه تار تنم را به کینه بشکستند
[/nextpage]
[nextpage title=”رد پای انتظار” ]
ای اشک های دیده ی من از تو یادگار
ای ردپای ثانیه های در انتظار
دنیا مدار گردش چشمان مست توست
من مانده ام به سایه عشق تو بی قرار
ای انعطاف خنده ی سر سبز نسترن
ای بی قرار سبزی یک باغ پر بهار
در من بریز ، جام شراب نگاه خویش
باران ترین ترانه ی صد فصل افتخار
دریای من ، به رنگ نگاه تو می کشم
تصویر ماه روی تو را ، پای لطف یار
پروانه ها ، همیشه تو را پر کشیده اند
در خلوت شکوه غزل های بی شمار
چشمت بهانه ای ست که شاعرترم کند
ای خاک خورده ترین اشک شوره زار
شرط ” پرستش ” است در این بارگاه عشق
وقتی بهار می چکد از چشم روزگار
[/nextpage]
[nextpage title=”رهگذر خاموش” ]
هر شب از جام غزل ، شعر تو را می نوشم
درگذرگاه تو از ثانیه ها ، مدهوشم
حس و حال غزلم ، قافیه ی چشمت شد
می تپد قلبم و بی شعله ی تو ، خاموشم
پای چشمان تو یک عمر غزل می خوانم
لای آغوش تو عمریست فقط می کوشم
نفست طعم دل انگیز غزل ها می داد
لمس کن طعم غزلهای من از آغوشم
در فراموشی چشمان تو ، حلق آویزم
آه …. در کوچه ی تو ، رهگذری خاموشم
بخدا معبد چشم تو ” پرستش ” دارد
چشم هایی که کشیده است تو را بر دوشم
[/nextpage]
[nextpage title=”نقش خیال” ]
در طلوع چشم تو ، خورشید را گم کرده ام
بارها نقش خیالت را ، تجسم کرده ام
زادگاه هر غزل ، آهنگ چشمان تو شد
نغمه های با تو بودن را ترنم کرده ام
پشت پلکت می نشیند واژه های شعر من
من همان موجم که دریا را تلاطم کرده ام
مثل صدها غنچه که بر خاطره خندیده است
بارها من روبروی تو تبسم کرده ام
باورم کن مثل دلتنگی قوهای غریب
تا بفهمی عشق را در خنده ات گم کرده ام
سایه ی چشمان تو رنگین کمان آرزوست
من همان دشتم که دل را وقف مردم کرده ام
مثل حوا که ” پرستش ” می کند معبود را
پای آدم ، عشق را تقدیم گندم کرده ام
[/nextpage]
[nextpage title=”تپش” ]
هرکسی بعد از تو آمد ، شرح حالم را شنید
هیچ کس اما مرا ، آنقدر بی تاب ات ندید
سایه بان حسرتم ، از بی کسی ها پر شده
درد غربت را ببین ، تا گیجگاه من رسید
در تلنبار غم و بیخ گلوی خاطرات
در دبستانی ترین احساس ، قلبم می تپید
من پرستو زاده ی عشقم ، که در احساس من
ماه یک شب ، از افق بر دشت چشمانم دمید
شوق رویت دارم ای مهتاب هر شب در غزل
بی تو باران هم ، مرا از شاخه ی بغضم نچید
در ” پرستش ” رنگ احساسم ، همیشه آبی و
با تو حتا می توان در موج دریا آرمید.
[/nextpage]
[nextpage title=”سروش میلاد” ]
لبت ، تجسم گرمای ناب مرداد است
نگاه نرگسی ات ، از تبار فرهاد است
تو آمدی ، غزل من ، به آسمان خو کرد
نسیم در تن موهات ، در پی باد است
جهان به روی تو آغوش شوق واکرده
اگرچه شادی ما در سکوت فریاد است
بخند تا هنر غنچه را ، نشان بدهی
تبسم تو ، دو گیلاس سرخ همزاد است
ستاره ها به هوایت ، چه ناز می رقصند
دلم به شوق “دلارام” چشم تو ، شاد است
” پرستش ” لب تو ، در قنوت دلداری
سروش ثانیه هایم ، به شوق میلاد است
[/nextpage]
[nextpage title=”اعجاز عشق” ]
اول شاهراه زندگی ام
یک سکوتی عمیق سد کرده
بارها ردپای چشمت را
مثل یک کهکشان رصد کرده
لب تو انسجام یک شعر است
دل من مملو از تو ، از باران
می نویسم که دوستت دارم
ای نگاه تو شعر بی پایان
آسمان از همیشه آبی تر
رقص چشمان تو غزل خیز است
بی تو حتا بهار هم در من
حال و روزش شبیه پائیز است
دست های تو باور غزل و
گرمتر از جنوب آفریقاست
ساحل چشم های بارانی ت
در مسیر نگاه جاشوهاست
مثل پیغمبری که می داند
در ” پرستش ” ، لب تو الهام است
عشق اعجاز پاک احساس است
عاشقی بهترین سرانجام است
[/nextpage]
[nextpage title=”ممنونم از خدا که مرا شاعر آفرید” ]
ممنونم از خدا که مرا شاعر آفرید
معشوق بی قرار مرا ، کافر آفرید
ممنونم از خدا که برای طواف تو
دستان آسمان مرا زائر افرید
حتا برای اینکه تو را هی بخوانمت
در من برای ثانیه ها خاطر آفرید
گل آفرید تا به تو ایمان بیاورم
چشم تو را برای غزل نادر آفرید
از آسمان به سمت نگاهت سپیده دم
صدها ستاره در غزلی عابر آفرید
قلب تو را فقط به هنرمندی تمام
در معبد “پرستش” من ماهر آفرید
[/nextpage]
[nextpage title=”دیار درناها” ]
ماه امشب میان خواب من
با هزاران ستاره می رقصد
واژه های غزل ترین شعرم
بر تن چارپاره می رقصد
در هوای تو غرق بارانم
پس چرا بی سبب نمی بارم ؟
بغض حتا رسیده در چشمم
پس چرا نیمه شب نمی بارم؟
پشت پلکت بهار گل کرده
در نگاهم ترانه می چرخد
در سرم یک غزل سراسیمه
بازهم بی بهانه می چرخد
از خودم ساده می زنم بیرون
میروم تا دیار درناها
می روم تا به آسمان برسم
از فراسوی موج دریاها
شانه ام خسته از غبار راه
توی این کافه قهوه می نوشم
در فراخوانی پرستوها
خون دل میخورم و خاموشم
کاش می شد که قاب عکس تو
روی تلواژه ها قدم میزد
باز هم خنده ی قشنگ تو
روی اندوه من قلم میزد
باورم کن دوباره محکم تر
مثل ایمان به چشم زیبایت
تا جهان بر مدار می رقصد
می شوم عاقبت زلیخایت
پرسه هایم میان دلخوشی ام
در سراشیب یک غزل گم شد
در سکانسی از “پرستش ” تو
خاطراتم پر از تلاطم شد
[/nextpage]
[nextpage title=”خواب دریا” ]
دریا شب است در بغل ساحلت بخواب
بر سایه سار ململ ناقابلت بخواب
طوفان رسیده آن طرف انگار می برد
عقل از سرکبوتر مستاصلت ، بخواب
آرام در جوار تن خیس ماسه ها
بر رختخواب شرجی دریا دلت بخواب
دریا بخواب ، بغض من از تو سبک تر است
بر سنگفرش سایه ی ناغافلت ، بخواب
روبنده را به خاطر طوفان نبسته ام
چشمان ماه کامل من شاملت ، بخواب
الهام هر شبم فیض ” پرستش ” تو شد
دریا نترس در بغل ساحلت ، بخواب
[/nextpage]
[nextpage title=”بر بلندای احساس” ]
تمام اشکهایم را برای تو بهانه می کنم اما
سه تار و تنبک و دف را نوای یک ترانه میکنم اما
پرستویم که وقت کوچ در دولتسرای تو غزلخوانم
هوای رفتن از پس کوچه ی غم را نشانه می کنم اما…
تو می آیی و من پرواز را با نام تو تقدیس خواهم کرد
شکوه عشق را در ساحل دریا کرانه می کنم اما
صدایم میکنی من گیسوانم را به روی شانه می ریزم
و با هر بیت شعرم آسمان را ساده شانه می کنم اما…
تمام شاخ و برگ عاشقی را بر بلندای غزلهایم
قناری وار صرف سازو کار آشیانه می کنم اما…
و من در اشتیاق دیدن مهتاب تو در اوج احساسم
غزل را نذر چشمان تو هرشب عاشقانه میکنم اما…
” پرستش ” می کنم تا معبد هندوی چشمان تو را هرشب
تمام آرزوها را به همراهت روانه میکنم اما
شمیم مهربانی های تو پیچیده در دشت شقایق ها
و من این آخرین بیت غزل را جاودانه میکنم اما
[/nextpage]
[nextpage title=”شکست سکوت” ]
پروانه ای که روی سرت پر نمی زند
احساس شعر آینه را حس نموده است
در هر ترانه چشم تو را شعر کرده ام
شعری که هر نگاه تورا آزموده است
چشمان تو طلیعه امید یاس هاست
مهتاب شو که حال شبم را عوض کنی
لبخند را حماسه لبهای سرخ کن
تا در غزل هوای لبم را عوض کنی
زیباترین ستاره هفت آسمان منم
اینجا سکوت آینه ها هم شکستنی ست
پائیز در تراکم دستان بسته است
پیوندهای سست در اینجا گسستنی ست
من از نگاه مست تو سرمست می شوم
وقتی نگاه خسته ی تو باز می شود
شاهین اوج دشت نگاهت بدون بال
آماده تر به هیبت پرواز می شود
بردامن تکیده ی این کوههای بور
لم داده ام به “پرستش ” آغوش خسته ات
بگذار بی بهانه ترین بیت عشق را
اهدا کنم به خلوت خاموش خسته ات
[/nextpage]
[nextpage title=”آخرین ترانه” ]
بر شانه های سبز دماوند عاشقی
گل کرده است طوق کمربند عاشقی
چشمان تو همیشه مرا بغض کرده است
در حسرت تراکم لبخند عاشقی
ای آخرین ترانه ی پیوند اشک و شوق
گاهی بزن به آینه پیوند عاشقی
در دین تو روایت عشق است و زندگی
پیغام عشق داده خداوند عاشقی
شعر و شراب و شعشعه ی جام آفتاب
جریان گرفته بین فرایند عاشقی
شوق “پرستش” م غزل صبح صادق است
در اتفاق جاری اروند عاشقی
[/nextpage]
[nextpage title=”جزیره متروک” ]
شبت ، بهانه برای غزلسرایی نیست
لبت ، حلاوت گلبوسه ی رهایی نیست
اگرچه بغض ، امانم نمیدهد هر شب
ببخش در دل من ، صحبت جدایی نیست
به احتمال قوی ، این جزیره متروک است
جزیره ای که هوایش ، گره گشایی نیست
تنت عزیز و نگاهت عزیزتر ، اما
در این قبیله ، هواخواه آشنایی نیست
نمی رسد به نگاه تو بیت ناقص من
لبت برای غزل ، مقصد نهایی نیست
” پرستش” بت زیبای عشق در نظرم
مقدس است و مرا غیر از او هوایی نیست
[/nextpage]
[nextpage title=”اشک آینه” ]
پشت اشک آینه درگیر ردپای تو
خلوت من پر شده از عطر سر تا پای تو
می نشینم تا که برگردی مرا باور کنی
در غزل هایی که دارد موجی از موهای تو
از غروب خنده هایت باورم شد شانه هم
می کشد بردوش بار شوکت رعنای تو
من همان موجم که گاهی شوق دریا می کنم
تا ببینم توی توفان رقص بی همتای تو
کاش میدیدی که من یک شعر باران خورده ام
پشت پلکت در تب چشمان شب آرای تو
از “پرستش ” شادمانی را توقع داشتی؟
کاش می دیدی غمم را بعد هر غوغای تو
[/nextpage]
[nextpage title=”رد پای مهربانی” ]
ای فرو خورده ترین بغض غروب
ردپایت مانده در آغوش من
همنشین پلکهای بسته ام
کوله بار عشق تو بر دوش من
در سراسیمه ترین کابوس شب
مستم از آهنگ نوشانوش تو
بهترین تقدیر من گلخنده ات
جان فدای عشق بازیگوش تو
مانده ام در انزوای یک غزل
بیستون فرهاد میخواهد چکار؟
همنشین گریه ی خاموش من
شعر من فریاد میخواهد چکار؟
سالها در خلسه ای از شعرهام
با تو دارم دل به دریا می زنم
یک غزل مستی کمی دیوانگی
توی قلب خسته درجا می زنم
تا تو هستی شاه بیت شعر من
می چکد از واژه هایت زندگی
می نویسم شعر را با شوق تو
تا بخوانم در هوایت زندگی
سالها دریاتر از چشمان تو
روبرویم آسمانی شعر بود
در نگاه خسته و بی تاب من
رد پای مهربانی شعر بود
تا تو هستی هی غزل خواهم نوشت
این همان مفهوم ناب سادگی ست
در نگاه من ” پرستش ” شعری از
راه و رسم ساده ی افتادگی ست
[/nextpage]
[nextpage title=”دعای باران” ]
آماده ام برای تو جان را فدا کنم
از انحصار جان دل خود را رها کنم
تا چشم توست روشنی آشیانه ام
بگذار کمی برای خودم ادعا کنم
پرواز کن که زیر پرت پر درآورم
گنجشک عشق را به هوایت هوا کنم
من مرز بین عقل و جنونم به هر غزل
باید که پای عقل تو از دل جدا کنم
وقتی رسید قاصد باران به کوه و دشت
شایسته است ساده برایت دعا کنم
ساحل گرفته در بغلش حلقه های موج
دریا نشسته تا که قیامت به پا کنم
رسم ” پرستش ” است که در شهر عاشقان
من با نگاه پاک تو گاهی صفا کنم
[/nextpage]
[nextpage title=”سلام زندگی” ]
در غربت من در غروبی سخت و دلگیر
پاییز آهنگی دوباره می نوازد
بیزارم از کابوس بی پایان شعرم
وقتی تنم را این جدایی می گدازد
می سوزد اندام نحیف غصه هایم
در حسرتی از سایه های بی پناهی
موجی پر از غم ها نشسته توی شعرم
یک موج از حس بد بی تکیه گاهی
شبهای من را کهکشانها خواب دیدند
من بی ستاره در هجومی از غزل ها
در هر تهاجم ،شعر من آماده می شد
هرشب به قصد مرزو بومی از غزل ها
غم می چکید از غربت من آب می شد
یخ های تنهایی که در من وول می خورد
حتا نگاه ساده ام با خنده هایش
از دست حسرت های عمرم گول می خورد
پشت نگاه شیشه ی قصری شکستم
آموختم بنیادهای بی قراری
مانند رودی تشنه ی جریان سیلاب
با قصد دریا می شدم با شوق جاری
حالا پس از تنهایی ام دلتنگ هستم
بگذار با پروانه هایم پر بگیرم
می خواهم از این کوچه های تنگ و تاریک
عاشق شدن را در غزل از سر بگیرم
در پشت غم های خودم باید ببینم
آغوش سرسبزی به نام زندگی را
پاسخ نخواهم داد دیگر هر سلامی
در شعر خود غیر از سلام زندگی را
[/nextpage]
[nextpage title=”گمشده ی پاییز” ]
من شعر سکوت خسته ی پائیزم
من گمشده ی عشق شرر انگیزم
من رهگذر کوچه ی عشقم یک عمر
تبدارم و از دغدغه ها لبریزم
احساس بلند عاشقی در نفسم
من موج بلند شعر طوفان خیزم
پروانه صفت به آسمان دل دادم
گل می چکد از نگاه حس آمیزم
بگذار که بر لبت نشیند شعرم
وقتی که غزل به جان تو می ریزم
من آه تب آلود “پرستش” در بغض
من خش خش پای دختر پاییزم
[/nextpage]
[nextpage title=”شهاب آرزوها” ]
هر شب در انتظار طلوعی دوباره ام
من اشک شوق هر غزل و چارپاره ام
من شوق ناسروده ترین واژه ام به شعر
شبهای بی چراغ و بدون ستاره ام
بارانی از شهاب بسویم نشانه رفت
صدها غزل شکوفه زده از شراره ام
تبریز سرد چشم تو هرگز مرا ندید
من خیس اشک و منتظر یک اشاره ام
ای عشق نابرابر من ، آرزوی گنگ
شیرین ترین نگاه تو شد استخاره ام
گاهی “پرستش” ام به دل بیقرار تو
درگیر یک قصیده ی پر استعاره ام
[/nextpage]
[nextpage title=”خنده غروب” ]
مثل یک بیقرار دلخسته
قایقم مانده بر لب ساحل
قایقی که غریب و دلتنگ است
پیش رویش هزار دریا دل
در خودم یک غزل قدم بزنم
روبروی غروب آدینه
مثل بغضی که کهنه شد در من
می چکم از گلوی آئینه
در مسیرم غروب می خندد
بر سرم ابرهای بی باران
چه تگرگی درون من جاریست
مانده ام زیر غرش طوفان
تک و تنها غزل تراشیدم
از نبوغ قشنگ درناها
در سکوت هوای دم کرده
در تن صبحگاه دریاها
جزر و مدی گرفته پارو را
تا به سر منزل نفس نروم
نفسم مانده در دلم پنهان
مانده تا از تن قفس نروم
آه ای بی قرار خوبی ها
موج ها از ترانه لبریزند
از نگاهم ترانه بنویسید
تا دلم را کمی برانگیزند
خسته ام از غروب تنهایی
توی دریای خسته از نفرین
بعد باران دوباره می بینی
دل تنگم شکسته از نفرین
می روم تا حوالی ساحل
پشت دیوار دوستت دارم
دست باران حق نگهدارت
خاطرت را انار می کارم
[/nextpage]
[nextpage title=”خلسه ی خیال” ]
امشب غزل در خلسه ی خیس خیال است
پروانه ها لبریز ِ عشق و حس و حال است
تو آمدی از شهر رویاها ، اگر چه
اینجا برایت آرزوها هم محال است
با هر نگاهت شعرهایم را بپوشان
وقتی طنین نغمه هایت بی مثال است
هر نغمه ات از جنس ناب آسمان است
وقتی نفس های تو غرق احتمال است
صدها ستاره در مدار چشمهایت
می چرخد و با سرنوشتم در جدال است
دلواپسی های مرا هرگز نفهمید
چشمان مستی که بحال اشتعال است
هرگز جواب بغض هایم را ندادی
قلبم فروپاشیده و رو به زوال است
شوق “پرستش” دارد اینک شعر هایم
وزن غزلهایم پر از شور وصال است
[/nextpage]
[nextpage title=”سکوت شالیزار” ]
رفتی و در خودم فرو رفتم
روی قلبم خراش تاول ها
مثل یک شاخه ی شکسته شده
در سکوت سقوط جنگل ها
بعد تو غم نشسته روی دلم
غم یک عالم انتظاری خشک
غم یک کهکشان شهاب آلود
غم باران غم بهاری خشک
حسرت بی تو در دلم روئید
آسمان بی تو با دلم قهر است
بدترین درد اینکه می بینی
دشمن من تمام این شهر است
چه کنم هیچ کس نمی فهمد
غم و اندوه بی تو بودن را
بد تر از آن همین که می فهمی
زخم های دل سرودن را
چشم بر راه مانده ام اینجا
که تو از راه رفته برگردی
دست غربت به شانه ام بکشی
حس کنی انجماد و نامردی
آی مردم … نمی شود طی کرد
جاده ای که همیشه بن بست است
دختری که درون تنهایی
از نگاه حسود غم خسته است
باید امشب تخیلی بکنی
جاده های سکوت شالیزار
کوه هایی که طعم غم دارند
طعم دستان مادرم انگار
نسبتم می رسد به اورانوس
توی منظومه ای که غمناک است
توی یک آسمان پر از اندوه
که هوایش همیشه نمناک است
سر فرو می برم گریبان را
مثل شبهای بغض آلودم
مثل روزی که ساده می رفتی
من پر از شوق دیدنت بودم
کاش می آمدی و می دیدی
جای تو در تن دلم خالی است
بعد تو زندگی پر از درد است
زندگی قهرمان پوشالی است
بعد تو زندگی سرابم شد
عشق تصویر توی قابم شد
غم مرا در تنش بغل کرده
زندگی بعد تو خرابم شد
[/nextpage]
[nextpage title=”الهه مست” ]
شب از امواج موهایت که سر زد
به عکس ماه رویت نقره پاشید
پر از احساس هر شب با تو بودن
نگاه خسته ی مهتاب خوابید
پرستوهای عاشق سر رسیدند
به شب بوها ی عاشق دل سپردند
پر از احساس باران بر تن آب
تو را تا اوج یک پرواز بردند
نسیم از سمت لبهایت که آمد
مرا دیوانه ی یک خنده ات کرد
برای عشق ، تا پایان عمرم
مرا با هر نگاهت بنده ات کرد
شب بارانی و بی چتر رفتن
به جنگل های سر سبز نگاهت
تو باشی در غزل در چارپاره
کنم من شانه ها را تکیه گاهت
[/nextpage]
[nextpage title=”سلوک” ]
هرچند گرد غم به دل ما رسیده است
اما بهار تازه به این جا رسیده است
شعری نوشته ام که تو را موج می زند
طوفان موی تو به ثریا رسیده است
وقتی سکوت خسته ساحل پر از شماست
عطر تنت به ساحل دریا رسیده است
پروانه باش بال و پرت را به من ببخش
پرواز با سپیده به معنا رسیده است
از گوشه گوشه های نگاهت مشخص است
مجنون به گرد خانه ی لیلا رسیده است
یوسف غمین مباش که از سمت کاروان
حکم شما به دست زلیخا رسیده است
طعم نگاه خسته ی آدم از این مسیر
از معبر نسیم به حوا رسیده است
شوق “پرستش” است و غزلواره های عشق
از ساحل شکسته به دریا رسیده است
[/nextpage]
[nextpage title=”آواز در مرداب” ]
در من بتابان یک غزل از باور مهتاب را
احساس کن در چشم شب آئینه ی بی تاب را
طوفان بپیچان در تن دریای ذوقم با غزل
آزاد کن دیوانه ی افتاده در گرداب را
بر ساحل پلکت ببین قوهای سرمست از لبت
هرشب تجسم می کنم آواز در مرداب را
ماهی که باور کرده است ماهی اقیانوس را
تا کی تصور می کند دندانه ی قلاب را
شرجی تر از چشمان تو احساس من در شعرهاست
سازی بزن تا حس کنم هر ضربه از مضراب را
در من بسوزان ریشه ی خوش باوری تا بنگرم
تصویر تو در حلقه ای از اضطراب آب را
حالا بیا هرشب “پرستش” کن دل دیوانه را
نقاش من ! تصویر کن چشمان من در قاب را
[/nextpage]
[nextpage title=”فصل پنجم” ]
مثل آهویی که راه بیشه را گم میکند
در خیالاتش پلنگی را تجسم میکند
دلبر ما گوهر زیبایی خود را فقط
وقف دلهای پریشان حال مردم میکند
شعر می بارد تمام قامتش در باورم
او همیشه با غزلهایش تکلم میکند
هرزمان دلگیرم از خود از تمام زندگی
می نشیند روبروی من تبسم میکند
سرزمین سبز چشمم را نثارش می کنم
آنکه چون دریای طوفانی تلاطم میکند
کل خوبی های عالم را نگاه ساده اش
پشت ابیات غزلهایش تراکم میکند
در تلاطم های حسم در عبور از واژه ها
مثل بارانم که شوق فصل پنجم میکند
با “پرستش” می توان دریافت طعم عشق را
توی ایمانی که دارد خویش را گم میکند
[/nextpage]
[nextpage title=”ناز شیرین” ]
پلک هایت آسمان را هم به پائین می کشد
صحنه های زندگی را هم نمادین می کشد
هر نگاهت یک غزل می پرورد در جان من
منتها نقاش چشمان تو غمگین می کشد
رد پای بغض هایت را گرفتم در غزل
کار من دارد به صدها بیت تضمین می کشد
چشم هایت آنقدر جذاب می باشد ببین ؟
شیخ هم با یک نگاهت دست از دین می کشد
با نگاه نافذت از بیستون فرهاد هم
پای هر تصویر دارد ناز شیرین می کشد
جنگل از غوغای چشمانت نرقصان بی سبب
کار ببر تشنه هم دارد به تمکین می کشد
دل “پرستش” می کند یک عمر چشمان تو را
گرچه هرشب آسمان را هم به پائین می کشد
بعد ازین آهوی طناز دو چشمان تو را
با لطافت روی پلک ناز شاهین میکشد
[/nextpage]
[nextpage title=”باغ گریه” ]
سایه بانت شدم بیاسایی
زیر بارانی از نگاه خودت
مثل آهوی خسته ای برسی
گاه گاهی به آبراه خودت
بنشینی به ماه زل بزنی
نور را در خودت نفس بکشی
در حصار سیاه زندگی ات
با مداد غزل قفس بکشی
من پر از احتمال بارانم
توی دنیای آشنای خودم
مدتی می شود که می گریم
با غزل در غم و رثای خودم
زندگی ابتدای یک بغض است
گاه با یک اشاره می ترکد
مثل یک شیشه در هوای خودش
با نگاه ستاره می ترکد
مثل یک اتفاق افتاده
که کسی در دلت نمی گنجد
بغض طوفان که می رسد از راه
در تن ساحلت نمی گنجد
می نشینم کنار بغض خودم
تا به عمق سکوت زل بزنم
توی احساس باغ گریه خود
چند روزی فقط دهل بزنم
[/nextpage]
[nextpage title=”معبد عشق” ]
در هر غزل حس می کنم حال بدت را
باید بتابانی به هر بیتم قدت را
وقتی خیالم ، قصه ی ماه و پلنگ است
هر روز باور می کنم جزر و مدت را
هی می نشینم در کنار برکه ، شاید
از سفره ماهی ها بپرسم مرقدت را
آغوش چشمان تو ، همرنگ بهار است
می گیرم از این جاده ها روزی ردت را
پائیز فصل احتمال سایه ها نیست
تقویم من طی کرد رفت و آمدت را
بارانی و یکریز می باری به قلبم
این شهر هم فهمیده لطف بی حدت را
پرواز کن ، شاید کبوترهای عاشق
روزی بیاموزند بال بایدت را
گاهی “پرستش ” میکنم در دامن تو
هرگز رها نتوان نمودن معبدت را
[/nextpage]
[nextpage title=”سهم تنهایی من” ]
عاقبت قصه ی من با دل تو یکسره شد
سهم تنهایی من بسته ترین پنجره شد
ماه من کار دلم با دل تو در هم ریخت
حس من توی کتاب نفسم چنبره شد
عشق در استرس موج به پایان نرسید
گرچه زیبایی دریای غزل منظره شد
گفته بودم که دلم بعد تو تخریب شده
بخدا شهر دلم سمبل یک مقبره شد
بنویسید که من از ثانیه ها می ترسم
سهمم از پنجره ها حسرت یک حنجره شد
در حرای دل عشاق نشستم به سحر
قصه ناب “پرستش” بخدا یکسره شد
[/nextpage]
[nextpage title=”طعم خورشید” ]
سایه ات امتداد خوبی هاست
خنده ات بازتاب عرفان ست
طعم لبهای تو پس از بوسه
بهترین اشتیاق مهمان است
بی تو اینجا پرنده غمگین است
نفسم در مسیر بن بست است
غم که آمد چه خوب می فهمید
که دلم از ستاره ها خسته است
شانه ام را به آسمان دادم
تا غزل در تنم نفس بکشد
موج موهای خسته ام در من
نقش دیوار یک قفس بکشد
غم که می آید از پریشانی
من فرو می روم درون خودم
یک غزل می نویسم از چشمت
پشت غم های خود بدون خودم
زندگی مثل مهره ی مار است
زندگی یک وجب غزلخوانی ست
یک ورق پاره از پریشانی
یک گریز بلند بارانی ست
گوشه ی خانه دنج و متروک است
جای تو در اطاق من خالیست
اتفاقات ساده در سکوت دلم
مثل این بغض های پوشالی ست
نیستی سایه ام پر از بغض است
طعم خورشید را نمی فهمد
من همان بغض های لرزانم
که غم بید را نمی فهمد
خسته ام زیر بار تنهایی
پای احساس مرده در شعرم
مثل دریا که با تو آرام است
بی تو دریا نشسته بر شعرم
عشق زیباترین ” پرستش “هاست
پشت الهام های باور خود
می نشینم که باز بنویسم
غزلی در رثای مادر خود
مادرم در بهار غم کوچید
عصر یک اتفاق بی باران
در غزلها هنوز منتظرم
پس به من کی تو میرسی باران
[/nextpage]
[nextpage title=”ثانیه های دلتنگی” ]
دلم مثل کویر شوره زاری
پُر است از بغض خیس بیقراری
به لطف طعم تلخ چشمهایت
نصیب من شده شب زنده داری
همیشه منتظر ماندم که شاید
دوباره بشنوم سوت قطاری
دل ثانیه هایم تنگ تنگ است
ندارم چاره ای جز بردباری
پُر از جوش و خروش و اضطرابم
شدم اسطوره ی چشم انتظاری
نگاهم غرق غم در اوج احساس
شده کار دلم آئینه داری
غم از هر پلک من جاری است انگار
شدم چون ابر پر بار بهاری
به زیر بار غمها خسته ام من
دلم مجروح از صد زخم کاری
“پرستش” می کنم معشوق جان را
به محرابی که دارد روح جاری
[/nextpage]
[nextpage title=”بن بست تقدیر” ]
دلم افتاده در بن بست رویت
نگاهم مست مست مست رویت
نمیدانی چه دارم می کشم من
میان هر غزل از دست رویت
غم آمد من درونش قد کشیدم
تو را پایان دفتر بد کشیدم
کنار چشم تو با اشک سرخت
دوتا صحن و دوتا مرقد کشیدم
پر از شعرم که می میرم برایت
شکستم پای تقدیرم برایت
تفال میزنم با شعر حافظ
ولی با قهوه می گیرم برایت
بیا تا در نگاهت پر بریزم
سکوت ساده ی مادر بریزم
چو پیغمبر به هر الهام هرشب
شراب از ساغر باور بریزم
[/nextpage]
[nextpage title=”بازیچه تقدیر” ]
بی تو در خلوت شبهای غزل میمیرم
بخدا حس غریبی شده دامنگیرم
طرح لبخند تو را بر دل خود نقش زدم
گرچه با قافیه ی بوسه تو درگیرم
پر شده شعر من از زمزمه ی دلتنگی
من که بازیچه ی دست تو و این تقدیرم
خسته ام پای غزلهای خودم می فهمی
من همان نقش دل آرای تو در تصویرم
یوسف مصر دلم باش که در هر رویا
بی ریا تر بکنی در غزلی تعبیرم
همه ی دلخوشی ام یک غزل از چشم تو شد
من همانم که به یک پلک تو جان می گیرم
غم مخور دوره ی هجران که به پایان برسد
می نویسم غزلی تا که کند تفسیرم
در حریم دل تو شوق “پرستش ” دارم
بی جهت نیست که از حادثه ها دلگیرم
[/nextpage]
[nextpage title=”نارسیس” ]
طعم تلخ قهوه ی بی تو ، پر از دلواپسی
مانده ام با کوله بار خاطرات اطلسی
آه از احساس دلتنگی ، که بعد از هر غزل
میرسم هر شب ، به دنیای سکوت بی کسی
ساده تر دل می دهم ، در عشق بر چشمان تو
هر زمانی که بداد دست هایم میرسی
شعرهایم ، مثل باغ سبز باران خورده است
تا هما باشد ، چه حاجت بر وجود کرکسی ؟
در خودم زندانی ام ، در یک قفس دلدادگی
عشق را وا میگذارم تا زمان بررسی
هی “پرستش” می کنم ، تصویر زیبای تو را
نارسیس من شدی ، در وسعت دلواپسی
[/nextpage]
[nextpage title=”بارش بغض” ]
بیقرارم شبیه شب بوها
در نگاهم سکوت می غلطد
مثل کنج خرابه ای غمگین
بر تنم عنکبوت می غلطد
می نویسم دوباره از بغضم
از سکوتم ستاره می بارد
از نگاهم که غرق در شوق است
اشک غم بی اشاره می بارد
مثل قوهای خسته از پرواز
بر تن برکه ای زمینگیرم
این همان انتهای تقدیرست
صبر کن بی اراده می میرم
موج ها دسته دسته می آیند
که مرا هم شبی به دوش کشند
بنویسند بر تنم شعری
کفنی از غزل به روش کشند
دست تقدیر در خزان گل کرد
مادرم مرد و من یتیم شدم
خواهرم لای بافه ای از غم
بغض کرد و اسیر بیم شدم
بی کسی درد ساده ای بوده
بی کسی انتهای تنهایی است
در دل خود اگر غریب شوی
این همان رد پای تنهایی ست
مرگ آغاز غربت عشق است
شعر دولتسرای آدمها
کشتی غم بدون سکان ست
در کف ناخدای آدم ها
نفسم زاده ی تلاطم هاست
خنده ام بوی زخم غم دارد
بنویسید بر پر قوها
شاعری حسرت قلم دارد
چشم هایم شکنجه ی خواب اند
روی دنیای خنده می بندم
می روم در خودم غزل بشوم
می روم تا به غم بپیوندم
بنویسید درد من شعر است
شاعری خسته پای تقدیرم
من همانم که توی هر بیتم
بازهم بی اشاره می میرم
[/nextpage]
[nextpage title=”دلواپسی آینه” ]
دلواپسی آینه را سنگ نفهمید
فریاد مرا اینهمه نیرنگ نفهمید
زخمی شده ی آتش جنگم گله ای نیست
افسوس مرا ، بانی این جنگ نفهمید
من سوختم از آتش یک عمر غریبی
بغض قفسم را دل دلتنگ نفهمید
در پای غم و غصه ی خود هرچه نشستم
اندوه مرا مردم صد رنگ نفهمید
تار نفست را بنوازد تب شعرم
هرچند مرا قوم بد آهنگ نفهمید
در وقت “پرستش” تو برس باز به دادم
افسوس که این آینه را سنگ نفهمید
[/nextpage]
[nextpage title=”دغدغه های تلخ تنهایی” ]
بعد تو برکه ی مهتاب ، مرا می فهمد
تپش هر غزل ناب ، مرا می فهمد
من لگدمال نگاه تو شدم ، باور کن
قاب عکس تو ، تب و تابِ مرا می فهمد
لابلای غزلم ، خش خش پاییز نشست
بغض نیلوفر مرداب ، مرا می فهمد
پر هیاهوترین دغدغه ی شعر منی
پرده ی زخمه ی مضراب ، مرا می فهمد
ماهی برکه ی قلبم که چنین صید شده
درد هر زخمه ی قلاب ِ مرا می فهمد
مثل نقاش که تصویر مرا حس کرده
بهترین منظره ی قاب ، مرا می فهمد
شهرت از عشق طلب کن که در این شهر غریب
پشت این جمله ی القاب ، مرا می فهمد
شورش گله قوها به چه می انجامد
موج با شیوه ی ارعاب ، مرا می فهمد
گرچه طوفان به دلم تیر سیاهی زده است
تیرگیّ ته گرداب ، مرا می فهمد
مستحب است به معشوق ، دلت را بدهی
گرچه هر آیه ی اعجاب ، مرا می فهمد
حوزه ی علمیه چشم تو شد قبله ی من
ناله های دل طلاب ، مرا می فهمد
با رعیت بنشین چون که رعیت یک عمر
بعد هر قصه ارباب ، مرا می فهمد
بخدا یزدِ دل ِ من ، به لبت دل داده
طعم گیرایی قطاب ، مرا می فهمد
بر کویر دل من خیمه نزن اینگونه
حسرت خشکی تالاب ، مرا می فهمد
سجده ها کرده “پرستش” به دو چشمان تو و
قصه ی مسجد و محراب ، مرا می فهمد
[/nextpage]
[nextpage title=”شعر آه” ]
از حریم دلم که رد می شد
حسرتم یک نگاه ، دریا بود
مثل ساحل نشین اقیانوس
شعر من شعر آه دریا بود
آه …. دریا تبار بی برگشت
رفتی و رد عشق هم گم شد
سهم من از تمام بودنِ تو
دردهایی پر از توهم شد
مثل این موج های سرگردان
پیش پای تو اشک میریزم
بخدا پشت کوه احساست
من همان بغض خیس پاییزم
در دلم عاشقانه کم دارم
توی شعرم بهانه بسیار است
پشت این موج های سردرگم
سخن عاشقانه بسیار است
رفتم از شهر خاطره ، و مرا
لای خروارها غزل گم کن
رسم عاشق کشی همین بوده
بعد حوا هوای گندم کن
[/nextpage]
[nextpage title=”غرور سکوت” ]
زنده ام در هوای چشمانت
مثل پروانه ای که بی بال است
مثل یک سرزمین پهناور
که بدون سپاه اشغال است
غم نشسته به باغ آغوشم
سر من توی لاک نابودی
آن زمانی که بغض را خوردم
نازنین تو بگو کجا بودی
تا عبور مرا به دستانت
دست صدها رقیب سد کردند
با هزاران بهانه جوراجور
در دل تو مرا رصد کردند
بی تو بودن چقدر سنگین است
توی حجم اتاق تنهایی
به خودت وعده می دهی هر شب
که بمیرد فراق تنهایی
مثل یک اتفاق بیهوده
غم درون دلت رقم خورده
اشتیاقی بدون دل دادن
در غرور سکوت تو مرده
هر شب انگار با خودت قهری
که سکوتت به بار بنشیند
کوچه ی خاطرات شیرینت
از هوایش غبار بنشیند
وقتی باران دوباره نم نم زد
تو بدون بهانه بر گشتی
من میان اتاق گل کردم
تو فقط عاشقانه برگشتی
[/nextpage]
[nextpage title=”رقص تنهایی” ]
در سکوت تن این خانه تو را می خواهم
روی آرامش یک شانه تو را می خواهم
شعرم از جنس غروب است و پر از تنهایی
کنج آن کلبه ی ویرانه تو را می خواهم
سوختم آب شدم ریختم از داغ خودم
مثل رقصیدن پروانه تو را میخواهم
توی این شهر اگر مست نباشم چه کنم
مثل هر عاشق دیوانه تو را میخواهم
غم به روی سر من سایه کشیده ست ولی
دام بردار که بی دانه تو را می خواهم
روز و شب در تن تنهایی خود می رقصم
توی این شهر غریبانه تو را می خواهم
از من خسته گریزان شده حتی دل من
با “پرستش” شده بیگانه تو را می خواهم
[/nextpage]
[nextpage title=”شکست غرور” ]
باز هم بغض من و موج غروری که شکست
غزلی آمد و بر این دل غمدیده نشست
باز هم پنجره ها سمت دلم بسته شدند
غم دوری تو راه نفس و حنجره بست
غم یک عمر پریشانی یک شهر غریب
ریشه ی عمر مرا در دل دیوانه گسست
صبر کن ببر من ای شوق پلنگانه ی من
آهوی جلد تو از دام همین قافیه رست
آه اشکم شده جاری و پر از دلهره ام
هر که آمد و مرا دید و بیکباره بجَست
بخدا کنج دلم پر شده از رنج سکوت
از همان روز که بستم به غمت عهد الست
من پریشان تر از آنم که به من دل بدهی
در “پرستش” غزلی سوخته همدست من است
[/nextpage]
[nextpage title=”حسرت باران” ]
دلم گرفته و با غیر و آشنا ، قهرم
و با زمانه ی لبریز مدعا ، قهرم
صدای زخمه ی سازم، شبیه یک بغض است
دوباره در دل خود با ترانه ها ، قهرم
چقدر حسرت باران ، درون من مرده
چقدر با نفس سخت صخره ها ، قهرم
رسیده ام به مسیری ، که سخت بن بست است
سکوت کن که ته جاده با صدا ، قهرم
شکسته بال غرورم ، چه وقت پرواز است ؟
دلم گرفته و با بال بی وفا ، قهرم
نشسته ام لب ساحل ، عجیب دلتنگم
و در غیاب تو با واژه ی صفا ، قهرم
پس از تو ، آه … من ِ خسته بی رمق گشته
و در “پرستش ” تو با لب دعا قهرم
[/nextpage]
[nextpage title=”مرداب آرزوها” ]
گاهی گلوی ماه من ، از آب خشک است
مثل کویری، از عطش سیراب ، خشک است
گاهی دلم می گیرد از پروانه بودن
حتی میان نشئه ی مهتاب ، خشک است
تن می دهم بر تار گیسوی تو گاهی
وقتی صدای مانده در مضراب ، خشک است
می خوانمت حتی کنار رود وقتی
نیلوفر از آواز ِدر مرداب ، خشک است
تصویر من ، ایهام دارد در نگاهت
وقتی نگاهت سمت و سوی قاب ، خشک است
باور بکن ، آنقدر بی تابم که بی تو
وقت قرار سینه ی بی تاب ، خشک است
احساس من با تو رقم خورده است در شعر
حتی هوای داخل گرداب ، خشک است
من می پرستم چشم هایت را که در من
شوق “پرستش” دارم و محراب ، خشک است
[/nextpage]
[nextpage title=”آغوش ماه” ]
شبیه ماه بخوان از نگاه من هر شب
که عشق می شود آغوش ماه من هر شب
به بغض های تو احساس مادری دارد
کبوتری که بپیچد در آه من هر شب
چقدر عاشق یک بار از گناه تو ام
بپیچ در بغلم با گناه من هر شب
پرنده ها به غزلخوانی تو مشغولند
و باغها همه در کوره راه من هر شب
تو اتفاق قشنگی که ناز می افتی
میان ساده ترین اشتباه من هر شب
نفس کشیدن تو در غزل چه بی رحم است
شبیه ابروی تو در پگاه من هر شب
رسیده ام به قماری که با تو می بازد
دلی شکسته ولی دلبخواه من هر شب
“پرستش” تو اگر در ترانه ها جرم است
نماز عشق بخوان در پناه من هر شب
[/nextpage]
[nextpage title=”طلوع عشق” ]
ماهی که با طلوع تو بیدار می شوم
با خنده ی تو تشنه ی دیدار می شوم
آبی که در زلال تنت غوطه می خورم
رودی که در مسیر تو بر دار می شوم
آئینه ای که روبرویت می نشانی ام
هر روز با نگاه تو اقرار می شوم
هرشب کنار بغض سکوت سیاه خویش
از انحنای حادثه انکار می شوم
وقت “پرستش” ات بغل عاشقانه هام
هر لحظه پای چشم تو بیمار می شوم
حالا نشسته ام که ببینم رخ تو را
دلداده ی تبسم دلدار می شوم
[/nextpage]
[nextpage title=”خاکستر عشق” ]
دل داده ام پای تماشایت بسوزم
بگذار پای قد و بالایت بسوزم
احساس من از عشق دارد می گریزد
تا کی عزیزم در تمنایت بسوزم
شمعم که با پروانه ها مانوس هستم
بگذار من در اوج شبهایت بسوزم
تو انعکاس تازه ی تصویر هستی
می خواهم از امروز من جایت بسوزم
خاکستر سردم اسیر دست بادم
بگذار در امروز و فردایت بسوزم
نقش “پرستش” می کشی بر رنگ و رویم
ای عشق یاری کن که در پایت بسوزم
[/nextpage]
[nextpage title=”قصیده ی پایانی” ]
ای عشق در هوای تو طوفانی ام هنوز
احساس گر گرفته ی بارانی ام هنوز
پایان گرفته در دل من عاشقانه ها م
اما خودم قصیده ی پایانی ام هنوز
دستم بگیر و سمت غزلواره ها ببر
من در هجوم لشکر شیطانی ام هنوز
از مسلخ سپیده دمت تا غروب درد
پرپر ترین پرنده ی قربانی ام هنوز
در کفر دوست رحمت آئینه دیده ام
شرمنده ی شکوه مسلمانی ام هنوز
حالا تو در “پرستش” آئینه شک نکن
من آخرین حماسه ی انسانی ام هنوز
[/nextpage]
[nextpage title=”ارزوی پرواز” ]
گل سرخی میان لاله زاری
ز عطـرش بلبلان در بیقراری
نسیمِ باد با او مهربان بود
برایِ بلبلان یک همزبان بود
بود زیبا نمایش های هستی
گل و گلواژه و این گل پرستی
نوایِ بلبلان پیچیده در باغ
و صدها یاسمن روییده در باغ
تمامِ بلبلان پر شور و مست اند
خراب آلوده و باده پرست اند
یکی بلبل پُر از اندوه و خسته
پَرش از جورِ این مَردم شکسته
به گل گفتا که من با روسیاهی
ندارم بهر خود ، یک سرپناهی
پَرم بشکسته ، پروازی ندارم
در اینجا من ، هم آوازی ندارم
تماِمِ بلبلان سرمست و شادند
مرا در بینِ خود راهم ندادند
بگفتا گل، اگر بال ات شکسته
منم تنهاترین ، تنهایِ خسته
بمان پیشم بخوان شعر و ترانه
که هیچ از غم نماند یک نشانه
و بلبل خواند با بانگ حزینی
که امروز ای گلِ زیبا چنینی
بگفتا گل ، قسم بر حرمت یار
که هستم تا ابد با عشق و دلدار
قسم خورد و ولی چند روز دیگر
فراموشش شد آن سوگند آخر
دوباره بلبل در خود شکسته
درِ شادی برویش گشته بسته
دلش در آرزوهایِ رهائی
سرابی شد در اندوه و جدائی
چنان افسرده ، سر بر زیرِ پر بُرد
نمُرد ، اما ز مُردن او بَتَر مُرد
چنین است گر نداری بالِ پرواز
نباشد در کنارت محرمِ راز
[/nextpage]
[nextpage title=”تدبیر روزگار” ]
آتشی بر خرمن جانم فتاد
عشق آمد روی قلبم پا نهاد
تازه دانستم که دل دادن خطاست
مهر خوش رویان نمی باید که خواست
آهویی که ، دل به صیادی ببست
از کمند دام صیادش نرست
این کبوتر،دل به بامی بسته بود
عاقبت بال و پرش بشکسته بود
با پری خونین بیامد سوی یار
غافل از تدبیر تلخ روزگار
اینچنین شد سرنوشت غمگسار
دست شاهین زمان گردی شکار
این نباشد قصهء پایان کار
چونکه صیاد عاقبت گردد شکار
شمع باشی و بسوزانی پری
خود بسوزی در شب تیره تری
پس دل کس را نسوزان تا ابد
کن محبت تا دلت روشن شود
[/nextpage]
[nextpage title=”بانگ تنهایی” ]
ميروم درخلوت دل صحبتي ديگر كنم
صحبت ازاين روزگارِ بي در و پيكر كنم
ميروم تا جامه بيگانگي در بر كنم
ميروم تا صحبت از انسان بي ياور كنم
ميروم تـنـهـا ولي بـا كوله باري ازغزل
تـا غزلها را همي من ثبت بردفتر كنم
ميروم من خسته و افسرده با صد آرزو
مرگ عشق و سايهء بيگانه را باور كنم
ميروم در بستر ايام بي فرداي خويش
شكوه ها از شهوت رندان بازيگر كنم
ميروم تـا در پـنـاه زورق بشكسته اي
خاطرات زندگي را مثل گل پرپر كنم
ميروم شايد كه در ديدار با اين دلستان
گفتگو از بازي اين ديو غارتگر كنم
ميروم من “عاشقان” تا بانگ تنهائي زنم
از غم مرگ محبت , مرگ خود باور كنم
[/nextpage]
[nextpage title=”آه جانگداز” ]
دل غمين و سينه پر سوز و گداز
ديده خونبار و منم در سوز و ساز
………………………………..درد هجرم را ببين اي چاره ساز
همچو شمعي جان بسوزد روز و شب
در غم جانان بسوزد روز و شب
……………………………..با دلي افسرده ،آهي جانگداز
گه قفس خواهي بگيري جان من
گه ز دست خواهي بگيري نان من
……………………………كي،تو آبادم كني ، ويرانه ساز؟
كُنج زندان غمینم جايگاست
عاقبت زير زمينم جايگاست
…………………………چرخ گردونا ، دمي با من بساز
نقش خارم را بپاي گُل بدوز
همچو پروانه پر و بالم بسوز
………………………..ميرسد پايان اين راه دراز
شب نمي ماند هميشه پايدار
گُل نمي ماند هميشه روي خار
………………………اين جهان دارد خدائي چاره ساز
[/nextpage]
[nextpage title=”چشم انتظار” ]
چون تک درخت خشکم از درد این جدائی
ای نور دیدگانم ، کی چهره می نمائی
هرشب به یاد رویت ، در جان من ستیز است
آخر تو در کجائی ، تا من شوم فدائی
اینجا هوای خانه از بغض من غمین است
ای مهربان ترینم ، از من مکن جدائی
دردی به جان نشسته از این دل شکسته
شاید که در کنارت ، از غم شوم رهائی
ای ماه خوش خرامم ، آرامشی به جانم
من مرغ پرشکسته ، تو مرهم و دوایی
بوی تو می دهم من ، در هر کجا که باشم
ما هر دو دل شکسته ، از جور و بی وفائی
پایان نمی شود جان ، زین انتظار تشنه
ترسم که من بمیرم ، تا دیدنم نیایی
چشم انتظار رویت تا که دری گشایی
تا از تو جان بگیرم ، این درد بی دوایی
از جور این فلک چون ، هر دم به آه و سوزم
من تا به کی “پرستش ” ، باید کنم گدائی
[/nextpage]
[nextpage title=”کمند مهر” ]
از کمندِ مهرِ تو ، راه فراری نیست نیست …..
در خزانِ زندگی ، صبر و قراری نیست نیست ……
در نگاهِ منتظر جز انتظاری نیست نیست…..
جز “پرستش”،همدم وُ هم غمگساری نیست نیست…..
فصلِ پاییزم ، مرا که لاله زاری نیست نیست ……
در دلِ غم دیده ام ، جز تو قراری نیست نیست …..
خسته ام از زندگی ، دل را نشاطی نیست نیست …..
جز سرشک دیدگان ، آب حیاتی نیست نیست……
رهسپارم من ، ولیکن رهگشایی نیست نیست ….
غنچه ای در گلشنِ این ، لاله زاری نیست نیست….
شد تباه این زندگی وُ یادِ یاری نیست نیست …..
من خزانِ زردم و هیچ نو بهاری نیست نیست……
[/nextpage]
[nextpage title=”نوید آزادگی” ]
بغض من در خنده ات پروانگیست
درد ما از حل شدن در زندگیست
من ندیدم در رَهم این چاه را
ذلت این زیستن خود بندگیست
ذهن ما یا کودکِ خوابِ درون
دائمآ در حیطهء آلودگیست
پُر شود گر با حروفِ نابجا
حاصلِ عمرش فقط بیچارگیست
برده ی القاء هر افکار پوچ
سد راهِ واژهء آزادگیست
گر شود بیدار این ذهنِ خموش
روزِ رستاخیز هم شرمندگیست
بشکند چون شیشهء جهلِ درون
این رهایی از (خود) وُ بیگانگیست
گر که ما اندیشه ها را نو کنیم
خود نویدی در رهِ فرزانگیست
ای “پرستش ” شب به پایان میرسد
این پیامِ سبزه زارِ زندگیست
[/nextpage]
[nextpage title=”وصل جانان” ]
زدند زخمه بر قامت استوارم ، و نالان شدم
و در یادها گم و در خاطراتم پریشان شدم
چو برگى هراسان که از شاخه ی خشک افتاده است
ميان غم و غصه هایم ، غریبانه حيران شدم
چه شبهای تاری ، كه با ياد تو زخمه بر دل زدم
هوس سر كشيدم بیکباره و وصل جانان شدم
زدم نقش نرگس بر آن دیدگان پر از مستی ات
و با نغمه های دو صد چنگ و عود همچو مستان شدم
خطا كردى و در سحرگاه ناكامي ام گم شدى
ولی با نوایم ، دوای دل دردمندان شدم
شدم همچو شمع ، تا سحرگاه ز سوز دلم سوختم
و زد شعله بر قامتم ، چون ستاره فروزان شدم
كسى محرم رازها و انيس دل من نشد
مرا غرقه در اشك كردى و اینگونه گریان شدم
در این دامگاه بلا ، عمر من بی اثر گشته و
ز شب تا سحرگاه ، در انتظارت ، غزلخوان شدم
[/nextpage]
[nextpage title=”آخرین گل سرخ” ]
اسب را به دهکده ببر
…………… مرا به خانه ام
اما یادت نرود
آخرین گل سرخ دشت را تعارف کن
به آنکه عاشقانه اش دوست می داری
که دیگر تداعی نمی کند
……………… زندگی را
بالای همان تپه سار از یاد رفته کودکی
آآآآآه ببین
…………آآآآآآآه ببین
مجذوب نان و بیگانگی
………….. انسان و جهان است
………………. این خورشید محض…
[/nextpage]
[nextpage title=”سرود عشق” ]
قبرستان ها
پر از جنازه سربازهایی که
برای صلح جنگیدند
و عاشقانی که سرود عشق را
در خاک زمزمه می کنند
و من هنوز فکر می کنم
در کدامین خاک
عشقم را ابراز کنم …
[/nextpage]
[nextpage title=”پر پرواز” ]
پَرِ پَروازم کو ؟!
…..لانه ام ویران است
در دلم شوقِ پَریدن دارم
……..شوقِ دیدارِ گل وُ سبزه وُ نور
عشقِ من عریانست
به کجا می پَرَد این جانِ خموش
…………بالِ زخمینِ مرا مرحم کو ؟!
به کجا باید شد
….وقتی این دهکده بی سامان است ؟!
مرگِ این خاطـره ها کشت مرا
دیده ام گریان است
…..چه شد آن کوهِ بلند ؟!
……..چه شد آن سبزه وُ گل ؟!
مرغِ عشق ها ، همه شاهین شده اند
فکرِ پرواز به سر نیست کسی
…..پَرَ پَروازم کو ؟!
………لانه ام ویران است
…..دستِ صیادِ زمان عریان است
……………………خانه اش ویران باد
……………………..آنکه نانش ، ز منِ بی نان است
[/nextpage]
[nextpage title=”عشق بی فرجام” ]
زجر حرص گونه از گسيختن
……………………… چه بى دليل
روياى پرسه زدن
……………….. باز چه خوش خيال
همچون آوازى كه زود
…………….. از يادها فراموش مى شود !!!!
و چه ادامه دار گشته !
…………………..دلواپسيم
در بيهودگى ،
……………… در ديدار،
از عشقهاى بى فرجام،،،،
ديدى كه باز من بوسه بخشيدم
………………….از سر شوق ،،،
………………………. باز از سر خيال
در روزگارى كه
………………. هيچكس نمى داند،
……………………. داشتن چه زيباست!!!
[/nextpage]
[nextpage title=”این درد با که گویم” ]
باز آمدم بسویَت ، تا دل ز غم بشُویَم
این دل گرفته زنگار ، این درد با که گویم
در دامِ غم اسیرم ، این غصه کرده پیرَم
پس کو وفای دلدار ؟ این درد با که گویم
من سینه سوزِ عشقم . نامت به دل نوشتم
پُشتم خمیده شد یار ، این درد با که گویم
در آسمانِ چشمَت . یک قطره اشکِ خیسَم
اشکی که گشته تکرار ، این درد با که گویم
مدهوشِ باده نوشم ، افتاده ای خموشم
من مستم و دل افکار ، این درد با که گویم
مستم اگر به مستی ، از من بگیر تو دستی
افـتاده ام به ناچار ، این درد با که گویم
من تشنهء نگاهَت ، مشتاقِ رویِ ماهت
گم گشته و گرفتار ، این درد با که گویم
من می رسَم به پایان ، با این دو چشمِ گریان
از این غم شرربار، این درد با که گویم
سوزم ز سازَت ای دل ، بر من مبند محمل
درمانده ام و تبدار ، این درد با که گویم
[/nextpage]
[nextpage title=”اگر آزاد می شدم” ]
عهد کرده بودم
از دیر باز
از کودکی
تا واژگون کنم این صبر کهنه را
و حتی شده یک دم
از این مقر سرد
بسوی نور
پر بر کشم
اگر آزاد می شدم
عهد کرده بودم
کبوتران پیر دلم را
از بندها برهانم
پرهایشان بگشایم
و در آسمان صاف
پروازشان دهم
اگر آزاد می شدم
برای چو من
کسی که در پشت شیشه هاست
و در هوای گرفته
بس شادی آور است
طعم رها شدن
طعم شکفتن آزاد
طعم شکستن دیوار
و ز خوشی بر چهر پولاد خویش
رنگ طلا زدن
اگر آزاد می شدم
عهدکرده بودم
در برابر طوفان سخت
همچو روئین قامت سترگ ابوالهول
بپا خیزم و بر خاک زیستن جاودان بستیزم
با شن ها
شنریزه های کوچک
با بادها
با دردها
بلا ها
به هر کجا که هست
بجویم فتحی شکسته را
اگر آزاد می شدم
[/nextpage]
[nextpage title=”آوای درون” ]
کوله باری بسته ام
…..تا ره کجا پیدا کنم
…………..قصد عزم دارم
برایِ جستجو
می روم تا منزلی پیدا کنم
در میانِ تیره شب ها
همسفر با سایه ام
زیرِ نورِ ماه شب
….گه سایه ام گم میشود
…………….. گه بلندتر از من
…………….و گه زیر پا له میشود
تازه فهمیدم
…… ز آوایِ درون
سایه هایِ خفته در پندارِ من
……………..من به جایِ زندگی
با خویشتن
…….در میانِ سایه هایِ ذهنِ خود
گُم گشته ام
سایه ها بر “من” حکومت میکنند
سایه ها در گنجهء افکارِ من
همره اند تا انتهایِ زندگی
کوله باری بسته ام
……تا ره کجا پیدا کنم
مقصدم بگذشتن از این سایه هاست
تا که “خود” پیدا کنم
از بینِ “من هایِ” درون
[/nextpage]
[nextpage title=”سرگذشت” ]
با قطره هایِ اشکم . از دردِ خود نوشتم
بر رویِ کاغذِ عشق . از رنج وُ سرگذشتم
از سوزِ ناله هایم . آتش گرفت به دفتر
او میکشید زبانه . از داغِ سـرنـوشتم
من در حریمِ ظلمت . با آنهمه مصیبت
دیدم که میرود جان . من هم ز خود گذشتم
من ماندم وُ غزل ها . از داغِ این جدائی
رفت هر دو دیدگانم . چون آهوانِ دشتم
ای ابرِ غم دوباره . آتش بکش بجانم
من زخمیِ گناهی . نا کرده بوده گشتم
تا کی در این زمانه . باید زغم بسوزم
در این کویرِ تشنه . دنبالِ غنچه گشتم
هر دم ز خود گریزم . من با دو پایِ خسته
پایان نمیشود ره . با مرگِ سر گذشتم
تا کی به سوز و سازم . زین انتظارِ مغموم
آیا رسد به آخر . این قطره هایِ اشکم
من مانده در سرابم . سرگشته وُ خرابم
با اشکِ غم سرودم ، آوایِ سرگذشتم
[/nextpage]
[nextpage title=”عدالت” ]
زندگی چیست؟
خانهء ما در کجایِ عالم است ؟
خانهء آدم کجاست ؟
در کجایِ این زمین باید که زیست ؟
قصهء این آمدن ، رفتن ز چیست ؟
زندگی چیست ؟
زندگی شاید نگاهِ عاشقیست ،
…………در طوافِ خانهء معشوقِ خود
شایدم یک تکه نانِ آبزده ،
………تویِ دستانِ فقیری گشته خُرد
شایدم کنکاشِ یک بیچاره ای
………………از درون کیسهء زباله ای
یا نگاهِ آدمایِ مستمند ،
……………..بر عمارتها وُ برجِهایِ بلند
زندگی چیست؟
این زمین از آن کیست؟
فرقِ دارا وُ ندار اینجا ز کیست؟
کودکِ درمانده از قوت و غذا ،
………………بچه نا خواسته مولودِ فقر
فرقِ او با کودکِ دیگر ز چیست؟
خالقِ این هر دو در ظـاهر یکیست !
این عدالت لایقِ این زندگیست؟!
پس گناهِ کودکِ بیچاره چیست ؟
[/nextpage]
[nextpage title=پاره های سکوت” ]
پاره های سکوت را
در انتهای
آن همه انتظار
به هم پیوستم…..
تا در آغاز دیدنت
که مرا نوید جان دادی
تنها یک فریاد شوم
و بر این همنفسی
ژاله های از شادی بر آمده ام را
نثارت کنم. …
پیش از آنکه
یادت خاطره ساز تنهائی دیرینم شود
که با اندیشه های مه آلود
بر باورم میخندیدند…..
و من بی آنکه فردائی ببینم
بر این خنده ها می گریستم…..
من که در شهربند ِ حادثه و عصیان
با فریب و نیرنگ و درد
خو کرده بودم ….
و فرود پتک سنگین نا مردمی ها
مرا از هستی ام
جدا کرده بود…..
در واژگان شعرهایت
و کلام جذابت
امیدی را یافتم
که میتوانست ” امید ” را بشارت دهد….
” فروغ” گفته بود زمان گذشت
و ساعت چهار بار نواخت,
چهار بار نواخت !!!
او در میان یاسی غم آلود و تبدار.
و ایمان تلخ به آغاز فصلِ سرد,
حق داشت
برای خود تسلیت بفرستد…..
چرا که در این خراب آباد
هیچکس را نیافته بود
و من تو را جستم…..
اگر روزی برسد
و تو نباشی
در خود می شکنم….
مثل غروب
افول میکنم
تا تابش بیشتر تو را ببینم…..
من که رهگذرم
در باورت
ببین به چه حال میروم…….!!!
[/nextpage]
[nextpage title=”خانه عشق” ]
خانهء عشق کجاست ؟
………………… کوچه ها
…………………. پنجره ها
……………………..خاطره ها
آن همه شادی و آن مـهـر و صفا
کـه می گـفـت مادربزرگ
دخترا کوزه به سر . همگی وقتِ سحر
که می رفتند . به سرِچشمهء آب
یا که هر قصهء شیرین و قشنگ
……………….دیگه نیست تو قصه ها
همه انگار مثلِ یک کوهِ یخی آب شدند
وقتی که پنجره ها بسته شدند
……………..مرغِ انسانیت از شاخه پرید
……..دیگه هیچکس به سرِ چشمه نرفت
……………..دیگه هیچ خاطره وُ یادی نبود
همه با همدیگه . بیگانه شدند
……………دیگه هیچ همدم و همدردی نبود
…………………دیگه تو کوچه هایِ شهرِ قشنگ
…………………………..خبر از مادر و از دایه نبود
خانهء عشق کجاست ؟
……………..ما چرا دور شدیم
…………….ما که بودیم گُل عشق
……………………….چرا منفور شدیم ؟!
خانهء عشق کجاست؟
………….وقت پرواز رسید
…………….وقت این رقصِ بی آواز رسید
باید از خانهء بی عشق رهید
تا به سرچشمهء امید رسید !!!
[/nextpage]
[nextpage title=”اولین شب دیدار” ]
من تمامی گل های
……………….باغ خاطره را
ای رفته از برم بـه قهر
به یاد اولین شب دیدار
……………. و آن نگاه های
………………..بی تفاوت و مغموم
……………………..و حرف های پوچ
به برکهء حقیری می سپارم
………………………تا طراوتشان
خلاء هستی تو را
……………..که پرشدنی نیست
……………………………..پر کنند!!!
[/nextpage]
[nextpage title=”آیینه” ]
نشستم روبروي قاب آئينه
………………………..ترا ديدم
………………………كه من بودي
به تو گفتم چه زيبايي
………..اگر از “من” برون آيي
………تبسم كردم و ديدم تو خنديدي
به من گفتي ترا ديدم
………ولي آيا تو “خود” ديدي ؟
سرت را لحظه اي با من تكان دادي
………………..نخنديدي
……………………فقط گفتي
بخود آي و بخود پرداز
…………..كه اين تصوير
……………………..پوشاليست
ترا آئينه اي بايد
…………….براي ديدن سيرت
…………….نه اينسان محو آئينه
زدم با ضربتي آئينه بشكستم
…….هزاران چون “مني” امد
………………كه در ذرات آئينه
………….همه خود نقش “من” بودند
ولي من در ميان اين همه تصوير
……………..نمي دانم !!!
……………………..كدامينم !!!
…………………………عجب !!!
گم گشته ام خود را نمي بينم !!!!
[/nextpage]
[nextpage title=”بیداد دل” ]
در درونم ناخدایِ دل خدائی میکند
در منِ شوریده حال او پادشاهی میکند
.
میگشاید عقده ام را پیشِ هر بیگانه ای
با چنین دیوانگی او خود نمائی میکند
.
میکِشد با میل خود چشمم به هر سو و مکان
اینچنین با نفسِ من او خود نمائی میکند
.
میکند اسرار فاش او با لبانِ بسته ام
در میانِ بغض و غم او کدخدائی میکند
.
آشیانِ سینه ام را کرده دل آتشکده
دیدِگانم روز و شب از او گدائی میکند
.
تا بگویم من ز این حالِ پریشانِ خودم
چشم و دل ، با جانِ من ، سازِ جدائی میکند
.
گوش دارید همدلان ، افسانه بیدادِ دل
او که با کارش بزرگان را هوائی میکند
.
قصه بیداد دل افسانه ما و منی ست
او ز من خون خورده ، اما بی وفائی میکند
.
گرچه نالم من ز کارش ، او همی یارِ منست
دشمن جان است و با غیر آشنائی میکند
.
این همه افسون دنیا بین که غوغا میکند
دل بـزرگان را دچار بی نوائی میکند[/nextpage]
[nextpage title=”جلجتا” ]
هیهات…
پرم در اوج پرواز سوخت.
مگر در من باور تکرار قصهء جلجتا بود؟
که از فراخنای بیابان بی فریادم
……………….قساوت هزاریان را آواز دادم ؟
و درد خویش را برای تنهاترین ستاره این آسمان ابری گفتم ….
هیهات….
تمام راه ها را نرفته بسته دیدم
…………… و تمام افق ها را ندیده ، تیره
در پی فریب خویش نبودم
……..که مرگ بی تاج و گل و خار را
……………..در خم گیسوان طلایی تو ، بیابم .
هیهات …
…….آخر در من قصهء عروج مرد ……
[/nextpage]
[nextpage title=”رشته مروارید” ]
زندگى !
همچون دانه هاى مرواريدى غلطان ،
………………كه ندانسته بر نخى پوسيده
……………………به رشته نشانده بودمش ؛؛؛
چه با شكوه و زيبا
……………….بر گردن آويختم
و مغرورانه در آينه ،
………………… بر خود باليدم
براستى هيچ نمى دانستم
……………… که آن كلاف پوسيده
…………………..در مواجه با سختى ها
دانه ، دانه
……………… باورهایم را
…………………… به قلب سرد مرداب
و سياهى آبهاى بى نشان
………………….رهسپار مى سازد.
تمام ره توشه ام
…………همان رشته مرواريدى بود
……………………که در گذرى ناخواسته
به سياهى مرداب ، سپردم
……………………….و راه بازگشت
…………………………و يافتن گمشده ام
دانم كه هرگز
……………….مرا ميسر نيست
زورقم را به پيش مى رانم
………و خود را به دست امواج مى سپرم
باشد كه در سپيده دمان
…………….. آبى دريا مرا به كام خود كشد
پشت سر !!!
رد پاى جوانيم
…………در فراسوى زورقم
مثال موجى كوتاه ،،،
……… به كرانه ى مرداب مى رسيد
مردابى كه آرزوهايم را
………………. چون دفينه اى قيمتى ،
در زير آبهاى سرد خود
…………………………..دفن نموده
…………………و به فراموشى مى سپرد…..
[/nextpage]
[nextpage title=”حرفم را باور کن” ]
حرفم را باور کن
شکفتن شقایق نزدیک است
ما این تغابن را
در کمال قساوت از تهاجم بادهای خزانی می گیریم
نازنینم..
اندوهت پایان می گیرد
دیگر با من از صلابت خشک یقین سخن نگو
نمی دانی تاریک ترین اوقات همیشه هنگام طلوع ستاره هاست ؟
حضور ستاره ها را باور نداری ؟
حرفم را باور کن ….
همیشه دردی هست که در دل انسان می ماند
و رازی که ناگفته …
گمان نبر که درد خود را برای شب گیسوان تو آواز کنم….
دست هایم را بگیر
با چشمان تو
تا ظهور دنیای سبزمان بیعت می کنم
حرفم را باور کن…..
[/nextpage]
[nextpage title=”جرم” ]
اعتمادم قیمت گرانى داشت !!!
بیچاره صداقتم
شنیدم که “در مکاره بازار” ؛
دلقکان به بازى و ریشخند گرفته اند …..!
این روزها لذت گناه ،
راه را بر ثواب مى بندد،،،
زمانه را حرصى غریب ، گرفته است …
چندیست !
احساسى در وجودم قد علم کرده ،
اندیشه ام را
بازجویى مى کند !
گویا جرمش توطئه یست بر علیه …
دلم میسوزد برایش
اما حقیقت دارد …!!!
ولى نمیداند هیچ کس
تمام زندگى من
اندیشه هاى ساده ام بود ….!!!!!!!!
[/nextpage]
[nextpage title=”ماه نقره ایی” ]
پیوند من و تو تفسیر گناه نیست
حقیقتی که در نگاه ما شکوفه میزند
سرود مبهمیست که ره به جاودانه میزند
میان این سکوت بین حرفهای ما
درخشش ستاره در سیاهی شب
و روایت ظهور جلوه هاست
تمام حس من به درک لحظه لحظه های توست
و شادمانیم صدای گامهای توست
که استوار مرا به همرهی به پیش می برد
بدان که من از نگاه تنگ چشمها گریختم
از تعفن هوای تنگ میان مردگان گریختم
چو چشمه از شکاف رخنه کرده ام
من از حصارها گریختم
کنون تلاقی نگاه ما
به درک واژه های صادقانه می رسد
و تردی خیال ما به تک تک ستاره های
آسمان شب طعنه می زند
نیاز ما به هم به ماه رنگ نقره می زند
من و تو پیش از این بارها شکسته ایم
کنون زمان مجال داده در کنار هم نشسته ایم
من و تویی که بارها به خاطرات کهنه
در سراچه خیال هم گریسته ایم
برای التیام زخمها مرهمی شدیم
ز دردها گریختیم
من و تو در سکوت هم
به یک نگاه حرف می زنیم
عشق در نگاه تو چو آب رودخانه موج می زند
و دشت لاله های واژگون ذهن من
لحظه لحظه موج های سخت
خیره در نگاه توست……….
[/nextpage]
[nextpage title=”بحران و رهایی” ]
بحرانهاى طولانى
اعتماد را از دل مى ستاند!
عمر مصیبت که ادامه دار شود٠٠٠
تنها درد را فزون مى کند!!!
چون تارى در خانه ى دل،
……….که دمادم تنیده مى شود ***
به انتظار معجزه اى نشستن،
تنها زمان است ،
………………که از دست مى رود
گاهى پیروزى در یک نبرد طولانى ،،،
حتى از شکست هم تلخ تر است ….
رهائى گریز نیست
……..وسعت اندیشه ى آدمیست،
باید دانست که؛
……………سالها زمان میبرد
تا ویرانه ها بازسازى شود٠٠٠
زمان !
………..حوادث را بازسازى مى کند،،
از کشمکشى که درگیرت مى کند
همیشه پاى پس کش٠٠٠
پیروزى در رها کردن است
وقتى همه میدانیم
……………… بار دردهایمان را
همیشه در تنهایى به دوش میکشیم !!!!!!!!!
**************
[/nextpage]
[nextpage title=”یار دیرین” ]
رفتی و دل را شکستی با تو من یارم هنوز
بر تو و آن عشق دیرینم وفا دارم هنوز
گر چه از مهرت نصیب من به جز غم ها نبود
از غم هجران تو دیریست بیمارم هنوز
عهد خود بر بی وفایی ها سپردی ای دریغ
بر تو و چشم سیاه تو گرفتارم هنوز
خواب را امشب به دنیای دو چشمم راه نیست
چون به یاد روی تو تا صبح بیدارم هنوز
جز تو و عشقت ندادم دیگری را ره به دل
آری آری ای جفا کارم وفا دارم هنوز
[/nextpage]
[nextpage title=”غزلخوان شهر من” ]
غزلخوانان کوچک شهر من
در وازدگى به سکوت تن مى دهند،،،
قلبهاى شکسته دیگر در عشق آباد هم ،
به بند کشیده نمى شود….
بازى با کلمات استادان حاذق نمى طلبد
در گمراهى افکار، حافظه داوطللبانه یارى مى کند
معصومیت وامدار اولین نگاه شده،
دلهاى ساده اینروزها تنها معجزه مى کنند…
و از یادها رفتن را هر روز به تجربه نشسته اند ……
این روزها بغض را هم دیگر،
جزء اعضاء بدن مى شمرندو فراموشى،
درس اجباریست که هر کس میبایست آن را بگذراند
********
تصاحب در بى لذتى به تداوم ،
طعم لذت در بى ماندگارى ،
تفریح در ازدحام بى چون و چرا ،
طمع در هجو رذیلانه برابرى ،
و احساس هم که بى حوصله هواى تحولى عظیم را
در سر مى پروراند ،،،،…..
پذیرش ” ناشکیب تمام لغت نامه ها را به عجز رسانده!!!!
انسانیت تعالى گم شده را به پوچى تعبیر مى کند
********
اینروزها شجره نامه اى نیست که اصالت را تضمین کند
بر هیچ سنگ نوشته اى عقیده ى حک نمى شود
ارواح خسته در بى حوصله گى به خواب تن میدهند
زمین در بى گناهى شماره ى معکوس مى شمرد
زمان به پایان خود نزدیک میشود
و آن زمان هیچکس نخواهد بود تا این فرو پاشى عظیم را
حتى به عصر یخبندان براى کسى تشبیه کند
******
[/nextpage]
[nextpage title=”اشک سرد” ]
او مرا باور نکرد ،!!!
دیوانه مى پنداشت
نگاهِش شوخ چشمى داشت ،
تنش گرما و آتش از درون
چون شعله برمى خواست …
…..
نسیم بوسه هاى داغ،
چنان با عطر گیسویش
به هم آمیخت که در جانم
هزاران شعله مى انداخت …
نژند پلک آهویش
که هر شب در میان بسترم
با غمزه بر مى خواست
نمى داند کسى در من چه غوغایى !
به پا مى خواست !!!
…. ز من آسیمه سر ،
دیوانه اى مى ساخت…
زهر راهى که میرفتم
به ترفندى به پیش روى ،،،
سد مى ساخت،،،،،،
……..:.
نگاهش در نگاهم ،،،
پیچ و تابى داشت
صدایش لرزه بر اندام مى انداخت
!!! نمى دانست هر لحظه زمن
جام عطش لبریزتر مى ساخت ،،،
…..
دمى در زیر نور ماه مى رقصید،،،
دمى از شادیش مى کاست
خیال لذت از جانم
به آنى دم فرو مى کاست
به شب ،،، چون شعله مى افروخت
سحر از آتشش مى کاست
هزاران وعده در چشمش
که خشمم را فرو مى کاست
چو هوش از عقل ما دزدید
غزل در آستین مى ساخت
به او گفتم که ویرانم !!!!!!!!
ز ویرانم براى خود ،،،
چو کاخ بیستون مى ساخت
ز خاطر یاد میبرد و
برایم خاطره مى ساخت
به صد راه نرفته مى کشاند و
دل گرو مى خواست
میان راه برمى گشت و
از شوقم فرومى کاست
……….
دلم در قلب او تنها
یجاى مختصر مى خواست….
به من مى گفت مهمان است
دلم ! تا جاودان مى خواست…
،،، به یک دم در نبود او،،،
دمادم دیدنش مى خواست….
میان خویش ومن با فاصله
از پشته کوه می ساخت
به غم پیراهن یوسف
به خون آغشته میگرداند
ز اشک و زارى و آهم
دو سوى دیده مى ّٓپراند
به عشق آرام مى خواندم
ولى از خویش میراندم،،،
،،،،،
به بى تابى کشانیدم
دل از زندان رهانیدم
گشودم پرده ى اسرار،،،!!!
زبان و دل به یک گفتار
به خلوتگاه خود خواندم
کلامش زهر تلخى داشت
امیدم سهم دردى داشت
چنان زخمى به جانم زد
که مردن از خدا مى خواست ….
[/nextpage]
[nextpage title=”در غم تنهایی” ]
کسى بر در نمى کوبد
کسى دیکر سراغم را نمى گیرد
کسى در خاطرات خویش
یادم را نمى جوید
و من همچون درختى در میان دشت و
دیگر هیچ کس
در سایه ام ماواء نمى گیرد
******
سرود غم میان شاخسارانم
چو سوز باد میان طره ى مویم خزیده
و این ساز شکسته
چه زخمى میزند بر دل
قدح پر کن که امشب خوف طوفانى
مرا در بر کشیده ،،،،،،،،،
شاخ و برگم در هراس تند بادى
در پس لرزانى بیدى شکسته
و این بغضى که هر لحظه میان سینه ام
در گیر گشته
چه ساده خیس کرده
پلک چشمان غزلخوانم
که در آغوش دریا
گوشه ى دنجى ز خود آماده کرده
،،،،،
[/nextpage]
دفتر شعر پرستش مددی
شاعر : پرستش مددی
دفتر اشعار شاعران سایت عشق زیبا
دفتر شعر مریم های فصل باران شاعر مریم سادات مقدم
دفتر شعر هذیان عشق شاعر کاوه احمدزاده