سکوت نویسنده سارا اسدی
سکوت نویسنده سارا اسدی
پیرمردِ عجیبی بود
زمستان و تابستان او را با کتِ بلند مشکی رنگ و کلاه شاپو خاکستری دیده بودم…
همیشه یک پیپ کنج لبَش و یک پاکت کوچکِ سیگار بهمن در جیبش بود
امّا هرگز پیپ یا سیگار کشیدنَش را ندیده بودم…!
هَر هفته پنجشنبه عصرها میزِ دنجِ کافه میزبانِ خلوتش بود .
دو ، سه سالی بود که هر پنجشنبه به شوقِ همنشینیاش به هر جان کندنی که بود خودم را به آن کافه میرساندم..
زیاد اهلِ حرف زدن نبود ؛ بهتر است بگویم اصلاً حرف نمیزد..
گلایهای هم نبود ؛ او در سکوتِ محض قهوهی تلخش را مینوشید و من از اینکه رو به رویَش نشستهام آرام میگرفتم…
خودم را در چشمانش میدیدم
دردی مشترک که هرگز دربارهاش حرف نزده بودیم..!
یک پنجشنبه امّا همه چیز فرق میکرد…
در جوابِ سوال همیشگی کافهچی “آقا براتون جاسیگاری بیارم؟ ”
سرَش را به نشانه مثبت تکان داد
کافه چی هنوز در چند قدمی مان ایستاده بود که سوالم را بی وقفه پرسیدم
_ ولی شما که هیچوقت سیگار نمیکشیدید؟!
+ امروز فرق داره..
ردِ سوالهای بیجواب در چشمانم موج میزد
منتظرم نگذاشت و ادامه داد
+ قراره حرف بزنیم..
چند لحظه خیره نگاهَم کرد و پس از آن نگاهَش را به پنجره کافه دوخت
لب باز کرد
+ میدونی تنها آرزوم چیه؟!
سرَم را چند باری به نشانه ندانستن به چپ و راست تکان دادم..
+ یک روز قبل از اینکه بمیرم ، مُردنم بهم الهام بشه..فقط یک روز ، نه بیشتر نه کمتر..!
میخواهَم یک روزِ تمام حرف بزنم
از آخرین باری که با کسی حرف زدهام سالها میگذرد..!
حس میکنم نفسم از لا به لای واژههایی که در سینهام تلنبار شده بیرون میآید
گاهی هم میانِ واژهها گیر میکند و به شماره میافتد..
حرفهایم دارند در سینهام میگندند..!
کلمات سلاحِ خوبی برای جنگ نابرابرِ زندگی با ماست…
دستِ کم جلوی انفجارِ واژهها را میگیرد
حس میکنم چیزی به انفجارِ واژهها در وجودم نمانده…
وای از روزی که دیگر کسی حرف نزند ، که نتواند حرف بزند…!
کلاهَش را از روی میز برداشت
دستَش را روی شانه ام گذاشت و با صدایی آرامتر ادامه داد
+ آدمها از یک جایی به بعد دیگر حرف نمیزنند…!
من ماندم و تصویری از او در مقابلِ چشمانم که هر لحظه دور و دورتر میشد
فردای آن روز آگهی ترحیم با چهره و نامی آشنا ، پاهایم را سست کرد و زانوانَم را به زمین کوبید…!
سکته قلبی به گمانم هَمان انفجارِ واژهها بود که روزِ قبل دربارهاش حرف میزد..!
علتِ این که چرا جاسیگاری خواست
و چرا بعد از سالها لَب به سخن باز کرد اکنون مقابلِ چشمانم بود…!
و آن لحظه بنظرم آمد که این شهر پُر از آدمهاییست که میخواهند یک روزِ تمام حرف بزنند
آدمهایی که واژهها درونِشان دارد میگندد
آدمهایی که از یک جایی به بعد دیگر حرف نزدند…!
نویسنده : سارا اسدی
نوشته های بیشتر
آلزایمر نویسنده فاطمه نعمتی
پاییز نویسنده علی سید صالحی
دلتنگی نویسنده اسماعیل دلبری
داستان بی وفایی نویسنده مهران قدیری
یار جان نویسنده آزاده رمضانی دکلمه آرزو طینت
بیوگرافی و شعرهای خارجی
بیوگرافی شاعران نویسندگان ودکلماتورها
Different language of poems