داستان عاشقانه بسیار زیبای شهاب و مهناز
اسمش شهاب بود .
اسم من هم مهناز هست .
روی یه سادگی تو ی محل کار باهاش آشنا شدم .
مدیر فروش شرکت بازرگانی بودم و شهاب هم بازاریاب بین المللی همون شرکت بود .
با یک نگاه ساده شروع شد .
من توی فکر اون نبودم اما اون توی فکر من بود .
یک روز از من اجازه خواست تا با پدر و مادرش به روش سنتی به خواستگاری من بیاد .
وقتی علت این اجازه رو ازش خواستم فقط گفت : اجازه بدید به روش سنتی زیر سایه بزگترها عرض کنم .
خب وقتی متانت و پایبندی به اصول خانواده رو در اون اینجوری دیدم به خودم گفت عالیه مرد زندگی به این میگن .
خلاصه زد و به خواستگاری اومد .
هر دو از یک خانواده ثروتمند و بدون مشکل مالی و هر دو خانواده دارای ادعای روشنفکری بودیم .
نتیجه حاصل شد و ما ازدواج کردیم .
تا یکی دو هفته حتی روش نمی شد منو ببوسه و من هم دلم نمیومد متانت حرمتش از بین بره .
تا اینکه یکی از روزها خودم زدم به در عشق و عاشقی و شروع کردیم با هم به بوسه های عاشقانه و همیشه
در کنار هم بودیم به حدی که سر کار هم از کار غافل شدیم و چسبیدیم به این عاشقانه بازی ها به حدی که افراط رو به حد تفریط رسوندیم .
خب اون یه خانواده ثروتمند داشت و من هم همینجور .
هر کدوم چندین میلیارد پشتوانه داشتیم .
دیگه بی خیال شدیم و با وجود علاقه به شغلمون استعفا دادیم و شب تا صبح و صبح تا شب با هم بوسه های عاشقانه رد و بدل می کردیم .
مسافرتهای عاشقانه می رفتیم .
دنیا رو فقط توی خودم و خودش خلاصه می دیدیم .
زمان گذشت و یک سال نشده کم کم شهاب احساس کرد داره از من زده میشه .
شهاب داشت از من خسته می شد و مطمئن بودم که من هم به زودی به این احساس خواهم رسید .
یه روز شهاب گفت : من بریدم . فکر نمی کردم به اینجای خط برسم .
جواب دادم : عزیزم یعنی عشق خط پایان داره .
اون گفت : نداره اما من عشق رو تو بوسه های عاشقانه نمی دیدم و تا به امروز فقط واسه خاطر تو حتی از کارم هم زدم .
اون حق داشت . چون من احساس عاشقانه رو اینجوری دوست داشتم اما اون چنین قدرتی رو نداشت .
به خودم گفتم اون یه عاشق واقعی هست که به افراط من به خاطر خود من تن داد .
از من خواست که این رابطه رو به این شکل ادامه ندیم و مثل بقیه دنبال کنیم .
من هم به خاطر اون قبول کردم . چون من هم دوستش داشتم .
راستش من خیلی به این مدت عادت کرده بودم و نتونستم بدون اون شکل زندگی کردن دوام بیارم .
اون قدر خسته شدم که با هم توی نحوه زندگی به تفاهم نرسیدیم .
لج و لجبازی شروع شد .
بوسه های عاشقانه روز به روز و هر روز پر پر و پر پر تر می شد .
یه دفعه چشم به هم زدیم و دیدیم که توی محضر به صورت توافقی طلاق گرفتیم .
تا یه ماه دپرس و غمگین بودم .
تصمیم گرفتم برم دوباره باهاش زندگی رو از سر بگیرم .
اما دیگه دیر شده بود .
اون همه زندگیش رو به حراج گذاشته بود و حالا دیگه توی یک بیمارستان روانی بستری شده بود .
دیگه دیر شده بود .
آره دیگه دیر شده بود که بهش بگم هر چی تو بگی .
دیگه دیر شده بود که بگم هر چی تو بخوای .
آره دیگه خیلی خیلی دیر شده بود .
اونقدر دیر شده بود که نتونم اونو دوباره بخوام .
اونقدر دیره دیر شده بود که بگم یه قدم تو یه قدم من یه کم از تو یه کم از من
شروع داستان عشق و عاشقی جذابیت خاص و دلنشین هست؟اماپایان داستان بدلیل تجربه تلخ اتفاقات ناگواربسیار غمگین وازادهنده بود؟البته موضوع تجربه تلخ اتفاقات ناگوارداستان به نقل مضمون راوی داستان می باشد