شعر بوی بهار از محمد عبادی (سالک)
دل آشوب زده ومنجمدم دربدرواژه ی آرامش بود،،
،تاکه باران وبهاران بارید،
آسمان دل من باران شد،
وسپس اندکی صاف ترازروزنخست،،
،من به باران وبه پالایشش ،ایمان دارم،،
چه هوایی،،به به بوی بهارمی آید
بوی یک زایش نو،،بوی پآلایش نو،
یک بهارمنتظراست سبزکند،هرچه شکوفاشدنی است،،
یک بهارمنتظراست سبزکندهرچه را،روییدنی است،،
یک بهارمنتظراست جاری کند،هرچه جاری شدنی است
ازسبزه وگل ورودودرخت،،تادل یخ زده ی آدم را..
خوش بحالش آنکه،هم رنگ بهاران وطبیعت گردد،
روح خودسبزکند،ودراندیشه ی باران وبهار ،جاری وآسوده شود
،بذرامیددلش،هم نفس غنچه شود،،
وریشه دوانددرعشق،،
تاشکوفا شودوباروبری بنشاند،وزقِبَلِ بهره ی اوبهره به دوستان برسد،،سایه به اقوام دهد،،
،،،
وبیچاره دلی که بهارش هم بوی زمستان بدهد،
همچنان یخ زده وسردوکبود،،
منتظرآتش ودود،،
ازخدایش خواهم فعل (حول حالنا)بردل اوچیره کند،،
ومقلب به قلبش،جلایی بدهد
ومدبربراندیشه او،تدبیرتعالی بدهد
…
به قلم زیبای : محمدعبادی..سالک