شعر بهار و ندار از داود همراز … پورعبدا..
زمستان برفت و بيامد بهار
گلستان شود بعد از اين هر ديار
بخواند همى بلبل از بهر گل
شود گل به پروانه اش بى قرار
قدم مى زند در گلستان ، نسيم
که بوسد ز هر غنچه چشم خمار
زند عطر گل بر مشام درخت
برقصند مرغان ، به هر شاخه سار
به هم ميزنند جامها برگ و باد
چه خوش مينوازد به سازش چنار
به شر شر زنند قهقهه چشمه ها
رود آب ، مستانه در جويبار
بود هم همه ، کوى و بازارها
همى مى خرند مردمان ، بيشمار
بپيچيده در شهرمان بوى عيد
صداى دهل مى رسد هر کنار
پدرها خوشند جمله اما چرا !!؟
بود چشم باباى من چشمه سار
غمى ميفشارد پدر را ولى
به ما خود نشان مى دهد با وقار
گمانم کند زمزمه ، در دلش
نسازد چرا با من اين روزگار
شدم عيد ، از کودکانم خجل
ندارم به سفره ، نه سيبى انار
چه خوش بود ، داود و همراز ها
نبودش در اين شهرتان يک ندار
به قلم : داود همراز … پورعبدا..