داستان بی وفایی نویسنده مهران قدیری
داستان بی وفایی نویسنده مهران قدیری
مرد به کافه که رسید،زن داشت سیگارش را آتش میزد و پشت میزی دو نفره،کنار پنجره نشسته بود.
مرد با همان بارانی طوسی رنگ که تنش بود،بر روی صندلی مقابل زن نشست. بعد از چند لحظه سکوت مرد گفت :
چرا اینجا قرار گذاشتی؟وایمیستادی تا شب بیام خونه باهم حرف میزدیم دیگه…
زن به گونه ای بی رمقانه،جواب داد : از کافش خوشم میاد،حس خوبی بهم میده.
موبایلش را از کیف چرم قهوه ای رنگش بیرون آورد و زل زد به صفحه آن
مرد پاکت سیگارش را از جیب بارانی اش بیرون آوردو یک نخ از آن را روشن کرد و از پنجره به بیرون نگاه کرد.
هوا کمی دلتنگ بود و خورشید داشت آرام آرام پشت ابر های بی قراری پنهان میشد.
پیش خدمت که پسری جوان با موهای بور و چشمان عسلی رنگ بود،ایستاد کنار میز و پرسید:چی میل دارید؟
زن : یه قهوه فرانسه
مرد : برای من هم یه قهوه ترک بیارید لطفا
صدای بوسه های باران به پنجره کافه،برای لحظه ای حواس زن را ربود.گویی هوا داشت بی قراری اش را بیشتر از قبل به رخ میکشید.
زن قطره اشکی از چشمش سرازیر شد و مانند خمپاره ای بر روی مانتوی تنش منفجر شد.
مرد :چی شده؟چرا چند وقتیه که سکوت کردی و هیچ حرفی نمیزنی؟
زن که کمی بغض در گلویش بود و نمیخواست مرد متوجه آن بشود،
چند ثانیه ای سکوت کرد و بعد با صاف کردن صدایش گفت :
نه،مگه قرار چیزی بشه؟فقط چندوقتیه که خونه برام مثل یه زندون شده.
پیش خدمت با دو قهوه ایستاد کنار میز،قهوه ی ترک را گذاشت جلوی مرد و قهوه ی فرانسه را گذاشت روی میز جلوی زن.
زن کیفش را باز کرد و آینه کوچکی که داشت را بیرون آورد و شروع کرد به خودش را در آن نگاه کردن.
سپس رژلبی را از کیفش بیرون آورد و بر روی هلال لبانش کشید و بعد لب هایش رابر روی هم بازی داد.
مرد مات رفتار های زن بود و خیره شده بود به سرخی زننده ی لب های زن.
زن با دو دست رو سری اش را به عقب راند و لشکر موهای سیاهش را به جلو آورد.
خط چشمی را از کیفش بیرون آورد و همانطور که به آینه نگاه میکرد،به آرامی مانند ریتم یک آهنگ قدیمی به زیر چشمانش کشید.
به مرد نگاه کرد،به چشمان درشت شده اش
پرسید : قشنگ شدم؟ مرد با حالتی تهاجمی پاسخ داد :
واجب بود این کارارو تو کافه بکنی؟ ببین همه چجوری دارن نگاهمون میکنن؟!
زن لبخندی را به گوشه ی لبش نشاند و گفت : مگه تو اینجوری دوسنداری؟
صفحه ی موبایلش را که از ابتدا بر روی یک عکس دو نفره قفل بود را به سمت مرد گرفت و گفت:
ببین حالا شبیه اونی که تو بغلت هست شدم؟
مگه فرق من با اون چی بود؟!فقط همین رژلب و خط چشم و چند تا تار موی لعنتی…
روزای سخت زندگیت رو تحمل کردم،از مستاجری تو پایین شهر و چند ماه چند ماه بیکار بودنت رو.
این همه سال بخاطرت تو روی خانوادم وایستادم و گفتم درست میشه،اما کو؟
مرد مانند یک بمب خنثی شده،بی واکنش بود و حرفی نمیزد.
اما بعد از چند دقیقه سکوت،به یکباره با جمله ای،چاشنی بمب را کشید:
من دلم بچه میخواد،اما با تو نمیشه!
گویی انفجاری درون زن رخ داده باشد
مات و مبهوت به مرد خیره شده بود و دیگر از اشک هایش خبری نبود.
مرد : زندگی که همش عشق نمیشه،من دلم بچه میخواد و خودتم میدونی که نمیشه،اگه میخواست بشه،تو این چند سال میشد!
زن پیشانی اش را بر روی میز گذاشت و حال پریشانش،تا چند میز آن طرف تر را هم جویای خود کرد.
هر دو چند دقیقه ای سکوت کردند و سکوت زن،بمانند آرامش قبل از طوفان بود…
زن سرش را بالا اورد و کیفش را باز کرد و پاکتی را از توی آن خارج کرد،در همین حین چند قطره اشک از چشمانش سرازیر شد
و بر روی پاکت نشست.پاکت را به سمت مرد سوق داد و گفت : شیش ماه پیش وقتی باهم رفتیم آزمایش دادیم،خودم رفتم جوابش رو گرفتم،
دکتر همون روز گفت که شوهرت هیچوقت نمیتونه بچه دار شه.همون روز با خودم عهد بستم که هیچوقت این قصیه رو بهت نگم…
مرد با چشمان درشت شده اش به پاکت جواب آزمایش نگاه میکرد،سپس سرش را پایین آورد
بعد از چند لحظه نبود زن در مقابلش را حس کرد
از پنجره،خیابان را نگاه کرد،به آدم های در رفت و آمد
به باران،به دخترک فال فروش مقابل کافه و زنی که تا چند ثانیه قبل مقابلش نشسته بود اما حالا با کوله باری از غم از مقابل
کافه عبور کرد…
نویسنده : مهران قدیری
بیشتر بخوانید
قصه ی عاشقی شاعر آنجلا راد خوانش زهره رضایی
دلنوشته مرداد نویسنده سهیل هدایتی گوینده محسن فلاح
دلتنگ عشق نویسنده پگاه دهقان خوانش متن کمند کاویانی
فقط خواهان مرگم شاعر علی کشوری خوانش شعر ابرام خیام
بیوگرافی و شعرهای خارجی