دفتر شعر مریم های فصل باران شاعر مریم سادات مقدم
بروز رسانی 96/02/09
ساعت 10:20
[nextpage title=”احساس پیداکردنت” ]
احساس پیداکردنت را دوست دارم
یعنی تمناکردنت را دوست دارم
وقتی سرم را روی قلبت می گذارم
با عشق نجواکردنت را دوست دارم
دیگر چرا تردید دارد چشم هایت؟
من که تماشاکردنت را دوست دارم
در پشت هر حرف تو یک اماست، اما
حتی من اما کردنت را دوست دارم
با این بلاتکلیفی ام خیلی عجیب است
امروز و فرداکردنت را دوست دارم
هرچند دلتنگ توام اما عزیزم
این پا و آن پا کردنت را دوست دارم
پیچانده ای با منطقت من را، ولی من
صغرا و کبرا کردنت را دوست دارم
سردرگمی یا خشمگین؟ دیوانه ی من!
این لحظه دعواکردنت را دوست دارم
می گویی و دیوار حاشا هم بلند است
ای جان! که حاشا کردنت را دوست دارم
در خواب دیدم می روی، گفتی می آیی
بی ربط معنا کردنت را دوست دارم
عاشق بشو شاید بفهمی که چرا من
از جمع، منها کردنت را دوست دارم
یک عمر، بدتامیکنی با من ولی من
یک عمر بدتاکردنت را دوست دارم…
[/nextpage]
[nextpage title=”تا ساختی از باور” ]
تا ساختی از باور پوچی قفست را
خواندی به خطا عشق، همیشه هوست را
ای تو همه کس پیش من و پیش تو من هیچ!
دیگر نگرفتی خبر هیچ کست را
گل کرد خیال من و عشق آمد و گل کرد
در باور سودازده ام خار و خست را
دیرآمدی و زود… و من بدرقه کردم
با بغض شکسته سفر زودرست را
هرچند که از معرکه دررفته ای اما
من منتظرم عشق بگیرد نفست را
[/nextpage]
[nextpage title=”مادرم” ]
مادرم امتداد نگاهش
مثل شب، معنی تازه دارد
مثل صبح و طلوعی دوباره
مهــر بی حد و اندازه دارد
او که با سینه رازدارش
وسعت آبی بیکران است
خستگی در دلش می زند موج
چشم هایش ولی مهربان است
گوش جان می دهم باز هرشب
تا بخواند برایم لالایی
حرف هایش صمیمی و بی رنگ
شعرهایش سپید و خدایی
عطر لبخند معصومش انگار
یاد زیبایی یاس مانده
گرچه یک عمر غم در دلش بود
سینه اش غرق احساس مانده
تا سحر مثل گل های ایوان
مادرم ترجمان دعاهاست
چشم های نجیبش همیشه
رنگ موج بلند تمناست
چون افق دور دور از دل خاک
مام خورشیدی خانه ی ما
فارغ از این زمان و مکان است
اهل دیروز و امروز و فردا
باغچه با حضور تو هر فصل
طرح گل های سرخ بهاره است
مادر! ای ماه من! از نگاهت
باز هم دامنم پر ستاره است
مادرم! با نگاهت شبیه
پنجره، محو در آسمان باش
مادر خوب من! تا همیشه
در بهشت دلم میهمان باش…
[/nextpage]
[nextpage title=”این زمان امان ندارد” ]
از کهنه سروده های نوجوانی ام به کهنگی سال ۷۲
این زمان امان ندارد، زندگی توان ندارد
این جهان که جان ندارد، چون تو مهربان ندارد
آسمان که تار مانده، گل اسیر خار مانده
نرگسی خمار مانده، سوسنی زبان ندارد
حال شعر من که بدتر، گوش روزگارمان کر
غیر پای عابری بر، خش خش خزان ندارد
بی تو بعد از این هزاره، نه هلال و نه ستاره
نه بلال و نه مناره، طاقت اذان ندارد
این تن دویده سویت، این دل کشیده سویت
آهوی رمیده سویت، غیر تو ضمان ندارد
سینه ی خداشناست، مثل اشک من به پاست
کفتر ضریح یاست، میل آشیان ندارد
این دو رکعت شبانه، گریه های عاشقانه
این دل کبوترانه، جز تو آسمان ندارد
هرچه یاسمن فدایت، سرو و نسترن فدایت
ای دوصد چو من فدایت، اینکه امتحان ندارد
درد من شکفته شاید، چشم من نخفته باید
زین سخن که گفته آید، خاک تو نشان ندارد…
[/nextpage]
[nextpage title=”روحم؟ تنم؟” ]
از پیشترها…
روحم؟ تنم؟ مَردم؟ زنم؟ ماهیتی مبهم منم
تنها براین خاک آمدم؛ حوّای بی آدم منم
باران نم نم می شوم، تا صبح شبنم می شوم
اعجاز عیسا در دلم، تندیسی از مریم منم
روحم نمی گنجد به تن، این تن نمی آید به من
روح خدا و اهرمن در قالبی توام منم
سرشار از آرامشم گاهی و گاهی آتشم
گاهی فراتر از رها، گاهی اسیر غم منم
با این تناقض ها ولی، قلبی است در من منجلی
پیغمبر اندیشه ام، احساس را خاتم منم
شور جنون را نوش کن! فتوای من را گوش کن!
در عالم دیوانگی، تا مرجع اعلم منم
[/nextpage]
[nextpage title=”من عشق را” ]
من عشق را میشناسم، از جنس قلب شما نیست
آنرا که من میشناسم، نه؛ با شما آشنا نیست
با اینهمه روسیاهی، تبعیض و ظلم و تباهی
این دین بخواهینخواهی، چیزی بهجز ادعا نیست
انکار دردِ خرابی، این رفتنِ زیرآبی
نه نه، که حرف حسابی، اصلا در این راستا نیست
من اهل اردیبهشتم، با مهر، دی را سرشتم
واژه به واژه نوشتم، این تیرها حقّ ما نیست!
من از شماها چه دورم، از شهرتان در عبورم
با سرعت سیر نورم، از من اگر ردّپا نیست…
[/nextpage]
[nextpage title=”شب و حوض آب” ]
از معدود مانده های روزگار نوجوانی ام:
شب و حوض آب است و ماه است و من
و قلبی که لبریز آه است و من
کجا می روی؟ لحظه ای صبرکن
دلت خسته از آن گناه است و من
بیا باز سرشار باران شویم
که گریه برایت پناه است و من
خدا دید تو عاشق من شدی
و حالا خودش هم گواه است و من
بمان! حال من خوب شد، خوب من!
ببین شعر هم روبراه است و من…
[/nextpage]
[nextpage title=”ای به هر آینه” ]
ای به هر آینه تکرار پریشانی ها!
این همه پنجره را مات نکن از نفست
بگذر از عشق، از این لعنتی بی فرجام…
نکنی پنجره و خاطره ها را قفست
بازکن راه شبت را به عبور آواز
گوش کن!خنده ی گل از قدم زندگی است
گریه ابر که اندوه خودش را می شست
و همین رایحه ی صبح، دم زندگی است
بازکن پنجره را در گذر دلتنگی
تا ببینی نفس زنده ی بیداران را
بازکن پنجره ات را که نسیمی برسد
و تو احساس کنی تازگی باران را
همه شب خواب غزل هایم را می بینی
که به اندازه موهام پریشان هستند
نکن اینقدر به من فکر، که من رفتنی ام…
زندگی هست، خدا، این همه انسان، هستند!
تو ولی وسعت این آبی سرگردانی
بازکن بال که پرواز برایت خوب است
بغض داری اگر از عشق، بباری بد نیست
نم نمک نیز، که آواز برایت خوب است…
[/nextpage]
[nextpage title=”در روزی ” ]
در روزی از این دوره نامرد، یک زن
دیوانه شد؛ کار خودش را کرد یک زن
بر هرچه بود از عقل و عدل و اصل دینش
کافر شد و ایمان به عشق آورد یک زن
می آمد از عصر شکست نسل انسان
با کوله ای انباشته از درد، یک زن
آغوش گرمی داشت هرجا بود، هرجا
حتی اگر در کوچه های سرد، یک زن
می خواند از هر گل، بهاری را که مرده
می دید بغض برگ های زرد، یک زن
تنها خودش جمعیتی بود از بزرگی
از جمع این مردم اگر شد فرد، یک زن
مردی اگر آزادی و مهــر است، بی شک
مردانه تر بود از هرآنچه مرد، یک زن
با شعرهایی با زبان بی نوایان
انگار شد پیغمبر شبگرد، یک زن
اعجاز عشق آورد با چشمان مهرش
هرچند از دنیایتان شد طرد، یک زن…
[/nextpage]
[nextpage title=”گرچه همرنگ اقاقی” ]
از پیشترها…
چهارپاره بداهه ای در پاسخ دوست آن روزگارانم، الهام،
که تازه عشق در دلش جوانه زده بود و بی قرارش کرده…
می دانست بهار که می شود، دیوانه اقاقی ام؛ برایم نوشت:
کاش یک صحرا اقاقی می شدم
تا مرا یک آسمان می خواستی
کاش می گفتی به تردید دلم
با من و احساس من، روراستی…
تا حدیث عشق کند…
و پاسخ من:
گرچه همرنگ اقاقی نیستی
من ولی یک آسمان می خواهمت
باز در احساس من شک می کنی؟
من هنوز از عمق جان می خواهمت
یادم آمد عصر بود و نم نمک
صحبت ما عطر شب بو می گرفت
چشمم از تو مهر و دستم همزمان
استکان قندپهلو می گرفت
خوب یادم هست عصر جمعه بود
با تو می رفتیم سمت آفتاب
حرف من آزادی از هر عشق بود
تو ولی سرشار شور و انقلاب
ای از این احساس، طوفانی شده!
موجی از دریاست پنهان در غمت
من خودم یکبار آن را دیده ام
لابلای گیسوان درهمت
سعی می کردی بگویی، من ولی
عشق را می خواندم از چشمان تو
دیده بودم یک شبی در انجمن
خوب می زد چنگ بر دامان تو
حال من با این هوا بیگانه نیست
شک نکن این حال را حس کرده ام
با همین فرزانگی ها، عشق را
گاهگاهی توی شعر آورده ام
من که اندوه دل سرد تو را
دست گرمی از نوازش می کشم
تا تو دلتنگ حضورم می شوی
روی چشمم رنگ خواهش می کشم
باز بارانی ترین ابر دلت
ناگهانی شد اگر مهمان تو
بیخبر نگذار چشمان مرا
تا ببارم مهر بر دامان تو
دختر گل کرده ی احساس من!
من برایت سینه پرپر می کنم
هرچه گفتی پیش من از عشق خود
مثل چشمان تو باور می کنم
مثل من شو، بی خیال هرچه عشق
هرچه بود از چشم تو خواندم خودم
سالها با خاطره، احساس، مهر
پا به پای اینهمه ماندم خودم…
[/nextpage]
[nextpage title=”تکرارنکن باز” ]
تکرارنکن باز برایم گله ها را
دریاب کمی طاقت کم حوصله ها را
شد گرم دلم باتو و وقتش شده دیگر
خاموش کنی آتش این غائله ها را
پرسیدی از احساسم و پاسخ نگرفتی
تا پاک کنی صورت آن مسئله ها را
نزدیک شو اندازه ی من با من عزیزم
تا درک کنی معنی خیر و بله ها را
با من نفسی همنفسی کن که ببینی
چون قطع کنم با تو همان مرحله ها را
بیدار کنم باز به موهای پریشان
دیوانه ی زنجیری این سلسله ها را
برخاستی از پیشم و برخاسته آشوب
بنشین و دوباره بنشان ولوله ها را
ای فاصله دار از دل من! کاش ببینی
دلتنگ ترین خسته از این فاصله ها را
پاییز تمام است، نرو! دیر رسیدی
برگرد! رهاکن سفر چلچله ها را
[/nextpage]
[nextpage title=”تا در غم تو” ]
غزلی مانده از روزگار نوجوانی ام…
تا در غم تو نشسته ام من
چون آینه ای شکسته ام من
از وسعت بغض در گلویم
از این دل تنگ خسته ام من
در بــاغ دلم به داغ عشقت
آلاله ی دسته دسته ام من
قلبم به هوای تو گرفته است
بــاران به گل نشسته ام من
از عشق تو جز غم و همین شعر
طرفی به خدا نبسته ام من
آزادم و مانده ام که بی تو
مرغ پر و بال بسته ام من
شعرم وَ دلم شکسته هر دو
یک قافیه ی شکسته ام من
[/nextpage]
[nextpage title=”برای با تو نشستن” ]
برای با تو نشستن بهانه می خواهم
یکی دوتا غزل عاشقانه می خواهم
نه بحرهای طویل و نه وزن های غریب
که ساده مثل خودم یک ترانه می خواهم
تمام برگ و برم ریخت؛ من زمستانم!
بهار باش برایم! جوانه می خواهم
به آن نشان که هزار آیه خوانده ای از عشق
هزار آیه رها کن، نشانه می خواهم
شبیه موی خودم درهمم، پریشانم
برای تکیه به تو از تو شانه می خواهم
رها نکن به قفس اینچنین مرا، تنها
کبوتر توام و آب و دانه می خواهم
هجوم سرد نگاهی به آشیانم زد
دوباره گرمی یک آشیانه می خواهم
“دراین زمانه رفیقی که خالی از خلل است”
شبیه خواجه، ولی زیرکانه می خواهم
زبان به کام گرفتن از عشق، آسان نیست
من آتشی که بگیرد زبانه می خواهم
تو از کرانه عشقم کناره می گیری
و من دوباره تو را بی کرانه می خواهم
[/nextpage]
[nextpage title=”آمدی؛ رفتی” ]
آمدی؛ رفتی؛ نگفتی کیستی؟
تو همان که دوست دارم، نیستی؟
تو نبودی آنکه می دیدم تو را
وقت بغضم، لابلای واژه ها؟
یا شبی در کوچه زیر نور ماه؟
یا که صبحی زیر باران، بین راه؟
دیدمت بی شک در این تکرارها
دیدمت در شعرهایم بارها
تو همان افسانه مهــر منی
آخرین پیمانه مهــــر منی
ای همان گل کرده احساس من!
ای ندای فطرت حساس من!
نام پرآوازه در شعر منی
تو هوای تازه در شعر منی
تو گل سرخ غزل هایم شدی
معنی ضرب المثل هایم شدی
سینه ام جز با تو سودایی نداشت
زندگی بی عشق، معنایی نداشت
بی تو حرف تازه ای جایی نبود
شعر، بی تو در دلم جایی نداشت
روزها بی مهر و شب بی ماه بود
شب، فقط شب بود و فردایی نداشت
حرف دل با چاه می گفتم؛ عزیز!
یوسف شعرم زلیخایی نداشت
من فقط یک عشق مبهم داشتم
شعرم از آغاز پروایی نداشت
انجمن خاموش، شاعر مرده بود…
شعر اگر هم بود، ژرفایی نداشت
چهره ها، احساس، حتی چشم ها
هیچ جا حس تماشایی نداشت
هرچه می دیدم، فقط تندیس بود
هیچ کس ذوق تمنایی نداشت…
کاش مردم عشق را باور کنند
کوچ تا آن کوچه بالاتر کنند
من خودم دیدم که اینجا راه نیست
کوچه ما در حریم ماه نیست
خاک اینجا کشتمان را کشت، کشت…
پاسخ اندیشه ما، مشت، مشت…
آسمان اینجا به رنگ دیگری است
آهوی اینجا پلنگ دیگری است
حرف هاشان نیست غیر از خار و خس
مردمان روزگار بی نفس…
مردمان سینه سنگ عصر من
جاهلان عهد بخت النصر من
هرکه بیدل بود لعنش می دهند
هرکه دلبر داشت طعنش می دهند
هرکه صاف و ساده، کورش دیده اند
از زمان خویش، دورش دیده اند
هر دلی پاک است تنگش می کنند
هرکه بی رنگ است رنگش می کنند
با خودت از این زمین من را ببر
از زمان اینچنین من را ببر
هرکه عاشق مرد روحش شاد باد
حیرت آباد دلش آباد باد
هرکه من من کرد، بر دارش کنید
هرکه عاشق نیست انکارش کنید
من دلم سودایی عشق است و شعر
حرف من، تنهایی عشق است و شعر
مردم از عشق و روانم شاد باد
منطق من هرچه بادا باد باد
[/nextpage]
[nextpage title=”نفسم! نفس ندارم” ]
نفسم! نفس ندارم تو اگر نباشی اینجا
و چقدر بی قرارم! تو اگر نباشی اینجا
به دو چشم بی تو، بی خواب، به سوی آسمانم
و ستاره می شمارم، تو اگر نباشی اینجا
تو همان رفیق هستی که دلم همیشه می خواست
سر هیچ کس ندارم، تو اگر نباشی اینجا
همه ابرم و تو خورشید، خودت بگو عزیزم
که چگونه من نبارم؟ تو اگر نباشی اینجا
و قسم به فصل پاییز و شکوه برگریزان
که نمی رسد بهارم، تو اگر نباشی اینجا
نکند مرا نخواهی و دل از دلم بگیری
نه؛ دل از تو برندارم، تو اگر نباشی اینجا
من و تو؛ فقط من و تو؛ و دلم نخواست غیر از
من و شعر ماندگارم، تو اگر نباشی اینجا
[/nextpage]
[nextpage title=”شهر مالیخولیا” ]
شعـری از شهری دووووور و روزگاری دیر:
شهر مالیخولیا شهر من است
نینوای بی نوا شهر من است
شهر من ویرانه اسکندر است
شهر بی دروازه و بی پیکر است
شهر من لبریز از دل های تنگ
در هجوم لحظه های بی درنگ
شهر من سرد است و دور از آفتاب
شهر مردن، شهر ماندن، شهر خواب
شهر من خورشید را گم کرده است
سایه در اینجا تراکم کرده است
شهر من در عشق هم ناباور است
شهر، مالامال چشمان تر است
شهر من شهر مجاز دوستی است
خنده های بی جواز دوستی است
شهر من برج بلند بی کسی است
آب آن زاینده ی دلواپسی است
شهر من تبعید کرده رنگ را
ناگهان خاموش کرد آهنگ را
آری از اینجا پرستو رفته است
شاخه مانده است و هیاهو رفته است
شهر من حالا پر از تاریکی است
خندق شک، در همین نزدیکی است
شهر بازار است و شهر پول هاست
شهر من نزدیک شهر غول هاست
شهر آباد از خرابی های جان،
شهر خونین دل ترین عاشقان،
شهر بی معناترین شرح بیان،
شهر سرگردان ترین شاعران،
شهر بی گندم ترین انبارها،
شهر غارت گشته کفتارها،
شهر رنگ و شهر زنگ و شهر تنگ
شهر خاکی مانده از ایام سنگ
شهر بی آیینه و گل شهر ماست
شهر دلگیر غروب جمعه هاست
شهریار شهر ویران مانده کو؟
ناجی شعر پریشان مانده کو؟
فکر، اینجا العطش گوی فضاست
شعر، اینجا تشنه تر از کربلاست
فکر ما مجروح شمشیر شماست
شعر ما دربند زنجیر شماست
هرکه با اینان تبانی می کند
زود با ما سرگرانی می کند
خاک مرگ عشق برسرکرده ایم
بی کسی را خوب باور کرده ایم
[/nextpage]
[nextpage title=”مشکلی نیست” ]
مشکلی نیست برو بر دل من پا بگذار
تو که عادت داری، باز مرا جا بگذار
بغض غم، بغض غزل، بغض خداحافظی ات
خفه ام کرده، کمی پنجره را وابگذار
خرج کمتر بکن این قهر و غضب هایت را
اندکی نیز پس انداز مبادا بگذار
با همه کوچکی ام قد خدا تنهایم
برو و بیشتر از پیشم تنها بگذار
برو و در همه جا عشق مرا جار بزن
برو جان کندن من را به تماشا بگذار
گرچه دلخوش به همین فعل دروغم اما
بعد از این جمله ی ” میخواهمت” اما بگذار
ای نفهمیده من! بیخبری از من و من
بی تو می میرم و تو تاقچه بالا بگذار
[/nextpage]
[nextpage title=”من خدا را، عشق را” ]
من خدا را، عشق را، دیوانگی را دوست دارم
سرخوشی های شراب خانگی را دوست دارم
دوست دارم بی خیالی، بی خودی، بی عقلی ام را
گرچه گفتم پیش از این: فرزانگی را دوست دارم
راحتم از دردسرهایی به نام آشنایی
ای خوشا بیگانگی! بیگانگی را دوست دارم
هرکسی با جلوه ای آمد که بالم را ببندد
چشم می بندم؛ که این پروانگی را دوست دارم
من زنم؛ با اینکه لبریزم از احساسی زنانه
در رهایی از خودم، مردانگی را دوست دارم
[/nextpage]
[nextpage title=”دربند دلم باش” ]
دربند دلم باش که دربند تو باشد
آنگونه که دلخواه و خوشایند تو باشد
چندی است گره خورده دلم با دل سنگت
از عشق سراسیمه که ترفند تو باشد
همرنگ نگاه نگرانم دل تنگم
در حسرت یک لحظه لبخند تو باشد
بسیار دم از عشق زدی با دلم اما
یک ذره دلت کاش همانند تو باشد
دستی بکش احساس مرا خوب! که شعرم
مخلوق سرانگشت هنرمند تو باشد
آبستن صد واژه شدم بعد نگاهت
این شعر پدرسوخته فرزند تو باشد
ای دلخوشی من! نفس من! تپش من!
دل زنده به اعجاز شکرخند تو باشد
زانو زدم آنقدر به پای تو که گفتند:
انگار همین عشق، خداوند تو باشد
دادی قسم جان خودت تا که بمانم
ماندم که بجا حرمت سوگند تو باشد
حالا که به جز اشک فرآورده نداریم
تا غیر همین غم چه فرآیند تو باشد!
[/nextpage]
[nextpage title=”حتما نباید” ]
از سروده های پیشین:
حتما نباید سخت فوق العاده باشی
کافی است قدری مهربان و ساده باشی
وقتی که شورانگیز هستی مثل پاییز
باید شبیه برگ ها افتاده باشی
چون سرو آزادی که فارغ بوده از بار
آزاد از خود باش تا آزاده باشی
رسوایی و تنهایی و اشک و سه نقطه…
باید برای این همه آماده باشی
عشق است و مستی بهتر از هشیاری توست
بهتر که تا آخر رفیق باده باشی
کافر شو و انکار کن هرچیز جز عشق
حتی اگر چون من پیمبرزاده باشی…
[/nextpage]
[nextpage title=”چشم من” ]
چشم من! امشب مجال خواب نیست
تار من! جز شور در مضراب نیست
شمع من! سوسو نگیر از شام من
جام من! از من بگیر آرام من
عقل من! امشب نمی خواهم تو را
ای جنون! من چشم در راهم تو را
درد عشق من! تو درمان کن مرا
مثل موهایم پریشان کن مرا
ای سر از شوریدگی لبریز باش
ای کویر دل! حوادث خیز باش
چشم من! تا صبح بارانی بمان
ای نفس! در عشق زندانی بمان
شور من! در شام بیدادم برس
شعر من! امشب به فریادم برس
ای ورق! با اشک غلطان بازگرد
شعر منظومم! پریشان بازگرد
ای شرار دل! بزن سنگ مرا
ره بزن در پرده آهنگ مرا
آه ای اندوه ها! آهم کنید
امشب از این مستی آگاهم کنید
امشب از هر سایه سرگردان ترم
امشب از آیینه ها حیران ترم
مثل مینایم که بر سنگم زدند
طعنه هایی بر دل تنگم زدند
آتشی باید، مگر آبم کند
راحت از این حال بی تابم کند
ای قسم بر مسجد و دیر و کنشت
یک نفر بر دفترم چیزی نوشت
یک نفر دارد صدایم می زند
چرخشی در ماورایم می زند
یک نفر اینجا مرا فهمیده است
وسعت تنهایی ام را دیده است
چشم من بر جاده ای افتاده است
اتفاق ساده ای افتاده است
اتفاقی ساده مثل عشق من
اتفاقی رنگ یاس و نسترن…
مستم و شعرم دوباره می رسد
رزق من با یک اشاره می رسد
گرچه گل های مجازی کاشت عشق
باورم شد که حقیقت داشت عشق
[/nextpage]
[nextpage title=”گفتی گرفته” ]
گفتی گرفته ای فالی برای من
فالت به خیر باد! ای بی وفای من!
یکباره آمدی، یکباره می روی
این بار هم بگیر تصمیم جای من
دوری و دورتر از حال من، دلت
دیگر نمی کنی حتی هوای من
این عشق خوب بود، همراه و پابه پا
همسوی حس تو، همراستای من
هر روز یک سبد از عاشقانه ها
آوازهای تو می ریخت پای من
تا باورت کنم، تا باورت کند
این شعر بسته و دیرآشنای من
یکبار گوش کن شعر شروع را
یاد تو مانده است اصلا صدای من؟
رفتی ولی هنوز یادم نرفته است
اصرارهای تو، انکارهای من!
[/nextpage]
[nextpage title=”دارم برایت” ]
دارم برایت از دل و جان می نویسم
با اشک بر فرش خیابان می نویسم
کم کم دوباره بغض احساسم شکسته
نم نم برایت شعر باران می نویسم
از رنج بی اندازه، بی حد، بی تو، بی شک
در این غریبستان انسان می نویسم
من از هبوط عشق بر این خاک بی روح؛
در عصر یخبندان ایمان می نویسم
تا صبح می بارم کنار رود مرده
از خشکی این شهر بیجان می نویسم
از بس نگفتم زخم های کهنه ام را
انگار یک حرف از هزاران می نویسم
رفتند مردم، شهر خاموش است، اما
من از تو و عشقت کماکان می نویسم
[/nextpage]
[nextpage title=”باید برای از تو نوشتن” ]
باید برای از تو نوشتن ببینمت
در امتداد باور این زن ببینمت
پشت غبار مبهم شعرم نشسته ای
باید بدون پرده و روشن ببینمت
ای مانده در نگاه من احساس خسته ات!
آسوده باش بر سر دامن ببینمت!
تصویری از رهایی در چشم های من
با دست های حلقه به گردن ببینمت
ای جاااان من! خلاصه ی شعرم فقط همین:
باید شبی مقابل این تن ببینمت
[/nextpage]
[nextpage title=”شاعر که شاید شعر” ]
شاعر که شاید شعر، حرف آخرش باشد
انگار عصر جمعه در چشم ترش باشد
می سوزد و خاموش می ماند، مگر با شعر
– این گفته های آتشین- خاکسترش باشد
حتی اگر شعرش بهاری بود، می دانم
پاییز می آید که رنگ دیگرش باشد
اینجا اگر سرد است، او مهر است و می تابد
اینجا اگر مرداب؛ او نیلوفرش باشد
سخت است با روحی بزرگ و قالبی کوچک
این تن نه در حد دل عصیانگرش باشد
از عشق، بد گفتید و فهمید و نفهمیدید
شاید همین تنها، تمام باورش باشد
شاعر خدای عشق و احساس است، بی تردید
هر آیه ای از شعر او پیغمبرش باشد
[/nextpage]
[nextpage title=”عاشق شده بودم” ]
عاشق شده بودم! و تو انگار نه انگار
از عمق وجودم؛ و تو انگار نه انگار
هی بغض، گلوگیر شد و هی خفه ام کرد
هی شعر سرودم و تو انگار نه انگار
یک عمر تو را دیدم و… حرفم به دلم ماند
از ترس حسودم و تو انگار نه انگار
آنقدر دلم سوخت که دیگر خبری نیست
از آتش و دودم و تو انگار نه انگار
از اینهمه احساس که با عشق نوشتم
جز با تو نبودم و تو انگار نه انگار
[/nextpage]
[nextpage title=”برای با تو نشستن” ]
برای با تو نشستن بهانه می خواهم
یکی دوتا غزل عاشقانه می خواهم
نه بحرهای طویل و نه وزن های غریب
که ساده مثل خودم یک ترانه می خواهم
تمام برگ و برم ریخت؛ من زمستانم!
بهار باش برایم! جوانه می خواهم
به آن نشان که هزار آیه خوانده ای از عشق
هزار آیه رها کن، نشانه می خواهم
شبیه موی خودم درهمم، پریشانم
برای تکیه به تو از تو شانه می خواهم
رها نکن به قفس اینچنین مرا- تنها
کبوتر توام و آب و دانه می خواهم
هجوم سرد نگاهی به آشیانم زد
دوباره گرمی یک آشیانه می خواهم
“دراین زمانه رفیقی که خالی از خلل است”
مثال خواجه، ولی زیرکانه می خواهم
زبان به کام گرفتن از عشق، آسان نیست
من آتشی که بگیرد زبانه می خواهم
تو از کرانه عشقم کناره می گیری
و من دوباره تو را بی کرانه می خواهم
[/nextpage]
[nextpage title=”بی جسم” ]
بی جسم بی مثالی ات عادت نمی کنم
بی روح ایده آلی ات عادت نمی کنم
ای روشنای من! چرا خاموش می شوی؟
من جز به این زلالی ات عادت نمی کنم
لب باز کن دوباره از حالم سوال کن
حتی به بی سوالی ات عادت نمی کنم
بی من بگو چه می کنی؟ ای بیخیال من!
دیدی به بی خیالی ات عادت نمی کنم؟
ای چشمه ی زلال من باران شو و ببار
زیرا به خشکسالی ات عادت نمی کنم
با رفتن از کنار من، حال مرا نگیر!
نه من به جای خالی ات عادت نمی کنم
[وزن این غزل «مستفعلن مفاعلن مستفعلن فعل» است؛
این وزن در کتابهای عروضی معتبر ازجمله آثار سیروس شمیسا،
پرویز ناتل خانلری، مسعود فرزاد و دستگاه عروضی استاد ابوالحسن نجفی
ذکر نشدهاست و ظاهراً تا پیش از این شعری بر این وزن سروده نشده بود.
نام بحر را به همراهی دوست عروضی ام، مهدی شعبانی،
بر اساس جدول عروضی ایرج کابلی، «رجز مثمن مخبون مخلع محذوف» یافتیم.
(رک. وزن شناسی و عروض، ایرج کابلی، 1376: نشر آگه،ص428).]
[/nextpage]
[nextpage title=”ای خوب همنفس” ]
در آستانه فصل عاشقان-پاییز-
برای شاعر همدل ـ فریبا امجد ـ به پاسداشت تنهایی اش:
ای خوب همنفس که فریباتر از منی!
پاییز آمده و تو شیداتر از منی
پاییــــز آمده، تو بیا روی
برگ ها
با من قدم بزن، تو که تنهاتر از منی!
در فصل عاشقان که به زیبایی اش قسم
عاشق تر از توام که تو زیباتر از منی
در شیوه های باطن، مجنون تر از توام
در عشوه های ظاهر، لیلاتر از منی
خاموش بوده ای و من ازچشم های تو
فهمیده ام عزیز! تو غوغاتر از منی
من از نگاه شعر تو پنهان تر از توام
اما به شعر من که تو پیداتر از منی
در لحظه های خیزش موج بلند شعر
احساس می کنم که تو دریاتر از منی
من مریم مقدس این واژه های بکر
اما برای شعر، مسیحاتر از منی
از لحظه ای که در دل من جاگرفته ای
اقرار می کنم که معماتر از منی
من می روم که خسته ام از هرچه انجمن
اما بمان که انجمن آراتر از منی
[/nextpage]
[nextpage title=”ای تا ابد تمام” ]
ای تا ابد تمام شده ماجرای تو!
تنبور می زنم که بگیرم عزای تو
تنبور می زنم که دل بیقرار من
آرام تر شود مگر از ماجرای تو
تنبور می زنم که رهاتر شوم از این
رنجی که جاگرفته دلم را به جای تو
تنبور می زنم که نماند به یاد من
هر شعر دلکشی که سرودم برای تو
تنبور می زنم که مگر در صدای آن
خاموش تر شود به دل من صدای تو
تنبور می زنم که در این شهر گم کنم
کوی تو و نشانی دولت سرای تو
تنبور می زنم و غزل باز می رسد
تا پاسخی شود به تو و شعرهای تو
تنبور می زنم و به هر نغمه گفته ام
بیزارم از تمام تو و ادعای تو
تنبور می زنم که به همراه گریه ام
این شکوه های من برسد برخدای تو
تنبور می زنم که به یکباره بشکنم
بغضی که مانده روی هوا در هوای تو
تنبور می زنم که پس از پشت پا به دل
حلوای عشق را بپزم پشت پای تو
تنبور می زنم که بمیری درون من
این نغمه های غم بشود خونبهای تو
تنبور می زنم تو برو بیخیال من!
بخشیده ام عطای تورا بر لقای تو
تنبور می زنم که نماندی به پای من
تنبور می زنم که نمانم به پای تو
[/nextpage]
[nextpage title=”چشمم دوباره” ]
چشمم دوباره با نگاهی در تلاقی است
دنیا پر از برخوردهای اتفاقی است
هرشب خیال کهنه ی ” همراهی او”
با پلک های خسته ی من هم اتاقی است
دربند پیمان نیستم با هیچ جمعی
پیمانه ام فرد است و تنها شعر، ساقی است
رودم، زلالم، می خروشم؛ گرچه اینجا
لبریز از اندیشه های باتلاقی است
مصرع به مصرع عشق و آزادی است حرفم
نه شاعر بیتم، نه شعرم ارتزاقی است
با یاد آغوشی “برای آخرین بار”
تا صبح در گوشم طنین “گل نراقی” است
من عاشقم، پر درد، اما زنده ام تا
وقتی شقایق هست، وقتی عشق باقی است
[/nextpage]
[nextpage title=”خبر از کسی تازه داری” ]
خبر از کسی تازه داری عزیزم که از خود مرا بی خبر می گذاری؟
سرت باز امشب به سامان رسیده؛ مرا باز آسیمه سر می گذاری
خودم هستم؛ آنکس که روزی نگاهم برایت پر از عشق بود و غزل بود
چه شد؟ چشم می بندی و می روی و مرا باز با چشم تر می گذاری!
ترانه، غزل، چارپاره – دلم پاره پاره- و من می نویسم برایت
و تو پاسخ این همه حس خوب مرا، لعنتی! مختصر می گذاری!
سکوت و نگاهی که سرد است و دستی که دیگر برایم نوازش ندارد!
و دیدم که در دفتر شعر خود نام این کارها را هنر می گذاری!
برو بی خیالت! در این شهر و این کوچه هایی که بی تو غریبند با من
مرا در میان خودم، شعر سردرگمم، اینچنین دربدر می گذاری
و من مریمم؛ مانده بر روی دستم همان شعر زاییده از عشق بکرم
که نام مرا بر زبان همین مردم از خدا ببخبر می گذاری
یقینا که راهی نمانده است دیگر برای دل من برای دل تو
که داغ چنین عشق را بر دل خود، اگر می گذارم، اگر می گذاری…
[/nextpage]
[nextpage title=”بانوی مهر و آب” ]
بداهه ای برای آناهیتا، نازنینی که روزگار به تازگی در اوج جوانی اش از ما گرفت…
بانوی مهر و آب* که پا در گلی هنوز!
از بام من پریده ولی در دلی هنوز
رنگت پریده، لب چهقدَر خشک! ای عزیز
با چشم نیمه باز ولی خوشگلی هنوز
با آنکه رنگ مرگ چه بی وقت -ماه من-
روی تو را گرفته ولی کاملی هنوز
رفتی چه ناگهان و در اینجا برای تو
محشر به پا شده است و خودت غافلی هنوز
از موج خیز حادثه ها رفته ای و باز
از دور دیده ام که چه دریادلی هنوز
می خواستی که شعر نویی بشنوی، بیا
با من دوباره شعر بخوان! مایلی هنوز؟
عطرت تمام خانه ی ما را گرفته است
باور نمی کنم؛ نه؛ تو در منزلی هنوز
دریای بی کرانه ی عشقم نگاه کن!
این عکس یادگار که در ساحلی هنوز
*آناهیتا الهه آب است
[/nextpage]
[nextpage title=”ای هق هق عشق” ]
ای هق هق عشق با تو همدم، مریم!
ای گریه تو شعر مجسم، مریم!
همپای ستاره ها نشستی تا صبح
تا سر زده مهر از تو کم کم، مریم!
نو کن غزلی دوباره در دفتر عشق
ای شور شب شعر دمادم، مریم!
با یاد کسی که برده از یاد تورا
لبریز شدی، ببار نم نم مریم!
نشکفت گل وجودت اما هستی
چون شبنم صبحدم مقدم، مریم!
با روح مجردی که در سینه توست
تنهاتری از مسیح مریم، مریم!
اینجا که نشسته ای برای تو کم است
ای خاک عدم بر سر عالم، مریم!
[/nextpage]
[nextpage title=”با آینه سرگرم” ]
از کهنه سروده ها
با آینه سرگرم تفاهم شده بودم
آنقدر که در حیرت خود گم شده بودم
آغوش گرفتم همه ی خاطره ها را
با سایه ی خود مست تراکم شده بودم
گل کردم و از عشق نوشتم ولی افسوس
افسوس که بازیچه ی مردم شده بودم
خاموش نشستم من و دردم به دلم ماند
یک عمر اگر ساده تجسم شده بودم
ای داور دوران! من از اقبال و سعادت
روراست بگو! رتبه ی چندم شده بودم؟
از سردی دنیای شما دم نزدم هیچ
با شعر خودم گرم تکلم شده بودم
بی هیچ فریبی به فریب همه محکوم!
القصه همان قصه ی گندم شده بودم
[/nextpage]
[nextpage title=”وقتی شب” ]
20 سال پیش مرداد 75
وقتی شب، بی سپیده باشد
وقتی که غمی رسیده باشد
وقتی که پس از هجوم اندوه
نا از نفسم رمیده باشد
وقتی که سکوت بر نگاهم
یک پرده ی غم کشیده باشد
وقتی همه شب سه تار ساکت
اندوه مـرا شنیده باشد
وقتی که امیدِ با تو بودن
بند از دل من بریده باشد
وقتی که نگاه خسته ی تو
احساس مرا ندیده باشد
وقتی که پرنده ی محبت
از سینه ی تو پریده باشد
وقتی که هزار پیله از درد
عشقت به دلم تنیده باشد
وقتی که دل از نبودن تو
تامرگ به سر دویده باشد
بهتر که نباشم و نباشی
از تو دل من رمیده باشد
دیگر نه من و نه تو عزیزم
تا خاطرت آرمیده باشد
[/nextpage]
[nextpage title=”از گذشته ها” ]
از گذشته های دوری که…
دل صنوبری ام را شکست مردی که…
غرور مرمری ام را شکست مردی که…
کبوترانه پریدم برای عشق اما
پر کبوتری ام را شکست مردی که…
غزل نوشتم و خواندم از عشق خود، افسوس!
طنین دلبری ام را شکست مردی که…
شکسته مانده دلم مثل موی من، وقتی
شکوه روسری ام را شکست مردی که…
و فصل دختری من که زود پرپر شد
و حس مادری ام را شکست مردی که…
کلام آخر من انعکاس عشقم بود
کلام آخری ام را شکست مردی که…
[/nextpage]
[nextpage title=”دلم گرفته” ]
“دلم گرفته بیا تا کمی قدم بزنیم”
بیا دوباره در این شهر از عشق دم بزنیم
کنار من بنشین روبروی آیینه
که با نگاه تو پهلو به جام جم بزنیم
تمام عمر به پاس قشنگی احساس
از عشق، از هیجان، از نفس قلم بزنیم
بیا که جمع ببندیم فعل ” ماندن” را
و مهر بطلان بر فعل ” می روم” بزنیم
بیا به عشق بکوبیم عقل بت شده را
نه مثل این مردم سنگ بر صنم بزنیم!
خدا کند که در این امتحان قبول شویم
و دست رد به دل هرچه بیش و کم بزنیم
بیا که زائر دلهای خسته ای باشیم
به دور قلب شکسته شبی حرم بزنیم
همیشه پای همین خاطرات می مانیم
بیا که خاطره های خوشی رقم بزنیم
هوا چقدر شبیه من است، بارانی است!
دلم گرفته بیا تا کمی قدم بزنیم
[/nextpage]
[nextpage title=”شب است و باز خودم” ]
شب است و باز خودم را مرور خواهم کرد
نترس از دل سنگت عبور خواهم کرد
خودم، دلم، همه ی باورم و حتی عشق
و هرچه غیرتو را از تو دور خواهم کرد
قسم به مستی باران، قسم که چشمم را
به سیل بارش عشق تو کور خواهم کرد
شبی که عطر تنم را به یاد می آری
چه نازکانه به فکرت خطور خواهم کرد
و سرنوشت عجیبم همیشه تنهایی است
اگر چه تنها، حس غرور خواهم کرد
چه واژهای غریبی ردیف خواهد شد
چه سخت قافیه هایی که جور خواهم کرد
و من رسالت شعرم همین تناقض هاست
و دیر نیست شبی که ظهور خواهم کرد
[/nextpage]
[nextpage title=”چشم می بندم” ]
چشم می بندم ولی دزدانه های من که هست
بغض کمتر کن عزیزم! شانه های من که هست
دلخوری، سردرگمی، باید ببارانم تو را
اشک را آغاز کن! پیمانه های من که هست
سالها آوار تنهایی به رویت مانده است!
خانه نو کن در دلم! ویرانه های من که هست
مثل من که با همه دیوانگی ها دلخوشم
تا یکی از خیل این دیوانه های من که هست
خسته ای دیگر، کمی هم بیخیال غصه شو
چشم هایت را ببند افسانه های من که هست
[/nextpage]
[nextpage title=”گرچه هست عشقت” ]
از سال های دووور:
گرچه هست عشقت به من از من یقینا بیشتر
تاب پنهان کردن عشق تو از من بیشتر
چشم در چشمم نبودی و خماری می کشی
این خماری می شود از بعدِ دیدن بیشتر
شک نکن دیوانه در دیوانگی های دلم
از جنون تو جنون ماست حتما بیشتر
بیقرار فاصله بین من و مردی که هست
مهربانی های او از قلب هر زن بیشتر
با دلم بازی نکن نازکتر است از برگ گل
در نظر هرچند می ماند به آهن بیشتر
می رسی روزی و می فهمی که از آن تلخوش
می شود شیرینی من، مردافکن بیشتر
[/nextpage]
[nextpage title=”خبر از کسی تازه” ]
خبر از کسی تازه داری عزیزم که از خود مرا بی خبر می گذاری؟
سرت باز امشب به سامان رسیده؛ مرا باز آسیمه سر می گذاری
خودم هستم؛ آنکس که روزی نگاهم برایت پر از عشق بود و غزل بود
چه شد؟ چشم می بندی و می روی و مرا باز با چشم تر می گذاری!
ترانه، غزل، چارپاره – دلم پاره پاره- و من می نویسم برایت
و تو پاسخ این همه حس خوب مرا، لعنتی! مختصر می گذاری!
سکوت و نگاهی که سرد است و دستی که دیگر برایم نوازش ندارد!
و دیدم که در دفتر شعر خود نام این کارها را هنر می گذاری!
برو بی خیالت! در این شهر و این کوچه هایی که بی تو غریبند با من
مرا در میان خودم، شعر سردرگمم، اینچنین دربدر می گذاری
و من مریمم؛ مانده بر روی دستم همان شعر زاییده از عشق بکرم
که نام مرا بر زبان همین مردم از خدا ببخبر می گذاری
یقینا که راهی نمانده است دیگر برای دل من برای دل تو
که داغ چنین عشق را بر دل خود، اگر می گذارم، اگر می گذاری…
[/nextpage]
[nextpage title=”نه مانده طاقت حرف” ]
نه مانده طاقت حرف و نه مانده حوصله ای
تو هم شبیه منی؛ بی قرارِ فاصله ای
چه ماجراست میان من و خودت؛ بگذر!
نه تو دل گِله داری نه من مجادله ای
تو را اگرچه به جز من هزار سودا هست
مرا به غیر تو اما نمانده مشغله ای
دلم شکسته از این بی خیالی ات، اما
سرت سلامت عزیز، این که نیست مسئله ای
[/nextpage]
[nextpage title=”امشب هجوم بغض” ]
امشب هجوم بغض غزل می کشد مرا
این غم گرفته توی بغل می کشد مرا
قلبم همیشه روی خط زلزله است؛ آه!
آخر بنای روی گسل می کشد مرا
می دانم این شروع وصال من است و عشق
یکشب میان ماه عسل می کشد مرا
با پای خود به مسلخ آغوش می روم
روزی که عشق – عزوجل – می کشد مرا
بی شک نه اختیار که اجبار محض بود
قالوا بلای روز ازل می کشد مرا
شکی نشسته روی یقین، می خورم زمین
بر باورم خلیده خلل می کشد مرا
اینان شعاری اند و شعوری نمانده است
نیرنگ روزگار دغل می کشد مرا
این کفر محض کار خدایان زنده است
تهمت به دوش لات و هبل می کشد مرا
[/nextpage]
[nextpage title=”باید بگویم دوست دارم ” ]
باید بگویم دوست دارم دلبرم باشی
می خواهم از تو عشق اول/ آخرم باشی
دیوانه ام؛ بی شک تو هم یک روز می فهمی
روزی که شبها تا سحر دور و برم باشی
باید سلیمانی کنی در ملک احساسم
در عشق، بی تردید تو پیغمبرم باشی
هرچند فردا عشق را انکار خواهی کرد
امروز می خواهم تمام باورم باشی
بی باک تا خط مقدم می روم با تو
در جبهه این عشق اگرهمسنگرم باشی
[/nextpage]
[nextpage title=”باید علیه شعر” ]
باید علیه شعر خودم کودتا کنم
باید که جایگاه تو را جابجا کنم
دل گفت از نخست که این مرد راه نیست
وقتش شده به حرف دلم اعتنا کنم
از ادعای عشق تو چیزی ندیده ام
بر ترک ادعای تو باید دعا کنم
وقتی نماز قلب من از تو شکسته شد
عشقی که داشتم به تو باید قضا کنم
هرگز کسی امام دل من نبوده است
عادت نکرده ام به کسی اقتدا کنم
حالا که من کنار شما جا نمی شوم
ترکم کنید اگر که نه، ترک شما کنم
دیگر رفیق من! هوس ماجرا نکن
اصلا نبوده ای که تو را ماجرا کنم
[/nextpage]
[nextpage title=”وقتی که عشق” ]
وقتی که عشق و عقل تو درگیر می شود
تنها دل من است که زنجیر می شود
اینقدر وقت آمدنت پابه پا نکن
آخر برای آمدنت دیر می شود
گفتی غمی ندارم و صدبار دیده ای
این اشک های من که سرازیر می شود
حسّی که روی شانه ی تو جا گذاشتم
یک عمر توی شعر تو تکثیر می شود
ردّ قرار آخرمان روی موج هاست
دریا هم از نگاه تو تسخیر می شود
وقتی کنار خاطره هامان قدم زدم
دیدم چه زود می رود و دیر می شود
یک عشق ماندگار فقط توی خواب هاست
اما فراق توست که تعبیر می شود
حالا که فصل آمدنت دیر شد نیا
دارد دلم از آمدنت سیر می شود
[/nextpage]
[nextpage title=”دوباره هوا” ]
دوباره هوا در هوایت گرفت
دوباره دل من برایت گرفت
و باران لطیف است مانند تو!
که یکباره چون گریه هایت گرفت
به یادت می آید شبی را که سخت
دل صاف و بی ادعایت گرفت؟
و از بس که لبریز باران شدی
دل آسمان هم برایت گرفت
نگفتی چه شد ناگهان بغض تو
شکست و تب شعرهایت گرفت
و آنقدر خواندی غزل های ناب
که فردای آن شب صدایت گرفت
فدای تو و رفتنت نازنین!
دعا کرده بودی، دعایت گرفت
تو آنجا خوشی در هوای دلت
من اینجا دلم در هوایت گرفت
از شعرهای قدیمی( سال 84 )
برای عزیزی که رفتنش را خاطرم هست…
[/nextpage]
[nextpage title=”شب است” ]
شب است و باز خودم را مرور خواهم کرد
به نرمی از دل سنگت عبور خواهم کرد
خودم، دلم، همه ی باورم و حتی عشق
و هرچه غیرتو را از تو دور خواهم کرد
قسم به مستی باران، قسم که چشمم را
به سیل بارش عشق تو کور خواهم کرد
شبی که عطر تنم را به یاد می آری
چه نازکانه به فکرت خطور خواهم کرد
و سرنوشت عجیبم همیشه تنهایی است
اگر چه تنها، حس غرور خواهم کرد
چه واژهای غریبی ردیف خواهد شد
چه سخت قافیه هایی که جور خواهم کرد
و من رسالت شعرم همین تناقض هاست
و دیر نیست شبی که ظهور خواهم کرد
[/nextpage]
[nextpage title=”زمان هبوط” ]
زمان هبوط زلال من است
شب است و خدا باز مال من است
شب و انعکاس پریشانی ام
و رنجی که در چشم بارانی ام
شب و گریه های غریبانه ام
شب و لحظه هایی که دیوانه ام
شب و بیکران است مرز
غمم
شب و مثل حس خودم مبهمم
شب و باز من موج بی ساحلم
شب و پرسه در کوچه های دلم
شب و گریه ای در هوای خودم
شب و شعر من با صدای خودم…
[/nextpage]
[nextpage title=”ای مانده لابلای” ]
ای مانده لابلای خودت! من که می روم
دنیای تو برای خودت، من که می روم
آن دل که بودنم را نادیده می گرفت
بگذاردش به پای خودت؛ من که می روم
خوش بودم اولش به هواداری ات ولی
خوش باش در هوای خودت، من که می روم
دیگر صدای شعرم در خانه تو نیست
تو باش با صدای خودت، من که می روم
گفتی حنای عشقم رنگی نداشت، خوب
رنگین شو از حنای خودت، من که می روم
گفتی وفا نداشت دلم، باز هم قبول
خود دانی و خدای خودت، من که می روم
می خواستم کنار تو باشم که آمدم
تو مانده ای کجای خودت، من که می روم
جان خودت قسم ندهی بیشتر از این
جان تو هم فدای خودت، من که می روم
طومار عشقمان که به آخر رسید…هیچ
باقی فقط بقای خودت، من که می روم
[/nextpage]
[nextpage title=”دارم برایت از دل” ]
دارم برایت از دل و جان می نویسم
با اشک بر فرش خیابان می نویسم
کم کم دوباره بغض احساسم شکسته
نم نم برایت شعر باران می نویسم
از رنج بی اندازه، بی حد، بی تو، بی شک
در این غریبستان انسان می نویسم
من از هبوط عشق بر این خاک بی روح؛
در عصر یخبندان ایمان می نویسم
تا صبح می بارم کنار رود مرده
از خشکی این شهر بیجان می نویسم
از بس نگفتم زخم های کهنه ام را
انگار یک حرف از هزاران می نویسم
رفتند مردم، شهر خاموش است، اما
من از تو و عشقت کماکان می نویسم
[/nextpage]
[nextpage title=”ای زمین برای تو!” ]
با درود بر پیشوای نیکوکاران، علی بن ابیطالب
ای زمین برای تو! آسمان سرای تو
هیچکس فرای تو، نیست جز خدای تو
ای طنین هرچه هست، ای نگین هرچه هست!
در جبین هرچه هست، مُهری از ولای تو
ای خدای آینه! وی صفای آینه!
در کجای آینه، نیست ردّ پای تو؟
ای هبوطی از خدا! وی سفیر ناکجا!
حرف حرف هل اتی، شرح آیه های تو
بامداد و ژاله ها، ساغر و پیاله ها
چشم داغ لاله ها، مانده بر ردای تو
هی خدا خدا کنم، شورشی به پا کنم
تا که برملا کنم عشق بی دوای تو
ای فرای ما و من! روشنای انجمن!
شعرها چمن چمن، سبز شد به پای تو
ای امام عشق من! ای مقام عشق من!
ای تمام عشق من، گشته مبتلای تو
چشم اشک پرورم، سینه ی پراخگرم
این دل کبوترم، کشته همای تو
ای حلاوت عسل! ای جمال بی مثل!
عشق را بغل بغل، می کنم فدای تو
ای همه خیال من! عشق بی زوال من!
جوشش تو مال من، شعر من برای تو
شعر منتخب جشنواره دانشجویان سراسر کشور
دانشگاه پیام نور مشهد آبان 80
[/nextpage]
[nextpage title=”با پیامی یا تماسی” ]
با پیامی یا تماسی یا حضوری بهتر است؟
“از خودم گفتن” برای تو چجوری بهتر است؟
بی مرام از چشم من حال مرا بهتر بفهم!
هی نگو حالا صبوری کن صبوری بهتر است؟
توی کافی شاپ ها این قهوه های تلخ چیست؟
پیش من بنشین بساط چای و قوری بهتر است
شعر تو خوب است اما مثل شعر چشم من
چکه چکه بارش اشک بلوری بهتر است
اینقدر بد کرده ای با من که دیگر بین ما
فاصله اندازه صد سال نوری بهتر است
من تمام شعر و شورم را، شعورم را، به تو
داده ام، اما گمانم بی شعوری بهتر است!
ظاهرا بدعت میان هرچه جا واکرده است
شعر مثل ایسم های نوظهوری بهتر است!
می رویم و می بریم این شعر های زنده را
وقتی اینجا حرف های مرده شوری بهتر است…
[/nextpage]
[nextpage title=”با من شریک باش” ]
با من شریک باش، بیا نان برای تو
این جسم خسته مال من و جان برای تو
یک بیت شعر عشق برای دلم بس است
ویلای سبز خطّه ی باران برای تو
شعر مرا چه حاجت تشویق یا صله
تشریف های حضرت سلطان برای تو
با نیزه ی شکسته ی مژگان خود خوشم
هر نیزه ای که رأسش قرآن برای تو
از کودکی همیشه جهنم سزای ماست
حور و بهشت و روضه ی رضوان برای تو
ما را درون ظلمت خود واگذار شیخ!
زهد و نماز و روزه و ایمان برای تو
حق خدا که هیچ، بیا حق خلق را
سهمیه هر چه بود، کماکان برای تو
[/nextpage]
[nextpage title=”سلام! اگرچه” ]
سلام! اگرچه پس از این سلام خواهم رفت
عزیز بودم و با احترام خواهم رفت
چقدر دور و برت را شلوغ می بینم!
چقدر خسته از این ازدحام خواهم رفت
به هر بهانه سرودم و عشق می بارید
و قطره قطره ی آن این پیام: خواهم رفت
نشسته ای که ببینی از عشق و آزادی
من اسیر به سمت کدام خواهم رفت؟
نترس! آنقدر از تو بریده ام دیگر
که از کنار تو ای بی مرام! خواهم رفت
سکوت کردم و خط نگاه من می گفت:
نمانده حرف؛ فقط یک کلام – خواهم رفت-
تمام شد سفرم با تو نیمه راه، چقدر
سراب بودی و من تشنه کام خواهم رفت…
[/nextpage]
[nextpage title=”رفتی مرا میان” ]
رفتی مرا میان خودم جا گذاشتی
با کوله بار خاطره تنها گذاشتی
رفتی ولی به پشت سرت هم نگاه کن
بردی تمام جانم و تن را گذاشتی
از موج عشق رستی و پهلو گرفته ای
من را در این تلاطم دریا گذاشتی
بی سیب و بی فریب به یکباره آمدی
پا بر رسوم آدم و حوا گذاشتی
رفتی! اگرچه یاد تو مانده هنوز هم
در آن دلی که بر سر آن پا گذاشتی
[/nextpage]
[nextpage title=”زندگی هرچه توانست” ]
زندگی هرچه توانست به من غم داده
زندگی فرصت لبخند به من کم داده
ظاهری شاد به من داد که دیدید ولی
دردهایی که ندیدید، دمادم داده
قامتم راست تر از حرف شما بود، زمان
زیر بار غم این عشق، مرا خم داده
عشق میراث دل دختر حواست ولی*
حق آن را به پسرخوانده آدم داده
زخم این بغض چهل ساله که سر واکرده
روز و شب چشم مرا بارش نم نم داده
حاصلم دفتر شعری است که روی دستم
مانده مانند مسیحا که به مریم داده
*حوا نام مادرم و مسیح نام پسرم نیز هست
[/nextpage]
[nextpage title=”هم شعر هم اشک” ]
هم شعر هم اشک امشب پر می کند دفترم را
تا بار دیگر بخوانید اندوه چشم ترم را
با شعر رنگ کبوتر از آشتی گفتم اما
با دشمنی، ناگهانی چیدید بال و پرم را
گفتید پرواز کافی است، احساس و آواز کافی است
چیزی شبیه قفس کرد این ایده ها پیکرم را
از هرم نحس نفس ها می سوختم بی صدا تا
امروز بر باد دادید دنیای خاکسترم را
من شعرهایم پر از حرف اما نفهمیده اید و
هر بار گفتید جعل است هم فعل هم مصدرم را
دنیا برای شماها! من میل ماندن ندارم
بدجور بی تاب کردید این روح عصیانگرم
رودم، زلالم، روانم؛ اما گرفتید امانم
مردابتان کشته دیگر احساس نیلوفرم را
زخم عمیقی است انگار در ذهن من ریشه دارد
شک عجیبی است اینبار خط می زند باورم را
من خالق مهرم؛ و شعر حالا رسالت به دوش است
افسوس! باور نکردید اعجاز پیغمبرم را
[/nextpage]
[nextpage title=”برای با تو نشستن” ]
برای با تو نشستن بهانه می خواهم
یکی دوتا غزل عاشقانه می خواهم
نه بحرهای طویل و نه وزن های غریب
که ساده مثل خودم یک ترانه می خواهم
تمام برگ و برم ریخت؛ من زمستانم!
بهار باش برایم! جوانه می خواهم
به آن نشان که هزار آیه خوانده ای از عشق
هزار آیه رها کن، نشانه می خواهم
شبیه موی خودم درهمم، پریشانم
برای تکیه به تو از تو شانه می خواهم
رها نکن به قفس اینچنین مرا- تنها
کبوتر توام و آب و دانه می خواهم
هجوم سرد نگاهی به آشیانم زد
دوباره گرمی یک آشیانه می خواهم
“دراین زمانه رفیقی که خالی از خلل است”
مثال خواجه، ولی زیرکانه می خواهم
زبان به کام گرفتن از عشق، آسان نیست
من آتشی که بگیرد زبانه می خواهم
تو از کرانه عشقم کناره می گیری
و من دوباره تو را بی کرانه می خواهم
[/nextpage]
[nextpage title=”تا صبح در هوای” ]
تا صبح در هوای خودم گریه می کنم
بر شانه ی خدای خودم گریه می کنم
این حالم آشناست، خودم می شناسمش
با حال آشنای خودم گریه می کنم
از عشق می نویسم از این حس لعنتی!
با شعر پا به پای خودم گریه می کنم
می خوانم از سکوت عمیق و همیشگی
اینگونه با صدای خودم گریه می کنم
پیش آمده است عشق و عقبگرد کرده ام
بر سیر قهقرای خودم گریه می کنم
عمری است می کشم بدنی خسته را به دوش
عمری است در عزای خودم گریه می کنم
این شعر آخر است و غمم ناسروده ماند!
بر شعر نارسای خودم گریه می کنم
تا پیش از این برای شما گریه کرده ام
امشب فقط برای خودم گریه می کنم
[/nextpage]
[nextpage title=”خسته ام” ]
خسته ام؛ خسته ام از دیده ی حساس شما
می روم؛ می روم این بار از احساس شما
عاشقی جرم بزرگی است در این دوره ولی
چقدر عشق حقیر است به مقیاس شما
دمتان گرم! که گرمای جهنم دارید!
دل من سوخته از برکت انفاس شما!
غیر از این مهر و همین شعر چه از من دیدید؟
که چنین آخته بر من رگ آماس شما
کنج ایوان دلم تا به سحر می بارم
تا معطر شود از بارش من یاس شما
شعر می گویم و گل کرده؛ ولی همسایه است
ساقه ی نسترنم با لبه ی داس شما
هیچ کس گرچه برایم گل مریم نخرید
غنچه غنچه شده ام پرپر احساس شما
[/nextpage]
[nextpage title=”وقتی که از سکوت” ]
وقتی که از سکوت بلند خودم پرم
یعنی دلم شکسته و یعنی که دلخورم
یعنی که دوست دارمت آری هنوز و من
از حس بی دلیل خودم حرص می خورم
ناباورانه رفتی و یکسال بعد تو
یک ذره کم نمی شود از این تحیرم
دیدم که رفته ای تو و دیگر ندیده ام
جز خاطرات تلخ تو چیزی فراخورم
حالا بریده از دل تو دست عشق من
آسوده باش از دل خود نیز می برم
گفتم مگر بیایی و آرام من شوی
بیهوده بود – حیف! تمام تصورم
[/nextpage]
[nextpage title=”حرفی بزن” ]
حرفی بزن! شعری بخوان! حالم گرفته است!
حس می کنم نحسی به اقبالم گرفته است
مثل کبوتر فکر پروازم ولی حیف
سنگینی این بغض بر بالم گرفته است
آن پیشگویی ها همه پشت هم آمد
تا کولی آواره ای فالم گرفته است
جز حرف رفتن، فعل دیگر نیست؛ انگار
در فصل شعر آفت به افعالم گرفته است
شکرخدا از برکت باران اشکم
رگبار شعر از اول سالم گرفته است
بر چشم هایم آسمان هم غیرتی شد
من رفتم و باران به دنبالم گرفته است
[/nextpage]
[nextpage title=”بوی نرگس” ]
بوی نرگس های مستت خانه را برداشته
عشق، ممنوعیت میخانه را برداشته
هی جنون خویش را انکار کردم تا غمت
آمد و قفل دل دیوانه را برداشته
عقل من هرچند مدتها زبانزد بود، عشق
از من اینک شهرت فرزانه را برداشته
با خودم پیمان پرهیز از تو بستم، حیف شد
دستم آخر باز هم پیمانه را برداشته
نه خیال بد نکن پیمانه ام آه است و اشک
مهرت از من میل آب و دانه را برداشته
سهم من از با تو بودن یک دل آرام بود
اوج عشق آرام این ویرانه را برداشته
[/nextpage]
[nextpage title=”روحی سراسیمه” ]
روحی سراسیمه دارم هرچند در تن نشسته
روحی که دیری است انگار بیگانه با من نشسته
روحی که بر جسم خسته افسرده و دلشکسته
همچون منیژه که چندی است بر چاه بیژن نشسته
میلی به دنیا ندارد سودای فردا ندارد
روحی که مرد است اما در جسم یک زن نشسته
بی تاب در فکر رفتن تنها نشسته است بر من
آماده مانند سنگی روی فلاخن نشسته
ای مرگ وقتش رسیده دریاب روحی که دیگر
من را رها کرده اما پای تو قطعا نشسته
[/nextpage]
[nextpage title=”دربند دلم باش” ]
دربند دلم باش که دربند تو باشد
آنگونه که دلخواه و خوشایند تو باشد
چندی است گره خورده دلم با دل سنگت
از عشق سراسیمه که ترفند تو باشد
همرنگ نگاه نگرانم دل تنگم
در حسرت یک لحظه لبخند تو باشد
بسیار دم از عشق زدی با دلم اما
یک ذره دلت کاش همانند تو باشد
دستی بکش احساس مرا خوب! که شعرم
مخلوق سرانگشت هنرمند تو باشد
آبستن صد واژه شدم بعد نگاهت
این شعر پدرسوخته فرزند تو باشد
ای دلخوشی من! نفس من! تپش من!
دل زنده به اعجاز شکرخند تو باشد
زانو زدم آنقدر به پای تو که گفتند:
انگار همین عشق، خداوند تو باشد
دادی قسم جان خودت تا که بمانم
ماندم که بجا حرمت سوگند تو باشد
حالا که به جز اشک فرآورده نداریم
تا غیر همین غم چه فرآیند تو باشد!
[/nextpage]
[nextpage title=”مشکلی نیست” ]
مشکلی نیست برو بر دل من پا بگذار
تو که عادت داری، باز مرا جا بگذار
بغض غم، بغض غزل، بغض خداحافظی ات
خفه ام کرده، کمی پنجره را وابگذار
خرج کمتر بکن این قهر و غضب هایت را
اندکی نیز پس انداز مبادا بگذار
با همه کوچکی ام قد خدا تنهایم
برو و بیشتر از پیشم تنها بگذار
برو و در همه جا عشق مرا جار بزن
برو جان کندن من را به تماشا بگذار
گرچه دلخوش به همین فعل دروغم اما
بعد از این جمله ی ” میخواهمت” اما بگذار
ای نفهمیده من! بیخبری از من و من
بی تو می میرم و تو تاقچه بالا بگذار
[/nextpage]
[nextpage title=”آمد؛ نشست” ]
آمد؛ نشست؛ دید که من درد می کشم
فهمید هرچه هست ز نامرد می کشم
یک روز عمر عشقم و یک عمر شد که من
از آنچه عشق بر سرم آورد، می کشم
حرفش گذاشت بر دل من هرچه درد بود
حالا زنم که بار بسی مرد می کشم
سوغات عشق- بغض- نفس را گرفته است
آهی است کز نهاد رهاورد می کشم
یک روز، گرم می دود او سوی من ولی
روزی که آخرین نفس سرد می کشم
پاییزی ام اگرچه بهاری تو ای زمان!
اما تو را شبیه خودم زرد می کشم
[/nextpage]
شاعر : مریم مقدم
دفتر شعر : مریم های فصل باران