دفتر شعر هذیان عشق شاعر کاوه احمدزاده
بروز رسانی 96/02/11
ساعت 03:00
[nextpage title=”نازنینا!” ]
نازنینا! حسّ و حالم بستگی دارد به تو
سقف پروازِ خیالم بستگی دارد به تو
مثل آن برگی که دست باد می جنباندش
هم جدایی هم وصالم بستگی دارد به تو
گرچه هر فنجانِ قهوه حرف رفتن میزند
باز هم تعبیر فالم بستگی دارد به تو
احتمالأ من پس از تو یک کبوتر میشوم
درصد این احتمالم بستگی دارد به تو
هر جهات دیگرِ دنیا غریبم می کند
تا سفرهای شمالم بستگی دارد به تو
نیمه ی گمگشته ام بودی که پیدا کردمت
ناقصم ، جانا! کمالم بستگی دارد به تو
در سرم صدها جواب پرت پندم می دهد
ای جواب هر سؤالم بستگی دارد به تو…
[/nextpage]
[nextpage title=”کمر خم می شود” ]
کمر خم می شود زیر نبودِ سایه ات بابا
تلاوت کرده جانم را به آیه آیه ات بابا
چه مردانه به میدان نبرد زندگی رفتی
پُر از مردانگی جیبت… خودت سرمایه ات بابا!
کمال همنشینی با تو در قلبم اثر کرده
دلت خورشید تابان بودو من هم/سایه ات بابا
کسی مانند تو مردی به مانند تو می سازد
کسی مانند من کی می شود همپایه ات بابا!؟
سرودی جاودانی تو میان دفتر شعرم
که قطره قطره اشکم می شود آرایه ات بابا
[/nextpage]
[nextpage title=”هرگز نگو” ]
هرگز نگو قسمت نشد تا مال من باشی
می شد که قدری لااقل دنبال من باشی
در این قمارِ عاشقی من باختم ، امّا
میخواستم تنها خودت تکخال من باشی
هر ساله با درد و غم و رنجی گلاویزم
رفتی تو تا دلتنگیِ اِمسال من باشی
من آرزویی غیر تو هرگز نکردم، آخ!
رفتی که پایان بدِ آمال من باشی
تو دخترِ اعیانی و من زاده ی فقرم
امکان ندارد عاشق اَمثال من باشی
[/nextpage]
[nextpage title=”نسیم آورده” ]
نسیم آورده مویش را بنا کرده به رقصیدن
گل از گل می شکوفد با لبش هنگام خندیدن
هوا سرد است یا رُژ میزند بر گونهٔ سیبش؟
چه غوغا می شود گلبرگ روی برف پاشیدن
گلستانی به پا کرده خدا بر قامتش امّا
چنان میترسد از بوسه که گل میترسد از چیدن
دهد پندم همان موجی که دورم می کند از او
پُرم از گوشماهی ها برای حرف نشنیدن
بدنبال خودم عمریست چون گرداب می گردم
مدارا میکنم با این به دور خویش چرخیدن
[/nextpage]
[nextpage title=”به یاد آن عزیزی” ]
ب ه یاد آن عزیزی که نمی آید به دیدارم
ن/گفته دوستم دارد ن/دیده دوستش دارم
به یاد بی وفایی که خلأ پُر کرده جایش را
ن/میگیرد خبر از من ن/میداند که بیمارم
به یاد نازنینی که نوار خاطراتش را
مسلسل می کند هرشب و می بندد به رگبارم
به یاد آشنایانی که می دانند بعد از او
ندارم همدمی دیگر بغیر از دودِ سیگارم
شدم مانند معتادی که هم وابسته هم خسته ست
من از تسکینیِ دردم چگونه دست بردارم؟!
چه دفترها که با یادش نشستم خط خطی کردم
دلم می سوزد این شب ها به حال و روز خودکارم…
[/nextpage]
[nextpage title=”مسیحایی” ]
مسیحایی و جانبخشی به قدری ناز و شیرینی
دلم بدجور می گیرد زمانی که تو غمگینی
تو دریای خزر هستی شمالینی و بالایی
و من دریای عمّانم که محکومم به پایینی
بیا با خود ببر من را به لنگرگاه آغوشت
که دیگر خسته ام از این تجارتگاه ماشینی
ندارد درد من درمان بجز آغوش طنّازت
همین دیروز گفتندم روانکاوان بالینی
تعجب میکنم وقتی تورا اضداد می بینم
که هم/دردی و درمانی، و هم زخمی و تسکینی
خدارا خوش نمی آید که عاشق را برنجانی
تو پیرو بر کدامین دین… کدامین دین و آیینی؟!
تمام عمرِ یک شاعر به حسّش بستگی دارد
که می میرم زمانی که… خودت یک روز می بینی
[/nextpage]
[nextpage title=”عاقبت دست” ]
عاقبت دست از تو و از عشق تو برداشتم
تو نه آن بودی که عمری با خودم پنداشتم
یاد آن روزی که پشت شیشه پرپر میزدی
داشتی می مردی از سرما ولی نگذاشتم
دیدمت بادیگری یک روز و بعد از آن فقط
درد روی درد روی درد… می انباشتم
رفتی و بعد از تو من فکرم به این مشغول شد
که چه چیزی کمتر از آن بی مُروّت داشتم؟!
ای گُلِ زیبای نازِ بی وفای رفتنی…
کاشکی جای تو خاری در دلم می کاشتم
[/nextpage]
[nextpage title=”چون ابر سیاهم” ]
چون ابر سیاهم من، پاییزی و بارانی
چون برف سپیدی تو، یکرنگ و زمستانی
تو ناز و نوازنده ، آرامی و رؤیایی
من شاعر و احساسی دیوانه و طوفانی
من در سفر و جاری، تو ساکن و دریایی
تو آبی و آبادی ، من سَیلم و ویرانی
من سیلم و می آیم تا ورطه ی آغوشت
رو سوی تو آوردم با بی سر و سامانی
بی تابم و می گِریَم چون طفل به گهواره
تا با سر انگشتت من را تو بجنبانی
پُرکن قَدَحِ شعرم با دست هنرمندت
ای ساقی شاعرها از دورهٔ خاقانی
می آیم و میگردم بر معبد چشمانت
ای دخترکِ جنگل، معشوقهٔ گیلانی
[/nextpage]
[nextpage title=”جدا از اینکه زیبایی” ]
به مناسبت هشتم مارس روزجهانی زن
جدا از اینکه زیبایی به آن اندام و تن داده!
خدا خود مهربانی را به روح و جان «زن» داده!
تو بوده ای که هستم من، نبودی تو نبودم من
که از یُمن وجود تو، خدا من را به من داده!
از آغوش تو پیغمبر به معراج خدا رفته
و از “تهمینه”رستم را وجودی “تهمتن” داده!
درون آتش نمرود تو پیشش باش باکش نیست
به ابراهیم دستانی اگر چه بت شکن داده!
حجابت اوج زیبایی، فدای چادرت بانو
که آن مدهای غربی را به دستت اهرِمن داده!
زمان خلقت آدم به هرکس هرچه لایق هست
به تو معشوق بودن را به من عاشق شدن داده!
تو مهر و مهربانویی و من هم مهربانِ تو
خدا همراه هر شیری یک آهوی “خُتن” داده!
[/nextpage]
[nextpage title=”عاشق که باشی” ]
عاشق که باشی هرچه می گویی
قطعأ به روی هردلی حرفت اثر دارد!
حتّی نگاهت منبع شعر است
شاعر ازاین رو ازدلِ عاشق خبر دارد!
شاعر که باشی منبع دردی
شعرت حکایت ازغم و رنجِ بشر دارد!
تو با خودت درگیری و اما
دیوانگی هایت مگر قدری ثمر دارد؟!
دیوانه باشی از خودت سیری
دیوانه میخندد ولی دو چشم تر دارد!
از عالم و آدم گریزانی…
دیوانگی تنها شدن را پشت سر دارد!
تنها که باشی در دلت غوغاست
آدم که تنها شد دلی زیر و زبَر دارد!
ناچااار دنبال غم عشقی
با اینکه میدانی که عاشق دردسر دارد….
[/nextpage]
[nextpage title=”دوست داری” ]
دوست داری شاعرت باشم؟!
توی ذهن و خاطرت باشم؟!
واژه واژه دَورِ چشمانت
هی بگردم زائرت باشم؟!
کوچه پس کوچه خیالت را
رد شوم تا عابرت باشم؟!
چشم هایت دفتر شعر است
می گذاری ناشرت باشم؟!
ای خدا او را به من بسپار
تا که عمری شاکِرت باشم…
قد بلورین مویِ ابریشم
تا به کَی من تاجرت باشم؟!
تا به کَی لمست نباید کرد
تا به کَی من ناظرت باشم؟!
تو مقصر نیستی بانو
قسمتم شد شاعرت باشم…
[/nextpage]
[nextpage title=”تا به کَی” ]
تا به کَی باید فراری بود؟!
در کجا مشغول زاری بود؟!
زندگی مان بدبیاری بود…
_خسته ام دیگر از این بازی!
زندگی مثل قطاری بود
خارج از ریل و مداری بود
جبری و بی اختیاری بود
_تا کجا اینگونه می تازی؟!
مادرِ دل داغداری بود
گردنِ بالای داری بود
گریه یِ کهنه سه تاری بود
_واقعأ ناکوک و ناسازی!
عشق مانند قُماری بود
اتفاق ناگواری بود
لحظه لحظه بیقراری بود
_کاش دنیا را براندازی. . .
[/nextpage]
[nextpage title=”رنگ چشمانت” ]
رنگ چشمانت قصیـده؛ طعم لبهـایت غزل!
گونه هایت سیب سرخ و بهترین ضرب المثل!
توی موهایت کتاب مثنوی پنهــــان شده
ای دهانت مثل کندو، خنده ات عین عسل!
خوش بحال باد وقتی می وزد بر دامنت
خوش بحال آن عروسک که گرفتی در بغل!
در نهــادِ آدمی زیبـا پرســتی جلـوه کرد
در دلم افتـاده بـودی از همــان روزِ ازل!
می تپـد قلبـم اذان احتیــاجم را به تو
دخترِ زیبا مسلمان «حی علی الخیر العمل!»
[/nextpage]
[nextpage title=”شاعرم شب ها” ]
شاعرم شب ها برایت شعربافی میکنم
هر چه کردی با دلم دارم تلافی میکنم
چشم هایت دفتر شعر است و من هم ناشرم
صفحه صفحهِ پلک هایت را صحافی میکنم
می نویسم : “لا لبی الّا لبانِ قرمزت”
بوسه ای بر روی لب هایت اضافی میکنم
من به تو وابسته هستم درک کن من را اگر
گاه گاهی فکرهای ِ انحرافی میکنم
فال میگیرم ببینم عاشقم هستی تو… آه!
عاشقت هستم اگر کاری خُرافی میکنم
صبح شد شعرم برایِ وصف تو کافی نشد
این غزل را هم در اینجا با «تو» کافی میکنم…
[/nextpage]
[nextpage title=”آیا شما هم” ]
آیا شما هم مثل من احساس دارید؟!
روحی ظریف و نازک و حسّاس دارید؟!
هرگز گلی را از ته دل بو کشیدید؟
حرفی، حدیثی، صحبتی با یاس دارید؟!
پیش آمده با عقلِ خود درگیر باشید؟!
داغی به دل از یک لبِ گیلاس دارید؟!
وقتی شماهم عاشق یک شخص هستید
در شیوه ی ابراز آن وسواس دارید؟!
با من نقاطی مشترک گویا ندارید!
دیگر دلیلی پشتِ این مقیاس دارید؟!
عاشق نباشید آدمی بدبخت هستید
حتّی اگر در جیبتان الماس دارید…!
[/nextpage]
[nextpage title=”کاش می شد” ]
کاش می شد زیر دستانت پیانو می شدم
با سر انگشتان نازت پُر هیاهو می شدم
نُت به نُت بر روی قلبم می تپیدی روز و شب
مو به مو اجرا میان رقص گیسو می شدم…
تاکه شب/بو می کشیدم عطر گیسوی تورا
دوست دارم بین موهای تو شب بو می شدم
چون فراری ازمنی پس شیر بودن خوب نیست
کاش بعداز این تو شیر و من یک آهو می شدم
کاش می شد من فدای هر نگاهت می شدم
امر می فرمود چشمت جان بانو می شدم
با تمام کاش هایم باز هم اینگونه بود…
آخ! حتّی تو اگر من، من اگر تو می شدم!
[/nextpage]
[nextpage title=”بانوی من” ]
بانوی من لب های تو شیر و شکر دارد
اما برای قلب من خیلی ضرر دارد
با بوسه بوسه زیر لب هایت بمیرانم
آیا دل تو از دل تنگم خبر دارد؟!
ماتم به روی ماهت ای بالا بلند من
شاید نگاهم بر دل سنگت اثر دارد
گاهی به روی سینه ات گاهی به روی پشت
موی تو راهی بین آن کوه و کمر دارد
گیرم نمی گویی به من اهل کجا هستی
چشمان خیس و شرجی ات بوی خزر دارد
میخواهمت میخواهمت شد ورد شب هایم
بانو دعای نصف شب قطعأ ثمر دارد…
[/nextpage]
[nextpage title=”ای لبت” ]
ای لبت از استکان چایی ام لب سوزتر
رنگِ چشمان تو از کار خدا مرموزتر
بخت من از لخت موهای سیاهت تیره تر
پوستت از روزهای روشنم هم روزتر
آهم از طرز نگاه و حرف هایت سردتر
هرچه عشقت شعله اش کم عشق من افروزتر
مادرت می گوید از من دورباشی؟! خودبگو
من به تو عاشق ترم یا مادرت دلسوزتر؟
جمع شاگردان مرا استاد میخوانند و من
در کلاس عشق تو از بچّه نوآموزتر. . . !
[/nextpage]
[nextpage title=”می شود لطف کنی” ]
می شود لطف کنی دل به دلم بسپاری؟!
یاکه دست ازدل من ازسر من برداری؟!
جانِ بیچاره مگر از سر راه آوردم
که تو با ناز و ادا جان به لبم می آری؟!
دیگران در دلشان شادی و شوری دارند
حک شده بر دل من رنج و غم بسیاری
مثلأ آمده ای مرهم دردم باشی
یا مگر آمده ای سر به سرم بگذاری؟!
نبض احساس مرا بردی و غارت کردی
تو شبیهِ مغول و بربری و تاتاری!
کاوه معشوقه ی تو گوشِ بدهکارش نیست
بس کن این قافیه را تا نشود تکراری…
[/nextpage]
[nextpage title=”برایِ آرزوهای” ]
برایِ آرزوهای به دست ِ باد دلتنگم
به قدر بغض هایِ مانده بی فریاد دلتنگم
برای “دوستت دارم” همین یک جملهٔ ساده
برای عشق..، این حسّ پر از اضداد دلتنگم
برای آن کسی که نیست هرگز هم نمی آید
برای او که رفت امّا نرفت از یاد دلتنگم
برایِ او که آمد تا بسوزم سخت بیتابم
برای آنچه چشمانش به دستم داد دلتنگم
برای خنده ی نازش، برای شور شیرینش
شبیهِ بیستون وقتی شدم فرهاد دلتنگم
برای سادگی هایی که می کردم پشیمانم
برای این دلِ تنگِ خراب آباد دلتنگم
نه تنها عاشقی در من چنین آتش به پا کرده
برای بی گناهی که نشد آزاد دلتنگم
برای کودکانِ کار… زن های خیابانی
شبیهِ مرد غمگینِ به ظاهر شاد دلتنگم
برای قوم درمانده به زیر ظلم بیگانه
برای آریایی ها… برای «ماد» دلتنگم
[/nextpage]
[nextpage title=”مرغ خوشخوان” ]
«مرغ خوشخوان» لب فرو بسته و زاری میکند
رودخانه می خروشد بیقراری میکند
لاله پیدا نیست گـویا رفته با «جام تهی»
گوشـه ای «خلوت گزیده» میگساری میکند
«بوی باراڹ» خدا دارد صدای دلکشت
گریه های تو دلم را چوبکاری میکند
«بی تو» درقلبم «زمستان است» اما صوت تو
با «سرود مهر» دنیا را بهاری میکند
هیچ میدانی «همایون» بی «نوا» ی تو چه کرد؟
آنچه یک گـل در فراق یک قناری میکند
«همـنوا با بم» برایت سر فرود آورده ام
«گنبد مینا» اگر چه بردباری میکند
کاری از دستم نمی آید بجز نذر و دعا
جانمازت «در وفایت» شرمسـاری میکند
«انتظار دل» به پایان میرسد ای «جانِ جان»
دل برای خواندنت لحظه شماری میکند
(شعری از شاعر معاصر کاوه احمدزاده خطاب به استاد محمدرضا شجریان
نکته: چهارده واژه ی داخل گیومه اسم چهارده اثر
از استادشجریان هستند که به نیت چهارده معصوم برای شفای ایشان در نظر گرفته شده است.)
[/nextpage]
[nextpage title=”نبودی تا ببینی” ]
نبودی تا ببینی که بدون تو چه ها کردم
چه غوغایی میان دل چه آشوبی به پا کردم
خودت قاضی قضاوت کن کجا دیدی چنین عشقی؟!
وفا کردم جفا کردی، جفا کردی وفا کردم
به من گفتی تو مغروری و محکومی به تنهایی
ببین من اشک میریزم… غرورم را رها کردم
پس از تو پنجره دیگر دلش یخ بست از سرما
ندارد فایده هرچه برای شیشه/ها کردم
هنوزم بوی تو دارد لباسم را که میپوشم
به این عطری که جا مانده برایم اکتفا کردم
شبی در خواب دیدم که صدایم میکنی: کاوه
شدم بیدار و صدها بار جانم را فدا کردم
ندادی مهلتم حتّی بگویم من خداحافظ
که حافظ در گلو ماند و چه گریه با خدا کردم…
[/nextpage]
[nextpage title=”اینکه غیر ازمن” ]
اینکه غیر ازمن کسی را دوست داری خوب نیست
بی قرارم
_ آخ_بانو _
بی قراری خوب نیست
می زنم خنده به جای اخم بر روی لبت
گریه توی عکس هایِ یادگاری خوب نیست
چون سپیده روی بامِ هر کسی سر میزنی
داغ بر روی دل ما می گذاری، خوب نیست
از چه می گویی «خداحافظ» گلِ دل نازکم؟!
بی هوا دستِ خدایم می سپاری خوب نیست
نیمه ی گمگشته ی من، تازه پیدا کردمت
جز به آغوشم به هرجا رهسپاری خوب نیست…
[/nextpage]
[nextpage title=”دست حق” ]
دست حق وقتی یک آدم خلق کرد
با حوّا همراهِ با هم خلق کرد
چون خدا میخواست تا مجرم شود
این چنین او را متهّم خلق کرد
راستی حوّا مگر آدم نبود؟!
پس چرا با اسم مبهم خلق کرد؟!
درد این عالم برایش بس نبود
در مجازاتش سه عالم خلق کرد
خاک کم آمد برای خلقـتش
مابقی از رنج و از غم خلق کرد
گریه اش آمد به حال ما خدا
چشم او باران نم نم خلق کرد
عشق را از جبر از دیوانگی
از قضاهای مبرّم خلق کرد
تا من دیوانه را شاعر کنـد
برگ را همراه شبنم خلق کرد
آنچنان با عشق در جانم دمید
عشق خالق شد دمادم خلق کرد
[/nextpage]
[nextpage title=”ابروانت” ]
ابروانت را کمانی فرم شیطانی نکن
مثل موهایت مرا هم در پریشانی نکن
بادبانِ روسری را از سر خود برندار
حال دریایِ دلم را تلخ و طوفانی نکن
میروی بازار تویِ چشم مردم زل نزن
شهر را با هر نگاهت غرق ویرانی نکن
ما مسلمانیم خیلی زود کافر میشویم
دختر کافر تو اما نامسلمانی نکن
هیچکس چیزی بجز آن سرخی لبها ندید
لطف کن در هیچ جمعی تو سخنرانی نکن
میشوی پنهان و من را وارد شک میکنی
گفتمت… آیا نگفتم کار پنهانی نکن؟!
شاعرم احساسی ام من زود ابری می شوم
چشم های شاعرت را خیس و بارانی نکن…
[/nextpage]
[nextpage title=”بیقرارم” ]
بیقرارم
بیقرارم…
بیقرارهیچکس!
می وزم چون باد سوی سبزه زار هیچکس!
با امیدی خوش خیالانه به پایان می برم
سال های عمر را در انتظارِ هیچکس!
تا کسی عاشق نباشد عشق می ورزد مگر؟!
عاشقم یک عاشقِ دیوانه وارِ هیچکس!
خسته ام تا بی نهایت زیر بارِ هر کسی
می تکانم شانه ام را از غبارِ هیچکس!
تاب و بی تابم برای خانه ام تا میرسم
بلکه در خانه بیاسایم کنارِ هیچکس!
می کشم دستی به روی تار موهای سفید
روبروی گریه ی بی اختیار هیچکس
شاعران شعری برای شخص خاصی گفته اند
می کنم من شعرهایم را نثار هیچکس
شاخه ی در آرزویِ نو بهارانم شکست
کاری از دستش نمی آید بهارِ هیچکس!
بیت بیت این غزل را اشک
میگوید، نه من
زیر شعرم می نویسم:
یادگارِ هیچکس!
(*بیت بیت این غزل را با اشک سرودم..
تقدیم به تمام کسانی که عاشقی را یک شخصیت می دانند
و همیشه دلیل کافی برای عشق ورزیدن دارند، حتی اگر «هیچکس» نباشد)
[/nextpage]
[nextpage title=”یک لبِ توتِ فرنگی” ]
یک لبِ توتِ فرنگی خوردنی داری مگر؟!
یا دوگونه سیبِ سرخ چیدنی داری مگر؟!
توبه کردی تا مبادا بوسه بارانت کنم
قصد اینکه توبه ات را نشکنی داری مگر؟!
مستِ مستِ مستم ازچشمت عزیزم نسبتی
با عرق های سگیّ ارمنی داری مگر؟!
ناز کم کن جانِ مولا با دلِ کم طاقتم
با دلِ بیچاره یِ من دشمنی داری مگر؟!
هرکسی یک ذرّه دل دارد ترحّم می کند
جای دل در سینه گویِ آهنی داری مگر؟!
می کشی پایین و بالا تیغ ابرو از چه رو؟
ای زبانم لال قصدِ خودزنی داری مگر؟!
آنچنان ماتم به رویت مستی ام از سر پرید
راه رفتن های ناز و دیدنی داری مگر؟!
مثل گندمزار آمد تا کمرگاهت رسید
پای موهایت تو آبِ معدنی داری مگر؟!
توی چشمِ من تمامِ شهر همشکلِ تواند
چندها خواهر تنی یا ناتنی داری مگر؟!
[/nextpage]
[nextpage title=”قناری جان” ]
قناری جان کجا رفتی؟! بدون بال میمیری
رفیق کوچک و نازم، در آن گودال میمیری
ببین باغ و بهار آمد، و جفتت نغمه سار آمد
صدای آبشار آمد… نگو امسال میمیری
بزن چهچه نفس ها را، و بشکن این قفس ها را
بکش خیل مگس هارا، تو بااین حال میمیری
فدای آن دل تنگت، و پای کوچک لنگت
کجا رفت آن خوش آهنگت؟! بدون قال میمیری
چرا دستان توسردند؟! چه بر روز تو آوردند؟!
اسیر و پرپرت کردند، در این زوال میمیری
فدای چشم مست تو، شکستم از شکست تو
که جان من به دست تو، زبانم لال میمیری
ندادی باج آزادی، اسیری باز هم شادی
تو با این درد همزادی، ولی خوشحال میمیری..!
[/nextpage]
[nextpage title=”از لبان تو” ]
از لبان تو انار آورده اند
قد و بالایت چنار آورده اند
چشم هایت بمب های هسته ای
جار و جنجالی به بار آورده اند
دور چشمان تو با اسم مژه
سیم های خاردار آورده اند
بوسه یعنی عشق واحساسم به تو
بر لبان من فشار آورده اند
راه بی برگشت یعنی عشق تو
بیخودی ریل و قطار آورده اند
سوخت اسفندم برایت دود شد
تا که نوروز و بهار آورده اند
[/nextpage]
[nextpage title=”باد با مویش” ]
باد با مویش نمیدانی چه کرد…
عطر گیسویش نمیدانی چه کرد…
مثل یک ببرِ نشسته در کمین
چشم آهویش نمیدانی چه کرد…
مشکلش با من نمیدانم چه بود
تیغِ ابرویش نمیدانی چه کرد…
با منِ بیگانه با بیگانی
آشنا خویش نمیدانی چه کرد…
آمـد و رفت و دلِ بی صاحبم
بر سر کویـش نمیدانی چه کرد…
آنکه دنبالش “مهاجر” گشته ام
با “پرستویش” نمیدانی چه کرد…
[/nextpage]
[nextpage title=”نه از مستی” ]
نه از مستی نه ازخُم می نویسم
نه ازعشقی که شدگم می نویسم
غمم نان است می دانی برادر؟
فقط از نان گندم می نویسم
از آنکس که برای لقمه نانی
شده غرق تلاطم می نویسم
از آن معتادِ از دنیا فراری
گرفتار توهُّم می نویسم
من از آن عاملان فقر و فحشا
نشسته گوشهٔ …. می نویسم
اگر دیدی به غیر از این نوشتم
به زور وضرب باتوم می نویسم
قلم بند آمد از دستم زبانش
فقط از دردِ مردم می نویسم
غمم نان است می دانی برادر؟
برای بار چندم می نویسم…
[/nextpage]
[nextpage title=”هر زمان می دیدمش” ]
هر زمان می دیدمش نبضِ زمان می ایستاد
آن زمان حتّی زبانم در دهان می ایستاد
هر مژِه مانند تیری بود ابرویش کمان
پلک برمیداشت تیری در کمان می ایستاد
عشق او از دل به عمق استخوانم رفته بود
تازه هم ای کاش توی استخوان می ایستاد
کاش می مردم ولی هرگز نمی دیدم که او
پیش چشمِ من کنارِ دیگران می ایستاد
حرف از رفتن که میزد او ، نه تنها قلب من
قلب هر گنجشک توی آسمان می ایستاد
وقت رفتن حال من را باد میدانست، چون
کشتی اش می رفت امّا بادبان می ایستاد
او خودش هم حال من را خوب می دانست، کاش…
کاش با آن حال می گفتم بمان می ایستاد
[/nextpage]
[nextpage title=”رفتی و از رفتنت” ]
رفتی و از رفتنت پر میزنم
بی پر و بالم و پر پر میزنم
مثل بیمارِ ملاقاتی ندار
به خودم تنها خودم سر میزنم
آنچنان بستم به روی کس دلم
که خودم هم پشت در، در میزنم!
خنجر توی دلم عمقش کم است
می کشم بیرون و بهتر میزنم
نیمه جان از پیش تو برگشته ام
دل به دریاهای دیگر میزنم
رفتی و بعد از تو من شاعر شدم
این غزل را هم به دفتر میزنم
[/nextpage]
[nextpage title=”تو از نسلِ بهارانی” ]
تو از نسلِ بهارانی و من از نسل پاییزم
توگل هستی ومن برگم که درپایِ تو میریزم
به پیری می گذارم سر به دامانت گل نازم
بهاری می شوم وقتی که با بویت بیامیزم
به دست باد دادم دل، ببینم تا چه میخواهی
چه فرمان می دهی آیا بمانم یاکه برخیزم؟
اگر قیص بنی عامر به صحراها فراری شد
منِ مجنونِ تو ای گل کجا باید که بگریزم؟!
ببار ای ابر بارانی بزن خیسم بکن، شاید
که زیر پای عابرها من از خش خش بپرهیزم
درختِ آرزوهایم کمک کن تاکه برگردم
و مثلِ قبل ها خودرا به دستانت بیاویزم
اگر در باد میرقصم اگر برگی زمین گیرم
که درعشقت گرفتارم، که باعشقت گلاویزم!
[/nextpage]
[nextpage title=”ای معنیِ شکفتن” ]
ای معنیِ شکفتن در وادی ِ بهاران
از ابرها چکیدی با قطره های باران
دیدم به رقص آمد، دیدم به وجد آمد
باران به جویباران، بلبل به شاخساران
محوام به روی ماهت، باید که محو باشد
هرکس که بگذرد از پهلوی گلعذاران
با روی دلربایت گُل کی رقیب باشد؟
درجمع گل غریبی چون گل میان خاران
بر سر گره نزن تا بر شانه ات بریزد
موهای سبزه زارت مانند آبشاران
قبل از تو یک زمینِ ساکن و بینوا بود
چرخید دور چشمت شد گنبد دواران
خوش آمدی به دنیا ای عشق آسمانی
ای معنیِ شکفتن در وادیِ بهاران
[/nextpage]
[nextpage title=”عشقم!” ]
[عشقم! چه می آید به تو این تاج و تور امشب
چشمان آهو سرمه و موهای بور امشب]
زیبایی ات از حد گذشته نو عروس من
[محشرتری از هرچه تندیس بلور امشب]
باید بخوانم سوره ی “والعصر” را صدبار
شاید شوم با خواندنش قدری صبور امشب
حس حسادت در من و این غیرت کُردی
باید نگردد دور تو این رقص نووور امشب
بانوی من رقاصی ات مثل همیشه بیست
اما چرا “او” جای “من” دارد حضور امشب؟!
دیوانه بیجا می کند دستش به دست توست
اما نباید سر زند از من قصور.. امشب
خوبی ندارد شادی ات قاطی غم باشد
ورنه من او را می کنم زنده به گور امشب
آورده ام همراه خود “ان یکادو” را
تا دور باشد چشم تو از چشم شور امشب
من با کسی کاری ندارم ساکت و آرام…
بیرون چرایم می کنند این ها به زور امشب؟!
مغروری کاوه فقط از با تو بودن بود
ای کاش می دیدی مرا تو بی غرور امشب
[ای من فدای جیغ تو، آن سنگ از من بود
یعنی که می بوسم تورا از راه دور امشب]
مانند یک شیشه دلم در زیر ماشینت…
تو رفتی و از روی آن کردی عبور امشب
هرگز به خانه برنمی گردم عزیزم ، نه!
دنیا برایم بعد تو هست سوت و کور امشب
این مرگ موش نازنین سرمیکشم تا ته
زیبا! به جان تو قسم هستم جسور امشب
دارم ز حالت می روم… بانو خداحافظ
من آمدم پیش شما اهل قبور امشب
پ.ن:
این شعر از شعر شاعر توانا دوست عزیزم جناب شهراد میدری
گرفته شده و مصرع های داخل گیومه از ایشان می باشد.
[/nextpage]
[nextpage title=”کنارم هستی” ]
کنارم هستی و اما دلت فرسنگ ها دور است
لبانت گل، دهان کندو، زبانت مثل زنبور است
نمی خواهی مرا و من، به عشقت باز در سعی ام
نمی بینم بدی هایت که چشم عاشقم کور است
تو بیرون می روی و من سراپا خواهش محضم
نرو بیرون _ناانسان_ نرووو این بار دستور است
از این وابستگی خسته ، از این آزار بیزارم
نفس هستی ویک آدم به این تکرار مجبور است!
خودم هم سخت درگیرم ولی راه نجاتی نیست
مثال عشق من با تو ، مثال ماهی و تور است
مرام کُردی ام این است اگر غیرت به تو دارم
به هرکس دست دادم من، رفاقت تادم گور است
شبی انگشت در مویت نوازش داشت پنهانی
صدای ساز می آمد، که موهای تو سنتور است
چو دیدم پلک تو لرزید، کشیدم دست از مویت
و رفتم تا نبینی ام، هنوز این مرد مغرور است
برو بانوی زیبایم ، برو هرجا دلت بند است
حرامم باد عشق تو اگر با خواهش و زور است…
[/nextpage]
[nextpage title=”صدایت روح من” ]
صدایت روح من را می نوازد
لَلا… لا… لایق آواز برگرد
تو گفتی تا صد و تا بیشماران
شمردم، می شمارم باز، برگرد
زمینی باش “مادر” ای فرشته
بدم می آید از پرواز ، برگرد
پس ازتو باشب و باگوشه گیری
شدم همصحبت وهمراز برگرد
رفیق تازه ام مادر ندارد
<کبوتر با کبوتر ، باز… > برگرد
خیالت گریه ها میکرد دیشب
برای کودک بی ناز برگرد
شلوغی هایم ازشوق تو بودند
شدم یک بچه ی ممتاز برگرد
بیا امشب که قفل پشت در را
به بابا گفته ام ننداز ، برگرد
زدم بوسه به در ، زانو زدم من
ولی در را نکردی باز برگرد
دلم تنگ است ، تنگ مهربانی
خدارا! لحظه ای اعجاز برگرد
تو پایان تمام خنده هایم
دلیل و علت آغاز برگرد
من و گل ها و خیل شاپرک ها
همه با هم و هم آواز : برگرد…
[/nextpage]
[nextpage title=”دلبر زیبا” ]
دلبر زیبا روام صبحت بخیر
چشم سرمه آهوام صبحت بخیر
چشم هـایت را به رویم بــاز کن
محو رویت جادوام صبحت بخیر
وقت بیداریست اما بر ندار
سر ز روی بازوام صبحت بخیر
رفته ام از خـویش درتو آنچنان
تو منی و من توام صبحت بخیر
لب عسل صبحانه ام روی لبت
خانومم ، کدبانوام صبحت بخیر
گونه هـایت سرخ پـر از وسوسه
خوردنی خرمالوام صبحت بخیر
این غزل را کاوه از روی تو گفت
ای همیشه الگوام صبحت بخیر
[/nextpage]
[nextpage title=”منم یک آدم” ]
منم یک آدم رسوای دیگر
اسیرِ عشق یک حوّای دیگر
منم شورآفرینِ عشق شیرین
منم مجنون یک لیلای دیگر
من آن شیخم که ازدینم گذشتم
سپردم دل به یک ترسای دیگر
نه مکتب می کند آرامم ای داد!
نه مسجدها نه معبدهای دیگر
به جرم دل سپردن سنگسارم
ازاین جا می برندم جای دیگر
امیدی نیست با حالی که دارم
ببینم خیری از دنیای دیگر…!
[/nextpage]
[nextpage title=”من خدایم را” ]
من خدایم را کجا گم کرده ام؟!
خالقِ خود را چرا گم کرده ام؟!
او صدا میزد مرا از کودکی
وای بر من، آن صدا گم کرده ام!
“بوف کور”ی رهنمای من نشد
راه را بی رهنما گم کرده ام!
سرنشینِ کشتی ِ نوحم ولی
هم خدا هم ناخدا گم کرده ام!
من چگونه بگذرم از رود نیل
این زمان وقتی عصا گم کرده ام؟!
آه! من او را در آیینِ عرب
لا به لای حرف “لا” گم کرده ام!
دور ماندم اینچنین از اصل خویش*
“درد” و “قانون” و “شفا” گم کرده ام!
باز می گردد به دنبالش دلم
من خدایم را کجا گم کرده ام؟!
پ. ن:
1_بوف کور: کتابی از جناب صادق هدایت
*2_ هرکسی کاو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
_جاودانه عارف حضرت مولوی بلخی_
3_”درد” و “قانون” و “شفا” : اسم سه کتاب از بزرگ طبیب عالم، بوعلی سینای همدانی
[/nextpage]
[nextpage title=”بارها دل بردی” ]
بارها دل بردی از من ای سرابِ لعنتی
دست آدم نیست آخر اجتنابِ لعنتی
عشق از روزِ ازل هم جبر اندر جبر بود
معنی ِ خاصی ندارد انتخابِ لعنتی
آه بانو جان! کمی هم شعر خواندن لازم است
دست بردار از حساب و از کتابِ لعنتی
هفتصد سال است خوابیده و کم آورده است
پیش چشمانِ سیاهت این شرابِ لعنتی
دل هزاران تکّه شد با هر نگاه تو، ولی
یــاد آیینه نرفته بازتاب ِ لعنتی
هَی نمک پاشید هرشب روی زخمِ رفتنت
جای خالی ات به روی تختخوابِ لعنتی
تا مگر شاعر شدن را از سرم بیرون کند
لال می خواهد مرا این اضطرابِ لعنتی
خواستم امشب برایت عشق را معنا کنم
باز هم در آمد اما آفتابِ لعنتی…
[/nextpage]
[nextpage title=”خواب میخواهند” ]
خواب میخواهند چشمانم که بیداری بس است
ساقیا پُر کن قدح را رنج هوشیاری بس است
زاهدِ منبــــر نشینِ مجلــس ما را بگو
ما گُنـــه کاریم دیگر حرف تکراری بس است
من شنیدم از زبانِ یک گلِ پژمرده ، گفت:
دوستانم را بگویید این همه خاری بس است
(در وفایِ عشق تو مشهور خوبانم چو شمع)
سوختم از این خودآزاری، وفاداری بس است
هر کسی بد گفت از ما، ما نمی رنجیم از او
چند روزی روی خاکیم و دل آزاری بس است…
[/nextpage]
[nextpage title=”ای ترنم های باران” ]
ای ترنم های باران مطلع زیبایی ات!
چای می چسبد کنار رنگ مو خرمایی ات!
چای می نوشم لبت را استکانی میکنی؟
رژلبت جا مانده روی استکان چایی ات
من فدای لهجه ی شیرین [اورامانی ات]
کوه های استوارش مظهر رعنایی ات!
“عین” تو علم است و “شینت” شادی و “قافت” قلم
عشق ها پنهان شده در دین [ورمزدایی ات]
ماهی بی دست و پا هستم دراین ساحل اسیر
تو پناهم می دهی در آن دل دریایی ات؟
با حیا هستی نمی گویی که میخواهی مرا
ای دو چشم راستگویت عامل رسوایی ات!
با دو پیک چشم هایت کار دستم می دهی
در نگاهت رفته بالا الکل و گیرایی ات!
تا کجا باید به دنبالت دوید آهوی من
کاوه سرگردان عشق ساده ی لیلایی ات
[/nextpage]
[nextpage title=”روبراهم…” ]
روبراهم…
روبراهم…
رو به آن راهی که نیست!
مشکلم بیراهی است ای دوست گمراهی که نیست!
سالها دلخوش به اینکه کاروانی رد شود
مانده ام تنهای تنها گوشه یِ چاهی که نیست!
تا به کی باید در اینجا با خودم صحبت کنم؟
خسته ام از این ضمیرِ ناخودآگاهی که نیست!
یک دقیقه صبر یک عمر است پیشِ عاشقان
روز و شب چشم انتظاری عمر کوتاهی که نیست!
تو مرا میخواستی من او، و او هم دیگری…
وادیِ عشق است _آری_ جای خودخواهی که نیست!
فاعلاتن… فاعلاتن… فاعلاتن… فاعلن
سهم اشعارم بجز یک کاغذِ کاهی که نیست…!
[/nextpage]
[nextpage title=”عاشقت دیوانه” ]
عاشقت دیوانه شد دیوانه هستم بعد از این
جز تو با کلّ جهان بیگانه هستم بعد از این
تا گلِ ناز ِ منی در باغ رٶیای خیال
دَور تو میگردم و… پروانه هستم بعد از این
از قدیمی ها شنیدم گنج در ویرانه است
بهتراز گنجی تو، من ویرانه هستم بعد از این
بر سرِ یک بوسه چشمت چانه میزد قبل از این
عاشق و درگیر چالِ چانه هستم بعد از این
خواستی من را ببینی سوی مسجدها نرو
گوشه یِ میخانه یا بتخانه هستم بعد از این
درد گاهی هم به انسان عقل می بخشد گلم
با همه دیوانگی فرزانه هستم بعد از این
داستان ما کم از این لیلی و مجنون نبود
از زبان ِ آتیان افسانه هستم بعد از این…
[/nextpage]
[nextpage title=”تا نگاهم میکنی” ]
تا نگاهم میکنی حالی به حالی می شوم
محو رویت مبتلای دردِ لالی می شوم
در خیالم با نگاهت عشقبازی می کنم
بازهم دیوانه ازاین خوشخیالی می شوم
میروم یک گوشه باخود، تا تورا عاشق کنم
غرق رٶیاهای خوبِ احتمالی می شوم
جاده های “مه” گرفته درمسیرِ عاشقی
ذرّه ذرّه در هوای تو شمالی می شوم
تا بفهمانم به مردم نقش چشم و ابروات
گاه ماهی کامل و گاهی هلالی می شوم
بلکه بگذاری لبت را لحظه ای روی لبم
مشکلی داری که من ظرفی سفالی می شوم؟
خاک کنعانم من و تو یوسف پیغمبری
گر نباشی من دُچارِ خشکسالی می شوم
عاقلم اهلِ خیالاتی شدن هم نیستم
تا نگاهم میکنی حالی به حالی می شوم
[/nextpage]
[nextpage title=”دختر ترکی” ]
دختر ترکی که دست من به دامان شما
چوخ گوزلسن، آمدم من سوی چشمان شما
آذری میرقصی و بر باد دامن میزنی
برگ ها یکریز باهم مست و رقصان شما
راه زنجان تاسنندج پیچ و کوهستانی است
می شود امشب بمانم “سبزه میدان” شما؟
“رخت شوخانه” برایم پیش تو “سلطانیه” ست
” شهـــر قیـــداری ” برای پادشـــــاهان شما
ابروانت را به شکل تیغ در می آوری
گشته پرچمدار چاقو شهر زنجان شما!
کاش می شد میهمان خانه ی تو می شدم
چایی دستت بنوشم توی ایوان شما
در کنار ” منزوی” بگذار تا شاعر شوم
زیر دستان شما با “اورگ یانان” شما
[/nextpage]
[nextpage title=”دختر تهران” ]
دختر تهران برایت ارمغان آورده ام!
پسته های سبزوار و دامغان آورده ام!
رنگ های شیمیایی روی لب هایت نریز
رفته ام مشهد برایت زعفران آورده ام!
آب مینوشی عزیزم کاسه چینی چرا؟!
ظرف خاتم، کار اصل اصفهان آورده ام!
سرفه کردی من بمیرم بازسرما خورده ای
بو علی سینا طبیب هگمتان آورده ام!
روزمیلادت مبارک، هدیه ی ناقابلی ست
طاق بُستان یادگارِ باستان آورده ام!
شور شیرین تو دیدم بیستون ها کنده ام
تاکه عشقت را بدست از خسروان آورده ام!
اسم بیگانه نیاور جنگ وخون برپا نکن
کاوه را با گرز و آرش با کمان آورده ام!
بر نمی گردم بدون ِ بردنت همراه خود
از لرستان صد جوانِ پهلوان آورده ام!
ای لبت خرمای بم وخنده ات سوهان قم
حلقهٔ موی خودت را هم نشان آورده ام!
از سنندج آمدم من با امید یک “بله”
مردمی لبریز عشق و مهربان آورده ام!
[/nextpage]
[nextpage title=”عسل بانوی شیرازی” ]
عسل بانوی شیرازی چه خوب و ناز میخندی
صدایت میکنم بانو! به این الفاظ میخندی
نگفتم کم لبانت را بخور چون قند میگیری؟
سماجت کردی و حالا به این امراض میخندی!
_بیا اینجا، نمی آیم! _ببین من را، نمی بینم!
به تو گفتم که نارنجم نشو لجباز، میخندی!
فدای خال هندویت که شاعر کرد حافظ را
من اینجا اشک میریزم تو درشیراز میخندی
شبیه مار می بافد برایت مادرت مویت
به اینکه من به ناچاری شدم مُرتاض میخندی
“مشیرالدوله” حاکم شد مرا بردند سربازی
کچل کردند موهایم، به این سر/باز میخندی
گرفته ای تو جانم را دوباره زنده گردانم
اگر چه خوب میدانم به این اعجاز میخندی
تمامیِ غزل هایم همِه دور تو می گردند
به این مردِ غزل گویِ غزل پرداز میخندی
[/nextpage]
[nextpage title=”دخترِ زیبای کُردِ” ]
دخترِ زیبای کُردِ سرزمین مادری!
فارغ التحصیل علم فوت و فن دلبری!
تو گل رز یا که نرگس یا نسیم صبحدم؟
هرچه زیباتر بگویم بازهم زیباتری!
بوی سیب مهربانی می دهد خندیدنت
مالک ملک بهشتی یا که حوری و پری؟!
در سنندج هرچه شاعر هست درگیر تواند
تو خودت مشغول ناز و بازی و عشوه گری!
شعری از چشمت بگویم یا لبت یا گونه ات؟
کار هرکس نیست بین قهرمانان داوری!
ای غزال تیزپای خوشخرامان غزل
توی محفل های شعرم اوّلی و آخری!
من که شاعر نیستم مردم نمیدانند که
با نگاهت شعرها را در دلم می آوری!
[/nextpage]
[nextpage title=”الا ای دختردریا” ]
الا ای دختردریا تو رٶیایی و ملموسی!
تماشایی و زیبایی شبیه جاده چالوسی!
شنیده ام خزر امشب به سویت پر در آورده
به تو دریا نمایان شد دقیقأ مثل فانوسی!
الا آلوچه ی شیرین که ترشی هست در ذاتت
که خندانی و خوشرویی، کمی تا قسمتی لوسی!
چنان عشق تو ازقلبم به لب هایم اثر کرده
که می بوسم به ناچاری کسانی را که می بوسی!
بیا لب بر لبم بگذار و “باداباد” خوش باشیم
نترس از حرف مردم از عقایدهای موروثی!
طلای ناب دریایی از آب وخاک باکت نیست
نه رنگ ازآب میبازی، نه زیرخاک می پوسی!
همان دردآشنایی تو که امنیت به من دادی
تو با این شاعر غمگین، تو با این شعر مأنوسی!
[/nextpage]
[nextpage title=”میل بوسه” ]
میل بوسه از لبت دارد دل احساسی ام!
وای! دل دل میکنم درگیر رودرباسی ام!
در میان گونه هایت مانده ام در انتخاب
من همیشه مبتلای عادت وسواسی ام!
لحظه ای عکس تورا دیدم ولی از آن زمان
عاشق دنیای عکس و عالم عکاسی ام!
شعرهایم را برای هرکسی “شر” میکنم
تا مگر شعرم بخوانی، تا مگر بشناسی ام!
تو به من گفتی حواست… هیچ میدانی کجاست؟
غرق چشمانت دچار درد بی حواسی ام!
سیب را می آفریند.. منع خوردن می کند
من از این پرهیزهای بی سر و ته عاصی ام!
یک طرف موی شرابی، یک طرف چشم خمار
باز هم در گیر و دار آن لب گیلاسی ام!
[/nextpage]
دفتر شعر هذیان عشق
مجموعه کامل اشعار کاوه احمدزاده