شعر زیبای شکست غرور از پرستش مددی
باز هم بغض من و موج غروری که شکست
غزلی آمد و بر این دل غمدیده نشست
باز هم پنجره ها سمت دلم بسته شدند
غم دوری تو راه نفس و حنجره بست
غم یک عمر پریشانی یک شهر غریب
ریشه ی عمر مرا در دل دیوانه گسست
صبر کن ببر من ای شوق پلنگانه ی من
آهوی جلد تو از دام همین قافیه رست
آه اشکم شده جاری و پر از دلهره ام
هر که آمد و مرا دید و بیکباره بجَست
بخدا کنج دلم پر شده از رنج سکوت
از همان روز که بستم به غمت عهد الست
من پریشان تر از آنم که به من دل بدهی
در “پرستش” غزلی سوخته همدست من است
پرستش مددی