داستان کوتاه زیبای کلاغ پر از داوود قاسم زاده

داستان کوتاه زیبای کلاغ پر از داوود قاسم زاده
گفت : میای بازی…!!
گفتم : چی بازی…!؟
گفت : کلاغ پر …
چشماش موج میزد از شادیها ی کودکانه
گفتم : باشه
گفت : عقل
گفتم : پر
گفت : دل
گفتم : پر
گفت : غرور
گفتم : پر
گفت : آبرو
سرم رو بالا بردم چشمهاش پر از دلهره و اصطراب،
آروم گفتم : پر
گفت : نشنیدم
با صلابت گفتم : پر
گفت : دارا
گفتم : پر
چشمهاش پر شده بود از ابرها بهاری
گفتم : پس چرا بارون گرفت!!؟؟ما که چتر نداریم!!!
سکوت کرد و فقط نگاه کرد، از اون نگاههایی که خیلی بیشتر از صحبت کردن توش حرف داشت، تو نگاهش میشد عشق و نفرت، خشم و شادی و تردید و شک رو دید.
سکوتش اما یه دنیا حرف نگفته بود، حرفهایی رو که با هیچ زبونی نمیشد زد، حرفهایی رو که شاید فقط و فقط باید به خودش می گفت.
دل کوچیکش طاقت این همه حرف نگفته رو نداشت، این رو میشد از صدای شر شر بارون شنید.
گفت : دوستم داری!!!؟؟؟
گفتم : این بازی خطرناکیه
خودم رو توی چشمهاش دیدم، نمیدونم تصویرم داشت میلرزید یا خودم؟ صدای قلبم رو از توی حلقم می شنیدم، داغ شده بودم آنقدر که تمام حلقه ها و چهارچوب ی رو که برای خودم درست کرده بودم به یکباره ذوب شدند و خاکستر.
گفتم : دوست داشتن حق هر آدمه ولی باید قول بدی که دل نبندی
دلش لرزید، این رو از عکس خودم توی چشمهاش فهمیدم.
دستش رو گرفتم، رفتم تا لحظه های شاد کودکی،رفتم تا مرز چشمه های خیس،تا سایه روشن های خواهش، تا مرز جنون…
هوا طوفانی شد
رعد و برق زد
دیو سیاه “های” کشید
دیو سفید “هوی” کشید
همه جا تیره و تار شد.
گفت : میای بازی …!!
گفتم : چی بازی …!؟
گفت : کلاغ پر
چشمهاش پر بود از نفرت و کینه، پر از خشم، پر از تردید…
با نگرانی گفتم : باشه
گفت : عشق…!!!
سرم رو بالا بردم، نگاهش کردم، هنوز از خشم و کینه پر بود،لبریز لبریز
گفتم : آخه عزیزم عشق که پر نداره
محکمتر گفت : عشق…!!!
گفتم : نمیتونم، آخه دل بستم
گفت : خوب شعار میدی، مگه خودت نگفتی دل نبند !؟
تو دلم گفتم : غلط کردم
ولی انگار فهمید
گفت : دیگه فایده نداره …. داری جر می زنی ها !!!
گفتم : آخه …
گفت : آخه نداره … تو، همه دنیا ی من بودی، ولی یک دنیا ی دروغ،بس کن دیگه دروغ هات زندگی … خسته ام … خسته …
گفتم : دروغ … !!؟؟
گفت : دروغ … !!! پر از رنگ و لعاب …!!! پر از نیرنگ …!!! پر از دو رویی …!!! پر از عشق دروغی …
گفتم : نه دیگه خانوم،خانوما… اومدی و نسازی … هر چی دلت میخواد به من بگو، اصلن من دروغگو، پر از نیرنگ، پر از دو رویی ولی حق نداری نسبت به عشقم شک کنی.
سالهای سال دوستت داشتم، سالها ی سال هم دوستت خواهم داشت.
من با عشق تو دنیا اومدم، با عشق تو پا گرفتم و با عشق تو میمیرم.
هر لحظه عشقم به تو بیشتر شده، این رو بفهم سارا!!!
گفت : عشق …!!؟؟
بغض راه گلوم رو بسته بود، دیگه نتونستم حرف بزنم، خودم رو توی چشمهاش میدیدم، تصویرم همچنان میلرزید ولی این بار …
خواستم بگم “عشق پر نداره” ولی صدام در نمی اومد، انگار زبونم هم با من قهر کرده بود.
این بار من باریدم اما نه مث ابرها ی بهاری که شاید مث طوفان نوح.
هنوز انگشتم روی صفحه بازی بود ، با نا امیدی نگاهش کردم، مث همیشه پر صلابت، با وقار،زیبا و دوست داشتنی ولی با اطمینان بیشتر.
گفت : خسته شدم …. پر ….
و رفت .
خواستم برم دنبالش ، اما انگار جادو شده بودم،انگار پاهام رو هم با خودش برده بود.
به خودم اومدم، دیدم که
عقل رو پر دادم
دل رو پر دادم
غرور رو پر دادم
آبرو رو پر دادم
صدا رو پر دادم
پاهام رو پر دادم
ولی چیزی دارم که به تمام اینها می ارزه،
من عشق رو هنوز دارم.
سارای من ، هرچه گرفتی مال خودت ولی خاطراتم رو نمیتونی از من بگیری
عشق تو رو گذاشتم جای خالی دلم، حالا به جای قلب عشق که توی سینه ام می تپه.
عشق تو رو گذاشتم جای خالی عقلم، حالا عاشقانه به تو فکر می کنم.
عشق تو رو گذاشتم جای خالی غرورم، حالا چه عاشقانه مغرور به دوست داشتنت هستم.
عشق تو رو گذاشتم جای خالی آبرویم، حالا چقدر آبرویم عزیز شده.
حالا با عشق راه می رم
با عشق از تو می گم
با عشق تو رو می بینم
با عشق به تو گوش میکنم
با عشق به یادت می خواب
… و با عشق چه کارها که نمی کنم.
حالا میتونم با عشق بگم : ” عشق که پر نداره …. سارا خبر نداره…”
ادامه دارد…..
داستان از : داوود قاسم زاده
دست نوشته به تو فکر میکنم از سیده سارا صالحی
بسیار زیبا ، ثلیث و روان در وصف عشق حقیقی.