داستان عاشقانه بسیار زیبای تلخ و شیرین دارا و سارا
این یکی از داستان های عشقی، تلخ و شیرین است پسری به نام دارا در یکی از روستاهای کوچک زندگی می کرد. او ۱۸ سال داشت و بسیار زیبا بود.او قلبی رئوف و مهربان داشت.دارا در یکی از روزهای پائیزی که که در مقابل خانه ی شان نشسته بود و برای زندگی آینده خود برنامه ریزی میکرد،چشمش به دختری رعنا افتاد.
آن دختر اهل آن روستا نبود.دخترک بسیار زیبا بود.نام آن دختر سارا بود.هر دوی آنها … به هم زول زده بودند و همدیگر را نگاه می کردند و هیچ یک جرأت اول صحبت کردن را نداشت.یکی دو دقیقه ای به همین صورت ادامه داشت تا اینکه دختر به راه خودادامه داد و رفت. مدتی گذشت دارا هرروز در فکر سارا بود،حتی در زمانی که کارمی کرد ،
درس می خواند و حتی در زمان استراحت فکرش شده بود سارا وساراوسارا… یک روز وقتی دارا به همراه همکلاسیهایش به روستا برمیگشت،دوستان او پیشنهاد دادند که برای چند ساعتی به روستائی که در چند کیلومتری از روستایآنها بود بروند و تفریحی بکنند. دارا برعکس همیشه قبول کرد.آنها به روستا رسیدند و به طرف امام زده ای که در ان روستا بود حرکت کردند.دارا ابتدا به سمت آبخوری امام زاده رفت.
در حال نوشیدن آب بود که صدای دختری را شنید . به طرف صدا حرکت کرد.دختری را دید که درحال رازو نیاز بود…بله آن دختر سارا بود و آن روستا محل زندگی او. دارا در گوشه ای در حالی که مخفی شده بود،سارا را نگاه می کرد. وقتی سارا مناجاتش تمام شد به طرف خانه حرکت کرد و دارا نیز او را تعقیب میکرد، تا اینکه سارا به خانه اش رسید.خانه ای کوچک وقدیمی،در زد پیر زنی آرام آرام آمد ودررا باز کرد و سارا وارد آن خانه شد دارا که خوشحال بود به خانه اش باز گشت چند هفته ای گذشت.
یک روز دارابرای زیارت امام زاده به طرف روستا حرکت کرد.مثل همیشه اول به سمت آبخوری رفت.بعد از گذشت یکی دو ساعت که زیارتش تمام شد به طرف روستای شحرکت کرد.هنوز داخل روستا بود که صدای ناله وزاری شنید.ناخوداگاه به سمت صداحرکت کرد ناگهان خود را در مقابل خانه سارا دید.حجله ای در مقابل در خانه قرار داده بودند واعلامیه ای را روی آن نصب کرده بودند.در ان اعلامیه تصویر سارا دیده می شد،به نامش نگاه کردنوشته بودند ساره زمانی حالش بد شد گوئیبا پتکی به سرش زده بودند در حالی که گریه میکرد به طرف خانه حرکت کرد.
او درآن روز قسم خورد تابا هیچ دختری صحبت نکندو خود را در خانه حبس کند.سال های زیادی به همین صورت گذشت.او ۵۸ سالش شده بود.دارا قسم خود را شکسته بودو به بیرون از خانه می رفت.روستای آنها به شهر بزرگی تبدیل شده بود پارکی در نزدیکی خانه ی دارا قرار داشت.دارا ازدواج نکرده بود به همین خاطر به بچه خیلی علاقه داشتو هر روز برای دیدن بچه ها به پارک می رفت. در یکی از روزهای تایستانی که دارا به عادت همیشگیبه پارک رفته بود صدای ناله های پیرزنی را شنید که آه و ناله میکرد.
بی اختیار به طرف او حرکت کرد و احوال او را پرسید سر صحبت بین آن دو باز شد و هر دو شروع به درد و دل کردند.پیرزن از زمان نوجوانی خود صحبت می کرد و می گفت ۱۷سال داشتم.روزی که به روستای دیگری رفته بودم ،پسری رادیدم که در مقابل خانه ی شان نشسته بود و به من زُل زده بود و نگاه می کرد.آن پسر بسیار زیبا و جذاب بود.عاشقش شدم ولی دیگر او را ندیدم دارا هم شروع به گفتن تمام خاطرات دوران جوانیش کرد.وقتی صحبت دارا تمام شد پیرزن شروع به گریه کردن کرد و گفت سارائی که عاشقش بودی من هستم و آن کسی که توحجله اش را دیدی خواهر دوقلوی من بود که ساره نام داشت.دارا که چشمهایش را اشک گرفته بود واز روی خوشحالی نمی دانست چه کار کند،در همان پارک از او خواستگاری کرد.و هر دوی آنهابا دلهائی جوان زندگی تازه ای را شروع کردند.
منبع:mahdikatar.blogfa.com
دیگر داستان های سایت
استاد بیژن ترقی درباره ی شعر برگ خزان می نویسد
داستان بسیار زیبا و آموزنده پسر و پدر
داستان خیلی مضحکی بود