داستان عاشقانه غمگین واقعی بی وفایی مونا
این داستانی که می نویسم ،یک داستان واقعی می باشد.در حقیقت بیشتر این داستان
بر گرفته از زندگی شخصی است.این داستان را با زبان شخصیت اصلی داستان بیان می کنم.
از آن پسرهایی که به دلیل غرور زیاد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نمیزد.
در سال ۱۳۷۵، وقتی در دوره ی راهنمایی بودم با پسری آشنا شدم. اسم آن پسر آرش بود.
لحظه به لحظه دوستی ما بیشتر و عمیق تر می شد تا جایی که همه ما را به عنوان ۲ برادر می دانستند.
همیشه با هم بودیم و هر کاری را با هم انجام می دادیم. این دوستی ما تا زمانی ادامه داشت که آن اتفاق لعنتی به وقوع پیوست.
در سال ۸۴، در یک روز تابستانی وقتی از کتابخانه بیرون آمدم برای کمی استراحت در پارکی که در آن نزدیکی بود، رفتم.
هوا گرم بود به این خاطر بعد کمی استراحت در پارک، به کافی شاپی رفتم، نوشیدنی سفارش دادم .
من پسر خیلی مغرور و از خود راضی بودم که جز خود کسی را نمی پسندیدم .به این خاطر وقتی دختری را می دیدم،
روی خود را بر میگرداندم و نگاه نمی کردم ولی در آن روز به کلی تمام خصوصیاتم عوض شده بود .
چند دقیقه ای از آمدن من به کافی شاپ گذشته بود. ناگهان چشمم به دختری که در حال وارد شدن به سالن بود افتاد.
بله اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد.عاشق شدم؛ حال و هوام عوض شد، عرق سردی روی صورتم نشسته بود.
چند دقیقه ای به همین روال گذشت.
آدم زبان بازی بودم، ولی در آن لحظه هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسید. نمی دانستم چه کاری کنم.
می ترسیدم از دستش بدهم. دل خود را به دریا زدم، به کنارش رفتم و کل موضوع را آرام آرام با او در میان گذاشتم.
شانس با من یار بود. توضیح و تفسیراتی که از خودم برای او داده بودم مورد توجه او قرار گرفت.
اسم آن دختر مونا بود. من در آن زمان ۲۱ سال داشتم و در دانشگاه مشغول درس خواندن بودم؛
مونا سال آخر و یکی از ممتازان دبیرستان خود بود؛ از خانواده مجللی بودن و از این نظر تقریباً با هم، هم سطح بودیم.
دوستی ما یک دوستی صادقانه و واقعی بود. ۳ سالی به همین صورت ادامه داشت.
هر لحظه به علاقه من به او افزوده می شد. موضوع ازدواج را با مونا درمیان گذاشتم؛
هر دو ما به وصلت راضی بودیم. خانواده هایمان نیز در این مورد اطلاع کافی داشتند؛
ولی من درآن زمان آمادگی لازم برای ازدواج را نداشتم؛ چون مایل بودم کمی سنم بیشتر بشود.
من به قدری به مونا احترام می گذاشتم و دوستش داشتم که هیچ وقت کلمه ی نه را از من نمی شنید.
تابستان ۸۶ بود با او تماس گرفتم ولی جواب نمی داد. ۲،۳ روزی به همین صورت ادامه داشت
دیگر داشتم از نگرانی می مردم، چون سابقه نداشت جواب تماس ها و پیامک هایم را ندهد؛
با مینا خواهر بزرگتر مونا تماس گرفتم، موضوع را جویا شدم، بالاخره توانستم با هماهنگی او مونا را پیدا کنم.
وقتی از او دلیل جواب ندادنش را پرسیدم حرفی را زد که همانند پتکی رو سرم فرود آمد.
دنیا دور سرم می چرخید. گفت برایش خواستگار امده و به خاطر فشار پدر مادرش مجبور است ازدواج کند.
من که ۲۴ سال بیستر نداشتم و مایل به ازدواج زود نبودم، خود را بر سر دو راهی عشق و عقل دیدم.
عشق می گفت ازدواج کنم و عقل می گفت ازدواج زود هنگام نکنم.
وقتی دیدم مونا در شرایط روحی مناسبی قرار ندارد؛ به خاطر اینکه نمی توانستم
لحظه ای اذیت شدنش را تحمل کنم، قبول کردم که دیگر به او فکر نکنم و او با فردی که خانواده برایش انتخاب کرده ازدواج کند.
با چشمانی گریان و با آروزی خوشبختی از او برای همیشه خداحافظی کردم. ۲،۳ ماه گذشت، روزی نبود که به یاد او نباشم؛
و به خاطر دوری اش نگریم، ولی باید تحمل می کردم.به همین صورت روزها می گذشت. پاییز رسید.
برای دیدن دوست نزدیک، آرش، به دیدنش رفتم. آرش آن روز خیلی خوشحال بود؛ وقتی علت را جویا شدم از پیدا کردن دختر مورد علاقه اش خبر داد؛
گفت که بالاخره توانسته دختری که همیشه در رویاها به دنبالش میگشته، پیدا کند.
خوشحال شدم، چون خوشحالی آرش را می دیدم. با ذوق و شوق موبایلش را در آورد تا عکس آن دختر را به من نشان دهد.
وقتی چشمم به عکس افتاد گویی دوباره پتکی به سرم خورده باشد؛ گیج و مبهوت ماندم.
سرگیجه ای به سراغم آمد که تا آن ۲۴ سال هیچ وقت ندیده بودم.
عکس، عکس مونا بود. همان دختری که به خاطرش از خودم گذشتم، تا او از خودش نگذرد؛
غرورم را شکستم تا او غرورش را نشکند.آرش از موضوع دوستی من و مونا هیچی نمی دانست.
از او خواستم تا قراری را با او بگذارد و مرا به او معرفی کند. آرش هم بلافاصله با مونا تماس گرفت
و قرار ملاقاتی را برای ساعت ۷ همان روز گذاشت. ساعت ۶:۳۰ من و آرش در محل قرار حاظر بودیم.
به او گفتم من برای چند دقیقه بیرون می روم، ولی وقتی دوستت آمد با من تماس بگیر، تا بیایم.
از کافی شاپ بیرون امدم، در گوشه ای از خیابان منتظر آمدنش بودم. ساعت ۷ شده بود مونا را دیدم وارد کافی شاپ شد،
همان لحظه آرش خبر آمدنش را به من داد. آرام آرام وارد شدم، وقتی به کنار میز رسیدم آرش بلند شد و شروع به معرفی من کرد؛
وفتی چشمان مونا به من افتاد رنگ خود را باخت و شوکه شد.
اشک در چشمانم پر شده بود.نمیدانستم چه کار کنم.به آرش گفتم این مونا همان عشق من بود که به خاطرش همه کار کردم.
به خاطرش از خودم گذشتم، ولی او مرا خورد کرد شکست.با نیرنگ و فریب با دلم بازی کرد به آرش نگاه کردم و گفتم: آرش ،داداش خوبم،
این دفعه هم به خاطر تو از خودم می گذرم؛ دلی که یکبار بشکند،
می تواند دوباره هم بشکند. ولی من، نه تو و نه مونا را دیگر نمیشناسم.
با چشمانی گریام به مونا گفتم: امیدوارم خدا دلت را بشکند.
از آنجا خارج شدم و تا به امروز دیگر نه انها را میبینم و نه به آنها فکر می کنم و فقط از خدا برای دل شکستگان آرامش آرزومندم.
عالی بود
سلام به تمام دل شکسته ها من هم یکی از شما هستم و امروز زندگیم تموم شد.
چی؟یعنی تو خودکشی کردی!!!!؟؟؟؟؟؟
یعنی چی یعنی خودکشی کردی؟!کتک میخوای؟😐
یعنی خود کشی کردی؟؟خوشبحالت کاش منم میتونستم اینکارو بکنم ……اما حیف باید زندگی کنم و زجر دنیا را تا آخر بچشم 😔😔
تهش که چی؟
درسته حق داریم ناراحت شیم اما….
خب بی حس شدنم هم عالمی دارد
اشتباهه
مونا از عشق و خانوادش نظر خانوادش رو انتخاب کرد اینجا کسی به کسی بی وفایی نکرده
عشق یک چیز مقدسه
اما زندگی کردن مقدس تره
ما باید زندگی کنیم در کنارش عاشقی هم بیاموزیم هردوشون مهمن
اون خیانت نکرد کسی که به خانواده پشت کنه یه روزی به عشقشم پشت میکنه اون به نظرم کار درستو کرد ولی شما میتونستی بیشتر تلاش کنی تا خانواده اشو راضی کنی خودت هم ازش دست کشیدی
واقعا گریه دار بود 😥
اوهوم😭😭
ب نظرم تو اول ولش کردی تو سنت برای ازدواج مناسب بود تو اون دوستت هم سن بودین. بعدم اون دختر آیا انتخاب خانواده رو پذیرفت یا خودش انتخاب کرده بود؟
میگم من یه بار شکست عشقی نخوردم زدم اخه پس از چند روز اون پسر تعقیر کرد ولش کردم من هربار که عاشق میشم یاد اون می افتم اما با خودم میگم
دوباره گوه بخورم عاشق بشم میخام تا ابد به درس فک کنم راستی منا یکم نامردی کرد و توام برای ازدواج شما مناسب بود
میگم الان کسی اینجا آنلاین نیسته یکم دردو دل کنیم 😐😐دلم پره
الوووو اگه کسی هسته سلام بده😣
علیک
در حقیقت هم حق با منا ست و هم با شما
وقتی شما کسی رو دوست دارید چرا تعلل میکنید
و منا هم نمی تونی به خانواده اش پشت کنه