داستان خواب گل سرخ از چیستا یثربی با صدای هلن محمدنیا

داستان خواب گل سرخ از چیستا یثربی با صدای هلن محمدنیا
قسمت پنجاه و چهار داستان عاشقانه خواب گل سرخ منتشر شد … ادامه دارد بروز شد در تاریخ 10/شهریور/96 ساعت 02:00
قسمت بیست و چهارم داستان خواب گل سرخ با صدای هلن محمدنیا منتشر شد … ادامه دارد بروز شد در تاریخ ۱۷/بهمن/۹۵ ساعت ۱۳:۲۵
داستان صوتی عاشقانه خواب گل سرخ از چیستا یثربی با صدای هلن محمدنیا
[nextpage title=”قسمت اول” ]
قسمت اول
از کوچه به خانه دویدم.
یادم رفته بود گوشی ام را بردارم برگشتم؛حس کردم کسی در خانه است؛
فقط یک حس بود.دنبال گوشی میگشتم ؛ صدای زنی را شنیدم ؛گوشی در اتاقت است مانا!
مادرم که خانه نبود.پشت سرم را نگاه کردم.کسی نبود؛ اما گوشی روی میزم بود.
داشتم از خانه بیرون میآمدم ؛ غوغایی در راه پله بود.ترسیدم.چه اتفاقی افتاده بود.از بالا نگاه کردم.داشتند پسری را با صندلی چرخدار بالا میآوردند ؛
از آن بالا فقط رنگ خرمایی موهایش معلوم بود؛با خودم گفتم :چطوری پایین بروم ؟
الان به طبقه ی او میرسم ؛ مانتویم کمی کوتاه بود، و از بس دویده بودم ظاهرم آشفته…
دانشگاهم دیر شده بود.سر طبقه سوم به هم رسیدیم؛ دو مرد سعی میکردند؛ صندلی چرخدار او را بالا بیاورند.دختر جوانی پشتشان بود.شاید بیست ساله؛
شاید هم سن من…گفت :مواظب باشین تو پاگرد ؛ چرخ رو بلند کنید.نکشید! مردها طوری عادی اینکار را میکردند که گویی جنس جابجا میکنند.
پسر روی صندلی چرخدار؛انگار اصلا آنجا نبود؛ نگاهش به پنجره های راه پله خیره بود؛
دختری که همراهش بود؛ مودبانه سلام داد وگفت: ما از امروز همسایه ی جدیدتونیم.گفتم :ما طبقه چهارمیم.به سلامتی….گفت:
ما طبقه ی زیر شما! ایشون برادرمنن ؛ حامد! خانم؛؛ همسایه ی ما هستن.
آهسته و زیر لبی؛ بی آنکه به من نگاه کند سلامی داد؛جواب دادم؛ هنوز نمیتوانستم رد شوم ؛
دانشگاهم دیر شده بود؛گفتم :کمکی ازمن بر میاد؟ دختر گفت:من مریمم. خوشحال میشم خانم…؟گفتم :مانا صدام کنید.گفت:خانم مانا؛شما حتما میخواین رد شین!
ببخشید راه رو بستیم…..گفتم :حالا صبر میکنم.نور صبح پنجره روی صورت حامد افتاده بود.گفت:
مریم منو ببر عقب ؛ ایشون رد شن! گفتم :نه! چند دقیقه صبر میکنم؛
به چشمانم نگاه کرد؛گفت:چند دقیقه نمیشه! گاهی یه عمر این صبر کردن طول میکشه! چیزی در دلم تکان خورد…
مجروح جنگی بود؟تصادف کرده بود؟ بیماری مادرزادی داشت؟ گفتم :پس کمک میکنم!
بسم اللهی در دلم گفتم ؛به کمک دو مرد رفتم تا صندلی چرخدار را بلند کنیم؛تا آمد مانع شود چند پله را رفته بودیم. یکی از مردان گفت:خانم خدا قوت!
چه زوری دارین ماشالله! گفتم:دانشجوام؛ مریم گفت:تربیت بدنی؟گفتم :نه! ادبیات انگلیسی! زورم واسه اینه که یه عمر ؛ بار سنگین بردم و آوردم.
آنها رویشان نشد؛چیزی بپرسند؛ من هم چیزی نگفتم؛ نزدیک طبقه شان؛ مریم تشکر کرد و گفت: شما به کارتون برسید؛بقیه شو دیگه انجام میدیم!
حسی مثل شرم در صورت حامد بود؛ مرا نگاه نکرد؛ فقط آهسته گفت:متشکرم! صدایش مثل وزیدن باد ازمیان برگهای پاییزی بود.
گفتم: خواهش میکنم؛ گفت:من چه کاری میتونم براتون انجام بدم؟ نگاهش کردم؛این صدا آشنا بود!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت دوم” ]
قسمت دوم
تمام آن روز در دانشگاه؛ حواسم پرت بود ؛ آمدن یک همسایه جدید و حضور پسر جوانی روی ویلچر ؛ اتفاق عجیبی نبود؛ نمیتوانست آنقدر ذهن مرا به خود درگیر کند !
چه چیز این صحنه آزارم میداد؟ شاید نگاه نکردن!…نگاه نکردن به هیچ چیز…آن پسر به هیچ چیز نگاه نمیکرد! حتی مطمینم مرا هم ندیده بود!
چه اتفاقی برایش افتاده بود که فقط به پنجره ها نگاه میکرد؟ و وقتی به آدم خیره میشد در چشمهایت حسش نمیکردی!
کوچه مان را که میامدم ؛ کوثر خانم خیاط را با یک زن غریبه دیدم ؛ داشتند باهم پچ پچ میکردند.تصادفی شنیدم که درباره والیبال حرف میزدند!..شاخ در آوردم!…
کوثر خانم گفت: والیبالیسته! آن خانم دیگر گفت: مگه نمیدونی عضو تیم ملی بوده؟کنجکاو شدم! کوثر خانم و والیبال؟ درباره ی چه کسی حرف میزدند؟ به خانه که رسیدم؛
دیگر شب بود.هنوز تمام راه پله ؛ پر از وسایل همسایه ی جدید بود. میخواستم از پاگرد طبقه دوم رد شوم ؛ که در باز شد ؛
زن همسایه بود که اصلا رابطه خوبی با من نداشت،کاملا بی دلیل! اصلا با او و شوهر نظامی اش ؛ کاری نداشتم ؛ گفت :
مانا خانم ؛ مهمون داری؛ میخواستم راهش ندم؛ کلید نداشت، همه زنگا رو میزد، اما چون گفت دختر خاله ته؛ اسم مادرتم گفت؛راهش دادم ! دختر خاله؟!
پشت درب خانه ام روی پله ها نشسته بود.مینا بود.یکی از دختر خاله هایم که اصلا با آنها رابطه ای نداشتم!گفت:سلام ! گفتم:
سلام، اینجا چکارمیکنی؟گفت: مادرم منو از خونه بیرون کرده.رفتم پارک بخوابم؛ یادشما افتادم.اگه امشبو اجازه بدید..
سر و وضعش آشفته بود؛معلوم بود کتک خورده.گفتم : بیا تو ! گفت:شنیدین؟گفتم:چی؟گفت:همسایه جدیدتون عضو تیم ملی والیبال بوده!گفتم :تو از کجا میدونی؟
گفت:من پنج ساعته رو پله ام…گفتم :والیبال دوست ندارم.گفت: چرا روی ویلچره؟گفتم؛: من چه میدونم! داشتیم شام میخوردیم ؛ صدایش رااز طبقه پایین شنیدیم.
کمک!یکی کمک کنه.دویدم بیرون.با ویلچرش جلوی در خانه شان بود.گفت: خواهرم از حال رفته.گفتم :میتونم بیام تو؟ ویلچرش را عقب کشید؛
خواهرش دم حمام ؛ روی زمین افتاده بود.گفتم :سابقه ی بیماری خاصی داره؟ گفت:نه؛ عصبانی شد؛افتاد! گفتم حتما از فشارشه! به اورژانس زنگ میزنم!
دادزد:
“اورژانس نه! قرصاشو بدین؛خوب میشه.تو کیفشه ؛ داشتم دنبال قرص میگشتم ؛ چشمم به یک تکه روزنامه تا شده افتاد. دست به آن نزدم؛
ولی حدس میزدم باید خیلی مهم باشد که آن تکه روزنامه را درکیفش گذاشته.به برادرش گفتم:کدوم قرصو بدم؟ گفت:همه شو! قرصها را به دخترک خوراندم.
حس کردم انقباض بدنش از بین رفت.کم کم چشمهایش را باز کردو گفت:امشب اینجا بمون! وگرنه ما؛ همدیگه رو میکشیم!خواهش میکنم!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت سوم” ]
قسمت سوم
مریم راحت نفس میکشید. گفت: میمونی پیش ما امشب؟! گفتم :نه من مریض دارم عزیزم!…
گفت:مریضتم بیاراینجا ؛گفتم ؛ نمیشه! ایشون نمیتونن بلند شن؛ بستری ان!حالا مشکل چی هست؟! مریم گفت: هیچی…یه بیماری قدیمی؛
اینم ارث مادر بزرگمه برای من! میگن اون دچار این حمله ها میشد! گفتم:میخوای بریم دکتر؟ گفت:نه با دارو ؛ کنترل میشه .فقط نباید عصبانی شم یا فشارم بالابره…
تقصیر این آقاست دیگه! حرف؛ حرف خودش! حامد گفت:فکر نمیکنم مشکل ما به مانا خانم ربطی داشته باشه خواهرم ! دیگه؛ بیشتر مزاحمشون نشیم؛
خداحافظی کردم و تا دم در رفتم ؛ مریم بامن آمد: گفتم :برادرتون…گفت:مریضه! تا پارسال یه والیبالیست فعال و پر انرژی بود.بیماری خاصی نداشت ؛
تا کم کم بدنش خواب میرفت…اول جدی نگرفتیم…ولی سیستم عصبی دچار مشکل شده بود. یه روز تو خیابون ؛ افتاد….دیگه نتونست سر پا باشه….
از پا شروع شد؛ بعد کمر! مثل یه ویروس ؛ یکی یکی عضلاتو فلج میکنه؛ تا برسه به مغز…
در آغوش من گریه اش گرفت ؛گفت:دارم از دستش میدم ؛ تمام کس و کارم همین یه داداشه!
گفتم: آخه بی دلیل شروع شد؟ گفت:دکترا که هنوز علتو نفهمیدن….
هیچ سابقه ای تو خانواده نبوده؛ فلج تدریجی حسی؛ حرکتی…
کم کم میکشه.
گفتم : حتما یه درمونی براش هست.اینجا ؛ خارج؟ گفت: یکساله تحت درمانه؛ اما بیماری پیشرفت کرده؛ یه دکتر خارجی هم هست؛ اونم مونده که چرا درمانش جواب نمیده!
حامد از روی ویلچرش از اتاق دیگر گفت: کل شجره نامه خانوادگیمونم ؛ به خانم تقدیم کن دیگه!
خداحافظی کردم ؛ به خانه برگشتم ؛ مینا روی مبل ؛ خوابش رفته بود ؛ به اتاق مادرم رفتم؛ بوی عطر گیسوانش؛ با بوی گلاب در هم آمیخته بود.گفتم :سلام عزیز دلم ؛
فکرشو بکن مادرم؛ طبقه پایین یه خواهر و برادر اومدن؛ دختره دو سه سالی از من بزرگتره. پسره ؛ شاید پنج شش سال… والیبالیست بوده ؛
ورزشی که بابا دوست داشت.مادر جواب نداد؛ خواب بود.روزهای شیمی درمانی همیشه خسته تر بود.پیشانی اش را بوسیدم؛ رویش را انداختم؛ چراغ را خاموش کردم و از اتاق بیرون رفتم.
حس کردم کسی در میزند؛ با خستگی به سمت در رفتم ؛ یک چمدان پشت در بود. داد زدم ببخشید ! اشتباه آوردید!
مال طبقه پایینه!اما طرف رفته بود؛ چمدان را به دیوار تکیه دادم ؛ خیلی سنگین بود! ظاهرش ؛ شبیه چمدانهای چرم قدیمی جنگهای دوران مشروطه بود!
چند بار وسوسه شدم درب آن را باز کنم ؛ اما فکر کردم امانت است.وارد خانه شدم؛؛ تلویزیون برنامه ی ورزشی داشت.تکه هایی از مسابقات جهانی والیبال پارسال را نشان میداد….آنجا بود ؛
حامد! تقریبا از همه قد بلندتر ! مجری ؛ حامد مردانی معرفی اش میکرد ؛ از همه چابک تر و قوی تر بود!
انگار ؛ قطب تیم بود. موهایش بلندتر ازحالا ؛ ایران؛ پیروز شد!….و امشب ؛ حامد مردانی ؛ روی ویلچر بود!
کسی در زد؛ آن وقت شب؟ ترسیدم ! در را نیمه باز کردم؛ چمدان نبود!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت چهارم” ]
قسمت چهارم
چمدان نبود! قلبم شروع به تپیدن کرد! در یک ساختمان کوچک چهار طبقه ؛ چمدان را اشتباها ؛ برای طبقه ی چهارم آورده بودند !
در حالی که اسم و نشانی روی آن نبود! من مطمین بودم که منتظر چمدانی نیستیم.احتمالا از وسایل جامانده ی همسایگان جدید طبقه ی سوم بود.پس چه شده بود؟!
از راه پله که نگاه کردم ؛ صدایی از پایین نمیامد. از شیشه ی بالای در ؛ نوری بیرون نمیزد؛ نمیتوانستم برای چمدانی که دیگر نبود ؛ بیدارشان کنم ؛
گرچه حسی به من میگفت که حامد ؛ خواب نیست. شاید فکر و خیالی مبهم نمیگذاشت بخوابد!
صبح که بلند شدم ؛ دیدم مینا برای ما صبحانه درست کرده.گفت : صبح بخیر! صبحانه ی مادرت رو دادم ؛ مال تو هم روی میزه. یک لیوان چای تلخ سر کشیدم.
گفتم :تو جایی میری؟گفت:جایی ندارم.گفتم: به خونه تون زنگ زدی اینجایی؟گفت: براشون مهم نیست! گفتم:پس ؛ پیش مادرم بمون.خواستی فیلم ببین ؛ فقط حواست به مادرمم باشه.
گفت: خیالت راحت! زدم بیرون.خیلی جاها کار داشتم؛ اما به جای همه ی آنها؛ اول به شرکت ارزان بار رفتم؛ پشت کامیون دیروز؛ اسم و آدرسش را دیده بودم.
نزدیک خانه ی خودمان بود.همان شرکتی که بار مریم و حامد را آورد.سلام دادم و گفتم:شما دیروز برای ما بار آوردید. یه چمدون نیست! آدرس را دادم…
مرد آدرس را گرفت ؛ عینکش را زد ؛ نگاهی به کامپیوتر انداخت و گفت :
خانم مردانی؟ گفتم : بله…
گفت: چیزی پیش ما نمونده ؛ اینجا لیست اثاثیه ست.میبینید؟ چمدونی توش نیست! هفده تا کارتون و وسایل منزل…چمدونی توش نیست ! ناامید بلند شدم.
گفت: اینجا چیزی گم نمیشه خانم ! شب که به خانه برمیگشتم ؛ حس کردم به دلیلی که نمیدانم؛ مقصرم.
از پنجره طبقه سوم؛ دیدمش! حامد!…با همان حالت خیره داشت بیرون را نگاه میکرد.فکر کردم مرا میبیند؛ با سر سلام دادم ؛
اما مرا ندید! حواسش به دوردستها بود ؛حتما پذیرش این بیماری برایش خیلی سخت بوده ، کسی چه میدانست! داشتم پله ها را بالا میرفتم که همان همسایه ی فضول در پاگرد ؛
صدایم کرد ؛ گفتم: کار دارم. گفت : منم کارت دارم ؛ بیکار که نیستم صدات کنم ! …ببینم ؛ ماجرای این چمدونه چیه؟! جا خوردم! گفتم : کدوم چمدون؟ گفت: من از سوراخ کلید ؛ همه چیز رو می پام.
دیشب یه چمدون آوردن پشت درخونه ی شما! تو فکر کردی مال طبقه سومه؛ رفتی تو خونه ؛ ولی من موندم تو راه پله؛ چند دقیقه بعدش ؛
یه دختر بچه از چمدون در اومد! پنج شش ساله؛ بعد یه زن اومد؛ دختره و چمدون خالی رو برد طبقه سه….صورتشو توی تاریکی ندیدم ! این بچه کیه ؟! گفتم:وا ! من چه میدونم ! خودت میگی رفت طبقه سه! ولم کن بابا….من رفتم…..
خانه تاریک بود…مینا نبود؛ مادر خواب بود ؛ مینا کتلت پخته بود. چند کتلت برداشتم؛ در طبقه ی سوم را زدم؛ مریم باز کرد ؛ گفتم : سلام ؛ اینا ناقابله ! فکر کردم شاید امروز؛ بخاطر اسباب کشی خسته باشین ! بفرمایین!
دختر بچه ای به سمت ما دوید؛ گفت: آخ جون….گشنمه!
مریم گفت: سلام دادی؟ دختر گفت:سلام ! من عسلم ؛ دختر مامان مریم ! تو دختر کی هستی؟! لال شده بودم!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت پنجم” ]
قسمت پنجم
پس مریم ازدواج کرده و بچه داشت! حس صورتش اصلا نشان نمیداد!
گفت:بفرمایید تو ! گفتم :نه دیگه دیر وقته؛ الان ممکنه دختر خاله م بیاد.مریم گفت :اتفاقا میخواستم درمورد ایشون با شما صحبت کنم؛ گفتم : درباره ی مینا؟!
گفت:بله…فقط خواهش میکنم بین خودمون بمونه.روی مبل نشستم. صدای تک سرفه های حامد ؛ از اتاقش می آمد. عسل داشت کتلتها را میخورد.مریم گفت:
میدونم فامیلتونه ؛ و دوستش دارید ؛ برای همین هم بهتون میگم….میدونید مینا خانم ؛ امروز اومد از من پول قرض خواست.گفت ؛ باید برای خودش دارویی بخره؛
چون داروهاش ؛ خونه جا مونده؛ من بش دادم ؛دختر جوونه ؛ خوب نیست با جیب خالی بره بیرون. اما بعد؛ از پنجره دیدم سوار موتور یه آقایی شد که اون پایین ؛ منتظرش بود!
همسایه پایینم ؛گمانم دید. چون از پنجره آویزون شده بود! پسره کلاه کاسکت داشت؛صورتشو ندیدم ؛ اما به نظرم اونم کم سن بود.
گفتم بهتون بگم؛ فقط اطلاع داشته باشید.قصد فضولی نداشتم.
عسل گفت؛ مامان بش گفتی دعوا شد؟نگران شدم .گفتم : دعوای چی؟
مریم نگاه تندی به عسل انداخت و گفت: چیز مهمی نبود ! سر کوچه موتورشون گرفت به چادر یه خانمه؛ البته خانمه چیزیش نشد ؛ اما خیلی جیغ و داد کرد. آخر ؛
پسره نمیدونم چقدر پول بش داد تا زنه رفت ! پول زیادی تو جیب پسره بود!
گفتم: ممنونم! دخترای جوونن دیگه! باید باش حرف بزنم ؛ خواستم بلند شوم؛ گفت: یه چای با مابخورید. تا آمدم تعارف کنم ؛ به آشپزخانه رفت. عسل گفت :
والیبال بلدی ؟ گفتم : نه! گفت:دایی حامدم بهم قول داده ؛ یادم بده.گفتم :چه خوب!
و حواسم نبود که حامد با ویلچرش وارد اتاق شده است؛ حامد گفت: سلام ! گفتم: سلام…ببخشید ؛ حواسم نبود !
گفت :ما این بچه رو یواشکی آوردیم اینجا؛چون پدرش دنبالشه ؛ فعلا مریم از دست شوهرش؛ فراریه؛ میخوام خواهش کنم ؛ جایی نگید بچه ای اینجاهست. گفتم :
الان؟ الان دیگه ؛ همه ی محل میدونن که !ولی من هیچی نمیگم. حامد گفت : پدرش قدرتمنده. انقدر نفوذ داره که بچه رو بگیره ؛ مریمم طلاق نمیده ؛ گفتم؛ نمیشه رفت دادگاه؟ حامد گفت: اون مرد ؛ یه تنه یه دادگاهه خودش!
سکوت کردم ؛ او هم سکوت کرد.
گفتم :شما دوست نداری بامن حرف بزنی؟ گفت :نه ؛ مشکل اینه نمیدونم چی بگم! من یه عمر فقط درباره توپ حرف زدم و والیبال !
گفتم: فضولی نباشه ؛ اما مریم خانم چرا میخوان جدا شن؟
گفت:شوهرش ؛ هنرجوی خود مریمو صیغه کرده؛ یواشکی!
مریم میفهمه. شوهره گفته : صیغه که گناه نیست ! یه مدت سرگرمی مرده؛ بعدم زن صیغه ای میره! دعواشون میشه…
مریم همون شب ؛ کلی کتک خورد؛ بعد با بچه فرارکرد. دو بار پیداشون کرد؛
گفتم:امیدارم اینبار پیدا شون نکنه! حامد گفت: طلاقشو میگیرم ؛ گفتم: بله! انشالله…..
و به دیوار خیره شدم و خدا خدا میکردم ؛ مریم زودتر بیاید ؛
حس غریبه بودن داشتم ؛ یک چای که انقدر طول نداشت ! …مرد گفت: جالبه ! من باشما حرف نمیزنم ؛ شاکی میشید ؛ اماشما حتی نگاهمم نمیکنید !
گفتم:خجالت میکشم خب!…لبخند زد و گفت: خجالت؟ خجالت از چی؟! اولین بار بود لبخندش را میدیدم…..
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت ششم” ]
قسمت ششم
گفتم : خجالت میکشم خب…
حامدگفت:خجالت از چی؟!
اولین بار بود که لبخندش را میدیدم ؛ لبخند که زد ؛ اتاق روشن تر شد.
گفتم : کلا من از همه چی خجالت میکشم ! و خودم هم از جواب احمقانه ام خجالت کشیدم !
گفت:دیروز که ویلچر منو ؛ مثل قهرمانای وزنه برداری بلند کردین؛ اصلا بهتون نمیامد خجالتی باشین! جوابی ندادم ؛ حالا واقعا دعا میکردم کاش وارد اتاق نشده بود!
نمیدانم چرا حس میکردم که سرخ شده ام!
نگاهش خیرگی و تندی خاصی داشت ؛ اما صدایش مهربان بود…بالاخره مریم؛ مثل فرشته ی نجات ؛ با سه استکان چای رسید ؛ چشمانش اشکی بود. برادرش هم متوجه شد.
گفت: چیه؟…گفت: به اون شماره ی قبلیم که فروختم ؛ چند بار زنگ زده ! تهدید کرده ؛ برای شماره ی جدیدم یا آدرس ! …طرف میگه ما از شما یه خط خریدیم ؛ دردسر که نخریدیم ! میگفتین فراری هستین؛؛ نمیخریدیم…!
حامد گفت:ولش کن الان ! مهم اینه که هیچکس جای این خونه رو ؛ ته این کوچه ی بن بست نمیدونه
عسلم که دیگه مهد نمیره ؛ پس اونجوری هم نمیتونه پیداش کنه.گفتم: ببخشید من دیگه باید برم.
مریم گفت: حالا نشسته بودید.گفتم :نگران مینام! زنگ نزده ؛ کلیدم که نداره؛ برم بالا ببینم پشت در نمونده باشه!
به خانه برگشتم. شماره ی مینا را گرفتم ؛ مشترک مورد نظر در دسترس نبود! فکر کردم عجب بچه ی بیفکریه !
لااقل میتونست یه زنگ بزنه یا پیام بده که من نگرانش نشم.
نمیدانستم به خانه شان زنگ بزنم یا نه! مادرش یعنی خاله ام؛ زنی عصبی و تند مزاج بود ؛ شوهرش هم معمولا خانه نبود ؛ ترسیدم در هر دو حالت، چه مینا خانه باشد ؛
چه نباشد ؛ رابطه شان خرابتر شود ؛ چون اصلا با این خاله ام ؛ رابطه ی تلفنی و احوالپرسی نداشتم. فقط دعا کردم مینا زودتر برگردد.ساعت نزدیک یازده شب بود ! چطور عقلش نمیرسید که من نگران میشوم؟!
مادر از اتاقش بیرون آمد.سلام دادم؛ جواب نداد ؛ به طرف دستشویی رفت.معلوم بود که مسکن هایش این بار خیلی قوی هستند.گیج خواب بود…نمیخواستم درباره مینا حرف بزنم و نگرانش کنم.
نیم ساعت بعد با صدای در؛ از روی مبل پریدم! یک نفر به در ما میکوبید؛ آن ساعت شب ؛ بلند و پشت هم…
قلبم در دهانم ریخت؛ فکر کردم مشکلی برای مینا پیش آمده ؛سریع از چشمی؛ نگاه کردم ؛
مریم بود؛ بچه در بغل…
در را باز کردم ؛ خود را داخل انداخت و گفت : درو ببند!
سریع در را بستم. گفت:شوهرم اومده! جامو پیدا کرده!
داداشم گفت بیام بالا ؛ تا نفهمه من اینجام! گفت؛ امشب رو یه جور دست به سرش میکنه!
ببخش! میشه امشب اینجا باشیم؟ گفتم: خواهش میکنم.حتما…اما نگران آقا حامدم…تنهان ؛ رو ویلچر….
یه وقت شوهرتون؛ اذیتش نکنه! میخواین به پلیس زنگ بزنم؟ گفت:نه؛ پلیس دخالت نمیکنه!…تا حالا چند بار زنگ زدیم ؛ فقط گزارش مینویسه و برگه میده برای دادگاه….
اما اونوقت ؛ بچه رو باید تا دادگاه بدم پدرش….بیفایده ست….زنگ نزن!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت هفتم” ]
قسمت هفتم
در اتاق ؛ با مریم و عسل نشسته بودیم و منتظر کوچکترین صدایی از طبقه ی پایین بودیم !
در آپارتمانشان بسته بود. آن دو مرد چه میگفتند؟ چرا صدایی نمیامد؟! و همین نگرانی ما را بیشتر میکرد.
درست ؛ یک ربع بعد ؛ زنگ در به صدا درآمد. مینا بود ؛ خدا را شکر ! در پایین را باز کردم ؛ و بعد در بالا را.
مینا خیلی ویران به نظر میآمد…عمدی جلوی مریم چیزی نپرسیدم ؛ گفت ؛ میرود دوش بگیرد و بخوابد ؛
حس میکردم همه ی عمرم ؛ همیشه حواسم به همه ی آدمها بوده ؛ جز خودم!
نه ناهار خورده بودم ؛ نه شام ! و الان برای استرس تنهایی آقا حامد ؛ حالم بد بود!
چند دقیقه بعد گوشی مریم زنگ خورد؛ حامد بود؛ مریم به اتاق دیگر رفت تا عسل نشنود ؛ زود برگشت ؛ ساکت بود. گفتم : چی شده؟
گفت: رفته! گفتم : چه طور راحت قبول کرد؟!
گفت:طبقه ی اول اینجا رو اجاره کرده! گفتم : یعنی میخواد اینجا بمونه؟
گفت:شما نمیشناسیش! هیچکی نمیشناستش به جز من ؛ که میدونم چه موجود خطرناکیه !
گفتم : پس مطمین باشین برای شما جاسوس میذاره که مدام چکتون کنه ! باید یه مدت ؛ همینجا بمونین ؛ دست کم تا دادگاه !
گفت: آخه شما خودتم ؛ هزار تا مشکل داری!
گفتم :چیزی نیست که! شاید یه روزم من به شما احتیاج پیدا کردم…
گفت: فقط یه چیز کوچیک! نمیدونم چطوری بگم….
گفتم : راحت باش ؛
گفت:من نباید از این خونه بیرون برم فعلا….اون حتما منو میپاد ؛ وسایل ما و پولام…
همه چیز تو خونه ؛ پیش حامده… انداختشون تو انباری ؛ تا شوهرم نبینه….
شما میتونی خرد خرد چیزایی رو که میخوام ؛ از حامد بگیری؟
گفتم : اگه پول بخواین؛ من فعلا دارم!
گفت: نه! لباسای عسل ؛ مدارک و داروهامو میخوام !
گفتم : امشب که نه؟!
گفت:من قرصامو کلا جاگذاشتم با کیفم… ببخش تو رو خدا !
حاضر بودم بمیرم و دوباره ؛ طبقه ی پایین نروم ! دلم نمیخواست حتی یک دقیقه با حامد تنها باشم ؛ حس غریبی بود؛ اما حال مریم را بدون قرص دیده بودم ؛ باید میرفتم ؛ و رفتم…
در را آهسته زدم ؛ میدانستم طول میکشد تا با ویلچرش برسد؛ در را باز کرد؛ سلام دادم و گفتم : اومدم دنبال کیف و داروهای مریم.
گفت: میدونم…
و در را پشت سرم بست و قفل کرد.
گفتم: چرا در رو قفل کردید؟!
لبخند تلخی زد ؛ دستش را به دیوار تکیه داد.انگار عرق سردی کرده بود.
گفت: یه کم باید حرف بزنیم !
گفتم: درباره ی چی؟
گفت: سکوت میکنی تا حرف من تموم شه ؛ حتی اگه مخالف بودی ؛ لطفا حرف نزن ! بعد از من ؛ نوبت حرف زدن تو !
مریم ؛ خواهر من نیست! گفتم: خب کی شماست؟
گفت: دختر عموی منه و کسی رو توی این دنیا نداره…من میخوام ازش محافظت کنم ؛ کاری که از بچه گیش میکردم ؛ فقط یه سال ایران نبودم ؛ شوهرش دادن ؛ من…عاشقشم!
حرفی نداشتم….به دیوار تکیه دادم که نیفتم!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت هشتم” ]
قسمت هشتم
نمیتوانم احساسم را توضیح دهم ؛ حس میکردم همه ی دنیا ؛ نقاب به چهره دارند ؛
دیگر سخت میشد اطمینان کرد ؛ من حتی تصورش را هم نمیکردم که حامد و مریم خواهر و برادر نباشند!
بخصوص اینکه شباهت چهره هم داشتند! حالا با داروها ؛ و وسایل مریم و عسل در دستم ؛ به خانه مان برگشته بودم.
عسل خوابش برده بود.مریم ؛ نگران؛ منتظر من بود! وسایل را به او دادم و گفتم : نامحرمید! برای همین اومدی خونه ی ما بمونی؟درسته؟!
سرش را پایین انداخت.
گفتم :
به هرحال تو زن شوهر داری!
گفت: ما باهم بزرگ شدیم ؛ پسرعمومه! حتما گفته بهتون….. اما دیشب؛ همه ش تو خونه ؛ با حجاب بودم !
خودش خیلی تو قید این چیزاست. امروز از صبح میگفت بیام پیش شما ؛ تا یه مدتی….
ببخشید مجبور شدم از اول بت دروغ بگم؛ ولی وضعیت ما بحرانیه!
گفتم :جالبه! هر کی اطراف منه؛ وضعیتش بحرانیه! اشکال نداره؛
ولی شوهری ؛ طبقه اول؛ در کار نیست! درسته؟ اینو گفتی که بتونی اینجا بمونی؟
گفت:ببخشید! سرش را دوباره پایین انداخت. پس از چند لحظه ؛ ادامه داد: هنوز پیدام نکرده ؛ ولی پیدام میکنه؛ عسل دختر آرومیه ؛ اما اگه مزاحمم ؛ خواهش میکنم بگو!
مشکل اینجاست که به زن تنها ؛ توی مسافرخونه ؛ اتاق نمیدن ؛ امنم نیست!
پولمم برای هتل ؛ کافی نیست ؛ چون نمیدونیم چقدر تا دادگاه طول میکشه! من مخارج خورد و خوراک خودم و عسل رو میدم ؛ آشپزی و نظافتم بامن!
بخواید به مادرتونم میرسم ؛ فقط چند وقتی اینجا بمونم!
همسایه ها بو نبرن! صاحبخونه باور کرده ما خواهر برادریم…
چیزی نگفتم ؛ فقط برای عسل و او ؛ پتو و بالش آوردم ؛ گفتم: ببخش؛پتو باید زیرتون بندازین. تشک اضافه نداریم .گفت:خیلی هم خوبه ؛ همینجا میخوابیم.
به اتاقم رفتم مینا ؛ کف اتاق من روی کوسن خوابیده بود.آمدم رویش پتو بیندازم ؛ دیدم دارد گریه میکند.گفتم : تو دیگه چت شده؟
گفت: من عاشقشم !
مادرم نمیذاره؛میگه پسره اسکیت بازه؛جلفه!..چیکار کنم؟
گفتم : یعنی چی اسکیت بازه؟
گفت : شغلش ؛ مربی اسکیت تو پارکه؛ امروز گفت : تا وابسته تر نشدیم؛ باید از هم جدا شیم ؛ ولی من نمیتونم! عاشقشم!…..
گفتم : باشه.حالا گریه نکن! امشب تو این خونه ؛ همه ش حرف عشقای ممنوعه ست! صبح یه فکری میکنیم! نمیشه که همه اینجا پناه بگیرید!….ممکنه همسایه ها به صاحبخونه بگن،اصلا شک کنن اینجا چهه خبره؟!
فردا بریم نشونم بده! ببینم کیه اصلا؟ درس خونده؟
گفت: فوق دیپلم داره ؛ اما کار نمیکنه ؛ میگه پول ؛ تو اون کارا نیست ؛ با همین درس دادن اسکیت ؛ تونسته اتاق اجاره کنه ؛ چون پدر مادرش شهرستانن..
گفتم : باشه.حالا بخواب ! فردا…
گفت: این خانمه تا کی میخواد اینجا بمونه؟
گفتم : نمیدونم ؛ چطور؟
با صدای نجواگون گفت : این آقاحامد… از روز اول فهمیدم عاشقشه! از نگاهاش…
گفتم : خب تو باهوشتر از منی!
گفت: یه چیز بهت بگم ؛ ناراحت نمیشی ؟! ……
تو حامد رو میبینی هل میشی.مگه نه؟!…چرا؟!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت نهم” ]
قسمت نهم
مینا از من پرسید : چرا حامد را میبینم هول میشوم ؟ جوابی نداشتم ؛ واقعا جوابی نداشتم ! راست میگفت ؛ گرچه در دانشگاهی دخترانه درس میخواندم که انتخاب خودم بود ؛
اما پاره وقت؛ در یک دارالترجمه کار میکردم و آنقدرها در برخورد با مردها ؛ بی تجربه نبودم ؛ که با دیدن هر مردی سرخ شوم !
ترجمه ی پایان نامه هم قبول میکردم و پسران دانشجوی زیادی به من رجوع میکردند ؛ اما آنقدرها خام نبودم که با دیدن هر پسری ؛ قلبم به طپش بیفتد…
حامد اولین مردی بود که نگاهش ؛ سکوتش ؛ و حتی لبخند نایابش مرا مضطرب میکرد ! اضطرابی شیرین!
روز بعد ؛ کارهای زیادی داشتم ؛
اول داروی مادر ؛
که صفی طولانی داشت ؛ دانشگاه؛ دارالترجمه ؛ اما میدانستم ساعت شش عصر باید کجا باشم ! دفتر زمین اسکیت پارک !
دفتر اسکیت ؛ ساعت شش باز میشد ؛ و بعد دیگر ؛ آنقدر شلوغ میشد که نمیتوانستم محسن را پیدا کنم ؛ همان پسری که فوق دیپلم کشاورزی داشت ؛
اما در پارک ؛ اسکیت درس میداد و مینا؛ دختر خاله ی کم سن من ؛ عاشقش شده بود !
میدانستم پسرک ؛ اطراف مشهد به دنیا آمده؛ اما شهرش را نمیدانستم ! دیگر هیچ چیز از او نمیدانستم !…. مینا اطلاعات بیشتری نداد.
گفتم باید تنها بروم ! فقط اسم و فامیلش ! بقیه ش با خودم…! و مینا ساکت شد.
شش و ربع نفس زنان ؛ خودم را به آن پارک همیشه سبز ؛ رساندم. به خاطر سروها ؛ همیشه سبز بود.
چقدر پله داشت ! تا به زمین اسکیت برسم ؛ به نفس نفس افتادم ؛ سر هر پیچ ؛ زیر سروی؛ روی نیمکت ؛ عاشقانی را میدیدم که خلوت کرده اند ؛
برخی با شرم و حیا ؛ کمی دورتر از هم؛ برخی کمی راحت تر؛ برخی دست در دست ؛ برخی هم که راحت…! انگار خانه ی خودشان بود !
یکدفعه دلم خواست من هم ؛ عاشق شوم !
بیست و سه سالم بود ؛ سال اول ارشد زبان انگلیسی؛ و هنوز ؛ طعم عشق به مردی را نچشیده بودم ! آنقدر فشارهای زندگی زیاد ؛
بود و من در آن نوک برج چهار طبقه ی کوچه بن بستمان ؛ سرم به ترجمه ی پایان نامه ها و مدارک ؛ و کار خودم بود ؛ که انگار چیزی به نام عشق را حس نمیکردم !
استادان و همکاران مرد ؛ مورد احترامم بودند ؛ اما فقط در همین حد ؛ هرگز تا آن سن ؛ قلبم برای کسی نطپیده بود !
با وجود اینکه اول وقت رسیده بودم ؛ زمین اسکیت شلوغ بود ؛ از هرسنی؛ در حال اسکیت ؛ یا یاد گرفتش بودند. آهنگ بیکلامی از گروه “مدرن تاکینگ” پخش میشد ؛
که آن را خیلی دوست داشتم ؛ باکمی خجالت؛ به دفتر اسکیت رفتم ؛ آخر اینجور جاها ؛ هرگز نرفته بودم ! و احساس راحتی نمیکردم…..
پسری که قبض میداد ؛ حتی سرش را بلند نکرد؛ از بس قبضها را پشت هم ؛ مینوشت…
گفت: نیم ساعت یا یکساعت؟ کفش آوردین با کلاه ایمنی؟ یا اجاره ی اونا رو هم بنویسم ؟
گفتم : ببخشید ؛ من با یکی از مربیاتون کار داشتم !
گفت: اینجا کار شخصی که نمیشه خانم !سرشون شلوغه ؛ همه شون چند تاشاگرد دارن !….
گفتم : خب اومدم اسکیت یاد بگیرم ؛ گفت: عمومی یا خصوصی؟ …خصوصی گرونتره ها !
میدانستم.امانمیتوانستم حرفهایم را جلوی چند بچه به محسن بزنم….
گفتم: خصوصی !…گفت : کدوم مربی؟ پیرهن سیاها ؛ مربی مان….
از پنجره نگاه کردم ؛ فوری شناختمش…
وسط زمین ؛ در حال آموزش به دختر بچه ی کوچکی بود. دختر بچه ؛ آنقدر کوچک بود که مدرسه هم نمیرفت ؛ و معلوم بود که سخت ترسیده…. و مربی به زحمت دستش را گرفته بود و با خودش حرکتش میداد…
مربی ؛ شکل تاتارها بود ! موها ؛ کمی بلند ؛ چشمان مغولی و جدی! پوست سفید و رنگ پریده ؛قد بلند ….
چنگیزخان بود ! گفتم : همین آقا !
از میکروفون گفت: محسن! کمی طول کشید. دوباره مرد پشت میز از میکروفون گفت : محسن !
با خشم و کفش اسکیتش آمد ؛ با خودم فکر کردم با قیافه ی دانشگاه و مقنعه چطور میخواهم اسکیت کنم ؟ آن هم من که از اسکیت آنقدر وحشت داشتم ؟! از کودکی…
محسن عصبی گفت : چیشده؟وسط کارم ؟! این بچه هه ترسیده ؛ یاد نمیگیره….
مرد گفت : خانم ؛ شاگرد خصوصیته !
از روی شانه اش برگشت و به من نگاه کرد. ایل مغول حمله کردند….
گفت : کفش بپوشین! و جوری با تحکم گفت ؛ که انگار دو دقیقه بعد اعدامم میکردند!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت دهم” ]
قسمت دهم
محسن با خشم و کفش اسکیتش آمد؛ گفت: چیشده وسط کار؟!
این بچه ترسیده؛ یاد نمیگیره !
مرد گفت:خانم؛ شاگرد خصوصیته! از روی شانه اش نگاهم کرد…ایل مغول حمله کردند! گفت:کفش بپوشین!
و با چنان تحکمی گفت که فکر کردم دو دقیقه بعد اعدامم میکردند! بستن کفشها را بلد نبودم. از خجالت ؛ دستهایم کار نمیکرد؛ نمیشد کمک خواست؛
بچه که نبودم ! یکربع بعد ؛ محسن برگشت و دختربچه را تحویل داد؛ دفتر شلوغ بود.مسول آنجا ؛ حواسش نبود که من هنوز کفشهایم را نپوشیده ام! ناگهان دیدم محسن خم شد وشروع کرد به بستن کفشهای من ؛ از موهایش ؛ بوی شامپوی خارجی میامد!
گفتم: ببخشید من اصلا وارد نیستم! گفت: همه مون اولش وارد نیستیم! خوب نگاه کن ؛ یاد بگیر! بلند شو! خیلی زود دوم شخص مفرد شده بودم! و او رییس…
جوری دستور میداد که انگار فرمانروای هفت سرزمین است! ولی برای من؛ آن لحظه واقعا فرمانروا بود ! چون بدون کمک او ؛ حتی نمیتوانستم با آن کفشهای فلزی بلند شوم ؛ چه برسد به اینکه تعادلم راحفظ کنم!
گفتم؛ نمیتونم با اینا ؛ حتی تا دم پیست بیام؛ آستینم را گرفت وگفت : قانون اول: هر چیزی معلمت میگه ؛ بگو چشم!
ببین من پاهامو چه جوری برمیدارم!بی اختیار پرسیدم ؛ مگه شما چند سالته اینجوری دستورمیدی؟
و بعد میخواستم بگویم : اون دختر؛ مینا ؛ فقط شونزده سالشه! دومی را نپرسیدم ؛ همان اولی کافی بود؛ که تمام تاتارهای جهان به جانم بریزند.اخمی کرد!
چشمانش مثل تیغ شمشیر؛ زخم تندی زد. ساکت شدم.
گفت : سوال خصوصی ممنوع!
گفتم:.چشم ! و با خودم گفتم : خاک برسرت مانا ! مثلا آمدی این موجود رو ارشاد کنی؟ خودت اسیر این گرگ شدی که ! الان اگر اون آستین منو ول کنه ؛ با مغز وسط زمینم !
موسیقی همچنان پخش میشد که وارد پیست شدیم ؛ مرا به طرف نرده ها برد ؛ گفت: دستتو بگیر اینجا…
اول یه پا ؛ ببین ! درجا بزن…بعد پای دیگه ؛ فقط درجا ! پاها نوبتی…. من الان میام ؛ و رفت تا به شاگرد دیگرش که روی زمین پخش شده بود؛برسد؛ پسربچه ای نوجوان که موقع چرخ زدن؛ زمین خورده بود!…
خجالت کشیدم…بااین سنم ؛کنار نرده ها ؛با دو فولاد سنگین در پایم؛ درجا میزدم، مثل اسیران رومی! و حس میکردم همه به من خیره شده اند!دردلم گفتم : لعنت به تو مینا ! آدمو به چه کارایی که وادار نمیکنی!
من فقط میخواستم با این مرد؛ حرف بزنم ؛ببینم چه جورآدمیه؟! نذاشتن! حالا اسیر چنگیزخان شده بودم ! اگر نمیامد؛ تا ابد به نرده ها چسبیده بودم و باید؛
درجا میزدم ! درجا ؛ درجا…مغول هم به خدا به مترجمانش چنین شکنجه ای نمیداد! مترجمان و کاتبان ؛ همه جا احترام داشتند؛ حتی در میدان جنگ!
.
پس از چند لحظه آمد ؛ موهایش را از صورتش کنار زد؛ گفت درچه حالی؟!
گفتم: ” حال گل در چنگ چنگیز مغول! ”
لبخند زد : شعر قیصر جانه که!
تعجب کردم شاعر را میشناسد ! گفتم: پاهام خشک شده !
گفت: پس یه کم راه بریم ! تا خواستم بگویم نه! آستینم در دستش بود؛ با قدم ششم ؛ با پهلو روی زمین افتادم ؛ درست روی قوزک پایم !
تیزی فلزی کفش درگوشتم رفت؛ سرم گیج رفت ؛ در گوشهایم صدای سوت شنیدم…درد؛ کشنده بود ؛ نمیتوانستم نفس بکشم !
دیگر چیزی یادم نیست؛ جز اینکه بغلم کرد ؛ بوی خون با عطر گل سرخ!داد زد؛ برین کنار! ازحال رفتم؛ چند دقیقه بعد که نمیدانم چقدر گذشت ؛ چشمانم را باز کردم ؛
روی نیمکت دفتر دراز کشیده بودم ؛و محسن داشت به من تنفس مصنوعی میداد!
خواستم عقبش بزنم ؛ گفت: آروم…الان اورژانس میرسه! نفست قطع شده بود؛ خودشون گفتن یکی تنفس مصنوعی بده تا برسیم…کسی جز من؛ جلو نیومد!
از درد بود یا چیز دیگر ؛ ناگهان گریه ام گرفت؛ شانه ام را گرفت و گفت : اگه میخوای داد بزن! کسی اینجا نیست. ازت خون زیادی رفته ؛ میدونم درد داره… داد بزن!
با دستهایش ؛ اشکم را پاک کرد.گفتم : به این شماره که میگم؛ زنگ بزن بیان ؛ نمیخوام اینجا بمونم …گفت:باید بری بیمارستان! گفتم :دیگه فرمانروا نیستی ؛ دستور نده؛ تموم شد!
گفت :دیوانه…کارت دانشجوییتو دیدم ؛ سنمو میخواستی ؟سه سال ازت بزرگترم !
پس ساکت شو ؛کاری که میگم بکن !گفتم :چیه اون کار ؟ گفت: هیچی خودم باید انجامش بدم؛ و دوباره صورتش را جلو آورد که به من تنفس مصنوعی دهد؛ من با وجود اینکه
نفس کشیدنم ؛ دشوار بود و درد داشتم ؛ با تمام زوری که برایم مانده بود ؛ در گوشش خواباندم!
شوکه شد ! شوکه! سرش پایین بود ؛موهایش روی صورتش ریخته بود؛ چند لحظه طول کشید تا موهایش را کنار بزند و سرش را بلند کند!…
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت یازدهم” ]
قسمت یازدهم
دیگر چیزی یادم نیست؛ جز اینکه بغلم کرد؛ بوی خون با عطر گل سرخ ! داد زد : برین کنار! ازحال رفتم؛ چند دقیقه بعد که نمیدانم چقدر گذشت؛
چشمانم را باز کردم ؛روی نیمکت دراز کشیده بودم ؛و محسن داشت به من تنفس مصنوعی میداد!
خواستم عقبش بزنم،گفت: آروم !..الان اورژانس میرسه! نفست قطع شده بود؛ خودشون گفتن یکی تنفس مصنوعی بده تا برسیم؛کسی جز من؛ جلو نیومد!
از درد بود یا چیز دیگر؛ ناگهان گریه ام گرفت؛ شانه ام را گرفت و گفت: اگه میخوای داد بزن! کسی اینجا نیست.ازت خون زیادی رفته؛ میدونم درد داره؛داد بزن!
با دستهایش؛اشکم را پاک کرد.گفتم : به این شماره که میگم ؛ زنگ بزن بیان ؛ نمیخوام اینجا بمونم.گفت:باید بری بیمارستان! گفتم : دیگه فرمانروا نیستی؛ دستور نده ؛ تموم شد!
گفت :دیوانه! کارت دانشجوییتو دیدم ؛سنمو میخواستی؟سه سال ازت بزرگترم !
پس ساکت شو ؛کاری که میگم بکن !گفتم : چیه اون کار؟گفت:هیچی خودم باید انجامش بدم ؛ و دوباره صورتش را جلو آورد که به من تنفس مصنوعی دهد؛ من با وجود اینکه
نفس کشیدنم ؛ دشوار بود و درد داشتم؛ با تمام زوری که برایم مانده بود ؛ درگوشش خواباندم!
شوکه شد!شوکه!
سرش پایین بود ؛موهایش روی صورتش ریخته بود؛ چند لحظه طول کشید تا موهایش را کنار بزند و سرش را بلند کند!
نفسم بند آمده بود ؛ هم از درد ؛هم از شوک کاری که بی اختیار انجام داده بودم ….
بلند شد.
گفت : اورژانس اومد ! گفتم: ببخشید…
گفت :کاری نکردی که ببخشم! من میرم ؛ شاگرد دارم؛ رفت. ماموران اورژانس ؛عملیاتشان را انجام دادند؛ پایم را بستند؛و گفتند :
فقط باید آنتی بیوتیک تزریق کنی.روی آمپول حساسیت داشتم.حاضر بودم بمیرم ؛ ولی تزریق نکنم ؛ آن هم آنتی بیوتیک ! محسن برگشت ؛ گفت:
امروز رو تعطیل کردم ؛ حواسم همه ش اینجاست ؛ جریان آنتی بیوتیک را شنید.گفت:من میبرمش بیمارستان. میدونم با شما نمیاد.آنها رفتند. گفتم :
من که نمیام …فقط منو ببرخونه ؛ خونه مونو که بلدی! شنیدم دیروز اومدی عقب مینا…گفت:مینا کیه؟ گفتم : خب حالا!…
چطوری با این پا ؛سوار موتور شم؟ گفت: من موتور ندارم! گفتم :یعنی نیاوردیش؟ گفت: هیچوقت نداشتم! یه پژو دارم. میرسونمت.
گفتم : تو خونه هستن کسایی که ببرنم درمونگاه.گفت: امیدوارم اگه خواستن تنفس مصنوعی بت بدن؛ دیگه کتکشون نزنی!
گفتم: ببین؛برای یه لحظه خیلی نزدیکم شدی؛ خیلی هم عطر زدی! یه دفعه…گفتم که ببخشید!
خیره نگاهم کرد و گفت: ولی من خوشم اومد! از رفتارت؛ واکنشت؛ حتی کتکت…. ! کار درستی بود؛ چون قصدم کمک بود؛ اما یه دفعه خواستم امتحانت کنم ؛ فکر کردم اگر ببوسمت ؛
چیکار میکنی؟ گفتم: میکشتمت..شک نکن!
لبخند زد و گفت:آفرین! این شد!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت دوازدهم” ]
قسمت دوازدهم
روی صندلی عقب ماشین محسن ؛ دراز کشیده بودم ؛ یک ترانه ی ملایم خارجی پخش میشد ؛ از آینه نگاهم نمیکرد؛ حرف هم نمیزد ؛ آدرس را گم کرده بود. ادا نبود ؛ واقعا محله ی ما را بلد نبود!
داشتم شک میکردم آیا این همان پسریست که صبح دیروز با موتور و کلاه کاسکت عقب مینای ما آمده بود؟!
به خانه رسیدیم ؛ گفتم : ممنونم؛ ببخشید ؛ مزاحمت من هم ؛ بیخود بود.
گفت: پات خوب میشه و دوباره میای کلاس…
اسکیت عالم خاصی داره!
گفتم: چه عالمی؟! آش و لاش کردن مردم؟ گفت: رهایی! تجربه ش میکنی.
البته اگه زنده بمونی!
چون آمپولاتو نزدی ؛
گفتم :من میرم دیگه…
گفت: تا آسانسور میام…
گفتم:آسانسور نداره این خونه ی قدیمی.
؛ چهار طبقه باید برم بالا…
گفت : نمیتونی! پات بخیه خورده؛ فشار ممنوع! پس من کمکت میکنم.
چاره ای نبود؛ پله ها زیاد بود.گفتم : صبر کن! آیفون را زدم؛ مینا جواب داد؛
گفتم : ببین ؛ پای من آسیب دیده ؛ بیا کمک کن !
شال نازکی روی سرش بود؛ سریع رسید ؛ تا محسن را دم در دید ؛ سلام آهسته ای زیر لب داد و رنگ از رویش پرید.
محسن با تعجب گفت: آشنایید؟!
گفتم : فامیلیم !
فکر کردم شما آشناترید!
رابطه ی محسن و مینا ؛ اصلا دوستانه به نظر نمی آمد ؛ چه برسد به عاشقانه!
محسن ؛ با تعجب نگاهم کرد؛ چشمانش داشت لشکر کشی میکرد ؛ آماده ی حمله بود!
گفتم: یعنی همو نمیشناسین؟!
محسن گفت: ایشون ؛ دو جلسه شاگرد من بودن ؛ بعدم رفتن دفتر پیست ؛ از من شکایت کردن و رفتن….همین!…
دیگه ندیدمشون تا امشب….!
مینا گفت : خب من که به اسکیت علاقه ای نداشتم ؛ به زور مادرم بود…
محسن گفت : من که چیزی نگفتم ! مختارین که برین!… اما اون شکایت بچه گانه….
گفتم : بریم بالا ؛ این خانمه ؛ لای در رو باز کرده ؛ داره همه حرفامونو گوش میده!…
بازم شدیم سینمای خانگی این خانمه!! دو دقیقه دیگه به آقا محسن میگه ؛ باید شناسنامه نشون بدی!
زن همسایه ؛ صدایم را شنید ؛ گفت : گفت: وا ؛ خب خونه مه! باید بدونم کی میاد ؛ کی میره ؛ شاید دزد باشه اصلا ! بیا و خوبی کن ! پرروها !
مینا گفت: کارت شناسایی تقدیم کنیم خدمتتون؟!
زن با عصبانیت ؛ در را بست و ناسزایی گفت ؛ مطمین بودم پشت در ؛ فالگوش ایستاده است! بالا رفتیم…
محسن یک دستم ؛ و مینا دست دیگرم را گرفته بودند. من کمی معذب بودم ؛ اما برای محسن عادی بود ؛ به خاطر شغلش ؛
مسول جان و سلامت شاگردانش بود ؛ و بارها موقع زمین خوردن یا از زمین بلند کردن ؛ دست شاگردانش را از هر سنی گرفته بود ؛ مثل دکتر ؛ دیگر محرم شاگردانش شده بود….
گفت: ماشالله با این درد ؛ خوب میای بالا ها !
مینا گفت: شما باز استادی کردی ؛ یکی رو از اسکیت؛ زده کردی؟! ….
لحن حرف زدنش ؛ نیشدار و پرخاشگرانه بود ؛ هر چه بود ؛ نمیتوانست عاشق محسن باشد! دشمن ؛ چرا….
در پاگرد طبقه سوم ؛ حس کردم در خانه ی طبقه ی سوم ؛ نیمه باز شد ؛ داخل خانه ی حامد ؛ تاریک بود ؛ ولی مطمین بودم که حامد ما را نگاه میکند.
محسن دم در طبقه ی سوم گفت : خب من دیگه برم ؛ همه ی همسایه هاتونو بیدار کردیم…
گفتم: زحمت زیاد دادم ؛ بفرمایید چای ! محسن گفت: نه؛ ممنون…. دیروقته!
حامد؛ ناگهان ؛ از روی ویلچرش در تاریکی گفت : سلام ….دیر کردید ؛ نگراتون بودم !
کمی جلو آمد.محسن او را شناخت؛ گفت: آقای حامد مردانی ؟! ایول!….
قهرمان ما کجا ؟! اینجا کجا؟! و با چنان اشتیاقی دست داد ؛ و گونه ی حامد را بوسید که همه ی ما را از یاد برد….
حامد به محسن گفت: میشه تو آپارتمان من یه کم حرف بزنیم؟
محسن گفت: مانا خانم آسیب دیده ؛ باید استراحت کنه.
حامد گفت: خانما نه ؛ با شما کار داشتم ؛ مربی اسکیتشونید دیگه…
مگه نه ؟!
محسن مردد بود ؛ ولی بالاخره قبول کرد ….
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت سیزدهم” ]
قسمت سیزدهم
عسل و مادرم خواب بودند ؛ مریم کلی کاغذ پرینت جلویش ریخته بود و داشت ویرایش میکرد؛ دبیر ادبیات بود ؛ ولی برای اینکه همسرش ؛
جایش را پیدا نکند ؛ فعلا همه ی کارهایش را تعطیل کرده بود و فقط کار سفارشی یا ویرایش را قبول میکرد ؛ آنها را هم با پیکهای غریبه میفرستاد ؛ که آدرسش را یاد نگیرند ؛ و کد مشتری به او ندهند !
میدانست روز سختی داشته ام ! گفت: مسکن میخوای؟ گفتم :
آره عزیز ؛ درد داره لعنتی!
خوبه تو دارو خانه ی سیاری….
گفت: پسره رو از پنجره دیدم…
البته واضح نه…. ! اما زیر نور چراغ بودید…بدک نبود !
مینا گفت: اصلا هم خوش تیپ نیست!
به مینا گفتم ؛ بیا اتاق من !
! مثل بره پشتم آمد .
گفتم : مگه نگفتی دوست پسرته؟! مادرت مخالفه و هزار تا چیز دیگه؟!…
منو فرستادی دنبال نخود سیاه؟!
فقط اسم و فامیلش درست بود و مدل موهاش !
شما دو تا که چشم دیدن همو ندارید ! چه عشقی؟!
مینا گفت :راستش ؛ اون دوست پسر من نیست !
میدونستم میری سراغش ؛ حقشه ! باید آبروش بره ؛ تا ادب شه !….
گفتم : چرا بدبخت؟!
گفت: خب دیگه ! نمیتونم بگم ؛ گفتم : پس الکی گریه میکردی که عاشقشی ؛ و مادرت نمیذاره؟
گفت: برای اون مربی دیوونه ؛ گریه نمیکردم که ! برای دوست پسر خودم گریه میکردم ؛
اون فقط دو جلسه ؛ مربی من بود! اونم تازه به زور مادرم که میخواد من همه چیزو ؛ یاد بگیرم…
گفتم : کار زشتی کردی ؛ منو گول زدی! دیگه نمیتونم بت اعتماد کنم ؛ مثل خاله م ؛ مادرت !…
که هیچوقت نتونستم بش اطمینان کنم! نه من..خیلی از فامیل هم ؛ نتونستن بش اعتماد کنن ؛ با کارایی که کرده !… بگذریم….
مریم آمد ؛ گفت : مزاحم نیستم ؟ گفتم : نه ؛ خواهش میکنم ! گفت : راستش حال مادرتون ؛ امروز یه کم خوش نبود؛ اما درمونگاه نیومد ؛ خیلی نگرانشونم ؛
دل درد داشتن ؛ اما نمیگفتن که درمونگاه نبرمشون ؛ خواب آور قوی داشتم ؛ بشون دادم ؛ خوابیدن…
گفتم: میدونم ؛ همیشه همینجوره ؛ گاهی خودش میره یه سرمی؛ آمپولی میزنه ؛ اما نمیذاره من باش برم !
میگه شما به دکترا دروغ میگین ؛ تا باز منو جراحی کنن ! طفلی ترسیده از جراحی قبلیش…حق داره ؛ خیلی سخت بود…
ببین مریم جان ! دل تو دلم نیست ! آقا حامد چی داره به این مربیه میگه؟! اصلا چیکارش داره؟!….
گفت: والله نمیدونم به خدا ! به من هم نگفته! آخه ما که اصلا نمیدونستیم مربیه میاد تو خونه که!
یکساعت با اضطراب گذشت ؛ در خانه ی حامد در سکوت شب که صدا کرد ؛ بی اختیار ؛ چادر مریم را از چوب لباسی برداشتم ؛ در را باز کردم و پایین را نگاه کردم ؛ محسن از خانه ی حامد بیرون آمد ؛ و به طرف پله ها رفت….
سر پله ها که رسید ؛ داد زدم آقا محسن ! خداحافظ !
سرش را بالا کرد و بیتفاوت ؛ نگاهم را از چهار طبقه پرت کرد پایین!
گفت: نگران نباش ! دارم میرم… ولی خواهش میکنم ؛ فقط عاشقم نشو !
انگار همه ی آبهای شور اقیانوس را در حلقم کرده بودند!…حتی خزه ها را در گلویم حس میکردم….مانده بودم چه بگویم به این مردک بی ادب !
با خشم گفتم : چی؟! مگه خلی شما آخه؟!
چرا بایدعاشقت شم؟!
اصلا من این تیپ مردا رو ؛ دوست ندارم!
حالم به هم میخوره! خنده ی بیصدایی کرد و گفت: شوخی کردم بابا !
بیخیال ؛ سخت نگیر!
ورفت! دلم میخواست از پشت سر؛ چنان لگدی به او بزنم که با مغز ؛ تا طبقه ی اول را یکسره پایین برود ! و خانم فضول همسایه هم ببیند ؛ گرچه مطمین بودم همه ی حرفهایمان راشنیده و الان لای در است !….
راستی این چه مزخرفی بود که محسن گفت؟! چرا موقع رفتن ؛ رفتارش کاملا عوض شد؟! یعنی حامد چیزی گفته بود ؟…. نه ممکن نبود ! آقا حامد به جز احترام ؛ از من چیزی ندیده بود ؛ و من به دختر عمویش پناه داده بودم …
حتی شوخی اش هم زشت بود! حامد در را ؛ باز کرد ؛ سرش را بالا کرد ؛ مرا با چادر مریم دید.
گفت : چقدر چادر ؛ بهتون میاد!
گفتم : به این دیوونه چی گفتین؟!
گفت: فردا میفهمین ! نگران نباشین ؛ خیره انشالله !….
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت چهاردهم” ]
قسمت چهاردهم
آن شب تا صبح ؛ کابوس می دیدم…
خواب می دیدم که با محسن ؛ وسط پیست اسکیت پارک هستیم و دور تا دور پیست ؛ پر از آدم است ؛ اما داخل
زمین ؛ فقط من و او هستیم !
من با کفشهای فلزی و سنگینم ؛ نمیتوانم تکان بخورم ؛ ولی او پروانه وار حرکت میکند ؛ چرخ میزند و حرکات نمایشی زیبایی انجام میدهد ؛ و همه برایش دست میزنند ؛ و من فقط درخواب لغات انگلیسی میتوانمم بگویم !
هیچ کلمه ی فارسی بلد نیستم !
در جا میزنم و به انگلیسی از او کمک میخواهم…
اما او انگار که نمیبیند ؛ کوچکترین توجهی به من نمیکند ؛ و به رقص در آسمان ادامه میدهد…
صبح ؛ با سر و صدای وحشتناکی ؛ از
خواب پریدم ؛ انگار چیزی را روی زمین میکشیدند ؛ یاد خاطره ی بدی افتادم ؛ نگران مادرم شدم ؛ آفتاب روی پتویم افتاده بود ؛ ساعت نزدیک ظهر بود !
خدایا ؛ چقدر خوابیده بودم !
حتما تاثیر مسکنها بود ؛ اما درد پایم خیلی کم شده بود.خدا را شکر…
هنوز طعم تلخ آن خواب شوم از ذهنم بیرون نمیرفت ؛ که حتما معنایش بد بود!
از اتاق بیرون دویدم ؛ سراسیمه مادرم را صدا زدم ! نبود…
در اتاقش نبود ! هیچکس نبود !
داشتم از ترس میمردم که عسل ؛ دستم راگرفت…
گفتم : کجان؟
گفت: مامانم ؛ مامانتو برد آمپول بزنه….
مامانت از درد داشت گریه میکرد ؛ مامانم بش گفت : عزیزم ؛ غصه نخور ! بامن بیا ؛ درد نداره!
اما درد داره ؛ منم از آمپول بدم میاد ! بیچاره مامانت!…
گفتم مینا کجاست؟ گفت: نمیدونم ؛ رفت…
گفتم : این صداها چیه ؟!
از چشمی ؛ چیزی معلوم نبود.
شال و مانتویم را پوشیدم ؛ تا پاگرد
پله ها رفتم ؛
کارگرها داشتند بارها را جا به جا میکردند ؛ و حامد ؛ مثل کارفرمای مهربانی ؛ با آنها حرف میزد .
سلام دادم ؛ با نگرانی گفتم : دارید میرید ؟!
تازه اومده بودید که!
شوهر مریم مگه قول نداد تا دادگاه دیگه نیاد اینجا؟!
حامد گفت : سلام ! پاتون بهتره؟
محسن با دوچرخه کهنه ای در دست ؛ داشت از پله ها بالا میامد ؛ تعجب کردم این موجود ؛ باز اینجا چه میکند !
در نور صبح ؛ تازه متوجه شدم رنگ موهایش عسلی است…
گفت:سلام ؛ تازه داریم میایم !
گفتم : من با شما حرف نمیزنم !
با بی جنبه ها !
گفت: الان حرف زدی که!….و خنده اش را خورد…
حامد با لبخند گفت :
من دیشب ؛ از آقا محسن ؛ خواستم یه مدت اینجا ؛ تو آپارتمان من بمونه ؛ هم برای کارای شخصیم ؛
هم من ؛ دست تنها نمیتونم جلوی اون مرد ؛ وایسم ! به قولش اطمینانی نیست ! وحشیه و دست بزن داره…
خوشبختانه محسن جان قبول کرد ؛ اجاره ی اتاقش ده روز دیگه تمومه!
“محسن جان؟؟؟؟؟!!!!!!!!”…. به این زودی “جان”!!! شده بود؟!….
با وحشت گفتم : یعنی آقا محسن قراره اینجا زندگی کنه؟!
محسن گفت : تو طبقه ی شما که نیستم !
به شما چه؟!
اصلا ؛ ما دو تا مردیم ! حرفای مردونه داریم ؛ بازم به شما چه؟!…
چیکاره ی آقا حامدی؟….
حامد گفت : لج نکنین شما دو تا با هم !
از امروز همسایه ایین!
دیشبم آقا محسن شوخی کرد مانا خانم….!
الانم معذرت میخواد ؛ منتظر نماندم …
وارد خانه شدم ؛ نفس زنان به عسل گفتم : مغولا حمله کردن ! باید فرارکنیم ! آرام و خونسرد گفت : عین کارتون مولان ؟
گفتم: آفرین ! آره عین مولان…..یه سری وحشی ریختن اینجا !
گفت: اما مولان فرار نکرد ! باهاشون جنگید…لباس مردونه پوشید ؛ باهاشون جنگید !
تکان خوردم ؛ راست میگفت!
فرار ؛ کار ترسوها بود ؛ عسل را بغل کردم ؛ گفتم : پس بریم جنگ !
بیرون رفتیم ؛ و جنگ شروع شد ! جنگ عزیز من!….جنگ من با هر کس که میخواست آرامش را از روح من و اطرافیانم بگیرد….
محسن ؛ دزد دریایی کاراییب ؛ خودت را آماده کن!…
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت پانزدهم” ]
قسمت پانزدهم
عسل را بغل کردم و گفتم : باشه پس میجنگیم!
به راه پله ی طبقه ی سوم که رسیدم ؛ گفتم ؛ ببخشید آقا حامد ؛ من کاری برام پیش اومده ؛ باید برم بیرون!
میشه حواستون به عسل باشه؟!
حامد که دربرابر عمل انجام شده قرارگرفته بود ؛ گفت : من الان حواسم به کارگراست !….
بار میارن ؛ میبرن ؛ یه وقت بلایی سر بچه میاد؛ نمیشه یه کم بمونین؟
مریم زنگ زد ؛ گفت تو راهن….
گفتم : دلم میخواد ؛ ولی باور کنید استادم احضارم کرده !
اگه نرم ؛ این دو واحدو افتادم ؛ آخه من دارم یه کتاب برای استاد ترجمه میکنم ؛ البته با اسم ایشون ؛ قراره چاپ شه ؛ ولی خب… من پولشو میگیرم… و البته نمره مو !
امروزم باید…
حامد حواسش پرت شد ؛ گفت : عسل جان ؛ اون دوچرخه میفته روت! دست نزن بش ! مال ما نیست !
گفتم :میخوای دوچرخه بازی کنی عزیزم ؟ بیا سوارشو !
بغلش کردم و سوار دوچرخه اش کردم و محکم نگهش داشتم ؛
عسل گفت : آخ جون … عاشق دوچرخه ام عمو !
راستی دیگه نباید بت بگم دایی؟! مثل همیشه بگم عمو؟ حامد گفت: آره عزیزم ؛ راحت باش….همون عمو حامدتم !
محسن با کارتون بزرگی در دست رسید ؛ تا عسل را روی دوچرخه اش دید ؛ گفت : این دوچرخه ؛ پوسیده ؛ یادگاری بابامه ؛ الان میشکنه ! بیا پایین دخترم!
گفتم : وا؟! مگه مومه با وزن یه بچه وا بره؟ حالا یه کم زنگ زده ! میشه روغنکاریش کرد ؛ داد عسل بازی کنه ؛ یه کم براش بزرگه ….
اما خودم ؛ یادش میدم ؛ همیشه توی دوچرخه سواری اول بودم !
محسن گفت : لطفا بیارش پایین ؛ من از این دوچرخه ؛ خاطره دارم ؛ روش حساسیت دارم !
گفتم؛: حالا مگه میخوایم بخوریمش؟
این کارتون چیه دستت؟! بده من بابا ؛ داری وا میری ؛ سنگین نیست که!
من بار سنگین زیاد بلند کردم…آخ جون آلبوم !
گفت: دست نزن لطفا !… آلبومای خانوادگیه….
گفتم : چه حرف بیخودی آقا !خب همه ی آلبوما یه جور آلبوم خانوادگین ! یه نگاه کوچولو ؛ که کسی رو نمی کشه!
اوا ! … این بچه لاغر زردنبو ؛ شما بودی؟! طفلکی! مثل مریضا بودین که!
گفت : دست نزن خانم ؛ شاید من نخوام شما عکسای خصوصی منو ببینی! چه گیری افتادیما !
گفتم : پس قوانین این ساختمونو نمیدونی !
ما اینجا ؛ هیچ چیز خصوصی نداریم ! هرچیز خصوصی ؛ عمومیه! حتی ممکنه سیاسی تعبیر شه!
الان خانم طبقه پایینی هم ؛ مطمین باش داره چکت میکنه ؛ حتی شاید این عکسا رو هم دیده !
زن طبقه پایین ؛ از لای در خانه شان فریاد زد : هذیون میگی دختر؟!
درجعبه ؛ بسته بود ! من چطوری ببینم ؟!
فقط اون دوچرخه ی ما قبل تاریخو دیدم ؛ با اون اتوی مسافرتی فکستنی ؛ که ممکنه کل سیمکشی خونه رو ؛ آتیش بزنه!
عکسا رو دیدی ؛ بده منم ببینم !
گفتم : نگفتم ؟! بفرما ؛ تحویل بگیر ! الان رنگ تمام جورابای شما رو هم میدونه !
گفتم که ! ما تو این ساختمون ؛ هیچ چیز خصوصی نداریم ! آلبوم را ورق زدم …
آخی ایشون پدرتن ؟! دارن بهت دوچرخه سواری یاد میدن ؟! چه وحشتی کردی ! مگه سفینه هوا میکردی؟!
خانم پایینی گفت : جوونای امروزن دیگه ! فقط اطوارشون زیاده ؛ راه عادیشونو بلد نیستن برن ؛ اسکیت سوار میشن !
دو ساعته صد تا ابزار و کفش اسکیتو برد بالا ! نمیدونم ؛ این جوون معلم اسکیته یا مکانیک!
اینجام کاروانسرا دیگه….هر کی سرشو میندازه پایین ؛ میاد خونه ی اون یکی میمونه ! انگار نه انگار ؛ صاحبخونه ای دارین ؛ مقرراتی هست…
این اسکیتا و جعبه ابزارا ؛ که آقا وارد این خونه کرده ؛ فلزه ! از جنس سلاحه !
اصلا از ما اجازه گرفته ؟!
گفتم : راست میگه دیگه آقا محسن !…..چرا سلاح میاری تو خونه ی مردم ؟!
الان به پلیس صد و ده زنگ بزنه ؛ چی میگین؟!
محسن داشت خودش را کنترل میکرد که مرا از بالای پله ها ؛ پایین پرت نکند…
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت شانزدهم” ]
قسمت شانزدهم
آلبومها را کنار گذاشتم و فکر کردم برای حمله ی اول کافیست.
دست عسل را گرفتم ؛ با آقا حامد خداحافظی کردیم و گفتیم : میریم خرید!
با محسن خداحافظی نکردم ؛ انگار وجود ندارد ؛ برای یک لحظه دلم به حالش سوخت ! انگار واقعا وجود نداشت ! وقتی برگشتیم ؛ مریم و مادرم هم برگشته بودند.
خدا را شکر ؛ حال مادرم بهتر بود ؛ ولی میدانستم که جلوی مادر ؛ نباید چیزی درباره ی دکتر و درمانش بپرسم ؛ مریم داشت غذا میپخت.
خودش خرید کرده بود ؛ گفتم : نترسیدی شوهرت اینطرفا کشیک بده؟
گفت اولا روزا ؛ میخوابه ؛ مثل جغد شبا میاد بیرون….
دوما نمیتونم همه ش زندانی باشم ! عسلم باهام نبود که بترسم ؛ عسل که باشه یه کم نگرانم….اما عسلو با خودم نمیبرم ؛ نزدیکم شه ؛ داد میزنم ….
برگه ی پزشک قانونی رو به پلیس نشون میدم ؛ میگم این آقا ؛ تا وقت دادگاه ؛ حق نداره طرفم بیاد ؛ چون دست بزن داره!
گفتم: آفرین! گفت: چرا؟! گفتم :
زن مستقل و شجاعی به نظرمیای…
من از مردای لات متنفرم !
گفت:
با لات باید مثل خودش بود ؛ برای همین حامد از این مربیه خواست پیشش بمونه!
گفتم : فکر میکنی محسن بلد باشه از کسی دفاع کنه؟به نظر من که تو عالم خودشه ؛ یه جوری انگار تو این دنیا نیست!
گفت: اسکیتو خوب بلده؟
گفتم: مگه با اسکیت میخواد با شوهرت بجنگه؟!
به نظرم یه جوری وارفته ست! با تعجب نگاهم کرد و گفت : یعنی چی؟ منظورت مواد که نیست؟!
گفتم: نمیدونم چی مصرف میکنه ! اما اخلاقش متغیره ؛ یه دقیقه مهربونه ؛ یه دقیقه بداخلاق !
گفت: بیا این آب میوه رو ببر برای مادر !
گفتم: از دست من نمیگیره…میگه دل دردش بیشتر میشه !
گفت: تو ببر ؛ کاریت نباشه؛ بردم ؛ داشت در تختخوابش قرآن میخواند.
آب میوه را کنارش ؛ روی میز گذاشتم ؛ گفت: مرسی! نزدیک بود از شادی ؛ سرم را به دیوار بکوبم!
مریم چه جادویی به کار برده بود که مادرم مهربان شده بود؟ که آبمیوه ی مرا قبول کرد؟
خواستم از مریم بپرسم که در زدند!….من و مریم با اضطراب به هم نگاه کردیم ! از چشمی نگاه کردم ؛ محسن بود !
به مریم گفتم : جان من بیا ببین این چی میخواد؟! من حوصله شو ندارم !
پشت در اتاق خودم ؛ پنهان شدم ؛ صدایشان را درست نمیشنیدم؛ انگار پچ پچ میکردند ؛ داشتم عصبی میشدم.شالم را سرم کردم و بیرون آمدم.
به مریم گفتم : چیشده ؟! چی میخواد این آقا؟!
مریم گفت : چیزی نیست مانا جان ؛ شما برو تو اتاقت ؛ فعلا !
گفتم : در خونه ی منو زده ؛ پس به منم مربوطه ؛ چیه آقا؟! اگه واسه ی عکساست ؛ فقط یه شوخی ساده بود که بدونی ؛ مردمم میتونن اذیتت کنن ! محسن گفت: برای این نیست ؛ موضوع مهمتره!
با ترس به مریم نگاه کردم ؛ مریم گفت: زن پایینی به صاحبخونه ی ما زنگ زده ؛ گفته ما رفتیم…. حامد ؛ جاش یه مرد آورده !….
یه پسر جوون !
…حامد میخواد بگه ؛ آقا محسن ؛ فامیلمونه از شهرستان….
اما خب ؛ آقا محسن ؛ باید چند دقیقه بالا باشه ؛ مثلا من و عسلو برده خرید ! بعد من و عسل با ایشون میریم خونه ی ما ؛ تا صاحبخونه منو ببینه….
اون فکر میکنه من ؛ خواهر حامدم…گفتم :
خوبه دیگه ! جایگاه فراریا شده اینجا !
لیان شامپو ! جنگجویان کوهستان…لینچان کدوممونه؟
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت هفدهم” ]
قسمت هفدهم
فرمانده لینچان کدام بودیم؟! سر میز ناهار که همه مثل قهر کرده ها ؛ ساکت بودیم ؛
فقط عسل گاهی حرف میزد و کسی هم جوابش را نمیداد!
مینا برنگشته بود ؛ صبح زود رفته بود ؛ مریم هم نمیدانست کجاست!
بی خداحافظی غیبش زده بود!
من بیخودی مثل ذوق زده ها ؛ برای مادرم آب میریختم ؛ و سبد سبزی را ، جلویش میگذاشتم ؛ گاهی حواسش نبود و از خوراکی که من مقابلش گذاشته بودم میخورد؛ اما معلوم بود جلوی محسن معذب است؛
مدام روسری اش را جلوتر میکشید ؛ محسن میفهمید ؛
خودش هم معذب بود؛
مثل بچه های ترسیده که کار خلافی کرده باشد ؛ با چنگالش ور میرفت ؛ یکبار نزدیک بود چنگال را در چشمش فرو کند! اما غذا نمیخورد!
میخواستم دادبزنم:
اوی….مفول! چنگال ندیدی؟! میخوای باش موهاتو شونه کنی؟!
مریم نگران بود که چرا حامد زنگ نمیزند ! میترسید با صاحبخانه حرفشان شده باشد ؛ اما صدایی ازطبقه ی پایین نمیآمد ؛ آخر دیگر ؛ مریم طاقت نیاورد؛ به عسل گفت :
عزیزم ؛ یه سر برو پایین ؛ پیش عمو حامد! دربزن ؛ بگو مارسیدیم….
اگه گفت مامانت کو؟ بگو خرید کرده ؛ دارن وسایلو میارن بالا ! ببین عمو حامدت داره چیکار میکنه؟…خب؟!
مطمین نبودم نقشه ی درستی باشد.محسن هم با نگرانی نگاه میکرد؛ خواست چیزی بگوید ؛ اما جلوی خودش را گرفت.
عسل رفت تا ماموریت مادرش را انجام دهد؛
ما همه ؛ پشت در نیمه بازخانه مان جمع شده بودیم….
حس کردم زن همسایه ام ! حال جاسوسی شیرین بود ؛ اگرجاسوس خودت باشی و نه طعمه!
داشتم حال خوش زن همسایه را میفهمیدم!
سرک کشیدنهایش را از لای در ؛ و آن بالا آمدنش را با پای برهنه از پله ها تا پاگرد طبقات ؛ برای دید زدن و کثیفی همیشه ی پاهایش !
کفش صدا میکرد ؛ جاسوسی ؛ همیشه پابرهنه شیرین تر بود !
محسن تا آمد از لای در سرک بکشد ؛ گفتم : شماکنار آقا !
مگه نمیبینی دو تا خانم وایسادن اینجا؟!
مادرم رفته بود که بخوابد ؛ محسن گفت: مگه زنونه ؛ مردنه ست ؟ دم در خونه ست دیگه !
گفتم : از قوانین این خونه ست.
جایی که خانما هستن ؛ ورود آقایون ممنوع ! محسن از لحن من جا خورد!
گفت: شما دیروز که خیلی مودب بودی!
گفتم: پامو یه نفر داغون نکرده بود؛ بعدشم فکر کنه عاشقشم!
گفت: دومی که شوخی بود؛ برای پاتونم ؛ متاسفم ؛ ولی موقع یادگیری پیش میاد دیگه ؛ به من چه؟! هی دعوا میکنین !….
گفتم: تو مسول من بودی! یعنی چی پیش میاد؟!
پس شما اونجا چکار میکردی؟
گفت: من کلی شاگرد دارم…گفتم: من شاگرد خصوصی بودم ؛
تازه ؛ مگه معلم نباید مراقب شاگردای نوآموزش باشه! شایدم بدتون نمیآمد من بیفتم ؟!
زیر لب؛ ناسزایی گفت ؛ اما من نشنیدم…
چون عسل داشت از پله ها بالا میآمد و در راه پله داد میزد : بازی میکنن…
دارن والیبال میکنن !
مادرش او را داخل کشید ؛
در را بستیم !
مادرش گفت: عزیزم …. یواشتر!
الان زن پایینی ؛ میفهمه اومدی بالا ؛ زنگ میزنه به صاحبخونه میگه…
گفتم : خب میگیم بچه ؛ خونه رو ؛ وارد نبوده!
مریم گفت : بابا دیگه فرق طبقه ی بالا و پایینو میفهمه که بچه ی این سنی!
محسن گفت: اینا مهم نیست!
ببینم عسل جون ؛ کیا والیبال بازی میکردن؟
عسل گفت : عمو حامد ؛ یه توپ داده دست اون آقا چاقه…..داره بش یاد میده توپو هی بزنه به دیوار ! بعد بش نمره میده….میگه آفرین!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت هجدهم” ]
قسمت هجدهم
محسن خنده اش گرفت ؛
گفت : چی؟!
آقا حامد ؛ داره به صاحبخونه تون ؛ والیبال یاد میده؟! ایول قهرمان….خوشم اومد!
مریم گفت : بایدبریم پایین ؛ وقتشه!
گفتم : آقا حامد که هنوز زنگ نزده !
مریم گفت : شاید یادش رفته….
اسم والیبال که میاد ؛ اون همه چیز یادش میره… بریم آقا محسن !
فقط یادت باشه ؛ دایی کوچیکه ی ما هستی و تو شهرستان درس میخونی ؛
آنها رفتند ؛ و قرار شد مریم به من زنگ بزند ؛ یا با پیامک در تلگرام ؛ خبرها را بدهد؛ گفتم : عکس هم تونستی ؛ بفرست!
محسن گفت : بابا مگه سیستم جاسوسیه ؟! دیگه عکس واسه چی میخوای؟!
گفتم : با شما حرف نزدم !
آنها رفتند و من باز تنها شدم ؛ ظرفها راشستم ؛ اما خبری از مریم نشد ؛ کمی صبر کردم ؛ نگاهم به گوشی ؛ خیره بود ؛ صبرم تمام شد!
قابلمه ی غذا را برداشتم ؛ چادر نماز مریم را سرم کردم ؛ و به بهانه ی ورود همسایه ی جدید ؛ به طبقه ی آنها رفتم که مثلا
قورمه سبزی ناهارمان را ؛ مهمانشان کنم !
در زدم …
صدایی نیامد ؛ فقط صدای حامد را ؛ نا واضح میشنیدم ؛ دوباره در زدم …
حامد روی ویلچر ؛ در را باز کرد ؛ گفت : شمام اومدی یاد بگیری؟
سلام یادم رفت….
حامد ؛ هر چهار نفرشان را به صف کرده بود ؛ و به هرکدام ؛ یک توپ داده بود ؛ که به دیوار بزنند!
زن همسایه ؛ از پایین داد میزد :
به آتیش نشانی زنگ زدم ؛ الان میاد ببینه چه غلطی میکنین بالا سر ما….؟!
دیوارا داره تکون میخوره ! لوسترمون ؛ الان
میفته! ای خدا….
حامد بی توجه به او گفت :
آفرین بچه ها ! محسن از همه بهتره ! اول شد ؛ مریم دوم ؛ عسل سوم ؛
آقای شاکری هم ؛ چهارم !
حالا یه بار دیگه از اول !… ببینم اینبار ؛ چکار میکنید ! قدرت دستا که گفتم ؛ یادتون باشه…
به من گفت : والیبال دوست دارین؟
قابلمه داشت از دستم میفتاد ؛ آهسته گفتم : چرا این کارو میکنید؟
یعنی انقدر اهل شوخی و بازی هستید؟! باور نمیکنم !
گفت : پس فکر میکنین چرا اینکا رو میکنم ؟
گفتم : یا دارید سرگرمشون میکنین که متوجه چیزی نشن ؛ و سوالی نپرسن ؛ یا میخواین…سکوت کردم .
گفت : یا میخوام چی؟!
گفتم : ببخشید ؛ ولی میخواین خاطرات خوبی براشون بذارید…شما درمان میشید ؛ من به معجزه ایمان دارم آقا حامد… قول میدم !
گفت: دختر باهوشی هستی مانا خانم ؛ من هردو تاشو میخوام ! هم سرشون گرم شه ؛ و هم خاطرات خوبی از هم داشته باشیم…
امروز تا پشت ریه هام ؛ بیحسه ؛ یه کم دیگه بالا بره ؛ تمومه!
گفتم: چی میشه؟! بعضیا سالها ؛ با این وضع زنده میمونن!
فقط گردن به بالا حس دارن ؛
ولی زنده ان!
گفت : مثل خواب گل سرخ ؛ تو زمستون؟ گل زنده ست ؛ ولی خوابه !
من میخوام ؛ عزیزام خوشحال باشن ؛ تا منم بتونم خوابای خوب ببینم ؛ نگرانیم فقط مریم طفلیه….
مکثی کرد ؛ ادامه داد : و شما !…
گفتم : مریم همیشه کنارتون میمونه ؛ تحت هرشرایطی…حضور شما ؛ براش کافیه ؛ اما من چرا؟!
گفت : گل سرخ ؛ گاهی به خواب میره ؛
گاهی ؛ هیچوقت خوابش نمیره….
فقط توی خودش یخ میزنه ؛ زندانی میشه !
حس میکنم شما دومی هستی !
رازی داری که روی قلبتون سنگینی میکنه ؛ از روز اول که دیدمتون ؛ فهمیدم؛ به من اعتماد میکنید؟!….
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت نوزدهم” ]
قسمت نوزدهم
حامد رویش را برگرداند که من معذب نباشم ؛ اشک در چشمهایم جمع شده بود.
معلوم بود من هم مثل هر آدم دیگری غصه هایی داشتم ؛ اما نمیخواستم آنجا بگویم ؛ جلوی حامد!…
و اصلا چرا باید میگفتم؟ او نمیتوانست به من کمک کند ؛ گفتم : هرکی دردای خودشو داره…درد خودتونو اضافه نکنین آقا حامد !
خواستم بلند شوم ؛ پایم به لبه ویلچرش گیر کرد؛ نزدیک بود روی ویلچرش بیفتم ؛ اما زود خودم را کنترل کردم ؛
محسن که احساس میکردم شش دنگ حواسش پیش ماست ؛ گفت: میدونی استعداد فوق العاده ای در زمین خوردن داری ؟!
گفتم : و دربلند شدن ! راحت بلند میشم! به طرف در رفتم ؛
به حامد گفتم : نگران مینام ! نه زنگ میزنه ؛ نه گوشی جواب میده ؛ آدم نمیدونه این بچه کجاست! محسن گفت: جای بدی نیست ؛ نگران نباش!
گفتم:مگه تو میدونی کجاست؟حالا جز عسل و آقای صاحبخانه که هنوز بازی میکردند ؛ همه درگیر همدیگر شده بودیم ؛ مریم رفته بود چای بیاورد.
محسن گفت: میدونم ولی یه رازه!
گفتم : تو با دخترخاله ی من راز داری؟! یعنی چی؟
گفت: با اون نه…با یکی دیگه!
نمیتونم بگم ؛ فقط نگران نباشین….همین! با عصبانیت داد زدم : نگران نباشیم؟! دختره امانته دست من! بگو کجاست ببینم ؟
حامد میخواست آرامم کند ؛ اما آن لحظه میتوانستم محسن را بکشم ؛ داشتم از اضطراب میمردم و او آرام بود ؛ انگار نه انگار که من نگران مینا بودم…
.
محسن گفت:با دوستشه…..دوستشم شاگرد من بوده ! فرید…از اون بچه مایه داراست ؛ اما فراری از خونه…. درسشو ول کرده…افتاده تو کار مواد! گفتم : اونوقت این موادی ؛ با مینای ما دوسته؟!
محسن لبخند یک دزد دریایی را زد ؛ گفتم : عاشق همن ؟گفت: رفیقن!
باید حرفش را باور میکردم؟ یعنی مینا معتاد شده بود؟یا وارد کار قاچاق؟ گفتم : منو ببر اونجا !
گفت: نمیشه ؛ آدم رفیقاشو لو نمیده! اونجا پاتوق همه ی بچه های ماست! نمیخوان لو برن!
داد زدم : من مسول این دخترم ؛ میفهمی؟ فامیل منه ! منو ببر اونجا ! چطوری میگی جاش امنه؟ وقتی توی گروه معتاداست؟!
محسن گفت: میگم امنه ؛ چون خودش پاکه ؛مینا هنوز نمیکشه! گفتم: قلبم درد گرفت از این زندگی!
حامد با سر به محسن اشاره کرد که مرا ببرد؛ دم درگفت : نباید با مینا خشن باشی!
گفتم: میدونم ؛ ولی باید جلوش وایسم ؛ حامد آهسته گفت:شما رازت رو به من نگفتی ! ولی من رازمو بت میگم مانا خانم…..
میدونی همیشه مریم رو دوست داشتم؛ از بچه گیش ؛ تنها عشق و امید زندگیم بوده ؛ نمیخوام یه عمر به پام بسوزه !
اون لایق یه زندگی عاشقانه ست! میخوام عاشق شه…
گفتم : اونکه عاشق شماست!
گفت: نه! به من عادت داره ؛ مثل یه داداش واقعی ! من عشقو میفهمم؛ مریم بهم وابسته ست؛ اما عشق؟…. نه! براش سخته بتونه عاشق مردی شه که یه عمر براش برادری کرده!
میخوام تا دیر نشده به کسی که خوشبختش میکنه ؛ برسه!
من پرستار و دلسوز نمیخوام !
شادی اونو میخوام !
کمکم میکنی؟
گفتم: آره ؛ اما بلد نیستم ؛
گفت: خوبم بلدی!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت بیستم” ]
قسمت بیستم
یادم نیست در ماشین محسن ؛ چه آهنگی پخش می شد… یادم نیست محسن ؛ از آینه ی ماشین ؛ اصلا عقب را نگاه کرد یا نه؟!
… یادم نیست کی از شهر خارج شدیم و در کوچه باغهای خاکی بیرون شهر بودیم !…
یادم نیست کی کوچه باغها تمام شدند و به بیابان رسیدیم و حتی یکبار هم ؛ با هم حرف نزدیم ؛ یکبار هم نپرسیدم کجا می رویم؟ چرا از شهر خارج شدیم؟
فقط یادم هست که نزدیک یک خانه نیمه ویران نگه داشت و به من گفت :
تو پیاده نشو!
پرسیدم: اینجا کجاست؟!…
گفت: ما به اینجا میگیم کارناوال !
چون مثل کارناوال ؛ همه در حال شادی و جشنن!
گفتم: پس چرا پیاده نشم؟…
گفت: این جشن از یه نوع دیگه ست!
میگم بشین ؛ یعنی بشین!
خوشم نمی آمد محسن به من دستور دهد؛ ولی چاره ای نبود ؛ مینا را میخواستم.
زمان به کندی میگذشت ؛ انگار قرن ها طول کشید تا محسن ؛ گوشه ی آستین مینا را گرفته و به طرف ماشین هل داد!…
مینا زیر چشمش کبود بود ؛ جای کبودی؛ تازه نبود ! معلوم بود که مربوط به چند ساعت پیش است؛ مانتویش بوی بدی میداد؛ بوی دود و موادی که نمیشناختم!
نمی توانستم با مینا حرف بزنم ؛ همانطور که تمام راه ؛ با محسن هم، حرف نزدم…
تمام فکرم ؛ پیش آخرین جمله ی حامد بود…اینکه کاری کنم مریم خوشبختی را بچشد و عاشق شود! چرا من؟!…
چرا همیشه کارهای سخت را به من می سپردند؟
من و مریم ؛ فقط چند سال تفاوت سن داشتیم ؛ چرا من باید تلاش می کردم که او خوشبخت شود؟!
وقتی هرگز راهی برای خوشبخت کردن اطرافیانم و حتی خودم بلد نبودم!
اصلا چرا حامد اینها را به من غریبه گفت؟ انقدر این مسئله برایم سنگین بود؛ که متوجه وخامت اوضاع مینا نشدم!
دیدم دارد گریه می کند… محسن؛ بسته ی دستمال کاغذی را به طرف عقب ماشین انداخت.
گفتم : کتکش زدی؟… گفت : نخیر؛ دیگران قبل از من ؛ حسابی تحویلش گرفته بودن ! من نجاتش دادم!
نمیخواست بیاد؛ چسبیده بود به اون الدنگ…. فرید! پسره خمار بود؛
اصلا نمی فهمید دارن چه بلایی سر دوستش میارن!
گفتم: مینا این چه جاهایی که تو میری؟ خب مادرت حق داره میزنتت!… به فکر خودت نیستی؟!
مینا گفت: تو تا حالا عاشق نشدی؟
محسن از آینه نگاه کرد…
گفتم: چه ربطی داره؟!
گفت: اگه شده بودی ؛ نمیپرسیدی چرا میری؟ آدم عاشق ؛ تا ته جهنم هم میره ؛ فقط اگه عشقش کنارش باشه!
محسن گفت: بسه!… دیگه پاتو نمیذاری کارناوال!…بفهم !… یه چیزی میدونم که میگم!
به خانه که رسیدیم ؛ محسن به سمت آپارتمان حامد رفت… گفتم : حالا باید تشکر کنم؟
گفت: من لازم ندارم!…
در را؛ نیمه باز کردم.
عسل و مادر روی تشک کف زمین ؛ خواب بودند؛ چادر و کفش و دمپایی مریم نبود! کیفش هم همینطور…..
معلوم بود فرد دیگری در خانه نیست !
گفتم : مریم خونه ی ما نیست! کجاست؟…
گفت: مگه فضولشی؟ پسر عموشه؛ رفته پیش اون لابد!
گفتم : چرا من نگرانم؟!
وارد خانه شدم… حس کردم یکی دو بخیه ی پایم باز شده اند.
تا آمدم پایم را پانسمان کنم ؛ در زدند؛ محسن بود.
گفت: یه دقیقه میای پایین؟
گفتم: خسته ام ! پام درد میکنه…
رنگش پریده بود…
گفت : من تنهایی نمیتونم !…
دستهایش خونی شده بود ! بوی خون…
خاطرات!… نباید گذشته یادم میآمد!
چه شده بود؟!
محسن داد زد : بیا !… خواهش میکنم…
و کف زمین نشست!… ویران!… و تنها!
[/nextpagee]
[nextpage title=”قسمت بیست و یکم” ]
قسمت بیست و یکم
با نشستن محسن روی زمین؛ مطمین شدم اصلا زمان وقت تلف کردن نیست!
موضوع جدی بود!… محسن محکمتر از آن به نظر میرسید که بنشیند و سراسیمه باشد!
سریع کفشهایم را پوشیدم؛ به مینا گفتم مواظب عسل و مادر باشد!
درراه پله ؛ فقط یک کلمه گفتم :
من روی خون ؛ حساسم آقا محسن ؛ خاطره ی بد دارم…
نگاه عجیبی به من کرد؛… هزار حرف در نگاهش داشت ، اما چیزی نگفت!
حالا نگاهش دیگر؛ شبیه جنگجویان تاتار و مغول نبود ؛ شبیه رفیقی بود که میخواست چیزی را بگوید و نمیتواند.
انتهای شالم را گرفت و گفت: ببین! اوضاع وحشتناکه مانا … نمیشد به جایی زنگ بزنم… مرسی که اومدی؛…
وحشتناکتر میشد اگه نمی آمدی!
لحنش مرا ترساند !
در خانه ی حامد راباز کرد؛ تقریبا تاریک بود.
فقط یک چراغ مهتابی کوچک روشن بود.
به زحمت نفس میکشیدم.
تمام صندلیها و وسایل واژگون شده بود؛… اتفاق بدی افتاده بود…
محسن گفت: پشت من بیا ! فقط خواهش میکنم کاری که ازت میخوام بکن!… بدون سوال!…
گفتم: حامد کجاست؟
ویلچر خالی حامد را دیدم، واژگون!
محسن گفت: خواسته خودشو تا دم حمام بکشه رو زمین؛ اما دم ویلچر افتاده؛ بردمش اون اتاق؛ بیهوشه!
گفتم: چرا؟… تو حمام چه خبره؟…
جوابش را حدس میزدم. گفت: ظاهرا ما که رفتیم ؛ دعواشون شده… سر چی! نمیدونم!
مریم خانم تو حمامه؛… من نمیتونم بیام…
لباس تنشه؛ خواستم کمک کنم؛ اما کار من نیست؛… رگشو زده!… بیمارستان یا دکتر لازمه….
گفتم: چی؟
من هم بی اختیار نشستم …
گفتم : پس چرا به اورژانس زنگ نزدی؟
گفت: آقا حامد رو نگه میداشتن تا دلیل خودزنی معلوم شه ؛ این قانونه….
بعد حتما شوهر مریم میفهمه … حامد هم که معروفه ! واویلا…همه ی ملت میفهمن….. شلوغ میشه ! هزار تا حرف در میارن…
زخم عمیق نیست ؛ فقط بدنش اسپاسم کرده؛ سنگین شده؛… داره از مچش خون میره؛…
گفتم: محسن! و کلمه ی آقا یادم رفت.
” من نمیتونم ببینم ! ”
من …دکتر ممنوع کرده!…
سه سال با کمک همسایه ها، برادرمو که رگشو زده بود ؛ با بدن سنگین شده، از پله ها پایین میکشیدم …
تا ببریم بیمارستان!
من سه سال بار سنگین بلند کردم، که اونا مادرمو نخوان کلانتری!
چون موقع خودزنی ؛ فقط مادر توی خونه بود …
محسن گفت: خب این مریم طفلی میمیره که!… الانم به تشنج افتاده…
پس باید به اورژانس زنگ بزنیم ؛ و جلوی شوهر مریم؛
این یعنی تمام!
گفتم: وایسا ! نفس عمیقی کشیدم؛… با دست و پای لرزان؛ لای در حمام را باز کردم.
کف زمین و چاهک پرازخون بود…
مریم با مانتو؛ کف زمین خیس؛ افتاده بود؛ حامد پتویی رویش انداخته بود که آن هم ؛ بخاطر لباسهایش ؛ خیس شده بود…
به سختی نفس میکشید و میلرزید.
گفتم: چیشده خدایا؟!
و همانجا بالا آوردم!… محسن آمد … طفلی نمیدانست به کداممان برسد.
به من دستمال داد؛ گفت: کاری که میگم بکن!
این پارچه رو سفت ببند اینجای دستش ؛ که خون بیشتر نره! یه کم بالاتر…آره همینجا ! دستهایم میلرزید…حالا من هم خونی شده بودم!
محسن گفت :
به دکتر میگیم بخاطر افسردگی حضانت بچه ش بوده!…
اینجوری به حامد هم گیر نمیدن.
میگیم تو خونه؛ تنها بوده؛…
دکتر آشنا میخوایم…داری؟
یاد آخرین دکتر برادرم افتادم که از بقیه ؛ مهربانتر بود….. زنگ زدم، محسن؛ گفت: باید به مریم تنفس بدی!
گفتم: بلد نیستم!…
گفت: بیا جلو دختر!…از چی میترسی؟….جلوتر!…
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت بیست و دوم” ]
قسمت بیست و دوم
خود را به مبل نزدیکتر کردم ؛ تا ببینم چه میخواهد بگوید.
آهسته گفت : من برای این صدات کردم پایین ؛ که تو به بیمارستان زنگ بزنی یا اورژانس ؛ نه من!
حالا هم که دکتر داره میاد، من دیگه میرم ؛ بهتره من اینجا نباشم.
با تعجب گفتم وا !….
به وجود یه مرد احتیاجه، من و دکتر ؛ تنهایی ؛ چطوری آقا حامد رو جابه جا کنیم؟
تازه، آقا حامد تو رو آورد که کمکش باشی!…حالا برای چی میخوای بری؟
محسن دستش را میان موهای تاب خورده اش کرد و گفت : تو نمیدونی!…من همه چیزو به حامد نگفتم!
واقعیتش، یه عده دنبالمن…
شاید یه نفر، شایدم بیشتر، من اومدم اینجا پناه بگیرم تا نتونن پیدام کنن، چون آدرس اتاقمو دارن.
اما اگه کار بخواد به بیمارستان و پلیس برسه ؛ منم به عنوان شاهد باید بیام وسط ؛ چون من اول ؛ مریمو پیدا کردم!
باید دروغ بگم که مریم تنها بوده و…
اینم به جرمای من اضافه میشه.
گفتم : باور نمیکنم دلیلت این باشه!
تو بخاطر اما و اگر فرار نمیکنی!
گفت : آره! راستش حس میکنم…
ساکت شد.
گفتم : چی حس میکنی؟
گفت : دعواشون هر چی بوده ؛ عادی نبوده!
آدم تو دعوای عادی ؛ رگ دستشو
نمی زنه!
من بدحالترین آدما رو هم دیدم.
آدم طبیعی، خودش نمی تونه تیغ برداره ؛ این بلا را سر خودش بیاره ؛ حالا چه
برای ترسوندن طرف مقابل ؛ یا تهدیدش ؛ هرچی که بوده ؛ موضوع خیلی مهم بوده،
خیلی جدی تر از چیزی که من و تو فکر می کنیم!
یا به من ربط داره یا به تو!
و من فکر می کنم به تو ربط داره!
آیفون زنگ زد.
گفتم : دکتر اومد!
گفت : ببین من باید برم ؛ یادت باشه ؛ تو مریمو پیدا کردی ؛ تنها بوده!
و بعد حامد رو که آوردن بالا، با دیدن اون، از حال رفته ؛ همین…
به طرف در رفت.
گفتم : دکتر می بینتت که!
گفت : میرم طبقه ی بالا ؛… پشت درشما ؛… وقتی دکتر اومد تو ؛ منم میرم.
گفتم : ترسو ! منو تنها میذاری؟ با عسل ؛ مینا ؛ مادر مریضم و این دو تا ؟ که معلوم نیست کی حالشون خوب بشه؟
برو! تو هم ؛ مثل بقیه برو !
گفت : نه!… من دوستت دارم…
لحظه ای سکوت شد!
گفتم : چی؟!… گفت : دوستت دارم و نمیخوام آویزون زندگیت باشم!
گفتم: چی میگی تو؟!…دو روز نیست منو میشناسی! خوبی؟!
به در تکیه داد ؛… گفت : برای دلی که بتپه ؛ دو روز مثل دو قرنه…این یه رازه ؛ بین من و تو !
حامد هنوز میتونه بچه دار شه ؛ اما شاید فردا دیگه نتونه ؛ اون میخواد تو رو بگیره ؛… هم محرم شین ؛ کمک دستش باشی ؛
هم شاید یه بچه ؛ برای مریم یادگار بذاره ؛ میدونی که عاشق همن!….هر دو ! هر چی میگه ؛ باور نکن !
اگه مریم شوهر نداشت ؛ شک نکن اونو میگرفت ؛ اما تا مراحل قانونی طلاق انجام شه ؛ تازه اگه شوهره ؛ طلاق بده ؛ برای حامد دیره!
خودم حرفاشو پای تلفن ؛ با دکترش شنیدم…
ببین ! دو روز ؛ دو سال یا دو هزارسال ؛ تو با بقیه که دیدم ؛ فرق داری…..باهمه ی آدما….
من دوستت دارم و میدونم تو هم ؛ حامد رو دوست داری ؛ کی نداره؟!….
جای من اینجا نیست!
نه الان که حامد توی این وضعه…
دکتر در زد.
محسن پشت در رفت ؛ دکتر با پرستارش آمده بود ؛ با کیف و سرم و تجهیزات…
حمام را نشانشان دادم و اتاق حامد را…
برگشتم ؛
محسن نبود ؛… عطری که میزد ؛ اما هنوز بود!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت بیست و سوم” ]
قسمت بیست و سوم
روزهای بعد مثل باد گذشت ، مثل شن در طوفان ، مثل خواب زمستان…
تا چند روز آنچنان داغ ماجرا بودم که متوجه غیبت محسن نشدم ؛…
فقط یک چمدان با خودش برده بود ؛…
حامد میگفت ؛ فقط چند دست لباس ؛ کفش اسکیت و چند آلبوم عکس ؛ بقیه وسایلش هنوز آنجا بود.
حامد زود به حال عادی برگشت ؛ اما مریم افسرده بود.
مچ دست چپش را بسته بودند ، عسل را در خانه میدید ؛ اما لبخند نمیزد ؛…
فقط موهای دخترش را مدام نوازش میکرد و میگفت :
هیچوقت عاشق نشو !
هیچوقت عاشق نشو…
و عسل که متوجه منظور مادرش نمیشد ، کنار من و مینا و حامد ؛ روزهای خوبی را میگذراند.
مینا بیشتر در خانه بود ؛…
آشپزی میکرد ؛ درس میخواند ، حالا دیگر مادرش هم میدانست که مینا قرار است مدتی پیش من بماند.
اصلا ناراحت نشد !
حالا میتوانست نفس راحتی بکشد ؛…
هیچوقت رابطه آن مادر و دختر را خوب ندیدم ؛
ولی حس میکردم مینا در خانه ی من ؛ به آرامشی رسیده که هرگز نداشته !
گاهی فرید ؛ عقبش میامد و بیرون میرفتند ؛…
پارکی ؛ کافه ای…
اما دیگر هرگز به آن خانه ی لعنتی ، یعنی “کارناوال ” نرفتند ؛
خودش که اینطور میگفت و رفتارش بعد از رگ زدن مریم ؛ نشان میداد که آرامتر شده است.
او هم ، از وقتی مریم قوی را ؛ در آن حال دیده بود مثل من ؛ شوکه بود !
ما انتظار هر اتفاقی را داشتیم ؛ جز اینکه مریم بشکند ؛… یا ضعیف جلوه کند !
روزها مثل برق و باد گذشت ، دیگر به نبودن محسن طوری عادت کرده بودم که فکر میکردم حضورش ؛ یک خواب بوده است ؛…
مثل اینکه آدم ؛ خواب یک روز بهاری را ، در زمستان ببیند… بلند شود و ببیند برف می بارد !
او یک روز بهاری کوتاه ؛ در زندگی همه ی ما بود که رفته بود و حتی دنبال وسایلش نیامده بود !
اگر واقعا مرا دوست داشت برمیگشت ؛ پس حسش واقعی نبود !
حسی آنی و کوتاه مدت…..
نمیدانم چند روز یا چند هفته گذشت که مریم به حالت طبیعی برگشت ، هیچوقت راجع به آن ماجرا ؛ حرفی نزدیم.
داشتم خانه شان را مرتب میکردم ، که یکی از عکس های محسن را پشت کمد پیدا کردم…
همان عکسی که مسخره کرده بودم !
عکسی که پدرش ، سوار دوچرخه اش کرده بود ؛ و او ؛ رنگ پریده و ترسیده !…انگار قرار بود به کره ی ماه عازمش کنند!
دلم برایش تنگ شد !
با خودم گفتم : خب دیگه لابد ؛ یا رفته یا مرده !
اما من که نمردم !…
ساعتی بعد زمین اسکیت پارک بودم !
پاهایم میلرزید ؛ آمادگی دیدنش را نداشتم و نمیدانم چرا به پارک آمده بودم!
در زمین پارک ؛ همه ی مربی ها مشغول کار بودند ،… اما از موهای مواج و بلند و آن عطر جادویی ؛ خبری نبود !
انگار مغول ها به دیاری دیگر ؛ کوچ کرده بودند ؛…
ناامید برگشتم که بروم ؛ ناگهان از پشت میکروفن ؛ صدایی شنیدم…
محسن ؛ تینا !
با دختر نوجوانی ؛ وارد پیست شد ؛…
ایستادم و مطمئن شدم که مرا دیده ، چون او هم ایستاد ؛…
دختر را رها کرد ؛ به سمت نرده ها آمد در واقع انگار ؛ با کفشهای اسکیتش ؛ پرواز کرد !…
مانا ؛… تو اینجا چیکار میکنی ؟
گفتم : سلام ؛…
آمدم اسکیت یاد بگیرم ؛… اجازه هست استاد ؟!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت بیست و چهارم” ]
قسمت بیست و چهارم
واقعا می خواستم اسکیت یاد بگیرم ؟!
بله میخواستم !
من باید بهترین اسکیت باز زن ایران شوم ؛ اصلا می خواهم مربی اسکیت زنان شوم !
هرکاری را شروع می کنم ؛ سعی می کنم با موفقیت تمام کنم ؛ و حالا اسکیت ؛ انتخاب خودم بود.
در دانشگاه ؛ جزو بهترین ها بودم ؛ چرا نتوانم اسکیت یاد بگیرم ؟
چرا اگر محسن می تواند روی یک پا بایستد و با پای دیگر ؛ چرخ بزند ؛ من نتوانم ؟
از نظر هوشی ؛ از او کمتر نیستم ؛ از نظر جسمی هم ؛ خودم را می رسانم.
تو مانا…
بهترین مربی اسکیت زنان می شوی !…
و این را به محسن ثابت می کنی که آدم هر کاری را بخواهد ؛ می تواند انجام دهد ؛… به شرط اینکه واقعا بخواهد !
این یک جنگ بود ، رقابت نبود ؛…
من برای اثبات خودم ؛ باید می جنگیدم…
منی که حتی از کفش اسکیت می ترسیدم ! این بار دیگر اگر زمین می خوردم ؛ بلند می شدم و محسن فهمید!
خیلی زود ؛ از همان ورود من به پیست ؛ از نترسیدن من ؛… از شجاعت و سرسختی من !
مربی های دیگر ؛ با تعجب نگاهم می کردند…
می گفتند : دفعه ی اولی هستی ؟
می گفتم : اول و نصفی !
و محسن توضیحی نمی داد ؛…
هیچکدام یادشان نبود که من همان مجروح
جلسه ی اول بودم…
همان دختر ترسیده ای که تیزی کفش اسکیت ، پایش را برید !
به پای بچه های کوچک ؛ که تند و تند چرخ می زدند ، نگاه کردم و سعی می کردم از آنها عقب نیفتم.
محسن گفت : تند نرو !… زمین می خوری…
گفتم : دیگه از زمین خوردن نمیترسم !
فوقش یه کم درد داره ؛ بلند می شم !…
بخوام بترسم که اسکیت یاد نمی گیرم !…
محسن گفت : چه عجله اییه که سرعت گرفتی ؟!
قدم به قدم ؛ من اینجوری یادت نمیدما !
صدایش را نمی شنیدم…
دستم را به نرده گرفته بودم ؛ و تند تند جلو می رفتم.
داد زد : اگه راست میگی ؛ دستت رو از نرده ها ول کن !
هنوز زود بود ؛ می دانستم زمین می خورم ؛…
اما گفتم : یا حالا یا هیچ وقت !…
محسن ترسید و به من ؛ ابراز علاقه ی نصفه نیمه ای کرد ؛ و غیب شد !
حتی منتظر جواب من نماند !
من که مثل او ؛ ترسو نیستم !… پس دستم را از نرده ؛ رها می کنم !
می دانستم زمین می خورم ؛ اما ؛ حالا وقتش بود !…
دستم را از نرده رها کردم …
حفظ تعادل ؛ واقعا دشوار شد ؛ اما
می دانستم که آمادگی همه چیز را دارم ،…
حتی تمسخر مردم را…
همین کمکم کرد ؛ همین آمادگی همه چیز داشتن….
دو بار بد جور زمین خوردم…
یکی از مربی ها ؛ آستینم را گرفت و کمک کرد که بلند شوم ؛…
گفت : پاهاتو با فاصله بذار ؛ قدم هاتو درشت بردار !
محسن داد زد :
حرف منو گوش نمیده ! اصلا می بینید کنار مربیش باشه ؟!
خودش را به من رساند ؛ آستینم را با خشونت گرفت…اسیر می گرفت !
و گفت : با هم میریم !
شاگرد ؛ باید با مربیش باشه !… درست نیست مربی های دیگه یادش بدن !
و عمدی سرعتش را تند کرد !
فکر کردم : خب پس اینطوریه ؟!
می خواد رو کم کنه ؟!….
پا به پایش رفتم…
چند بار دیگر سر خوردم ؛…زمین خوردم ؛… بلند شدم ؛ کم نیاوردم !
اگر باید بجنگیم ؛ من هستم !… تا آخرش !
ایران از دشمنانش نترسید !…هرگز نترسید!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت بیست و پنجم” ]
قسمت بیست و پنجم
محسن درک نمی کرد ؛… هر چقدر بیشتر زمین میخوردم ، مصمم تر بلند میشدم ، و او ؛ بیشتر ؛ با تعجب نگاهم می کرد !
چرخ زد و برگشت !… من هم با او چرخیدم.
گفت : چرخو از کجا یاد گرفتی ؟
من هنوز بهت یاد ندادم !
گفتم : مثل نفس کشیدنه !
خودش اومد !
تو چرخیدی ؛ منم حرکت تو رو تقلید کردم !
گفت : ممکن نیست !
دروغ نگو مانا ؛ کی بهت یاد داده ؟
گفتم : حرف زدن رو چی ؟
کسی به تو یاد داده بود ؟
اومدی یه حرفای نصفه نیمه زدی ؛ رفتی !
یه چیزایی که فکر هر کسی رو درگیر میکنه !
یا نگو ؛ یا اونقدر مرد باش که تا آخرش وایسا و بگو منظورت چی بوده ؟!
کسی به تو گفته بود ؛ بیای ذهن منو درگیر کنی ؟…
که مثلا نمیخوای آویزون زندگی من شی ؟…
ولی دوستم داری !…
پس لازمه بدونی !…
ببین! من نه زندگی خاصی دارم که کسی آویزونش شه !… نه عاشق کسی هستم ؛ نه میخوام باشم ! یا کسی عاشقم شه !
میدونی چیه ؟
میخوام معلم اسکیت شم !… اصلا کار دومم شه…!
شایدم تو مسابقات اسکیت شرکت کردم ؛…
ایران ؛ جهان !… چرا که نه ؟! کی میدونه؟
…شاید هم ، برنده ی مدال طلام شدم….
اولین بانوی اسکیت باز قهرمان ایران!
هر چیزی رو با تمام وجود بخوای ؛ میشه….
طوری نگاهم میکرد که انگار میخواست چیزی بگوید ؛ اما جلوی خودش را میگرفت…
آستینم را از دستش رها کردم ، به پای بچه ها نگاه کردم ؛…
همه کم سن ؛ اما راحت و بیخیال ؛ به سرعت ؛ حرکت می کردند…
سعی کردم مدل آنها قدم بردارم ؛ و ناگهان دیدم واقعا دارم اسکیت می کنم !
بدون اینکه دستم به نرده ها باشد ؛ یا تعادلم را از دست بدهم !
سه مربی دیگر برایم کف زدند ،…
محسن جزوشان نبود !
مثل فرمانده ی مغولی شکست خورده در جنگ ؛ وسط زمین ، تنها ایستاده بود !
باد ؛ موهایش را روی چشمانش ریخت ؛ موهایش را از چشمانش کنار نزد ؛…
با تعجب ؛ محو من بود !
وقتی به خانه رسیدم ؛ عسل گفت :
مامانم از عصری داره بهت زنگ میزنه !
گفتم : گوشیم ؛ تو کیفم بود ؛ نشنیدم !…
چیشده ؟
گفت : نمیدونم… پایینه !
حامد در را بازکرد ؛ مثل همیشه مهربان و سر به زیر…. انگار دلش نمی خواست چیزی بگوید که ناراحت شوم !
وارد شدم ؛ مریم داشت شام می پخت.
بوی عطر دلمه ؛ خانه را پرکرده بود !
تا مرا دید ، گفت :
خدا رو شکر ! کجا بودی ؟!… کارت داشتم ؛…
ببین عزیزم ، یه چیزی می خوام ازت بپرسم راستشو بگو !
تو از حامد خوشت میاد ؟
نه به چشم یه قهرمان ؛ به چشم …مثلا یه شوهر؟!
صدای قلبم را میشنیدم ؛
حامد ؛ بیرون گوش می کرد.
گفتم : آخه این چه سوالیه مریم جان ؟ یه دفعه؟
الان فقط یه ماهه که ما ، همو می شناسیم.
نه ؛… معلومه که نه !
مریم گفت : دل آدم ؛ گاهی ؛ یه دقیقه هم براش کافیه ! چه برسه به یه ماه….
گفتم : من ایشونو ، مثل یه برادر بزرگتر دوست دارم ؛ چیزی که کمبودشو دارم ؛… چطور؟
گفت : میتونی به خاطرش ؛ یه کار سخت انجام بدی ؟!
گفتم : تا چی باشه ؟
گفت : من بهش نامحرمم ؛ این شاگرد لبنیاتی هم ، که این روزا کمک می کرد ؛ برگشته شهرش.
ترسیدم !…
ترسیدم چیزی از من بخواهد که
نمی توانستم ! یا نمی خواستم انجام دهم….
رنگش پریده بود ؛…
گفت : امشب مهمون داریم ، باید بیای پایین ؛ پیش شوهر من !
تنهایی باهاش حرف بزن ! خواهش
می کنم….
تو دختر عاقلی هستی ؛ بگو برگشت من دیگه ممکن نیست ؛ طلاق ضروریه !
مساله ی لحظه هاست. لحظه ها و دقیقه ها…من و حامد وقت زیادی نداریم ؛ که توی دادگاهها تلف کنیم ؛ به طلاق رضایت بده و تمام!…
جز عسل ؛ چیزی ازش نمی خوام !
همه ی حقوقمو ، بش میبخشم ….
گفتم : مریم جان ؛ شوهر شما که منو نمیشناسه ؛ درست نیست ! نمیگه این آدم کیه ؛ وسط دعوای ما ؟
گفت : خوبم میشناستت ! تازه به حامد گفته….
آخه تصادفی فهمیده تو هم همسایه ی مایی!
.
گفته ؛ بهترین شاگردشی !
استاد متون کلاسیک !
گفتم : یعنی چی؟ دکتر توکلی ؟!….
مگه ممکنه ؟…
دکتر توکلی مهربون ؛ شوهر شماست؟!….
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت بیست و ششم” ]
قسمت بیست و ششم
اینکه چقدر طول میکشد که شام غریبان ما تمام شود ؛ اصلا مهم نیست… اتفاق بعد از آن مهم است !
اینکه مرا با استادم ؛ آقای توکلی در یک اتاق تنها بگذارند و خودشان ؛ ناپدید شوند و به طبقه ی ما بروند.
برای اولین بار در عمرم ؛ دلم خواست کسی بود که مرا می دزدید و با خودش می برد ؛…
از آن موقعیت هایی بود که اصلا دوست نداشتم !
استاد گفت : جانم دخترم ؟ من در خدمتم.
گفتم : بله ؟
گفت : گفتن میخوای با من حرف بزنی !…
اصلا برای همین دعوتم کردن !… وگرنه مریم ! عمرا منو شام دعوت کنه !
اونم وقتی از من فراریه و نمیخواد نشونیشو داشته باشم !
گرچه من میدونستم اینجاست ؛…
وکیلم دیده بودش ؛ فقط منتظر روز دادگاه بودیم که خود اینم جرمه !
اون در واقع با پسرعموش فرار کرده !
در صورتیکه قانونا ؛ یه زن شوهر داره و مال منه !
گفتم : دکتر ! مریم چون به پسرعموش ؛ محرم نبود ؛ با من زندگی میکنه ؛ هر بار هم میاد پیش پسر عموش ؛ حجاب داره.
اونا از بچگی ؛ همو می خواستن…
دکتر گفت : پس تو رو فرستادن وسط؟
زور خودشون نرسیده ؛ یه دختر بچه رو فرستادن وسط؟
گفتم : من فقط چند سال ؛ از مریم کوچیکترم ؛ گاهی زور دله که باید برسه ؛
از قانون ؛ کاری ساخته نیست !…
یا باید دل کند و رفت یا دل داد و موند ؛ تا آخرش !
گفت : یعنی چی تا آخرش ؟
گفتم : خودتونم میدونید؛ …. اونا از هم جدا نمیشن.
حامد وقت زیادی نداره ؛ چه برای زنده موندن ؛ چه عاشقی !
زندگی این نیست که فقط نفس بکشی ؛ اگه حامد ؛ کاملا لمس بشه ؛ دیگه ازدواج با مریم رو قبول نمیکنه ؛…
فکر میکنه ؛ آینده ی اون دختر رو تباه میکنه.
دکتر توکلی گفت : خب تباه میکنه دیگه !
من از مریم بچه دارم ؛ کنار من خوشبخت بود ؛ موقع ازدواجش مخالفتی نکرد !
مادرم تو یه مهمونی دیدش ؛ منم دیدمش. به نظرم زن آروم ؛ ساده و باشعوری بود…
از وقتی حامد ؛ از خارج برگشت ؛ از این رو به اون رو شد !
من نمیذارم کسی زندگیمو به هم بزنه !
گفتم : خب شاید شما رفتاری کردین ؛ که اون زندگی ؛ ویران شد!
مثلا از کسی خوشتون اومده یا زنی رو صیغه کردین؟!
گفت : پس به تو اینو گفتن ؟
گفتم : نکردین ؟
گفت : اولا ؛ تو فامیل ما نیستی و نمیفهمم چرا دخالت میکنی !…
دوما نکردم …
سوما صیغه کنم ؛ حق منه ! دین من ؛ این اجازه رو به من داده…
بعضی مردا تنوع طلب ؛ زاده شدن ؛…
گاهی اگه شرعی با کسی باشن ؛ چه اشکالی داره ؟
احترام و حقوق مریم ؛ به عنوان زن رسمی من ؛ که سر جاشه !
گفتم پس اینکارو کردین !
گفت : به تو چه ؟
تو فقط شاگرد منی ؛ نه بیشتر !
با تحکم گفتم : طلاقش بدید !
برنمیگرده… حتی اگه رگ دستشو بزنه ؛ که بمیره ؛ میزنه ؛ ولی برنمیگرده !
دکتر گفت : چه غلطا ! مملکت ، قانون داره !
گفتم : دلی که بشکنه ؛ قانون حالیش نیست !
گفت : این وسط ؛ چی به تو میرسه که نخود آش اینا شدی ؟!
فکر کردم هنوز با سوگ برادرت کنار نیومدی !
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت بیست و هفتم” ]
قسمت بیست و هفتم
دکتر توکلی صدایش را بلند کرد ؛ و گفت :
اصلا من صیغه کرده باشم ؛ آقا اشتباه کردم ؛ تموم شد ؛ رفت…
گفتم : و مریم ؛ چطور دیگه به چنین مردی ؛ دل ببنده ؟
گفت : به یه گیاه عنین دل میبنده !
به من که مرد حسابی ام ؛ بچه ازم داره ؛ غلط میکنه دل نبنده !
میدونی حکم این زن ؛ سنگساره ؟!
دیگر نفهمیدم چه شد.
فقط اصطلاح “گیاه عنین” در گوشم می پیچید ! و چه طنین زشت و ناجوانمردانه ای داشت.
توهین به حامد ؛ با این کلمات چندش آور ؛ برایم غیر قابل تحمل بود !
دیگر یادم نیست چگونه از این سوی میز ؛ به آنسو پریدم ؛ و تفی در صورتش انداختم !
لگدهای او را هم ؛ روی کمر و ریه هایم یادم نیست…
فقط درد ، یادم مانده…
پشت هم میزد ؛… حتی نفسم در نمیامد که داد بزنم و کمک بخواهم !…
تا اینکه تمام شد !
یک نفر محکم ؛ او را روی زمین خواباند ؛ و تا میخورد کتکش زد ؛
و مدام می گفت :
زورت به زنا رسیده جونور؟ منو بزن ببینم….
یالله منو بزن ؛ اگه مردی !…
از لای چشمان نیم بسته ام ؛ سایه ی قد بلندش را می دیدم.
توکلی روی زمین افتاده بود ، میگفت :
تو دیگه کی هستی لعنتی ؟… اصلا به تو چه ؟!
میدم پدر همه تونو درآرن !
تا حالا کوتاه اومدم ؛ دیگه نمیام !…
لگدی به کمرش خورد ؛ و فریادش بلند شد.
داد زد : سگ پدر ! خودنویسمو شکستی ! طلا بود !
صدا گفت : خوب کردم ؛ خودتم میشکنم !
نامزد صیغه خونده ی منو ؛ به حد مرگ زدی ؟!
واسه چی رو نامحرم ؛ دست بلند کردی مردک ؟
اونم زن من !…غلط کردی ! جات تو دیوونه خونه ست !
فکر کردی شهر هرته ؛ که با کتک زدن زنا ؛ کارتو جلو میبری؟!
مریم ؛ از همه ش ؛ فیلم برداشته روانی !
حرفاتون ؛…کتک زدن نامزد من !
توکلی از درد لگد سایه ؛ به خودش می پیچید.
سایه ؛ به سمت من برگشت…
محسن بود !
نشست ؛ با دستمالش ؛ خون کنار لب مرا پاک کرد…
انگار نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده ؛…
آهسته ؛ زیر لب گفت : کارش تمومه !
تنفس مصنوعی بهت نمیدم !
میدونم خوشت نمیاد نامزد جون !
اورژانس تو راهه ؛ یه راست پزشک قانونی !
ضرب و شتم زن غریبه ؛ جرمش کم نیست !
ببخش زودتر نیامدم ؛ داشتم خون میخوردم…
مریم ، فیلمو لازم داشت ؛ حامد دستمو محکم گرفته بود؛ خواهش میکرد یه کم تحمل کنم ؛ …
حالا تموم شد قهرمان !
میتونی نفس بکشی ؟!
گفتم : مرسی ! نفس کشیده بودم !
نمیدانم قطره اشک لعنتی چه بود که از گوشه ی چشمم روان شد ؛…
با دستمال ؛ برش داشت و گفت :
این دستمال مروارید رو نگه می دارم ؛…
از درد گریه میکنی ؟!
بعید میدونم !… تو و درد و گریه ؟
گفتم : برای زنا گریه میکنم ؛…
زنای بی کسی مثل مریم !
گفت : مریم خدا رو داره ؛ وگرنه
همه ی ما رو ؛ زیر یه سقف جمع نمی کرد.
صدای بوق اورژانس آمد.
زن همسایه ؛ راه را نشانشان داد …
دو مرد ؛ با تجهیزات وارد شدند ؛
گفتند :
مضروب کجاست ؟
توکلی گفت : منم !
محسن پوزخند زد !
زیر لب گفت :بدبخت ترسو !
مامور اورژانس گفت : به ما گفتن ؛ یه زنه !
به او نگاهی انداختند ؛ گفتند :
شما که چیزیت نیست آقا ! بلند شو! …و به سمت من آمدند…
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت بیست و هشتم” ]
قسمت بیست و هشتم
بعضی از اتفاق ها ؛ یکی دو روز تحت تاثیرت قرار میدهد ؛
بعضی از اتفاق ها تا چند هفته ؛ چند ماه ؛ یا حتی چند سال ؛ با تو باقی
می ماند…
و بعضی از اتفاق ها ؛ تو را به آدم دیگری بدل می کند ؛ آدمی که نمی شناسی !
آدمی که هرگز نبودی !
اتفاقی که بین من و توکلی افتاد ؛ و ماجراهای آن شب ؛ مرا به آدم دیگری بدل کرد.
دقیقا نمیدانستم این آدم جدید کیست ؟!
این مانای جدید ؛ چرا عاصی ست ؟
چه می خواهد ؟!
اما میدانستم که دیگر به آنچه که دارد، راضی نیست ؛ چیزهای بیشتری می خواهد ؛…
می خواهد مبارزه کند ؛…می خواهد بجنگد ؛…
می خواهد عدالت باشد ؛…می خواهد مساوات باشد ؛…
می خواهد از حقوق آدم ها و همجنسانش ؛ بخصوص آدم های ضعیف تر ؛ دفاع کند.
دیگر نمی خواهد همه چیز را در دلش بریزد ؛…
می خواهد فریاد کند !
حتی اگر گوشی ؛ برای شنیدن وجود نداشته باشد.
خودم را ؛ بعد از جریان آن شب ؛ گم کرده بودم….
اما اطرافیانم را ؛ روز به روز بیشتر می شناختم.
حال حامد وخیم تر شده بود…
درد تا کمر ؛ خیلی آزارش می داد و از کمر به بالا ؛ تقریبا بی حس بود.
دکتر گفته بود : بهتر است تمام روز درازکش باشد…
حامد گفته بود : حاضرم بمیرم ؛ ولی رختخوابی نشوم !
از بستری بودن بیزارم !
مریم گفته بود : من حتی اگر لازم باشد ؛ تمام روزها ؛ کنار رختخوابت
می نشینم و با تو حرف می زنم ؛ تا متوجه نشوی که در رختخوابی !
محسن راست میگفت ، بین آن دو ؛ عشق عمیقی بود…
اینکه حامد ، از من خواسته بود ؛ مریم را با خودم اینطرف و آنطرف ببرم و با زندگی آشنا کنم ،
شاید ؛ فقط برای این بود که حواس مریم را ؛ از مرگ تدریجی اش دور کند…
مرگ که فقط ؛ مردن نیست !
مرگ ؛ یعنی احساس نکردن !…
حامد می ترسید ؛ که دیگر ؛ عشق مریم را احساس نکند ؛ به جایی برسد که دیگر ؛
هیچ چیز را احساس نکند !
برعکس ؛ احساسات من قوی تر شده بود ؛…
خیلی قوی !…
مینا را می فهمیدم ؛…تنهایی اش را…
مادری که هم زبانش نبود ؛…
مادری که شاید ؛ دلسوز بود ؛ اما بلد نبود با بچه های این نسل ؛ آن هم دختری نوجوان ؛ چگونه برخورد کند!
خاله ی من ؛ همیشه دیکتاتور مآبی را به دموکراسی ترجیح می داد.
فکر می کرد ؛ با حبس کردن بچه در اتاق و یا کتک زدن او ؛ به نتیجه می رسد !
نتیجه اش این شد که مینا از خانه فراری ؛ و به خانه ی من پناهنده شد !
…و اسم خانه شان که میامد ؛ دچار لرزش می شد.
من هم در خانه به او نیاز داشتم…
رفتارش بهتر شده بود و مادرم ؛ او را پذیرفته بود ؛ غذای دستپخت مینا را می خورد ؛…
مال مرا نه !
دیگر خیلی برایم مهم نبود ؛…انگار بهاری در دلم ؛ در حال شکوفه زدن بود که نمی دانستم چیست !
ساعت ها در خیابان های خلوت ؛ تمرین اسکیت می کردم و سعی می کردم به چیزی فکر نکنم!
به رفتن پدر ؛…
به مرگ مشکوک برادر ؛ که هرگز نفهمیدیم خودکشی بوده ؛ یا اعتیاد دارویی !…
فقط با اسکیت میرفتم ؛ تند و تند
چرخ می زدم…انگار در آسمان بودم ؛ وقتی که تنها بودم!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت بیست و نهم” ]
قسمت بیست و نهم
مادرم ؛ هنوز با من حرف نمی زد…اما
گاهگاهی ؛ نگاهم می کرد ؛ نگاه هایی متعجب ! نگاههایی متقاوت با همیشه….
انگار تغییری را در من حس کرده بود…
انگار با مانایی جدید آشنا شده بود !
من دقیقا نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است ؛…
فقط می دانستم ، بعداز اینکه توکلی را بردند ؛…
بعد از اینکه در دادگاه ؛ رای به نفع ما صادر شد ؛ و بعد از اینکه حکم طلاق را صادر کردند ؛ چیزی در من تکان خورد.
سه ماه باید صبر می کردند…
سه ماه بعد از حکم طلاق ؛ برای ازدواج…
آیا حامد دوام میاورد ؟!
چیزی که در من تکان خورد ؛ قلبم بود ؟
نه !…
حسم بود ؟
نه !…
من فکر کردم ؛ آیا تا به حال عاشق شده ام ؟!
آیا تا به حال ؛ آن گونه که مریم و حامد همدیگر را دوست دارند ؛ کسی را دوست داشته ام ؟
محسن ؛ گاهگاهی به ما سر می زد…
هر بار که سر می زد ؛ وجودش منبع آرامش بود.
مطمئن نبودم احساسی که به محسن دارم ؛ علاقه است !…
بیشتر حس امنیت بود !
نه این نمی توانست ؛ عشق باشد !…
زیاد او را نمی شناختم.
برای عشق ؛ خیلی به شناخت اعتقاد نداشتم ؛…
بیشتر به تپش دل ؛ اعتقاد داشتم.
اما حس نمی کردم که این تپش دل ؛ برای هر دوی ما اتفاق افتاده باشد !
او را نمی دانستم ،…برای من که هنوز ؛ اتفاق نیفتاده بود !
دائم می خواستم ، با همه چیز و همه کس ؛ بحث کنم !
به محسن گفتم : بیا بریم یه جایی !
محسن گفت : کجا ؟!
گفتم : نمی دونم ؛…بریم پیش یه روزنامه نگار…
بریم پیش یه نویسنده ؛…
بریم پیش کسی که بتونه ماجرا رو بنویسه !
آخه نمیشه که !…
خیلی از زنا شرایط مریم رو دارن ؛ و نمی تونن صداشون رو به جایی برسونن !
گفت : از کجا می خوای پیدا کنی ؟!
چرا خودت نمی نویسی ؟!
گفتم : من نویسنده نیستم !…فقط انگلیسی می خونم….
گفت : مطمئنم هر کاری بخوای ؛
می تونی بکنی.
در اسکیت ؛ روز به روز پیشرفت می کردم ؛
حتی یکروز هم ؛ تمرین هایم را از دست نمی دادم.
دیگر تقریبا تمام مربیان مرا ؛
“استاد” صدا می کردند !..
و محسن مانده بود که این همه انگیزه و انرژی از کجا می آید !…
و خودم مانده بودم ؛ که چه چیز را
می خواهم ببرم ؟
چرا می خواهم اول باشم ؟!
چرا می خواهم بهترین مربی اسکیت زنان شوم ؟
چرا می خواهم مدال طلا بگیرم ؟
اما داشتم رشد می کردم ؛ تا اینکه…
اتفاقی که نباید بیفتد ؛ افتاد…
چیزی که از آن ؛ فراری بودم ، احساس می کردم زود است.
یکی ازشب ها ؛ که به خانه آمدم ؛ مریم داشت گریه می کرد …
پرسیدم : چی شده ؟!
گفت : حال حامد خوب نیست ؛ تقریبا بی حس مطلق !
بهیار ؛ تمام آمپول ها رو تزریق کرده ؛ اما تکون نمی خوره ؛…حرکتی نداره ؛ فقط درد رو حس میکنه…
ای کاش ؛ این یکی رو هم ؛ حس
نمی کرد…
گفتم : و عشق رو !
عشق رو هم حس می کنه….
دعا نکن درد رو حس نکنه !…چون اونوقت ؛ عشق رو هم ؛ حس نمی کنه !
خواستم از خانه شان بیرون بیایم ؛
محسن ؛ آنجا بود… اتاق کناری ؛ بیرون آمد.
گفت : کارت دارم.
گفتم : الان نه…
گفت : قصه ی خواب گل سرخ رو شنیدی؟
می خوام برات تعریف کنم….بچه که بودم ؛ مادربزرگم برام گفته بود ….
ولی من ؛ فقط برای تو میگم ؛…
چون می خوام ازت خواستگاری کنم !
جدی…. و با تمام دلم !
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت سی ام” ]
قسمت سی ام
محسن گفت : اومدم با تمام قلبم ؛ ازت خواستگاری کنم ؛ خودت اینو می دونی !
از همون لحظه ی اولی که دیدمت ، می دونستی که احساسم به تو متفاوته…
انگار ؛ با همه دنیا فرق داشتی ؛ چیزی در تو بود که منو به طرف خودش جلب می کرد…
حالا می فهمم این ؛ یه حس لحظه ای نبود ؛ هوس هم نبود ؛…
تو با دیگران فرق داری…
تو ؛ از کنار هیچ کس و هیچ چیز ؛
بی تفاوت نمی گذری….
گفتم : صبر کن محسن !…
من ازت ممنونم که انقدر ؛ منو آدم خوبی
می بینی…ولی من ؛ این حسو به تو ندارم.
گفت : یعنی چی ؟!
گفتم : ببخشید اینجور صریح میگم ؛…
ولی آدم ؛ به هر کسی که ازش تقاضای ازدواج کنه ؛ نمی تونه بگه بله !
می تونه ؟!
محسن گفت : فکر می کردم این حس ؛
دو طرفه ست !
گفتم : دوطرفه شاید ! ولی از طرف من بیشتر ؛ حس احترامه…
حس من به تو ؛ احترام و امنیته…
هر وقت میای ؛ فکر می کنم که امنیت ؛ بالا میره.
بذار من یه کم فکر کنم ؛ ببینم این احترام می تونه ؛ زمانی به عشق تبدیل بشه ؟
به اون عشق آرمانی ؛ که من همیشه تو ذهنم داشتم ؟
محسن تعجب کرد !
گفت : عشق آرمانی ؟!
اینجور عشقا ؛ فقط تو کتاباست…
ما توی قصه زندگی نمی کنیم مانا جان !…
عشق آرمانی ؛ یعنی چی ؟!
ببین ! اینکه من ؛ تو رو دوست داشته باشم و تو هم ؛ منو دوست داشته باشی ؛ همین ؛ برای یه عمر کافیه !
گفتم : نه…
ببخشید ؛ به نظر من شوهر آدم ؛ اول باید پدر خوبی برای بچه م باشه.
قراره یه عمر کنارش باشم ؛ باید باعث رشد هم بشیم ؛ و مهم تر از همه ؛ الگوی بچه ی من باشه…
بتونم برای اون ؛ مثالش بزنم !
محسن گفت : یعنی من ؛ اون آدم نیستم ؟!
گفتم : تو داری تمام تلاشتو می کنی ؛ ولی من فکر می کنم ؛ فقط بعضی از بخش های وجودت رو پرورش دادی…
من مطمئنم که تو ؛ توی رفاقت و ورزش عالی هستی ؛ ولی مطمئن نیستم که ما حرف مشترک زیادی داشته باشیم !…
گفت : مطمئن نیستی ؟!…چرا ؟!
چون دانشگاهو ول کردم ؟
گفتم : نه ؛ من نمیگم فقط دانشگاه مهمه !
گفت : پس برای چی این حرفو زدی ؟!
من چه فرقی با تو دارم ؟
مثلا ؛ چون اندازه ی تو کتاب نمی خونم ؟!
یا چون اهل حرف زدن نیستم ؟
گفتم : خب اینا مهمه ؛ نه ؟!
گفت : نه !…
آدما می تونن با هم فرق داشته باشن ؛ ولی عاشق هم و خوشبخت باشن !
گفتم : ببین ؛ حس آدما به هم از همین جاها شروع می شه…
از حس ها و نگاه های مشترک…
ما زیاد ؛ حس مشترکی نداریم…من این مدت متوجه شدم.
گفت : مرسی ! جوابمو گرفتم !
گفتم : نه ؛ این جواب آخر من نیست !…
یه کم به من مهلت بده !
گفت : من فکر می کنم جواب آخرت بود ؛…
حتما روش فکر کرده بودی که الان انقدر آماده ؛ جواب دادی ؛…
وگرنه انقدر همه چیز برات ؛ حل و فصل شده نبود !
گفتم : وقت می خوام…
گفت : تو با حامد مشترکات داری ! درسته ؟!
اونم ورزشکاره ؛ ولی کتاب می خونه…
شاید مثل تو مطالعه نداشته باشه ؛ ولی بلده خیلی خوب حرف بزنه ؛…
اتفاقات روز جهانو می شناسه.
من فکر می کنم مشترکات تو با اون ؛ خیلی بیشتره !
دوسش داری ؟
گفتم :چه ربطی داره ؟ چرا پای حامد رو کشیدی وسط ؟
ببین ؛ ازدواج ؛ زمین خوردن توی اسکیت نیستا….زمین بخوری ؛ دیگه راحت بلند
نمی شی !….میفهمی که!…
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت سی و یکم” ]
قسمت سی و یکم
گفتم : چرا انقدر بیخودی ؛ پای حامد رو وسط می کشی؟ حامد مال من نیست.
گفت : یعنی چی ؟!
اگه مریمو دوست نداشت چی ؟!
گفتم : ما با اگرها زندگی نمی کنیم.
از روزی که فهمیدم ؛ چقدر همو دوست دارن ؛ لحظه ای هم ؛ احساسی جز حس برادری بهش نداشتم.
نمی تونم جور دیگه ای بهش فکر کنم ؛…
حتی نمی تونم توی ناخودآگاهم و خلوتم جور دیگه ای بهش فکر کنم ؛…
اون مال من نیست !
من تعجب می کنم که آدم ؛ ممکنه به آدمایی دل ببنده که مال اون نیستن ! دلبستن عادی منظورم نیست…
یعنی بخواد کسی رو تصاحب کنه که بهش تعلق نداره….عشق و تعهد دیگه ای داره!
گفت : تو چی ؟!…تو مال کی هستی ؟
گفتم : من فعلا صاحبم خداست…
فقط ازت وقت بیشتری می خوام ؛…باشه ؟!
می خوام ببینم همین قصه ی خواب گل سرخ رو که میگی چیه !
گفت : کمه ؛ چند خطه !
گل سرخ وقتی به خواب میره ؛ تموم زمستونو می خوابه ؛ تا بتونه دوباره توی بهار ؛ غنچه بزنه و شکوفه بده ؛…
یه زندگی تازه !
فقط زمانی این اتفاق می افته ؛ که یه نفر ؛ تو گلخونه ازش مراقبت کنه ؛…
با تمام وجود ؛ با قلبش ؛…
با حسش ؛…دوسش داشته باشه.
گل سرخ خیلی حساسه ؛…
اگه احساس کنه دوسش ندارن ؛ بهار بعدی ؛ شکوفه نمیده ؛…
میمیره ؛ یخ میزنه…توی خودش یخ میزنه ؛…
و اگه حس کنه که منتظرشن که شکوفه بده ؛
بیدار میشه و شکوفه میده !
داستانی که مادربزرگ من تعریف کرد ؛ راجع به دو تا دختر بود ؛
دختر زمستون و دختر گل سرخ.
اونی که فکر می کردن بیدار میشه ؛ دختر گل سرخ بود ،…
اما برعکس ؛ اون هیچوقت بیدارنشد ؛…
چون باور نکرد کسی دوستش داره یا کسی منتظرشه.
گفتم : حالا کسی منتظرش بود ؟!
لبخند زد و گفت : جوابشو باید خودت پیدا کنی.
به نظر تو ؛ برای دختر گل سرخ ؛ هیچ منتظری نبود ؟
هیچ عاشقی نداشت ؟
حتی یه عاشق به درد نخور ؛ مثل من ؟!
هیچکس نبوده که حاضر باشه به خاطرش بمیره ؟!
گفتم : مردن ؟!
مردن مال قصه هاست ؛ محسن !
چیزی که فعلا لازم داریم ، زندگیه !
خودت گفتی این حرفای رمانتیک ؛ مثل عشق آرمانی ؛ یا مردن بخاطر عشق ؛ توی افسانه ها اتفاق می افته…
بیا به واقعیت برگردیم !
الان تو ؛ محسن ؛ یه معلم اسکیت خوبی و یه رفیق بهتر !
منم یه دختر با هزارتا بدبختی…
مادر مریض ؛ برادر مرده و مینا که الان ؛ مسئولش منم !
کمک لازم دارم محسن !
حامدم که هر روز داره ؛ وضعش بدتر میشه ؛… واقعیت اینه !
الان ؛ تنها کاری که می تونیم بکنیم ؛ اینه که کنارهم ؛ پا به پای هم ؛ دوش به دوش هم ؛ به هم کمک کنیم…
من الان عشق و ازدواج نمی خوام محسن جان !
ازدواج الان چه دردی از من و تو دوا می کنه ؟
من ؛ بودن تو رو می خوام ؛ کمکتو
می خوام…
من الان ؛ یه دوست واقعی می خوام…
یه کسی که بشه بهش اعتماد کرد ؛…
یا جلوش گریه کرد !
اگه هستی ؛ منم هستم ؛ تا آخرش…
و بعد ؛ معلوم میشه گل سرخ این قصه کیه ؟!…
کی فصل بعد ، با امید ؛ چشماشو باز می کنه ؟!
گفت : هستم مانا !
جایی که تو باشی ؛ و به کمک نیاز داشته باشی ؛ منم هستم.
قول میدم زیاد جلو نیام !
همیشه یه قدم ؛ پشتت باشم !…
فقط یه خواهش !
وقتی که باید برم ؛…خودت بهم بگو !
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت سی و دوم” ]
قسمت سی و دوم
آن روزها ؛ عقربه های ساعت مثل طناب دار بودند…
تکان تکان می خوردند ؛ اعدامت می کردند ؛…
لهت می کردند ؛…
اما جلو نمی رفتند ؛ زمان نمی گذشت!
محسن را کمتر می دیدم ؛ فقط در پیست اسکیت ؛ سلامی می دادیم و بعد ؛ تکنیک جدیدی…
کم کم ؛ کار به جایی رسید که
می گفت :
دیگه چیزی ندارم بهت یاد بدم ؛ هر چی بلد بودم ؛ یادت دادم.
از این به بعد دیگه ؛ فقط تمرین و تمرین و نگاه کردن به پای قهرمانا و مربیای اسکیت….
فیلم اسکیت حرفه ای زیاد ببین!
گفتم : می دونم ؛ تا همین جاشم ؛ لطف کردی…
نگاهی از سر شانه ؛ به من انداخت و گفت:
لطف !؟
لابد ازدواج کردنم ؛ عین لطف
می دونی !
ولی از دید من ؛ ازدواج کردن ؛ یعنی با هم بزرگ شدن ؛ رشد کردن….این کجاش اشکال داره؟
گفتم : اشکالی نداره محسن…ولی
می دونی آرزوی من همیشه ؛ چی بوده ؟
یه درخت باشم…
ریشه هام توی خاک ؛ شاخه هام پر از میوه…
هر رهگذری که از کنارم می گذره ؛ میوه ای به رایگان بچینه و ببره….مهربونی ؛ دانشی اگه بلدم ؛ کمکی اگه از دستم برمیاد…
تنم که خاکه و خاک میشه…
تا وقتی زنده ام ؛ شاخه هام ؛ میوه باشه ؛ برای رهگذرای گرسنه ای که نیاز دارن…
ازدواج مسئولیت میاره !
گفت : نمی خوام درباره ش حرف بزنم ؛ تا وقتی با خودت به نتیجه نرسیدی ! بلاتکلیفی …
شایدم اینجوری تظاهر میکنی.شاید خوب میدونی وقت نمیخوای….
جوابت به من ؛ منفیه !
سکوت کردم ؛ گفت :
می خوام برم پیش حامد ؛ حالش خوب نیست.
گفتم : منم باهات میام ؛
گفت : یه موضوع مردونه ست ؛
نمی تونم به تو بگم !
می دونی که دو ماه دیگه ؛ عده ی مریم تموم میشه ؛ و اونا می تونن قانونا ؛ با هم ازدواج کنن.
گفتم : چه قشنگ !
گفت : چیش قشنگه ؟
گفتم : عشقشون !
معلوم نیست کدومشون پیچکه ؛ کدومشون دیوار !
گاهی که حال حامد خیلی بد میشه ؛ فکر می کنم پیچکیه که به دیوار مریم ؛ تکیه کرده…
اما خیلی وقتا ؛ حس می کنم ؛ مریم لطیف و شکننده ست…
باهوشه ؛ ولی ترد و آسیب پذیره !
شاید اونه که به دیوار حامد تکیه کرده…
روز اولی که حامد رو دیدم ؛
نمی شناختمش.
حتی نمی دونستم قهرمان والیباله !
ولی محکم بود و مرد…خیلی استوار و باوقار ! روی همون ویلچر !
فکر کردم چه خوشبخته ؛ زنی که
تکیه گاهش ؛ حتی مردی روی ویلچر باشه ؛ اما تا این حد استوار !
خیلی عشقشون زیباست…
اینکه معلوم نیست کدوم پیچکه ؛ کدوم دیوار ؟!
و جاشون مدام عوض میشه !
جای پیچک و دیوار ؛ ولی هر دو ؛ با هم رشد می کنن.
پیچک نباشه ؛ دیوار هم نیست و برعکس…دیوار با پیچکه که عطر و رنگ و بو داره ؛ وگرنه یه مشت سنگ و خاکه….
گفت : ماچی ؟!
گفتم : محسن جان !…می خواستی بری پیش حامد !
گفت : نه جدی…ما چی !
کدوممون پیچکه ؛ کدوم دیوار ؟
گفتم : ما دو تا ؛ بدبخت تر از اونیم که هیچکدوم پیچک باشیم و دیوار…
هنوز داریم یاد می گیریم محسن !
هنوز داریم امتحان پس میدیم !
گفت : فقط یه سوال ! مطمئن باش حسودی نیست…
اگه من وضع مالی خوبی داشتم ؛ اگه به جای این اتاق اجاره ای ؛ یه خونه ی خوب داشتم…
یا یه مدرک دانشگاه ….
فکر می کردی ؛ اهدافمون نزدیک تر بشه ؟
گفتم : وای محسن ؛ بحث پول و مدرک نیست !
بحث نوع نگاهه !
یه نگاه ممکنه ؛ خیلی سرشار باشه ؛ خیلی بفهمه ؛ ولی طرف درس خونده نباشه !
تو مثل خود من ؛ هنوز خامی !
گفت : اگه خونه داشتم ؛ اونوقت زنم می شدی ؟! مگه نه؟
افت داره ته جنوب شهر ؛ تو یه اتاق ؛ زندگی کردن ؟!
گفتم : فکر می کنی چون جنوب شهر؛ تو یه اتاق ؛ زندگی می کنی ؛ زنت
نمی شم ؟! خدایا !
وای… چقدر بچه ای محسن !
همینه که منو ازت دور می کنه ! به خدا ؛ همین منو ازت دور میکنه…
از یه ور میگی ؛ ازدواج یعنی با هم ؛
رشد کردن ؛ از یه ور بحث پول و مدرکو وسط میکشی ؟!…
همین منو ازت دور می کنه محسن ! ….بزرگ شو ! بزرگ شو !
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت سی و سوم” ]
قسمت سی و سوم
محسن فکر میکرد ؛ زندگی در یک اتاق ته شهر ؛ برای من فاجعه است….
گفتم : تو نمی دونی من تو چه شرایطی زندگی کردم !
گفت : پس تو چی می خوای از یه مرد؟!
گفتم : همین که گفتم ؛ پیچک و دیوار!
بدون هم ؛ یه چیزی کم دارن !
گاهی این ؛ سر روی شونه ی اون ؛ میذاره و گاهی اون ؛ سر روی
شونه ی این !
محسن گفت : چه جوری اینو باید بهت ثابت کرد ؟
گفتم : ثابت کردنی نیست…به وقتش ؛ خودش ثابت میشه.
گفت : باید برم پیش حامد ؛…رفت…
روی زمین نشسته بودم ؛ ساندویچ
می خوردم.
پشت سرم ؛ چند مربی با هم حرف
می زدند ؛ حواسشان به من ؛ در آنسوی نرده ها نبود !
یکی شان گفت : محسن ؛ از وقتی این دختر رو دیده ؛ دل به کار نمیده….
تو مسابقات قهرمانی اسکیت ؛ اول می شد ؛…
انصراف داده ابله !
اون یکی گفت : چرا ؟!
دختره ؛ جوابش کرده ؟…
پس یه دخترم پیدا شد که به آقا محسن ما ؛ بگه نه !…
ایول !
یکی دیگرشان گفت : دختره یه جور خاصیه ؛ نه خوشگله اونجوری ؛ نه تیپ میزنه ! … انگار فقط می خواد بهترین باشه !
محسن یا هرکس دیگه ای ؛ مربیش بود ؛ براش فرقی نمی کرد ؛…عشق رو ؛ تو رفتار این دختر ؛ من نمی بینم والله….
دوست دختر من ؛ اگه یه ربع ؛ فقط یه ربع ؛ از من ؛ بی خبر باشه ؛ بیست بار زنگ می زنه !
اما این دختر ؛ مانا ؛ تو تموم مدتی که تو پیست اسکیته ؛ محسن با بقیه ی مربیا ، براش یکیه !
فقط میخواد از همه یاد بگیره ! بیچاره محسن ؛ سر کاره ؛ بنده خدا !…..
یکی دیگرشان گفت :
چه بی حسه این دختر !….. تمام پارک آخر شب میان ؛ شیرین کاری و اسکیت بازی محسنو ببینن!
اولی گفت : ما که نمی دونیم بچه ها ؛ شاید دختره ؛ یکی دیگه رو دوست داره…
هرچی هست ؛ محسن که بچه های کارناوالو ؛ انقدر آدم کرد ؛ خودش تو بد مخمصه ای افتاده طفلی !
عشق یه طرفه ؛ مثل سگ هار ؛ آدمو گاز می گیره !
ساندویچ در گلویم گرفت ؛ ولی جلوی خودم را گرفتم ؛ سرفه نکردم تا متوجه من نشوند !
اتاقی در جنوب شهر !…
مسخره بود !…چنین چیزی مانع ازدواج من نمی شد…نه ! هرگز !
ناگهان یادم افتاد ؛ روز اولی که محسن را دیدم ؛ فکر کردم ؛ چه جوون خوشتیپه !
باشخصیت هم هست !
چه چیزی ؛ مرا از او دور می کرد !
می دانستم ؛…
می دانستم چه چیزی مرا می راند ! مرا فراری می داد….
درختی بودم ؛ ریشه در خاک…
اما هنوز میوه ای نداده بودم ؛ هیچ کار مهمی در زندگی نکرده بودم !
سختی زیاد کشیده بودم ؛ درس زیاد خوانده بودم ؛ اما میوه هایم کو ؟!
بار زحمت هایم ؛ کجا به دست مردم
می رسید ؟
هنوز برای ازدواج ؛ زود بود! …
یک بار ؛ فقط یک بار ؛ اگر میوه
می دادم ؛ بعد از آن می توانستم ؛ به پیشنهاد محسن فکر کنم ؛
نه اینکه فکر نکرده باشم ؛ به طور حسی ؛ فکر کنم…
هر چه بود ؛ حس من به محسن ؛ آن حس عاشقانه ای نبود ؛ که محسن به من داشت….
به خانه رفتم.
مریم ؛ در خانه ی ما ؛ گریه می کرد.
گفتم : چی شده ؟!
گفت : دقیقا یه ماه و نیم مونده ؛ تا…
گفتم : می دونم ؛ بعدش ؛ انشالله ازدواج می کنی گلم دیگه…
گریه نداره !
گفت : دکتر گفته ؛ حامد داره کاملا فلج میشه.
گفتم : اگه بشه ؛…تو ؛ باز زنش
می شی؟!
گفت : معلومه ! همه ی عمر ؛ مثل کنیز ؛ کنارش می شینم ؛…
مثل داستان سنگ صبور ؛ هر شب ؛ یه قصه ؛ براش میگم و یه سوزن ؛ از تنش در میارم ؛…
تا اینکه ؛ تموم سوزن هایی رو که
بی حسش کرده ؛ از تنش در بیاد !
طلسم این سنگ شدن قهرمان من ؛ باطل شه !
گفتم : پس چرا گریه می کنی ؟!
گفت : چون ازدواجم ؛ داره نزدیک میشه !
این گریه ی خوشحالیه !
برای اولین بار در عمرم ؛ به حال کسی غبطه خوردم !…
مریم عاشق بود…حامد ، عاشق بود !
پیچک و دیوار ؛ به هم جان می دادند ؛ با هم نفس می کشیدند ؛ روحشان ؛
در هم پیچیده بود ؛ عطرشان ؛ یکی بود….
پایین رفتم.
محسن را صدا زدم ؛ گفتم :
محسن!
ببین..بیا با من مسابقه ی اسکیت بده !
چهره اش درهم رفت…
طوری که انگار وحشتناکترین خبر دنیا را شنیده باشد! …
هر کی برنده شد ؛ شرط میذاره که چی می خواد ! اون یکی هم باید قبول کنه…..
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت سی و چهارم” ]
قسمت سی و چهارم
از روزی که پیشنهاد مسابقه ی اسکیت را به محسن دادم ؛ یکی دو روزی غیب شد.
به حامد سر نمی زد ؛ مگر آخر شب…
دیگر هرگز ؛ شب نمی ماند.
از آن روز ، تا روز مسابقه ؛ فقط به یک چیز فکر می کردم ؛
این یک مسابقه ی عادی نبود !
نشان دادن توانایی های فردی هم نبود ؛ اثبات توانایی ورزشی و بدنی هم نبود!
برنده ؛ مدال طلا نمی گرفت !…
این یک مسابقه ی حیثیتی بود.
مسابقه ای برای اینکه ثابت کنیم کدام یک ثابت قدمیم؟!
کدام یک صادق تریم ؟!
و عشق یعنی چه ؟!…
و دم از عشق زدن ؛ آسان است اما ؛ به راستی عاشق بودن چطور ؟
می خواستم بفهمد ؛ عشق به این آسانی نیست !
در حرف زدن زیباست ؛ ولی وقتی در عمل ؛ عشقت ؛ رقیبت میشود ؛ خودت رانشان می دهی.
آیا او ؛ حریف است یا معشوق ؟! اینجاست که فرق عاشق راستین و دروغین ؛ معلوم میشود…
در عشق واقعی ؛ به نظرم باید آماده باشی همه چیزت را به خاطر معشوق ؛ از دست بدهی ؛…
پس مسابقه ی سختی بود !
من فکر می کنم ؛ محسن باهوش تر از آن بود که این را نفهمیده باشد !
در این مسابقه ؛ شاید برنده ؛ بازنده بود و بازنده ؛ برنده !…
بستگی داشت ؛…
بستگی به خیلی چیزها…
من با استادم ؛ مسابقه می دادم که برای تیم ملی انتخابش کرده بودند.
استادی که تمام فوت و فن این ورزش را بلد بود و از کودکی ؛ اسکیت زیر پایش بود ؛…
و من دختری با جثه ی نحیف ؛ که تازه اسکیت یاد گرفته بودم ! و فقط سرسختی ؛ مرا بر آن داشته بود که اسکیت باز خوبی باشم ؛…
نه برترین اسکیت باز دختری که وجود داشت ؛…
فقط یکی از خوب ها…
اما همین یکی از خوب ها ؛
می خواست با یکی از بهترین ها مسابقه دهد !…
یکی از بهترین مربی ها !
چرا ؟!
و شرط فرد برنده چه بود ؟!
باید مسابقه انجام می شد ؛ تا طرف برنده ؛ شرط خود را اعلام می کرد.
اکنون نمی توانستم حتی درباره شرط ؛ فکر کنم ؛…
اکنون فقط باید برنده می شدم و دلیل داشت !
مینا را صدا کردم و گفتم :
ببین ! دوست پسرت ؛ معلم اسکیت بوده؛ نه؟ تو همون پارک ؟
گفت : فرید ؟! آره … چطور ؟
گفتم : حدس زدم ؛ از نوع حرف زدن محسن درباره ش ؛ حس کردم خصومتی بینشون وجود داره…یاشایدم یه نوع رقابت…نمیدونم !…
از برخورد بدی که تو ؛ اوایلش با محسن داشتی ؛ از اینکه محسن به فرید میگفت پفیوز !….کلا حدس زدم ؛ فرید رقیب عشقیش نبوده ؛ رقیب کاریشه !….
حالا هرچی که هست ؛ ببینم فرید اونقدر معتاد نیست که نتونه اسکیت کنه ؛ درسته ؟!
گفت : نه ! خیلی هم خوب کار می کنه. ولش کنی از اینجا تا توچالو ؛ با اسکیت میره و برمیگرده ….
اعتیادشم تحت کنترله….
الان که تو ترکه ؛ بعدشم اسکیت تو خون این پسره !
محسن همیشه دروغکی می گفت ؛ اون شاگردشه ! کدوم شاگرد بابا؟!
فرید ؛ بچه گیاش اسکیت رو ؛ کانادا یاد گرفته ؛ بهترین مربی بود ؛ قبل از اینکه معتاد شه ! من اول ؛ شاگرد محسن بودم ؛ دو جلسه….
اما کار فریدو که دیدم ؛ رفتم شاگرد اون بشم…. اما دیگه متاسفانه ؛ بخاطر اعتیاد ؛ داشتن بیرونش میکردن !
شایدم محسن براش زده بود…
گفتم : ببین ؛ یه چیزی می گم ؛ منو مسخره نکنی یه وقت !….
ولی من می خوام ؛ فرید یه مدت ؛ معلمم بشه !
چشمان مینا از تعجب گرد شد.
گفتم : حالا نوبت توئه که به من کمک کنی !
فقط می خوام ازش؛ یه سری فوت و فن استقامت یاد بگیرم…
مسابقه ی ما ، مسابقه ی تکنیک نیست! ؛ مسابقه ی سرعت و استقامته !
هرکی بتونه از اول بلوار کشاورز ؛ تا میدون هفت تیر رو ؛ بدون اینکه زمین بخوره ؛ بدون اینکه تصادف کنه ؛ یا بدون لحظه ای مکث ؛ تا آخر بره ؛ برنده ست…
هر کی سریع تر به خط پایان برسه ؛ برنده ست!
همه جام اعلام میکنیم ؛ مجوزشم ؛ از طرف باشگاه خود محسن میگیریم…
من فقط الان یه کم کمک لازم دارم ؛ بهش میگی بیاد ؟
گفت : فرید به تو اسکیت یاد بده ؟… برای مسابقه با محسن ؟!
چرا می خوای این کارو کنی مانا جان؟
این خودکشیه !… محسن وارده ؛ تو کارش !
خودمونیم ولی…تا حال همه رو زمین زده ؛ اما زمین نخورده !
گفتم : پدرم می گفت مرد در عمل شناخته میشه !به خصوص مرد عاشق!
میخوام توی موقعیت عمل ؛ قرارش بدم…باید بشناسمش…
ازدواج شوخی نیست!
فقط فرید باید یه کم ؛ روشهای استقامتو یادم بده !
اگه ؛ یه دفعه یه موتور بپیچه ؛ یا یه دفعه ؛ یه ماشین بیاد…یا حتی محسن طرفم بیاد و جلوی راهمو بگیره ؛ من چیکار کنم ؟!
من اینارو بلد نیستم !….بهش میگی؟!
مینا سرش را به علامت تایید تکان داد…
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت سی و پنجم” ]
قسمت سی و پنجم
فرید آمد ؛ رفتارش خجالتی تر از آن بود که حدس می زدم ؛ اما چشم های شیطانی داشت ؛…
من به اینجور آدم ها می گویم : بچه تخس !
حالا ؛ چشمانش به من چه ؟
آنچه که برای من مهم بود ؛ قدرت اسکیتش بود !
به من گفت اسکیت کن ؛ ببینم ! دیگر آنقدر روی اسکیت راحت بودم؛ که انگار آن کفش سنگین ؛ پایم نبود!
فرید گفت : سرعتت خوبه ؛ اما چند تا فوت و فن لازم داری؛ که اگه یه اتفاق غیرمنتظره افتاد ؛ تعادلتو از دست ندی! میدونی ؛ بدی اسکیت توی خیابون چیه؟
حتی یه گربه یا کلاغ ؛ رد شه میتونه کله پات کنه! آدما که دیگه هیچی…به خصوص اگه غرض مرض داشته باشن ؛
چون مسابقه ی تو ؛ تکنیک نیست ! سرعت و استقامته…پس هر چیزی سرعتتو کند کنه ؛ کارت تمومه!
می دونی اگه زمین بیفتی ؛ باختی ؟! محسن برنده ست ! حتی فرصت بلند شدن نداری…اون نمیفته! تاحالا ندیدم بیفته.تا هفت تیر رو یه سوت میره!…
و بدتر اینکه ؛ اونجا پر از طرفدارای محسنه ! کی میخواد یه دختر گمنام ؛که شاگرد محسن بوده ؛ اول شه؟
حتی مربیای زن اسکیت نمیخوان! چون تو رقیبشون حساب میشی اونوقت !
محسن برای تیم ملی و مسابقات خارج از کشور دعوت شده ؛ هنوز نرفته؛ ولی مطمینم میره ؛ جاه طلبیشو میشناسم ؛ اونوقت بذاره یه دختر جوون ؛ ازش ببره؟!
تمام زندگیش که بر باده !…حتی روش نمیشه دیگه بیاد پیست پارک ؛ درس بده…یعنی دیگه راهش نمیدن!
اسکیتم ؛ قوانین بیرحم خودشو داره..یا نباید باشی ؛ یا باید بهترین باشی….وگرنه از کارناوال و کارتون خوابی سر در میاری!مثل من!
گفتم!از محسن می خوای انتقام بگیری؟ یا می خوای به من کمک کنی ؟! دارم میترسم از حرفات!
گفت : دو تاش یکیه !
خانم عاقلی به نظر میای !
از دخترای شجاع خوشم میاد !
مینا خیلی عوض شده ؛ حتما ؛ به خاطر تاثیر تو بوده…اما محسن… بدم نمیاد.یه بارم؛ تو عمرش ببازه ؛
اینو لازم داره که یه کم از غرورش کم شه !…گرچه بعید میدونم…بد حریفی انتخاب کردی !
خب شروع کنیم ؟!…
از آن روز به بعد ؛ کار من شده بود ؛ در کوچه های تاریک ؛ در کوچه های روشن ؛ در کوچه های کوتاه و بلند شمال شهر ؛
که تپه و سرازیری داشتند ؛ تمرین اسکیت کردن با فرید…حتی در پارکهای جنگلی که راه رفتن هم دشوار بود!…
میگفت: فکر کن باید بااین کفشا ؛ از کوه بالا بری و حتی سر نخوری…این یعنی مسابقه با محسن !
مینا هم؛ روابط عمومی مسابقه شده بود.
مجوزها را می گرفت ؛ به باشگاه محسن میرفت ؛ به اداره ی کل تربیت بدنی؛ به دروغ گفته بود که من برای پول شیمی درمانی مادرم ؛
به چنین مسابقه ای نیاز دارم ؛ و به روش کودکانه و چهره ی مظلومنمایش ؛ و البته با حمایت مستقیم رییس باشگاه محسن؛ مجوز را گرفته بود و حالا داشت خبر رسانی می کرد.
اسکیت استقامت ؛ اسکیت ماندن ؛ اسکیت خسته نشدن و اسکیت روی خط زندگی و عشق !
حامد ؛ آن روزها؛ فقط با تعجب نگاهم می کرد ؛…
انگار تا ته ذهنم را خوانده بود. چهره اش سنگی بود.نه تعجب! نه غم؛ نه استرس.انگار همه ی ماجرا را تا آخر میدانست…
او هردوی من و محسن را دوست داشت…پس تصمیم گرفته بود سکوت کند.
مریم ولی نگران بود…مدام می گفت : آخه برای چی؟ مگه مجبوری؟ اون ؛ شغلشه؛ توی شغل ؛ کسی به کسی رحم نمیکنه که!
فرید به من یاد داد تا جایی که
می توانم نیفتم؛ و مواظب عوامل پیش بینی نشده باشم؛ آخرین تکنیک سخت ترین بود؛اینکه اگر محسن مقابلم بپیچد؛
چه کنم!کاری که بعید نمیدانست و برای من؛ بسیار خطرناک بود!
گاهی وقت ها از پشتکار و سماجت من تعجب می کرد و می گفت : آفرین دختر…ایول ! تا حالا زن این مدلی ندیده بودم !
کاش مادر منم ؛ مثل تو بود و جلوی زندگی کم نمی آورد… توضیح بیشتری درباره ی مادرش نداد.من هم ؛ نمی پرسیدم
روز مسابقه رسید !
محسن حتما می دانست که فرید ؛ مدتی معلم من بوده ! خبرهای بچه های کارناوال را به او ؛ زود می رساندند
کلی نفوذی آنجا داشت که برایش میمردند!
فرید دو هفته ای بیشتر ؛ با من کار نکرده بود !
واقعا آماده بودم ؟! در برابر دزد دریایی کاراییب که همه ی عمرش را با اسکیت ؛ روی زندگی بیرحم ؛ موج سواری کرده بود ؟!
و حالا یک دختر دانشجوی زبان انگلیسی میخواست اعتبار و نام و شغلش را از او بگیرد؟!
محسن با خشم ؛ روی نیمکتی نشسته بود؛ و کفشهایش را پایش میکرد ؛ به من گفت :
همه شاگردا و مربیای باشگاه ها اومدن که !
نمی خواستم انقدر سر و صدا راه بیفته! فکر میکردم یه مسابقه ی خصوصی من و تویه ! فوقش با چند تا از بچه های پارک! کی به اینا خبر داده؟!
زانو بندش را با خشم بست.
گفتم : ببین! مسابقه ست دیگه !
توی اتاق تاریک که نمیشه ! باید تماشاگر داشته باشه ! مسابقه که خصوصی نمیشه!
می ترسی ؟!…
پوزخندی زد و گفت : من و ترس ؟!
تو چیزی خوردی ؟! حالت خوبه ؟
هنوزم دیر نیست برای انصراف ! میخوای بگم فشارت افتاده؟ همه هم باور
گفتم: تو میخوای انصراف بده ! من میتونم اعلام کنم فشار تو افتاده ؛ چون رنگتم بد جوری پریده ها !
اونوقت ببین ؛ شاگردات و طرفدارات چه حالی پیدا می کنن !
گفت : مانا ؛ من تو رو نمی فهمم… واقعا ! در چشمانم ؛ خیره شد…گفت :
این مسابقه برای اینه که ثابت کنی اسکیتت از من بهتره ؟!…
میدونی که نیست ! من معلمتم دختر ! من با اسکیت ؛ زنده موندم ؛ و گرنه الان ؛ توی اون کارناوال لعنتی بودم…
می خوای بگی شجاعی یا من ترسوام ؟ خب که چی ؟!…اصلا هر چی؟ انقدر مهمه؟! مثل بچه بازیه !
گفتم : برای من مهمه…بله ! خیلی چیزا مثل بچه بازیه…حتی گاهی حس عاشق شدن…
این مسابقه برای اینه ؛ که به خودم ثابت کنم ؛ استقامت دارم ؛ نمی ترسم ؛… حتی از رقیب قدر!….
چون زندگی پر از رقیبای قدره….توی هر کاری ! حتی عاشق شدن…آدم فکر میکنه عاشق شده ؛ اما بچه بازیه…..
و سومیشم که مهم ترین دلیله ؛ بعد از مسابقه بهت میگم !
بر خلاف آنچه فکر می کردم ؛ فقط مربیان و شاگردان اسکیت ؛ نیامده بودند ؛
افراد زیادی در محوطه ی بلوار ؛ جمع شده بودند. مردم عادی که نمیدانم چطور از طریق فضای مجازی ؛ خبردار شده بودند !
شاید کار مینا و فرید بود !…
هجوم افراد داشت مرا هم ؛ اذیت میکرد ؛ اما سعی میکردم نگاهشان نکنم…
چون داشتند متلک میگفتند و حرفهای بی ادبی….بیشتر درباره ی من ؛ خطاب به محسن !
پلیس ها مجبور بودند مدام ؛ در صف هایی ؛ جمعیت را منظم و مهار کنند و تهدید کنند که در صورت عدم رعایت نظم ؛ مسابقه را تعطیل میکنند !
یک لحظه فکر کردم ؛ بین جمعیت ؛ مادرم را دیدم ؛…
ولی اشتباه کردم !
عجیب بود که باید مقابل این همه آدم ؛ از یک قهرمان اسکیت خوش تیپ ؛ با این همه طرفدار دختر ؛ برنده شوم !
و در واقع ؛ او را از زندگی ساقط کنم! زندگی که همه ی عمرش ؛ با زحمت ساخته بود ؛
اما حس بدی نداشتم ؛ با خودم میگفتم : رقابت سالم ؛ رقابته….باعث رشد آدم میشه….حتی رقابت عشقی!
و اگر می باختم چه ؟!…
به قول اسکارلت اوهارا ؛ فردا
درباره ی آن فکر می کردم.
سوت داور !
مسابقه شروع شد…
گفتم : خدایا ! این من و این تو !
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت سی و ششم” ]
قسمت سی و ششم
سوت داور ؛ هنوز در گوشم بود…
دیگر نه مردم را می دیدم ؛ نه چیزی می شنیدم…
حتی رقیبم را نمی دیدم !
می دانستم که فرید ؛ مینا ، مریم و عسل را سوار موتورش کرده و پا به پای ما می آیند و مرا تشویق می کنند ؛…
تنها مشوقان من !
اما چیزی نمی شنیدم.
سوت داور کافی بود تا فقط صدای آژیر آمبولانس را بشنوم ؛…
برای بردن پدرم آمده بودند !
که روی زمین پشت بام افتاده بود و کف از دهانش می رفت !
همسایه ها می گفتند : نترسین ! حتما فشارش افتاده ؛…
اما سکته ی مغزی بود !
تا پول بیمارستان جور شود ؛ نصف مغز ؛ مرده بود…
سوت داور ؛ صدای آژیر ماشین پلیس بود ؛…
وقتی جسد نیمه جان برادرم را می بردند ؛ و سوال هایی که می پرسیدند !…
” چی شده ؟ چطور ضربه دیده ؟ کی توی خونه بوده ؟! “…..
“مادرتون ؛ باید با ما بیان خانم”!
گفتم : ایشون بیمارن ؛ تازه موقع حادثه ؛ خونه نبودن ؛ من بودم ؛ من میام !
و می رفتم….
انگار می خواستم پرواز کنم و می گریختم از این خاطرات تلخ…
سوت داور ؛صدای باز شدن در مطب دکتر بود…
“خانم متاسفانه مادرتون”…
اتاق ، ناگهان تاریک شد !…
“اوضاع مادرتون اصلا خوب نیست ؛ باید سریع عملش کنید !”
پرواز می کردم که خاطرات مرا نگیرند ؛…
مرا اسیر خود نکنند !…
اما قوی بودند ؛ قوی تر از حریفم…
پابه پای من می آمدند و من از دست آنها
می گریختم ،…
اگر مرا می گرفتند ؛ رهایم
نمی کردند !
سوت داور ؛ صدای باد در حصیرها بود ؛…
وقتی رئیسم ؛ به سمت من آمد !
دیر وقت بود ؛ اضافه کاری اجباری !…
هیچکس به جز من و او ؛ در اداره نبود ؛…
روی میز پریدم… کاتر را ؛ نزدیک گلویم گرفتم ؛…
گفتم : نزدیک شی ؛ می زنم !
گفت : احمق ؛ بیا پایین ! همسایه ها می بیننت !…
زنم می فهمه !
گفتم : تو اول برو بیرون !…
و دویدن ! یکنفس !…
با پای برهنه در کوچه های دربند…
حتی کیفم را جا گذاشته بودم ؛ کفشم یک
لنگه اش درآمده بود ؛ آن لنگه را هم انداختم که سریع تر بدوم ؛…
مثل سرای مردگان بود زیر برف !
حتی یک ماشین رد نمی شد ، تا مرا سوار کند ؛…
حتی یک آدم دزد !
کسی احتیاجی به یک دختر دونده ی پابرهنه زیر برف ها نداشت !
و صدای موتور رئیسم را ؛ از دور
می شنیدم !
برو مانا ! برو ! زود باش! در یک خانه را بزن مانا !…
این ساعت ؟!… باز نمی کنند !
مگر کسی دری ؛ روی دختری فراری باز می کند ؟
از دست درازی رئیسم به حرمتم فرار کرده بودم ؛ آنها که نمی دانستند !
و رفتم و رفتم …. تا به میدان رسیدم ؛ و دیگر ؛ صدای آن موتور کذایی را نشنیدم !..
سوت داور ؛ بردن هر روز پدر ؛ به فیزیوتراپی بود ؛…
از طبقه ی چهارم ؛ تا شاید ؛ بخشی از وجودش برگردد ؛…
چیزی به اسم پدر !
اما برنگشت…
سر نمی خوردم ؛ باد مرا می برد ؛ درختان ؛ هوا ؛ خدا …
فقط صدای جیغ مینا را شنیدم :
” ازش جلو افتادی دختر ! آفرین… شیر مانا !”
و عقب را نگاه نکردم ؛…
هیچکس را نگاه نکردم ؛ و پرواز
می کردم !
تا خاطرات ؛ به من نرسند !
و محسن ؛ از خاطرات عقب مانده بود…
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت سی و هفتم” ]
قسمت سی و هفتم
کاش فرید فریاد نمی زد و مرا تشویق نمی کرد ؛…
کاش مینا داد نمی زد…
کاش کسی به من نمی گفت : “ازش جلو افتادی” !
این فریادها و تشویق ها ؛ مرا از دنیای ذهنی درونم بیرون کشید ؛…
رشته افکارم را پاره کرد و به حقیقت بیرحم خیابان بازگرداند !
ناگهان سست شدم…
فریاد مینا ؛ مثل یک شوک ؛ از اعماق ذهنم بود.
مرا ؛ از صدای آژیر آمبولانس ها و ماشین پلیس ؛ به وسط بلوار کشاورز پرتاب کرد !…
او فقط قصد تشویق داشت ؛ ولی من ناگهان ؛ خود را میان انبوه مردمی دیدم که می دویدند ؛…
مرا طوری نگاه می کردند که گویی شوالیه ی تاریکی را !…
مرگ مرا می خواستند !
قهرمانشان در شرف سقوط بود !
آن هم توسط یک جوجه دختر !
از فریادهای مردم متوجه شدم محسن از من عقب افتاده است ؛…
اما فاصله نزدیک است ؛…
نه من راحت ؛ تسلیم می شدم ؛ نه او !
این یک جنگ واقعی بود ؛ ولی جدالی نابرابر !
چون من در حد و اندازه ی او نبودم ؛ تجربه ی کافی نداشتم ؛ شاگردش بودم…
از ماشین و موتور ؛ هنوز می ترسیدم ؛ استقامت او را نداشتم ؛ تکنیک ها را به اندازه ی او ؛ بلد نبودم !
یاد حرف های فرید افتادم که می گفت:
گاهی رقیب ؛ خودش را عمدی عقب می اندازد ؛ تا تو مثلا ؛ خیالت راحت شود و سرعتت را کم کنی ؛…
و یا به چیزهای دیگری مثل تکنیک و جلب توجه مردم فکر کنی و آنوقت ؛ ناگهان از تو ؛ جلو می زند !
باور نمی کردم محسن ؛ هرگز با من ؛ چنین کاری کند !
ولی برای یک لحظه ؛ صدای سوت داور ؛ بوق اورژانس ؛ ماشین پلیس ؛ صدای درب مطب ؛ صدای باد در حصیرهای آن بالکن کذایی دربند ؛ از یادم رفت…
گیج شدم ؛ من کجا بودم ؟!
مردم چقدر بلند ؛ نام محسن را فریاد می کشیدند !
به من رسید !
نگاهی از روی شانه به من انداخت و گفت :
آفرین ؛ خوبه !
گفتم : ممنون ! و لال شدم…
این چه جمله ای بود که گفت وسط مسابقه ؟!
آنجا ؛ او رقیب من بود ؛ نه مربی ام !
گفت : خب تا کجا می خوای بری ؟
گفتم : آدم وقتی شروع می کنه تا آخرش میره !
گفت : اینو نگفتم ؛ لجبازیتو با خودت ؛ گفتم !
و ناگهان ؛ راهش را کج کرد و سریع به سمت من پیچید…
فرید گفته بود که این ؛ آخرین ترفند اسکیت بازان حرفه ایست ؛ وقتی در شرف شکست هستند ؛ با حرکت تند به سمت حریف ؛ او را گیج می کنند…
خدا را شکر که فرید راه حلش را به من یاد داده بود :
” اگه به طرفت پیچید ؛ سریع خم شو و روی زمین بشین ؛ هر جا که هستی ؛ فوری بشین ! “…
روی زمین نشستم ؛ انتظار نداشت که این تکنیک را بلد باشم !
نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد ؛ و به درخت بخورد !
دور من دوری زد و گفت :
بلند شو !
گفتم : کارت نامردی بود !
می خواستی زمین بخورم ؟!
گفت : مگه حامد و مریم ؛ همین کار رو باهات نکردن ؟
مگه برای اون فیلم کذایی ؛ ننداختنت جلوی اون جونور ؟!….
چرا اونجا بهشون نگفتی نامرد ؟
گفتم : اونا با تو هماهنگ کرده بودن !
راهی دیگه نداشتن !
گفت : اگه من دیر می رسیدم ؟!…
اگه اون مردک مسلح بود ؛ چی ؟!
[/nextpage]
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت اول” ]
قسمت اول
از کوچه به خانه دویدم.
یادم رفته بود گوشی ام را بردارم برگشتم؛حس کردم کسی در خانه است؛
فقط یک حس بود.دنبال گوشی میگشتم ؛ صدای زنی را شنیدم ؛گوشی در اتاقت است مانا!
مادرم که خانه نبود.پشت سرم را نگاه کردم.کسی نبود؛ اما گوشی روی میزم بود.
داشتم از خانه بیرون میآمدم ؛ غوغایی در راه پله بود.ترسیدم.چه اتفاقی افتاده بود.از بالا نگاه کردم.داشتند پسری را با صندلی چرخدار بالا میآوردند ؛
از آن بالا فقط رنگ خرمایی موهایش معلوم بود؛با خودم گفتم :چطوری پایین بروم ؟
الان به طبقه ی او میرسم ؛ مانتویم کمی کوتاه بود، و از بس دویده بودم ظاهرم آشفته…
دانشگاهم دیر شده بود.سر طبقه سوم به هم رسیدیم؛ دو مرد سعی میکردند؛ صندلی چرخدار او را بالا بیاورند.دختر جوانی پشتشان بود.شاید بیست ساله؛
شاید هم سن من…گفت :مواظب باشین تو پاگرد ؛ چرخ رو بلند کنید.نکشید! مردها طوری عادی اینکار را میکردند که گویی جنس جابجا میکنند.
پسر روی صندلی چرخدار؛انگار اصلا آنجا نبود؛ نگاهش به پنجره های راه پله خیره بود؛
دختری که همراهش بود؛ مودبانه سلام داد وگفت: ما از امروز همسایه ی جدیدتونیم.گفتم :ما طبقه چهارمیم.به سلامتی….گفت:
ما طبقه ی زیر شما! ایشون برادرمنن ؛ حامد! خانم؛؛ همسایه ی ما هستن.
آهسته و زیر لبی؛ بی آنکه به من نگاه کند سلامی داد؛جواب دادم؛ هنوز نمیتوانستم رد شوم ؛
دانشگاهم دیر شده بود؛گفتم :کمکی ازمن بر میاد؟ دختر گفت:من مریمم. خوشحال میشم خانم…؟گفتم :مانا صدام کنید.گفت:خانم مانا؛شما حتما میخواین رد شین!
ببخشید راه رو بستیم…..گفتم :حالا صبر میکنم.نور صبح پنجره روی صورت حامد افتاده بود.گفت:
مریم منو ببر عقب ؛ ایشون رد شن! گفتم :نه! چند دقیقه صبر میکنم؛
به چشمانم نگاه کرد؛گفت:چند دقیقه نمیشه! گاهی یه عمر این صبر کردن طول میکشه! چیزی در دلم تکان خورد…
مجروح جنگی بود؟تصادف کرده بود؟ بیماری مادرزادی داشت؟ گفتم :پس کمک میکنم!
بسم اللهی در دلم گفتم ؛به کمک دو مرد رفتم تا صندلی چرخدار را بلند کنیم؛تا آمد مانع شود چند پله را رفته بودیم. یکی از مردان گفت:خانم خدا قوت!
چه زوری دارین ماشالله! گفتم:دانشجوام؛ مریم گفت:تربیت بدنی؟گفتم :نه! ادبیات انگلیسی! زورم واسه اینه که یه عمر ؛ بار سنگین بردم و آوردم.
آنها رویشان نشد؛چیزی بپرسند؛ من هم چیزی نگفتم؛ نزدیک طبقه شان؛ مریم تشکر کرد و گفت: شما به کارتون برسید؛بقیه شو دیگه انجام میدیم!
حسی مثل شرم در صورت حامد بود؛ مرا نگاه نکرد؛ فقط آهسته گفت:متشکرم! صدایش مثل وزیدن باد ازمیان برگهای پاییزی بود.
گفتم: خواهش میکنم؛ گفت:من چه کاری میتونم براتون انجام بدم؟ نگاهش کردم؛این صدا آشنا بود!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت دوم” ]
قسمت دوم
تمام آن روز در دانشگاه؛ حواسم پرت بود ؛ آمدن یک همسایه جدید و حضور پسر جوانی روی ویلچر ؛ اتفاق عجیبی نبود؛ نمیتوانست آنقدر ذهن مرا به خود درگیر کند !
چه چیز این صحنه آزارم میداد؟ شاید نگاه نکردن!…نگاه نکردن به هیچ چیز…آن پسر به هیچ چیز نگاه نمیکرد! حتی مطمینم مرا هم ندیده بود!
چه اتفاقی برایش افتاده بود که فقط به پنجره ها نگاه میکرد؟ و وقتی به آدم خیره میشد در چشمهایت حسش نمیکردی!
کوچه مان را که میامدم ؛ کوثر خانم خیاط را با یک زن غریبه دیدم ؛ داشتند باهم پچ پچ میکردند.تصادفی شنیدم که درباره والیبال حرف میزدند!..شاخ در آوردم!…
کوثر خانم گفت: والیبالیسته! آن خانم دیگر گفت: مگه نمیدونی عضو تیم ملی بوده؟کنجکاو شدم! کوثر خانم و والیبال؟ درباره ی چه کسی حرف میزدند؟ به خانه که رسیدم؛
دیگر شب بود.هنوز تمام راه پله ؛ پر از وسایل همسایه ی جدید بود. میخواستم از پاگرد طبقه دوم رد شوم ؛ که در باز شد ؛
زن همسایه بود که اصلا رابطه خوبی با من نداشت،کاملا بی دلیل! اصلا با او و شوهر نظامی اش ؛ کاری نداشتم ؛ گفت :
مانا خانم ؛ مهمون داری؛ میخواستم راهش ندم؛ کلید نداشت، همه زنگا رو میزد، اما چون گفت دختر خاله ته؛ اسم مادرتم گفت؛راهش دادم ! دختر خاله؟!
پشت درب خانه ام روی پله ها نشسته بود.مینا بود.یکی از دختر خاله هایم که اصلا با آنها رابطه ای نداشتم!گفت:سلام ! گفتم:
سلام، اینجا چکارمیکنی؟گفت: مادرم منو از خونه بیرون کرده.رفتم پارک بخوابم؛ یادشما افتادم.اگه امشبو اجازه بدید..
سر و وضعش آشفته بود؛معلوم بود کتک خورده.گفتم : بیا تو ! گفت:شنیدین؟گفتم:چی؟گفت:همسایه جدیدتون عضو تیم ملی والیبال بوده!گفتم :تو از کجا میدونی؟
گفت:من پنج ساعته رو پله ام…گفتم :والیبال دوست ندارم.گفت: چرا روی ویلچره؟گفتم؛: من چه میدونم! داشتیم شام میخوردیم ؛ صدایش رااز طبقه پایین شنیدیم.
کمک!یکی کمک کنه.دویدم بیرون.با ویلچرش جلوی در خانه شان بود.گفت: خواهرم از حال رفته.گفتم :میتونم بیام تو؟ ویلچرش را عقب کشید؛
خواهرش دم حمام ؛ روی زمین افتاده بود.گفتم :سابقه ی بیماری خاصی داره؟ گفت:نه؛ عصبانی شد؛افتاد! گفتم حتما از فشارشه! به اورژانس زنگ میزنم!
دادزد:
“اورژانس نه! قرصاشو بدین؛خوب میشه.تو کیفشه ؛ داشتم دنبال قرص میگشتم ؛ چشمم به یک تکه روزنامه تا شده افتاد. دست به آن نزدم؛
ولی حدس میزدم باید خیلی مهم باشد که آن تکه روزنامه را درکیفش گذاشته.به برادرش گفتم:کدوم قرصو بدم؟ گفت:همه شو! قرصها را به دخترک خوراندم.
حس کردم انقباض بدنش از بین رفت.کم کم چشمهایش را باز کردو گفت:امشب اینجا بمون! وگرنه ما؛ همدیگه رو میکشیم!خواهش میکنم!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت سوم” ]
قسمت سوم
مریم راحت نفس میکشید. گفت: میمونی پیش ما امشب؟! گفتم :نه من مریض دارم عزیزم!…
گفت:مریضتم بیاراینجا ؛گفتم ؛ نمیشه! ایشون نمیتونن بلند شن؛ بستری ان!حالا مشکل چی هست؟! مریم گفت: هیچی…یه بیماری قدیمی؛
اینم ارث مادر بزرگمه برای من! میگن اون دچار این حمله ها میشد! گفتم:میخوای بریم دکتر؟ گفت:نه با دارو ؛ کنترل میشه .فقط نباید عصبانی شم یا فشارم بالابره…
تقصیر این آقاست دیگه! حرف؛ حرف خودش! حامد گفت:فکر نمیکنم مشکل ما به مانا خانم ربطی داشته باشه خواهرم ! دیگه؛ بیشتر مزاحمشون نشیم؛
خداحافظی کردم و تا دم در رفتم ؛ مریم بامن آمد: گفتم :برادرتون…گفت:مریضه! تا پارسال یه والیبالیست فعال و پر انرژی بود.بیماری خاصی نداشت ؛
تا کم کم بدنش خواب میرفت…اول جدی نگرفتیم…ولی سیستم عصبی دچار مشکل شده بود. یه روز تو خیابون ؛ افتاد….دیگه نتونست سر پا باشه….
از پا شروع شد؛ بعد کمر! مثل یه ویروس ؛ یکی یکی عضلاتو فلج میکنه؛ تا برسه به مغز…
در آغوش من گریه اش گرفت ؛گفت:دارم از دستش میدم ؛ تمام کس و کارم همین یه داداشه!
گفتم: آخه بی دلیل شروع شد؟ گفت:دکترا که هنوز علتو نفهمیدن….
هیچ سابقه ای تو خانواده نبوده؛ فلج تدریجی حسی؛ حرکتی…
کم کم میکشه.
گفتم : حتما یه درمونی براش هست.اینجا ؛ خارج؟ گفت: یکساله تحت درمانه؛ اما بیماری پیشرفت کرده؛ یه دکتر خارجی هم هست؛ اونم مونده که چرا درمانش جواب نمیده!
حامد از روی ویلچرش از اتاق دیگر گفت: کل شجره نامه خانوادگیمونم ؛ به خانم تقدیم کن دیگه!
خداحافظی کردم ؛ به خانه برگشتم ؛ مینا روی مبل ؛ خوابش رفته بود ؛ به اتاق مادرم رفتم؛ بوی عطر گیسوانش؛ با بوی گلاب در هم آمیخته بود.گفتم :سلام عزیز دلم ؛
فکرشو بکن مادرم؛ طبقه پایین یه خواهر و برادر اومدن؛ دختره دو سه سالی از من بزرگتره. پسره ؛ شاید پنج شش سال… والیبالیست بوده ؛
ورزشی که بابا دوست داشت.مادر جواب نداد؛ خواب بود.روزهای شیمی درمانی همیشه خسته تر بود.پیشانی اش را بوسیدم؛ رویش را انداختم؛ چراغ را خاموش کردم و از اتاق بیرون رفتم.
حس کردم کسی در میزند؛ با خستگی به سمت در رفتم ؛ یک چمدان پشت در بود. داد زدم ببخشید ! اشتباه آوردید!
مال طبقه پایینه!اما طرف رفته بود؛ چمدان را به دیوار تکیه دادم ؛ خیلی سنگین بود! ظاهرش ؛ شبیه چمدانهای چرم قدیمی جنگهای دوران مشروطه بود!
چند بار وسوسه شدم درب آن را باز کنم ؛ اما فکر کردم امانت است.وارد خانه شدم؛؛ تلویزیون برنامه ی ورزشی داشت.تکه هایی از مسابقات جهانی والیبال پارسال را نشان میداد….آنجا بود ؛
حامد! تقریبا از همه قد بلندتر ! مجری ؛ حامد مردانی معرفی اش میکرد ؛ از همه چابک تر و قوی تر بود!
انگار ؛ قطب تیم بود. موهایش بلندتر ازحالا ؛ ایران؛ پیروز شد!….و امشب ؛ حامد مردانی ؛ روی ویلچر بود!
کسی در زد؛ آن وقت شب؟ ترسیدم ! در را نیمه باز کردم؛ چمدان نبود!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت چهارم” ]
قسمت چهارم
چمدان نبود! قلبم شروع به تپیدن کرد! در یک ساختمان کوچک چهار طبقه ؛ چمدان را اشتباها ؛ برای طبقه ی چهارم آورده بودند !
در حالی که اسم و نشانی روی آن نبود! من مطمین بودم که منتظر چمدانی نیستیم.احتمالا از وسایل جامانده ی همسایگان جدید طبقه ی سوم بود.پس چه شده بود؟!
از راه پله که نگاه کردم ؛ صدایی از پایین نمیامد. از شیشه ی بالای در ؛ نوری بیرون نمیزد؛ نمیتوانستم برای چمدانی که دیگر نبود ؛ بیدارشان کنم ؛
گرچه حسی به من میگفت که حامد ؛ خواب نیست. شاید فکر و خیالی مبهم نمیگذاشت بخوابد!
صبح که بلند شدم ؛ دیدم مینا برای ما صبحانه درست کرده.گفت : صبح بخیر! صبحانه ی مادرت رو دادم ؛ مال تو هم روی میزه. یک لیوان چای تلخ سر کشیدم.
گفتم :تو جایی میری؟گفت:جایی ندارم.گفتم: به خونه تون زنگ زدی اینجایی؟گفت: براشون مهم نیست! گفتم:پس ؛ پیش مادرم بمون.خواستی فیلم ببین ؛ فقط حواست به مادرمم باشه.
گفت: خیالت راحت! زدم بیرون.خیلی جاها کار داشتم؛ اما به جای همه ی آنها؛ اول به شرکت ارزان بار رفتم؛ پشت کامیون دیروز؛ اسم و آدرسش را دیده بودم.
نزدیک خانه ی خودمان بود.همان شرکتی که بار مریم و حامد را آورد.سلام دادم و گفتم:شما دیروز برای ما بار آوردید. یه چمدون نیست! آدرس را دادم…
مرد آدرس را گرفت ؛ عینکش را زد ؛ نگاهی به کامپیوتر انداخت و گفت :
خانم مردانی؟ گفتم : بله…
گفت: چیزی پیش ما نمونده ؛ اینجا لیست اثاثیه ست.میبینید؟ چمدونی توش نیست! هفده تا کارتون و وسایل منزل…چمدونی توش نیست ! ناامید بلند شدم.
گفت: اینجا چیزی گم نمیشه خانم ! شب که به خانه برمیگشتم ؛ حس کردم به دلیلی که نمیدانم؛ مقصرم.
از پنجره طبقه سوم؛ دیدمش! حامد!…با همان حالت خیره داشت بیرون را نگاه میکرد.فکر کردم مرا میبیند؛ با سر سلام دادم ؛
اما مرا ندید! حواسش به دوردستها بود ؛حتما پذیرش این بیماری برایش خیلی سخت بوده ، کسی چه میدانست! داشتم پله ها را بالا میرفتم که همان همسایه ی فضول در پاگرد ؛
صدایم کرد ؛ گفتم: کار دارم. گفت : منم کارت دارم ؛ بیکار که نیستم صدات کنم ! …ببینم ؛ ماجرای این چمدونه چیه؟! جا خوردم! گفتم : کدوم چمدون؟ گفت: من از سوراخ کلید ؛ همه چیز رو می پام.
دیشب یه چمدون آوردن پشت درخونه ی شما! تو فکر کردی مال طبقه سومه؛ رفتی تو خونه ؛ ولی من موندم تو راه پله؛ چند دقیقه بعدش ؛
یه دختر بچه از چمدون در اومد! پنج شش ساله؛ بعد یه زن اومد؛ دختره و چمدون خالی رو برد طبقه سه….صورتشو توی تاریکی ندیدم ! این بچه کیه ؟! گفتم:وا ! من چه میدونم ! خودت میگی رفت طبقه سه! ولم کن بابا….من رفتم…..
خانه تاریک بود…مینا نبود؛ مادر خواب بود ؛ مینا کتلت پخته بود. چند کتلت برداشتم؛ در طبقه ی سوم را زدم؛ مریم باز کرد ؛ گفتم : سلام ؛ اینا ناقابله ! فکر کردم شاید امروز؛ بخاطر اسباب کشی خسته باشین ! بفرمایین!
دختر بچه ای به سمت ما دوید؛ گفت: آخ جون….گشنمه!
مریم گفت: سلام دادی؟ دختر گفت:سلام ! من عسلم ؛ دختر مامان مریم ! تو دختر کی هستی؟! لال شده بودم!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت پنجم” ]
قسمت پنجم
پس مریم ازدواج کرده و بچه داشت! حس صورتش اصلا نشان نمیداد!
گفت:بفرمایید تو ! گفتم :نه دیگه دیر وقته؛ الان ممکنه دختر خاله م بیاد.مریم گفت :اتفاقا میخواستم درمورد ایشون با شما صحبت کنم؛ گفتم : درباره ی مینا؟!
گفت:بله…فقط خواهش میکنم بین خودمون بمونه.روی مبل نشستم. صدای تک سرفه های حامد ؛ از اتاقش می آمد. عسل داشت کتلتها را میخورد.مریم گفت:
میدونم فامیلتونه ؛ و دوستش دارید ؛ برای همین هم بهتون میگم….میدونید مینا خانم ؛ امروز اومد از من پول قرض خواست.گفت ؛ باید برای خودش دارویی بخره؛
چون داروهاش ؛ خونه جا مونده؛ من بش دادم ؛دختر جوونه ؛ خوب نیست با جیب خالی بره بیرون. اما بعد؛ از پنجره دیدم سوار موتور یه آقایی شد که اون پایین ؛ منتظرش بود!
همسایه پایینم ؛گمانم دید. چون از پنجره آویزون شده بود! پسره کلاه کاسکت داشت؛صورتشو ندیدم ؛ اما به نظرم اونم کم سن بود.
گفتم بهتون بگم؛ فقط اطلاع داشته باشید.قصد فضولی نداشتم.
عسل گفت؛ مامان بش گفتی دعوا شد؟نگران شدم .گفتم : دعوای چی؟
مریم نگاه تندی به عسل انداخت و گفت: چیز مهمی نبود ! سر کوچه موتورشون گرفت به چادر یه خانمه؛ البته خانمه چیزیش نشد ؛ اما خیلی جیغ و داد کرد. آخر ؛
پسره نمیدونم چقدر پول بش داد تا زنه رفت ! پول زیادی تو جیب پسره بود!
گفتم: ممنونم! دخترای جوونن دیگه! باید باش حرف بزنم ؛ خواستم بلند شوم؛ گفت: یه چای با مابخورید. تا آمدم تعارف کنم ؛ به آشپزخانه رفت. عسل گفت :
والیبال بلدی ؟ گفتم : نه! گفت:دایی حامدم بهم قول داده ؛ یادم بده.گفتم :چه خوب!
و حواسم نبود که حامد با ویلچرش وارد اتاق شده است؛ حامد گفت: سلام ! گفتم: سلام…ببخشید ؛ حواسم نبود !
گفت :ما این بچه رو یواشکی آوردیم اینجا؛چون پدرش دنبالشه ؛ فعلا مریم از دست شوهرش؛ فراریه؛ میخوام خواهش کنم ؛ جایی نگید بچه ای اینجاهست. گفتم :
الان؟ الان دیگه ؛ همه ی محل میدونن که !ولی من هیچی نمیگم. حامد گفت : پدرش قدرتمنده. انقدر نفوذ داره که بچه رو بگیره ؛ مریمم طلاق نمیده ؛ گفتم؛ نمیشه رفت دادگاه؟ حامد گفت: اون مرد ؛ یه تنه یه دادگاهه خودش!
سکوت کردم ؛ او هم سکوت کرد.
گفتم :شما دوست نداری بامن حرف بزنی؟ گفت :نه ؛ مشکل اینه نمیدونم چی بگم! من یه عمر فقط درباره توپ حرف زدم و والیبال !
گفتم: فضولی نباشه ؛ اما مریم خانم چرا میخوان جدا شن؟
گفت:شوهرش ؛ هنرجوی خود مریمو صیغه کرده؛ یواشکی!
مریم میفهمه. شوهره گفته : صیغه که گناه نیست ! یه مدت سرگرمی مرده؛ بعدم زن صیغه ای میره! دعواشون میشه…
مریم همون شب ؛ کلی کتک خورد؛ بعد با بچه فرارکرد. دو بار پیداشون کرد؛
گفتم:امیدارم اینبار پیدا شون نکنه! حامد گفت: طلاقشو میگیرم ؛ گفتم: بله! انشالله…..
و به دیوار خیره شدم و خدا خدا میکردم ؛ مریم زودتر بیاید ؛
حس غریبه بودن داشتم ؛ یک چای که انقدر طول نداشت ! …مرد گفت: جالبه ! من باشما حرف نمیزنم ؛ شاکی میشید ؛ اماشما حتی نگاهمم نمیکنید !
گفتم:خجالت میکشم خب!…لبخند زد و گفت: خجالت؟ خجالت از چی؟! اولین بار بود لبخندش را میدیدم…..
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت ششم” ]
قسمت ششم
گفتم : خجالت میکشم خب…
حامدگفت:خجالت از چی؟!
اولین بار بود که لبخندش را میدیدم ؛ لبخند که زد ؛ اتاق روشن تر شد.
گفتم : کلا من از همه چی خجالت میکشم ! و خودم هم از جواب احمقانه ام خجالت کشیدم !
گفت:دیروز که ویلچر منو ؛ مثل قهرمانای وزنه برداری بلند کردین؛ اصلا بهتون نمیامد خجالتی باشین! جوابی ندادم ؛ حالا واقعا دعا میکردم کاش وارد اتاق نشده بود!
نمیدانم چرا حس میکردم که سرخ شده ام!
نگاهش خیرگی و تندی خاصی داشت ؛ اما صدایش مهربان بود…بالاخره مریم؛ مثل فرشته ی نجات ؛ با سه استکان چای رسید ؛ چشمانش اشکی بود. برادرش هم متوجه شد.
گفت: چیه؟…گفت: به اون شماره ی قبلیم که فروختم ؛ چند بار زنگ زده ! تهدید کرده ؛ برای شماره ی جدیدم یا آدرس ! …طرف میگه ما از شما یه خط خریدیم ؛ دردسر که نخریدیم ! میگفتین فراری هستین؛ نمیخریدیم…!
حامد گفت:ولش کن الان ! مهم اینه که هیچکس جای این خونه رو ؛ ته این کوچه ی بن بست نمیدونه
عسلم که دیگه مهد نمیره ؛ پس اونجوری هم نمیتونه پیداش کنه.گفتم: ببخشید من دیگه باید برم.
مریم گفت: حالا نشسته بودید.گفتم :نگران مینام! زنگ نزده ؛ کلیدم که نداره؛ برم بالا ببینم پشت در نمونده باشه!
به خانه برگشتم. شماره ی مینا را گرفتم ؛ مشترک مورد نظر در دسترس نبود! فکر کردم عجب بچه ی بیفکریه !
لااقل میتونست یه زنگ بزنه یا پیام بده که من نگرانش نشم.
نمیدانستم به خانه شان زنگ بزنم یا نه! مادرش یعنی خاله ام؛ زنی عصبی و تند مزاج بود ؛ شوهرش هم معمولا خانه نبود ؛ ترسیدم در هر دو حالت، چه مینا خانه باشد ؛
چه نباشد ؛ رابطه شان خرابتر شود ؛ چون اصلا با این خاله ام ؛ رابطه ی تلفنی و احوالپرسی نداشتم. فقط دعا کردم مینا زودتر برگردد.ساعت نزدیک یازده شب بود ! چطور عقلش نمیرسید که من نگران میشوم؟!
مادر از اتاقش بیرون آمد.سلام دادم؛ جواب نداد ؛ به طرف دستشویی رفت.معلوم بود که مسکن هایش این بار خیلی قوی هستند.گیج خواب بود…نمیخواستم درباره مینا حرف بزنم و نگرانش کنم.
نیم ساعت بعد با صدای در؛ از روی مبل پریدم! یک نفر به در ما میکوبید؛ آن ساعت شب ؛ بلند و پشت هم…
قلبم در دهانم ریخت؛ فکر کردم مشکلی برای مینا پیش آمده ؛سریع از چشمی؛ نگاه کردم ؛
مریم بود؛ بچه در بغل…
در را باز کردم ؛ خود را داخل انداخت و گفت : درو ببند!
سریع در را بستم. گفت:شوهرم اومده! جامو پیدا کرده!
داداشم گفت بیام بالا ؛ تا نفهمه من اینجام! گفت؛ امشب رو یه جور دست به سرش میکنه!
ببخش! میشه امشب اینجا باشیم؟ گفتم: خواهش میکنم.حتما…اما نگران آقا حامدم…تنهان ؛ رو ویلچر….
یه وقت شوهرتون؛ اذیتش نکنه! میخواین به پلیس زنگ بزنم؟ گفت:نه؛ پلیس دخالت نمیکنه!…تا حالا چند بار زنگ زدیم ؛ فقط گزارش مینویسه و برگه میده برای دادگاه….
اما اونوقت ؛ بچه رو باید تا دادگاه بدم پدرش….بیفایده ست….زنگ نزن!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت هفتم” ]
قسمت هفتم
در اتاق ؛ با مریم و عسل نشسته بودیم و منتظر کوچکترین صدایی از طبقه ی پایین بودیم !
در آپارتمانشان بسته بود. آن دو مرد چه میگفتند؟ چرا صدایی نمیامد؟! و همین نگرانی ما را بیشتر میکرد.
درست ؛ یک ربع بعد ؛ زنگ در به صدا درآمد. مینا بود ؛ خدا را شکر ! در پایین را باز کردم ؛ و بعد در بالا را.
مینا خیلی ویران به نظر میآمد…عمدی جلوی مریم چیزی نپرسیدم ؛ گفت ؛ میرود دوش بگیرد و بخوابد ؛
حس میکردم همه ی عمرم ؛ همیشه حواسم به همه ی آدمها بوده ؛ جز خودم!
نه ناهار خورده بودم ؛ نه شام ! و الان برای استرس تنهایی آقا حامد ؛ حالم بد بود!
چند دقیقه بعد گوشی مریم زنگ خورد؛ حامد بود؛ مریم به اتاق دیگر رفت تا عسل نشنود ؛ زود برگشت ؛ ساکت بود. گفتم : چی شده؟
گفت: رفته! گفتم : چه طور راحت قبول کرد؟!
گفت:طبقه ی اول اینجا رو اجاره کرده! گفتم : یعنی میخواد اینجا بمونه؟
گفت:شما نمیشناسیش! هیچکی نمیشناستش به جز من ؛ که میدونم چه موجود خطرناکیه !
گفتم : پس مطمین باشین برای شما جاسوس میذاره که مدام چکتون کنه ! باید یه مدت ؛ همینجا بمونین ؛ دست کم تا دادگاه !
گفت: آخه شما خودتم ؛ هزار تا مشکل داری!
گفتم :چیزی نیست که! شاید یه روزم من به شما احتیاج پیدا کردم…
گفت: فقط یه چیز کوچیک! نمیدونم چطوری بگم….
گفتم : راحت باش ؛
گفت:من نباید از این خونه بیرون برم فعلا….اون حتما منو میپاد ؛ وسایل ما و پولام…
همه چیز تو خونه ؛ پیش حامده… انداختشون تو انباری ؛ تا شوهرم نبینه….
شما میتونی خرد خرد چیزایی رو که میخوام ؛ از حامد بگیری؟
گفتم : اگه پول بخواین؛ من فعلا دارم!
گفت: نه! لباسای عسل ؛ مدارک و داروهامو میخوام !
گفتم : امشب که نه؟!
گفت:من قرصامو کلا جاگذاشتم با کیفم… ببخش تو رو خدا !
حاضر بودم بمیرم و دوباره ؛ طبقه ی پایین نروم ! دلم نمیخواست حتی یک دقیقه با حامد تنها باشم ؛ حس غریبی بود؛ اما حال مریم را بدون قرص دیده بودم ؛ باید میرفتم ؛ و رفتم…
در را آهسته زدم ؛ میدانستم طول میکشد تا با ویلچرش برسد؛ در را باز کرد؛ سلام دادم و گفتم : اومدم دنبال کیف و داروهای مریم.
گفت: میدونم…
و در را پشت سرم بست و قفل کرد.
گفتم: چرا در رو قفل کردید؟!
لبخند تلخی زد ؛ دستش را به دیوار تکیه داد.انگار عرق سردی کرده بود.
گفت: یه کم باید حرف بزنیم !
گفتم: درباره ی چی؟
گفت: سکوت میکنی تا حرف من تموم شه ؛ حتی اگه مخالف بودی ؛ لطفا حرف نزن ! بعد از من ؛ نوبت حرف زدن تو !
مریم ؛ خواهر من نیست! گفتم: خب کی شماست؟
گفت: دختر عموی منه و کسی رو توی این دنیا نداره…من میخوام ازش محافظت کنم ؛ کاری که از بچه گیش میکردم ؛ فقط یه سال ایران نبودم ؛ شوهرش دادن ؛ من…عاشقشم!
حرفی نداشتم….به دیوار تکیه دادم که نیفتم!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت هشتم” ]
قسمت هشتم
نمیتوانم احساسم را توضیح دهم ؛ حس میکردم همه ی دنیا ؛ نقاب به چهره دارند ؛
دیگر سخت میشد اطمینان کرد ؛ من حتی تصورش را هم نمیکردم که حامد و مریم خواهر و برادر نباشند!
بخصوص اینکه شباهت چهره هم داشتند! حالا با داروها ؛ و وسایل مریم و عسل در دستم ؛ به خانه مان برگشته بودم.
عسل خوابش برده بود.مریم ؛ نگران؛ منتظر من بود! وسایل را به او دادم و گفتم : نامحرمید! برای همین اومدی خونه ی ما بمونی؟درسته؟!
سرش را پایین انداخت.
گفتم :
به هرحال تو زن شوهر داری!
گفت: ما باهم بزرگ شدیم ؛ پسرعمومه! حتما گفته بهتون….. اما دیشب؛ همه ش تو خونه ؛ با حجاب بودم !
خودش خیلی تو قید این چیزاست. امروز از صبح میگفت بیام پیش شما ؛ تا یه مدتی….
ببخشید مجبور شدم از اول بت دروغ بگم؛ ولی وضعیت ما بحرانیه!
گفتم :جالبه! هر کی اطراف منه؛ وضعیتش بحرانیه! اشکال نداره؛
ولی شوهری ؛ طبقه اول؛ در کار نیست! درسته؟ اینو گفتی که بتونی اینجا بمونی؟
گفت:ببخشید! سرش را دوباره پایین انداخت. پس از چند لحظه ؛ ادامه داد: هنوز پیدام نکرده ؛ ولی پیدام میکنه؛ عسل دختر آرومیه ؛ اما اگه مزاحمم ؛ خواهش میکنم بگو!
مشکل اینجاست که به زن تنها ؛ توی مسافرخونه ؛ اتاق نمیدن ؛ امنم نیست!
پولمم برای هتل ؛ کافی نیست ؛ چون نمیدونیم چقدر تا دادگاه طول میکشه! من مخارج خورد و خوراک خودم و عسل رو میدم ؛ آشپزی و نظافتم بامن!
بخواید به مادرتونم میرسم ؛ فقط چند وقتی اینجا بمونم!
همسایه ها بو نبرن! صاحبخونه باور کرده ما خواهر برادریم…
چیزی نگفتم ؛ فقط برای عسل و او ؛ پتو و بالش آوردم ؛ گفتم: ببخش؛پتو باید زیرتون بندازین. تشک اضافه نداریم .گفت:خیلی هم خوبه ؛ همینجا میخوابیم.
به اتاقم رفتم مینا ؛ کف اتاق من روی کوسن خوابیده بود.آمدم رویش پتو بیندازم ؛ دیدم دارد گریه میکند.گفتم : تو دیگه چت شده؟
گفت: من عاشقشم !
مادرم نمیذاره؛میگه پسره اسکیت بازه؛جلفه!..چیکار کنم؟
گفتم : یعنی چی اسکیت بازه؟
گفت : شغلش ؛ مربی اسکیت تو پارکه؛ امروز گفت : تا وابسته تر نشدیم؛ باید از هم جدا شیم ؛ ولی من نمیتونم! عاشقشم!…..
گفتم : باشه.حالا گریه نکن! امشب تو این خونه ؛ همه ش حرف عشقای ممنوعه ست! صبح یه فکری میکنیم! نمیشه که همه اینجا پناه بگیرید!….ممکنه همسایه ها به صاحبخونه بگن،اصلا شک کنن اینجا چه خبره؟!
فردا بریم نشونم بده! ببینم کیه اصلا؟ درس خونده؟
گفت: فوق دیپلم داره ؛ اما کار نمیکنه ؛ میگه پول ؛ تو اون کارا نیست ؛ با همین درس دادن اسکیت ؛ تونسته اتاق اجاره کنه ؛ چون پدر مادرش شهرستانن..
گفتم : باشه.حالا بخواب ! فردا…
گفت: این خانمه تا کی میخواد اینجا بمونه؟
گفتم : نمیدونم ؛ چطور؟
با صدای نجواگون گفت : این آقاحامد… از روز اول فهمیدم عاشقشه! از نگاهاش…
گفتم : خب تو باهوشتر از منی!
گفت: یه چیز بهت بگم ؛ ناراحت نمیشی ؟! ……
تو حامد رو میبینی هل میشی.مگه نه؟!…چرا؟!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت نهم” ]
قسمت نهم
مینا از من پرسید : چرا حامد را میبینم هول میشوم ؟ جوابی نداشتم ؛ واقعا جوابی نداشتم ! راست میگفت ؛ گرچه در دانشگاهی دخترانه درس میخواندم که انتخاب خودم بود ؛
اما پاره وقت؛ در یک دارالترجمه کار میکردم و آنقدرها در برخورد با مردها ؛ بی تجربه نبودم ؛ که با دیدن هر مردی سرخ شوم !
ترجمه ی پایان نامه هم قبول میکردم و پسران دانشجوی زیادی به من رجوع میکردند ؛ اما آنقدرها خام نبودم که با دیدن هر پسری ؛ قلبم به طپش بیفتد…
حامد اولین مردی بود که نگاهش ؛ سکوتش ؛ و حتی لبخند نایابش مرا مضطرب میکرد ! اضطرابی شیرین!
روز بعد ؛ کارهای زیادی داشتم ؛
اول داروی مادر ؛
که صفی طولانی داشت ؛ دانشگاه؛ دارالترجمه ؛ اما میدانستم ساعت شش عصر باید کجا باشم ! دفتر زمین اسکیت پارک !
دفتر اسکیت ؛ ساعت شش باز میشد ؛ و بعد دیگر ؛ آنقدر شلوغ میشد که نمیتوانستم محسن را پیدا کنم ؛ همان پسری که فوق دیپلم کشاورزی داشت ؛
اما در پارک ؛ اسکیت درس میداد و مینا؛ دختر خاله ی کم سن من ؛ عاشقش شده بود !
میدانستم پسرک ؛ اطراف مشهد به دنیا آمده؛ اما شهرش را نمیدانستم ! دیگر هیچ چیز از او نمیدانستم !…. مینا اطلاعات بیشتری نداد.
گفتم باید تنها بروم ! فقط اسم و فامیلش ! بقیه ش با خودم…! و مینا ساکت شد.
شش و ربع نفس زنان ؛ خودم را به آن پارک همیشه سبز ؛ رساندم. به خاطر سروها ؛ همیشه سبز بود.
چقدر پله داشت ! تا به زمین اسکیت برسم ؛ به نفس نفس افتادم ؛ سر هر پیچ ؛ زیر سروی؛ روی نیمکت ؛ عاشقانی را میدیدم که خلوت کرده اند ؛
برخی با شرم و حیا ؛ کمی دورتر از هم؛ برخی کمی راحت تر؛ برخی دست در دست ؛ برخی هم که راحت…! انگار خانه ی خودشان بود !
یکدفعه دلم خواست من هم ؛ عاشق شوم !
بیست و سه سالم بود ؛ سال اول ارشد زبان انگلیسی؛ و هنوز ؛ طعم عشق به مردی را نچشیده بودم ! آنقدر فشارهای زندگی زیاد ؛
بود و من در آن نوک برج چهار طبقه ی کوچه بن بستمان ؛ سرم به ترجمه ی پایان نامه ها و مدارک ؛ و کار خودم بود ؛ که انگار چیزی به نام عشق را حس نمیکردم !
استادان و همکاران مرد ؛ مورد احترامم بودند ؛ اما فقط در همین حد ؛ هرگز تا آن سن ؛ قلبم برای کسی نطپیده بود !
با وجود اینکه اول وقت رسیده بودم ؛ زمین اسکیت شلوغ بود ؛ از هرسنی؛ در حال اسکیت ؛ یا یاد گرفتش بودند. آهنگ بیکلامی از گروه “مدرن تاکینگ” پخش میشد ؛
که آن را خیلی دوست داشتم ؛ باکمی خجالت؛ به دفتر اسکیت رفتم ؛ آخر اینجور جاها ؛ هرگز نرفته بودم ! و احساس راحتی نمیکردم…..
پسری که قبض میداد ؛ حتی سرش را بلند نکرد؛ از بس قبضها را پشت هم ؛ مینوشت…
گفت: نیم ساعت یا یکساعت؟ کفش آوردین با کلاه ایمنی؟ یا اجاره ی اونا رو هم بنویسم ؟
گفتم : ببخشید ؛ من با یکی از مربیاتون کار داشتم !
گفت: اینجا کار شخصی که نمیشه خانم !سرشون شلوغه ؛ همه شون چند تاشاگرد دارن !….
گفتم : خب اومدم اسکیت یاد بگیرم ؛ گفت: عمومی یا خصوصی؟ …خصوصی گرونتره ها !
میدانستم.امانمیتوانستم حرفهایم را جلوی چند بچه به محسن بزنم….
گفتم: خصوصی !…گفت : کدوم مربی؟ پیرهن سیاها ؛ مربی مان….
از پنجره نگاه کردم ؛ فوری شناختمش…
وسط زمین ؛ در حال آموزش به دختر بچه ی کوچکی بود. دختر بچه ؛ آنقدر کوچک بود که مدرسه هم نمیرفت ؛ و معلوم بود که سخت ترسیده…. و مربی به زحمت دستش را گرفته بود و با خودش حرکتش میداد…
مربی ؛ شکل تاتارها بود ! موها ؛ کمی بلند ؛ چشمان مغولی و جدی! پوست سفید و رنگ پریده ؛قد بلند ….
چنگیزخان بود ! گفتم : همین آقا !
از میکروفون گفت: محسن! کمی طول کشید. دوباره مرد پشت میز از میکروفون گفت : محسن !
با خشم و کفش اسکیتش آمد ؛ با خودم فکر کردم با قیافه ی دانشگاه و مقنعه چطور میخواهم اسکیت کنم ؟ آن هم من که از اسکیت آنقدر وحشت داشتم ؟! از کودکی…
محسن عصبی گفت : چیشده؟وسط کارم ؟! این بچه هه ترسیده ؛ یاد نمیگیره….
مرد گفت : خانم ؛ شاگرد خصوصیته !
از روی شانه اش برگشت و به من نگاه کرد. ایل مغول حمله کردند….
گفت : کفش بپوشین! و جوری با تحکم گفت ؛ که انگار دو دقیقه بعد اعدامم میکردند!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت دهم” ]
قسمت دهم
محسن با خشم و کفش اسکیتش آمد؛ گفت: چیشده وسط کار؟!
این بچه ترسیده؛ یاد نمیگیره !
مرد گفت:خانم؛ شاگرد خصوصیته! از روی شانه اش نگاهم کرد…ایل مغول حمله کردند! گفت:کفش بپوشین!
و با چنان تحکمی گفت که فکر کردم دو دقیقه بعد اعدامم میکردند! بستن کفشها را بلد نبودم. از خجالت ؛ دستهایم کار نمیکرد؛ نمیشد کمک خواست؛
بچه که نبودم ! یکربع بعد ؛ محسن برگشت و دختربچه را تحویل داد؛ دفتر شلوغ بود.مسول آنجا ؛ حواسش نبود که من هنوز کفشهایم را نپوشیده ام! ناگهان دیدم محسن خم شد وشروع کرد به بستن کفشهای من ؛ از موهایش ؛ بوی شامپوی خارجی میامد!
گفتم: ببخشید من اصلا وارد نیستم! گفت: همه مون اولش وارد نیستیم! خوب نگاه کن ؛ یاد بگیر! بلند شو! خیلی زود دوم شخص مفرد شده بودم! و او رییس…
جوری دستور میداد که انگار فرمانروای هفت سرزمین است! ولی برای من؛ آن لحظه واقعا فرمانروا بود ! چون بدون کمک او ؛ حتی نمیتوانستم با آن کفشهای فلزی بلند شوم ؛ چه برسد به اینکه تعادلم راحفظ کنم!
گفتم؛ نمیتونم با اینا ؛ حتی تا دم پیست بیام؛ آستینم را گرفت وگفت : قانون اول: هر چیزی معلمت میگه ؛ بگو چشم!
ببین من پاهامو چه جوری برمیدارم!بی اختیار پرسیدم ؛ مگه شما چند سالته اینجوری دستورمیدی؟
و بعد میخواستم بگویم : اون دختر؛ مینا ؛ فقط شونزده سالشه! دومی را نپرسیدم ؛ همان اولی کافی بود؛ که تمام تاتارهای جهان به جانم بریزند.اخمی کرد!
چشمانش مثل تیغ شمشیر؛ زخم تندی زد. ساکت شدم.
گفت : سوال خصوصی ممنوع!
گفتم:.چشم ! و با خودم گفتم : خاک برسرت مانا ! مثلا آمدی این موجود رو ارشاد کنی؟ خودت اسیر این گرگ شدی که ! الان اگر اون آستین منو ول کنه ؛ با مغز وسط زمینم !
موسیقی همچنان پخش میشد که وارد پیست شدیم ؛ مرا به طرف نرده ها برد ؛ گفت: دستتو بگیر اینجا…
اول یه پا ؛ ببین ! درجا بزن…بعد پای دیگه ؛ فقط درجا ! پاها نوبتی…. من الان میام ؛ و رفت تا به شاگرد دیگرش که روی زمین پخش شده بود؛برسد؛ پسربچه ای نوجوان که موقع چرخ زدن؛ زمین خورده بود!…
خجالت کشیدم…بااین سنم ؛کنار نرده ها ؛با دو فولاد سنگین در پایم؛ درجا میزدم، مثل اسیران رومی! و حس میکردم همه به من خیره شده اند!دردلم گفتم : لعنت به تو مینا ! آدمو به چه کارایی که وادار نمیکنی!
من فقط میخواستم با این مرد؛ حرف بزنم ؛ببینم چه جورآدمیه؟! نذاشتن! حالا اسیر چنگیزخان شده بودم ! اگر نمیامد؛ تا ابد به نرده ها چسبیده بودم و باید؛
درجا میزدم ! درجا ؛ درجا…مغول هم به خدا به مترجمانش چنین شکنجه ای نمیداد! مترجمان و کاتبان ؛ همه جا احترام داشتند؛ حتی در میدان جنگ!
.
پس از چند لحظه آمد ؛ موهایش را از صورتش کنار زد؛ گفت درچه حالی؟!
گفتم: ” حال گل در چنگ چنگیز مغول! ”
لبخند زد : شعر قیصر جانه که!
تعجب کردم شاعر را میشناسد ! گفتم: پاهام خشک شده !
گفت: پس یه کم راه بریم ! تا خواستم بگویم نه! آستینم در دستش بود؛ با قدم ششم ؛ با پهلو روی زمین افتادم ؛ درست روی قوزک پایم !
تیزی فلزی کفش درگوشتم رفت؛ سرم گیج رفت ؛ در گوشهایم صدای سوت شنیدم…درد؛ کشنده بود ؛ نمیتوانستم نفس بکشم !
دیگر چیزی یادم نیست؛ جز اینکه بغلم کرد ؛ بوی خون با عطر گل سرخ!داد زد؛ برین کنار! ازحال رفتم؛ چند دقیقه بعد که نمیدانم چقدر گذشت ؛ چشمانم را باز کردم ؛
روی نیمکت دفتر دراز کشیده بودم ؛و محسن داشت به من تنفس مصنوعی میداد!
خواستم عقبش بزنم ؛ گفت: آروم…الان اورژانس میرسه! نفست قطع شده بود؛ خودشون گفتن یکی تنفس مصنوعی بده تا برسیم…کسی جز من؛ جلو نیومد!
از درد بود یا چیز دیگر ؛ ناگهان گریه ام گرفت؛ شانه ام را گرفت و گفت : اگه میخوای داد بزن! کسی اینجا نیست. ازت خون زیادی رفته ؛ میدونم درد داره… داد بزن!
با دستهایش ؛ اشکم را پاک کرد.گفتم : به این شماره که میگم؛ زنگ بزن بیان ؛ نمیخوام اینجا بمونم …گفت:باید بری بیمارستان! گفتم :دیگه فرمانروا نیستی ؛ دستور نده؛ تموم شد!
گفت :دیوانه…کارت دانشجوییتو دیدم ؛ سنمو میخواستی ؟سه سال ازت بزرگترم !
پس ساکت شو ؛کاری که میگم بکن !گفتم :چیه اون کار ؟ گفت: هیچی خودم باید انجامش بدم؛ و دوباره صورتش را جلو آورد که به من تنفس مصنوعی دهد؛ من با وجود اینکه
نفس کشیدنم ؛ دشوار بود و درد داشتم ؛ با تمام زوری که برایم مانده بود ؛ در گوشش خواباندم!
شوکه شد ! شوکه! سرش پایین بود ؛موهایش روی صورتش ریخته بود؛ چند لحظه طول کشید تا موهایش را کنار بزند و سرش را بلند کند!…
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت یازدهم” ]
قسمت یازدهم
دیگر چیزی یادم نیست؛ جز اینکه بغلم کرد؛ بوی خون با عطر گل سرخ ! داد زد : برین کنار! ازحال رفتم؛ چند دقیقه بعد که نمیدانم چقدر گذشت؛
چشمانم را باز کردم ؛روی نیمکت دراز کشیده بودم ؛و محسن داشت به من تنفس مصنوعی میداد!
خواستم عقبش بزنم،گفت: آروم !..الان اورژانس میرسه! نفست قطع شده بود؛ خودشون گفتن یکی تنفس مصنوعی بده تا برسیم؛کسی جز من؛ جلو نیومد!
از درد بود یا چیز دیگر؛ ناگهان گریه ام گرفت؛ شانه ام را گرفت و گفت: اگه میخوای داد بزن! کسی اینجا نیست.ازت خون زیادی رفته؛ میدونم درد داره؛داد بزن!
با دستهایش؛اشکم را پاک کرد.گفتم : به این شماره که میگم ؛ زنگ بزن بیان ؛ نمیخوام اینجا بمونم.گفت:باید بری بیمارستان! گفتم : دیگه فرمانروا نیستی؛ دستور نده ؛ تموم شد!
گفت :دیوانه! کارت دانشجوییتو دیدم ؛سنمو میخواستی؟سه سال ازت بزرگترم !
پس ساکت شو ؛کاری که میگم بکن !گفتم : چیه اون کار؟گفت:هیچی خودم باید انجامش بدم ؛ و دوباره صورتش را جلو آورد که به من تنفس مصنوعی دهد؛ من با وجود اینکه
نفس کشیدنم ؛ دشوار بود و درد داشتم؛ با تمام زوری که برایم مانده بود ؛ درگوشش خواباندم!
شوکه شد!شوکه!
سرش پایین بود ؛موهایش روی صورتش ریخته بود؛ چند لحظه طول کشید تا موهایش را کنار بزند و سرش را بلند کند!
نفسم بند آمده بود ؛ هم از درد ؛هم از شوک کاری که بی اختیار انجام داده بودم ….
بلند شد.
گفت : اورژانس اومد ! گفتم: ببخشید…
گفت :کاری نکردی که ببخشم! من میرم ؛ شاگرد دارم؛ رفت. ماموران اورژانس ؛عملیاتشان را انجام دادند؛ پایم را بستند؛و گفتند :
فقط باید آنتی بیوتیک تزریق کنی.روی آمپول حساسیت داشتم.حاضر بودم بمیرم ؛ ولی تزریق نکنم ؛ آن هم آنتی بیوتیک ! محسن برگشت ؛ گفت:
امروز رو تعطیل کردم ؛ حواسم همه ش اینجاست ؛ جریان آنتی بیوتیک را شنید.گفت:من میبرمش بیمارستان. میدونم با شما نمیاد.آنها رفتند. گفتم :
من که نمیام …فقط منو ببرخونه ؛ خونه مونو که بلدی! شنیدم دیروز اومدی عقب مینا…گفت:مینا کیه؟ گفتم : خب حالا!…
چطوری با این پا ؛سوار موتور شم؟ گفت: من موتور ندارم! گفتم :یعنی نیاوردیش؟ گفت: هیچوقت نداشتم! یه پژو دارم. میرسونمت.
گفتم : تو خونه هستن کسایی که ببرنم درمونگاه.گفت: امیدوارم اگه خواستن تنفس مصنوعی بت بدن؛ دیگه کتکشون نزنی!
گفتم: ببین؛برای یه لحظه خیلی نزدیکم شدی؛ خیلی هم عطر زدی! یه دفعه…گفتم که ببخشید!
خیره نگاهم کرد و گفت: ولی من خوشم اومد! از رفتارت؛ واکنشت؛ حتی کتکت…. ! کار درستی بود؛ چون قصدم کمک بود؛ اما یه دفعه خواستم امتحانت کنم ؛ فکر کردم اگر ببوسمت ؛
چیکار میکنی؟ گفتم: میکشتمت..شک نکن!
لبخند زد و گفت:آفرین! این شد!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت دوازدهم” ]
قسمت دوازدهم
روی صندلی عقب ماشین محسن ؛ دراز کشیده بودم ؛ یک ترانه ی ملایم خارجی پخش میشد ؛ از آینه نگاهم نمیکرد؛ حرف هم نمیزد ؛ آدرس را گم کرده بود. ادا نبود ؛ واقعا محله ی ما را بلد نبود!
داشتم شک میکردم آیا این همان پسریست که صبح دیروز با موتور و کلاه کاسکت عقب مینای ما آمده بود؟!
به خانه رسیدیم ؛ گفتم : ممنونم؛ ببخشید ؛ مزاحمت من هم ؛ بیخود بود.
گفت: پات خوب میشه و دوباره میای کلاس…
اسکیت عالم خاصی داره!
گفتم: چه عالمی؟! آش و لاش کردن مردم؟ گفت: رهایی! تجربه ش میکنی.
البته اگه زنده بمونی!
چون آمپولاتو نزدی ؛
گفتم :من میرم دیگه…
گفت: تا آسانسور میام…
گفتم:آسانسور نداره این خونه ی قدیمی.
؛ چهار طبقه باید برم بالا…
گفت : نمیتونی! پات بخیه خورده؛ فشار ممنوع! پس من کمکت میکنم.
چاره ای نبود؛ پله ها زیاد بود.گفتم : صبر کن! آیفون را زدم؛ مینا جواب داد؛
گفتم : ببین ؛ پای من آسیب دیده ؛ بیا کمک کن !
شال نازکی روی سرش بود؛ سریع رسید ؛ تا محسن را دم در دید ؛ سلام آهسته ای زیر لب داد و رنگ از رویش پرید.
محسن با تعجب گفت: آشنایید؟!
گفتم : فامیلیم !
فکر کردم شما آشناترید!
رابطه ی محسن و مینا ؛ اصلا دوستانه به نظر نمی آمد ؛ چه برسد به عاشقانه!
محسن ؛ با تعجب نگاهم کرد؛ چشمانش داشت لشکر کشی میکرد ؛ آماده ی حمله بود!
گفتم: یعنی همو نمیشناسین؟!
محسن گفت: ایشون ؛ دو جلسه شاگرد من بودن ؛ بعدم رفتن دفتر پیست ؛ از من شکایت کردن و رفتن….همین!…
دیگه ندیدمشون تا امشب….!
مینا گفت : خب من که به اسکیت علاقه ای نداشتم ؛ به زور مادرم بود…
محسن گفت : من که چیزی نگفتم ! مختارین که برین!… اما اون شکایت بچه گانه….
گفتم : بریم بالا ؛ این خانمه ؛ لای در رو باز کرده ؛ داره همه حرفامونو گوش میده!…
بازم شدیم سینمای خانگی این خانمه!! دو دقیقه دیگه به آقا محسن میگه ؛ باید شناسنامه نشون بدی!
زن همسایه ؛ صدایم را شنید ؛ گفت : گفت: وا ؛ خب خونه مه! باید بدونم کی میاد ؛ کی میره ؛ شاید دزد باشه اصلا ! بیا و خوبی کن ! پرروها !
مینا گفت: کارت شناسایی تقدیم کنیم خدمتتون؟!
زن با عصبانیت ؛ در را بست و ناسزایی گفت ؛ مطمین بودم پشت در ؛ فالگوش ایستاده است! بالا رفتیم…
محسن یک دستم ؛ و مینا دست دیگرم را گرفته بودند. من کمی معذب بودم ؛ اما برای محسن عادی بود ؛ به خاطر شغلش ؛
مسول جان و سلامت شاگردانش بود ؛ و بارها موقع زمین خوردن یا از زمین بلند کردن ؛ دست شاگردانش را از هر سنی گرفته بود ؛ مثل دکتر ؛ دیگر محرم شاگردانش شده بود….
گفت: ماشالله با این درد ؛ خوب میای بالا ها !
مینا گفت: شما باز استادی کردی ؛ یکی رو از اسکیت؛ زده کردی؟! ….
لحن حرف زدنش ؛ نیشدار و پرخاشگرانه بود ؛ هر چه بود ؛ نمیتوانست عاشق محسن باشد! دشمن ؛ چرا….
در پاگرد طبقه سوم ؛ حس کردم در خانه ی طبقه ی سوم ؛ نیمه باز شد ؛ داخل خانه ی حامد ؛ تاریک بود ؛ ولی مطمین بودم که حامد ما را نگاه میکند.
محسن دم در طبقه ی سوم گفت : خب من دیگه برم ؛ همه ی همسایه هاتونو بیدار کردیم…
گفتم: زحمت زیاد دادم ؛ بفرمایید چای ! محسن گفت: نه؛ ممنون…. دیروقته!
حامد؛ ناگهان ؛ از روی ویلچرش در تاریکی گفت : سلام ….دیر کردید ؛ نگراتون بودم !
کمی جلو آمد.محسن او را شناخت؛ گفت: آقای حامد مردانی ؟! ایول!….
قهرمان ما کجا ؟! اینجا کجا؟! و با چنان اشتیاقی دست داد ؛ و گونه ی حامد را بوسید که همه ی ما را از یاد برد….
حامد به محسن گفت: میشه تو آپارتمان من یه کم حرف بزنیم؟
محسن گفت: مانا خانم آسیب دیده ؛ باید استراحت کنه.
حامد گفت: خانما نه ؛ با شما کار داشتم ؛ مربی اسکیتشونید دیگه…
مگه نه ؟!
محسن مردد بود ؛ ولی بالاخره قبول کرد ….
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت سیزدهم” ]
قسمت سیزدهم
عسل و مادرم خواب بودند ؛ مریم کلی کاغذ پرینت جلویش ریخته بود و داشت ویرایش میکرد؛ دبیر ادبیات بود ؛ ولی برای اینکه همسرش ؛
جایش را پیدا نکند ؛ فعلا همه ی کارهایش را تعطیل کرده بود و فقط کار سفارشی یا ویرایش را قبول میکرد ؛ آنها را هم با پیکهای غریبه میفرستاد ؛ که آدرسش را یاد نگیرند ؛ و کد مشتری به او ندهند !
میدانست روز سختی داشته ام ! گفت: مسکن میخوای؟ گفتم :
آره عزیز ؛ درد داره لعنتی!
خوبه تو دارو خانه ی سیاری….
گفت: پسره رو از پنجره دیدم…
البته واضح نه…. ! اما زیر نور چراغ بودید…بدک نبود !
مینا گفت: اصلا هم خوش تیپ نیست!
به مینا گفتم ؛ بیا اتاق من !
! مثل بره پشتم آمد .
گفتم : مگه نگفتی دوست پسرته؟! مادرت مخالفه و هزار تا چیز دیگه؟!…
منو فرستادی دنبال نخود سیاه؟!
فقط اسم و فامیلش درست بود و مدل موهاش !
شما دو تا که چشم دیدن همو ندارید ! چه عشقی؟!
مینا گفت :راستش ؛ اون دوست پسر من نیست !
میدونستم میری سراغش ؛ حقشه ! باید آبروش بره ؛ تا ادب شه !….
گفتم : چرا بدبخت؟!
گفت: خب دیگه ! نمیتونم بگم ؛ گفتم : پس الکی گریه میکردی که عاشقشی ؛ و مادرت نمیذاره؟
گفت: برای اون مربی دیوونه ؛ گریه نمیکردم که ! برای دوست پسر خودم گریه میکردم ؛
اون فقط دو جلسه ؛ مربی من بود! اونم تازه به زور مادرم که میخواد من همه چیزو ؛ یاد بگیرم…
گفتم : کار زشتی کردی ؛ منو گول زدی! دیگه نمیتونم بت اعتماد کنم ؛ مثل خاله م ؛ مادرت !…
که هیچوقت نتونستم بش اطمینان کنم! نه من..خیلی از فامیل هم ؛ نتونستن بش اعتماد کنن ؛ با کارایی که کرده !… بگذریم….
مریم آمد ؛ گفت : مزاحم نیستم ؟ گفتم : نه ؛ خواهش میکنم ! گفت : راستش حال مادرتون ؛ امروز یه کم خوش نبود؛ اما درمونگاه نیومد ؛ خیلی نگرانشونم ؛
دل درد داشتن ؛ اما نمیگفتن که درمونگاه نبرمشون ؛ خواب آور قوی داشتم ؛ بشون دادم ؛ خوابیدن…
گفتم: میدونم ؛ همیشه همینجوره ؛ گاهی خودش میره یه سرمی؛ آمپولی میزنه ؛ اما نمیذاره من باش برم !
میگه شما به دکترا دروغ میگین ؛ تا باز منو جراحی کنن ! طفلی ترسیده از جراحی قبلیش…حق داره ؛ خیلی سخت بود…
ببین مریم جان ! دل تو دلم نیست ! آقا حامد چی داره به این مربیه میگه؟! اصلا چیکارش داره؟!….
گفت: والله نمیدونم به خدا ! به من هم نگفته! آخه ما که اصلا نمیدونستیم مربیه میاد تو خونه که!
یکساعت با اضطراب گذشت ؛ در خانه ی حامد در سکوت شب که صدا کرد ؛ بی اختیار ؛ چادر مریم را از چوب لباسی برداشتم ؛ در را باز کردم و پایین را نگاه کردم ؛ محسن از خانه ی حامد بیرون آمد ؛ و به طرف پله ها رفت….
سر پله ها که رسید ؛ داد زدم آقا محسن ! خداحافظ !
سرش را بالا کرد و بیتفاوت ؛ نگاهم را از چهار طبقه پرت کرد پایین!
گفت: نگران نباش ! دارم میرم… ولی خواهش میکنم ؛ فقط عاشقم نشو !
انگار همه ی آبهای شور اقیانوس را در حلقم کرده بودند!…حتی خزه ها را در گلویم حس میکردم….مانده بودم چه بگویم به این مردک بی ادب !
با خشم گفتم : چی؟! مگه خلی شما آخه؟!
چرا بایدعاشقت شم؟!
اصلا من این تیپ مردا رو ؛ دوست ندارم!
حالم به هم میخوره! خنده ی بیصدایی کرد و گفت: شوخی کردم بابا !
بیخیال ؛ سخت نگیر!
ورفت! دلم میخواست از پشت سر؛ چنان لگدی به او بزنم که با مغز ؛ تا طبقه ی اول را یکسره پایین برود ! و خانم فضول همسایه هم ببیند ؛ گرچه مطمین بودم همه ی حرفهایمان راشنیده و الان لای در است !….
راستی این چه مزخرفی بود که محسن گفت؟! چرا موقع رفتن ؛ رفتارش کاملا عوض شد؟! یعنی حامد چیزی گفته بود ؟…. نه ممکن نبود ! آقا حامد به جز احترام ؛ از من چیزی ندیده بود ؛ و من به دختر عمویش پناه داده بودم …
حتی شوخی اش هم زشت بود! حامد در را ؛ باز کرد ؛ سرش را بالا کرد ؛ مرا با چادر مریم دید.
گفت : چقدر چادر ؛ بهتون میاد!
گفتم : به این دیوونه چی گفتین؟!
گفت: فردا میفهمین ! نگران نباشین ؛ خیره انشالله !….
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت چهاردهم” ]
قسمت چهاردهم
آن شب تا صبح ؛ کابوس می دیدم…
خواب می دیدم که با محسن ؛ وسط پیست اسکیت پارک هستیم و دور تا دور پیست ؛ پر از آدم است ؛ اما داخل
زمین ؛ فقط من و او هستیم !
من با کفشهای فلزی و سنگینم ؛ نمیتوانم تکان بخورم ؛ ولی او پروانه وار حرکت میکند ؛ چرخ میزند و حرکات نمایشی زیبایی انجام میدهد ؛ و همه برایش دست میزنند ؛ و من فقط درخواب لغات انگلیسی میتوانم بگویم !
هیچ کلمه ی فارسی بلد نیستم !
در جا میزنم و به انگلیسی از او کمک میخواهم…
اما او انگار که نمیبیند ؛ کوچکترین توجهی به من نمیکند ؛ و به رقص در آسمان ادامه میدهد…
صبح ؛ با سر و صدای وحشتناکی ؛ از
خواب پریدم ؛ انگار چیزی را روی زمین میکشیدند ؛ یاد خاطره ی بدی افتادم ؛ نگران مادرم شدم ؛ آفتاب روی پتویم افتاده بود ؛ ساعت نزدیک ظهر بود !
خدایا ؛ چقدر خوابیده بودم !
حتما تاثیر مسکنها بود ؛ اما درد پایم خیلی کم شده بود.خدا را شکر…
هنوز طعم تلخ آن خواب شوم از ذهنم بیرون نمیرفت ؛ که حتما معنایش بد بود!
از اتاق بیرون دویدم ؛ سراسیمه مادرم را صدا زدم ! نبود…
در اتاقش نبود ! هیچکس نبود !
داشتم از ترس میمردم که عسل ؛ دستم راگرفت…
گفتم : کجان؟
گفت: مامانم ؛ مامانتو برد آمپول بزنه….
مامانت از درد داشت گریه میکرد ؛ مامانم بش گفت : عزیزم ؛ غصه نخور ! بامن بیا ؛ درد نداره!
اما درد داره ؛ منم از آمپول بدم میاد ! بیچاره مامانت!…
گفتم مینا کجاست؟ گفت: نمیدونم ؛ رفت…
گفتم : این صداها چیه ؟!
از چشمی ؛ چیزی معلوم نبود.
شال و مانتویم را پوشیدم ؛ تا پاگرد
پله ها رفتم ؛
کارگرها داشتند بارها را جا به جا میکردند ؛ و حامد ؛ مثل کارفرمای مهربانی ؛ با آنها حرف میزد .
سلام دادم ؛ با نگرانی گفتم : دارید میرید ؟!
تازه اومده بودید که!
شوهر مریم مگه قول نداد تا دادگاه دیگه نیاد اینجا؟!
حامد گفت : سلام ! پاتون بهتره؟
محسن با دوچرخه کهنه ای در دست ؛ داشت از پله ها بالا میامد ؛ تعجب کردم این موجود ؛ باز اینجا چه میکند !
در نور صبح ؛ تازه متوجه شدم رنگ موهایش عسلی است…
گفت:سلام ؛ تازه داریم میایم !
گفتم : من با شما حرف نمیزنم !
با بی جنبه ها !
گفت: الان حرف زدی که!….و خنده اش را خورد…
حامد با لبخند گفت :
من دیشب ؛ از آقا محسن ؛ خواستم یه مدت اینجا ؛ تو آپارتمان من بمونه ؛ هم برای کارای شخصیم ؛
هم من ؛ دست تنها نمیتونم جلوی اون مرد ؛ وایسم ! به قولش اطمینانی نیست ! وحشیه و دست بزن داره…
خوشبختانه محسن جان قبول کرد ؛ اجاره ی اتاقش ده روز دیگه تمومه!
“محسن جان؟؟؟؟؟!!!!!!!!”…. به این زودی “جان”!!! شده بود؟!….
با وحشت گفتم : یعنی آقا محسن قراره اینجا زندگی کنه؟!
محسن گفت : تو طبقه ی شما که نیستم !
به شما چه؟!
اصلا ؛ ما دو تا مردیم ! حرفای مردونه داریم ؛ بازم به شما چه؟!…
چیکاره ی آقا حامدی؟….
حامد گفت : لج نکنین شما دو تا با هم !
از امروز همسایه ایین!
دیشبم آقا محسن شوخی کرد مانا خانم….!
الانم معذرت میخواد ؛ منتظر نماندم …
وارد خانه شدم ؛ نفس زنان به عسل گفتم : مغولا حمله کردن ! باید فرارکنیم ! آرام و خونسرد گفت : عین کارتون مولان ؟
گفتم: آفرین ! آره عین مولان…..یه سری وحشی ریختن اینجا !
گفت: اما مولان فرار نکرد ! باهاشون جنگید…لباس مردونه پوشید ؛ باهاشون جنگید !
تکان خوردم ؛ راست میگفت!
فرار ؛ کار ترسوها بود ؛ عسل را بغل کردم ؛ گفتم : پس بریم جنگ !
بیرون رفتیم ؛ و جنگ شروع شد ! جنگ عزیز من!….جنگ من با هر کس که میخواست آرامش را از روح من و اطرافیانم بگیرد….
محسن ؛ دزد دریایی کاراییب ؛ خودت را آماده کن!…
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت پانزدهم” ]
قسمت پانزدهم
عسل را بغل کردم و گفتم : باشه پس میجنگیم!
به راه پله ی طبقه ی سوم که رسیدم ؛ گفتم ؛ ببخشید آقا حامد ؛ من کاری برام پیش اومده ؛ باید برم بیرون!
میشه حواستون به عسل باشه؟!
حامد که دربرابر عمل انجام شده قرارگرفته بود ؛ گفت : من الان حواسم به کارگراست !….
بار میارن ؛ میبرن ؛ یه وقت بلایی سر بچه میاد؛ نمیشه یه کم بمونین؟
مریم زنگ زد ؛ گفت تو راهن….
گفتم : دلم میخواد ؛ ولی باور کنید استادم احضارم کرده !
اگه نرم ؛ این دو واحدو افتادم ؛ آخه من دارم یه کتاب برای استاد ترجمه میکنم ؛ البته با اسم ایشون ؛ قراره چاپ شه ؛ ولی خب… من پولشو میگیرم… و البته نمره مو !
امروزم باید…
حامد حواسش پرت شد ؛ گفت : عسل جان ؛ اون دوچرخه میفته روت! دست نزن بش ! مال ما نیست !
گفتم :میخوای دوچرخه بازی کنی عزیزم ؟ بیا سوارشو !
بغلش کردم و سوار دوچرخه اش کردم و محکم نگهش داشتم ؛
عسل گفت : آخ جون … عاشق دوچرخه ام عمو !
راستی دیگه نباید بت بگم دایی؟! مثل همیشه بگم عمو؟ حامد گفت: آره عزیزم ؛ راحت باش….همون عمو حامدتم !
محسن با کارتون بزرگی در دست رسید ؛ تا عسل را روی دوچرخه اش دید ؛ گفت : این دوچرخه ؛ پوسیده ؛ یادگاری بابامه ؛ الان میشکنه ! بیا پایین دخترم!
گفتم : وا؟! مگه مومه با وزن یه بچه وا بره؟ حالا یه کم زنگ زده ! میشه روغنکاریش کرد ؛ داد عسل بازی کنه ؛ یه کم براش بزرگه ….
اما خودم ؛ یادش میدم ؛ همیشه توی دوچرخه سواری اول بودم !
محسن گفت : لطفا بیارش پایین ؛ من از این دوچرخه ؛ خاطره دارم ؛ روش حساسیت دارم !
گفتم؛: حالا مگه میخوایم بخوریمش؟
این کارتون چیه دستت؟! بده من بابا ؛ داری وا میری ؛ سنگین نیست که!
من بار سنگین زیاد بلند کردم…آخ جون آلبوم !
گفت: دست نزن لطفا !… آلبومای خانوادگیه….
گفتم : چه حرف بیخودی آقا !خب همه ی آلبوما یه جور آلبوم خانوادگین ! یه نگاه کوچولو ؛ که کسی رو نمی کشه!
اوا ! … این بچه لاغر زردنبو ؛ شما بودی؟! طفلکی! مثل مریضا بودین که!
گفت : دست نزن خانم ؛ شاید من نخوام شما عکسای خصوصی منو ببینی! چه گیری افتادیما !
گفتم : پس قوانین این ساختمونو نمیدونی !
ما اینجا ؛ هیچ چیز خصوصی نداریم ! هرچیز خصوصی ؛ عمومیه! حتی ممکنه سیاسی تعبیر شه!
الان خانم طبقه پایینی هم ؛ مطمین باش داره چکت میکنه ؛ حتی شاید این عکسا رو هم دیده !
زن طبقه پایین ؛ از لای در خانه شان فریاد زد : هذیون میگی دختر؟!
درجعبه ؛ بسته بود ! من چطوری ببینم ؟!
فقط اون دوچرخه ی ما قبل تاریخو دیدم ؛ با اون اتوی مسافرتی فکستنی ؛ که ممکنه کل سیمکشی خونه رو ؛ آتیش بزنه!
عکسا رو دیدی ؛ بده منم ببینم !
گفتم : نگفتم ؟! بفرما ؛ تحویل بگیر ! الان رنگ تمام جورابای شما رو هم میدونه !
گفتم که ! ما تو این ساختمون ؛ هیچ چیز خصوصی نداریم ! آلبوم را ورق زدم …
آخی ایشون پدرتن ؟! دارن بهت دوچرخه سواری یاد میدن ؟! چه وحشتی کردی ! مگه سفینه هوا میکردی؟!
خانم پایینی گفت : جوونای امروزن دیگه ! فقط اطوارشون زیاده ؛ راه عادیشونو بلد نیستن برن ؛ اسکیت سوار میشن !
دو ساعته صد تا ابزار و کفش اسکیتو برد بالا ! نمیدونم ؛ این جوون معلم اسکیته یا مکانیک!
اینجام کاروانسرا دیگه….هر کی سرشو میندازه پایین ؛ میاد خونه ی اون یکی میمونه ! انگار نه انگار ؛ صاحبخونه ای دارین ؛ مقرراتی هست…
این اسکیتا و جعبه ابزارا ؛ که آقا وارد این خونه کرده ؛ فلزه ! از جنس سلاحه !
اصلا از ما اجازه گرفته ؟!
گفتم : راست میگه دیگه آقا محسن !…..چرا سلاح میاری تو خونه ی مردم ؟!
الان به پلیس صد و ده زنگ بزنه ؛ چی میگین؟!
محسن داشت خودش را کنترل میکرد که مرا از بالای پله ها ؛ پایین پرت نکند…
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت شانزدهم” ]
قسمت شانزدهم
آلبومها را کنار گذاشتم و فکر کردم برای حمله ی اول کافیست.
دست عسل را گرفتم ؛ با آقا حامد خداحافظی کردیم و گفتیم : میریم خرید!
با محسن خداحافظی نکردم ؛ انگار وجود ندارد ؛ برای یک لحظه دلم به حالش سوخت ! انگار واقعا وجود نداشت ! وقتی برگشتیم ؛ مریم و مادرم هم برگشته بودند.
خدا را شکر ؛ حال مادرم بهتر بود ؛ ولی میدانستم که جلوی مادر ؛ نباید چیزی درباره ی دکتر و درمانش بپرسم ؛ مریم داشت غذا میپخت.
خودش خرید کرده بود ؛ گفتم : نترسیدی شوهرت اینطرفا کشیک بده؟
گفت اولا روزا ؛ میخوابه ؛ مثل جغد شبا میاد بیرون….
دوما نمیتونم همه ش زندانی باشم ! عسلم باهام نبود که بترسم ؛ عسل که باشه یه کم نگرانم….اما عسلو با خودم نمیبرم ؛ نزدیکم شه ؛ داد میزنم ….
برگه ی پزشک قانونی رو به پلیس نشون میدم ؛ میگم این آقا ؛ تا وقت دادگاه ؛ حق نداره طرفم بیاد ؛ چون دست بزن داره!
گفتم: آفرین! گفت: چرا؟! گفتم :
زن مستقل و شجاعی به نظرمیای…
من از مردای لات متنفرم !
گفت:
با لات باید مثل خودش بود ؛ برای همین حامد از این مربیه خواست پیشش بمونه!
گفتم : فکر میکنی محسن بلد باشه از کسی دفاع کنه؟به نظر من که تو عالم خودشه ؛ یه جوری انگار تو این دنیا نیست!
گفت: اسکیتو خوب بلده؟
گفتم: مگه با اسکیت میخواد با شوهرت بجنگه؟!
به نظرم یه جوری وارفته ست! با تعجب نگاهم کرد و گفت : یعنی چی؟ منظورت مواد که نیست؟!
گفتم: نمیدونم چی مصرف میکنه ! اما اخلاقش متغیره ؛ یه دقیقه مهربونه ؛ یه دقیقه بداخلاق !
گفت: بیا این آب میوه رو ببر برای مادر !
گفتم: از دست من نمیگیره…میگه دل دردش بیشتر میشه !
گفت: تو ببر ؛ کاریت نباشه؛ بردم ؛ داشت در تختخوابش قرآن میخواند.
آب میوه را کنارش ؛ روی میز گذاشتم ؛ گفت: مرسی! نزدیک بود از شادی ؛ سرم را به دیوار بکوبم!
مریم چه جادویی به کار برده بود که مادرم مهربان شده بود؟ که آبمیوه ی مرا قبول کرد؟
خواستم از مریم بپرسم که در زدند!….من و مریم با اضطراب به هم نگاه کردیم ! از چشمی نگاه کردم ؛ محسن بود !
به مریم گفتم : جان من بیا ببین این چی میخواد؟! من حوصله شو ندارم !
پشت در اتاق خودم ؛ پنهان شدم ؛ صدایشان را درست نمیشنیدم؛ انگار پچ پچ میکردند ؛ داشتم عصبی میشدم.شالم را سرم کردم و بیرون آمدم.
به مریم گفتم : چیشده ؟! چی میخواد این آقا؟!
مریم گفت : چیزی نیست مانا جان ؛ شما برو تو اتاقت ؛ فعلا !
گفتم : در خونه ی منو زده ؛ پس به منم مربوطه ؛ چیه آقا؟! اگه واسه ی عکساست ؛ فقط یه شوخی ساده بود که بدونی ؛ مردمم میتونن اذیتت کنن ! محسن گفت: برای این نیست ؛ موضوع مهمتره!
با ترس به مریم نگاه کردم ؛ مریم گفت: زن پایینی به صاحبخونه ی ما زنگ زده ؛ گفته ما رفتیم…. حامد ؛ جاش یه مرد آورده !….
یه پسر جوون !
…حامد میخواد بگه ؛ آقا محسن ؛ فامیلمونه از شهرستان….
اما خب ؛ آقا محسن ؛ باید چند دقیقه بالا باشه ؛ مثلا من و عسلو برده خرید ! بعد من و عسل با ایشون میریم خونه ی ما ؛ تا صاحبخونه منو ببینه….
اون فکر میکنه من ؛ خواهر حامدم…گفتم :
خوبه دیگه ! جایگاه فراریا شده اینجا !
لیان شامپو ! جنگجویان کوهستان…لینچان کدوممونه؟
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت هفدهم” ]
قسمت هفدهم
فرمانده لینچان کدام بودیم؟! سر میز ناهار که همه مثل قهر کرده ها ؛ ساکت بودیم ؛
فقط عسل گاهی حرف میزد و کسی هم جوابش را نمیداد!
مینا برنگشته بود ؛ صبح زود رفته بود ؛ مریم هم نمیدانست کجاست!
بی خداحافظی غیبش زده بود!
من بیخودی مثل ذوق زده ها ؛ برای مادرم آب میریختم ؛ و سبد سبزی را ، جلویش میگذاشتم ؛ گاهی حواسش نبود و از خوراکی که من مقابلش گذاشته بودم میخورد؛ اما معلوم بود جلوی محسن معذب است؛
مدام روسری اش را جلوتر میکشید ؛ محسن میفهمید ؛
خودش هم معذب بود؛
مثل بچه های ترسیده که کار خلافی کرده باشد ؛ با چنگالش ور میرفت ؛ یکبار نزدیک بود چنگال را در چشمش فرو کند! اما غذا نمیخورد!
میخواستم دادبزنم:
اوی….مفول! چنگال ندیدی؟! میخوای باش موهاتو شونه کنی؟!
مریم نگران بود که چرا حامد زنگ نمیزند ! میترسید با صاحبخانه حرفشان شده باشد ؛ اما صدایی ازطبقه ی پایین نمیآمد ؛ آخر دیگر ؛ مریم طاقت نیاورد؛ به عسل گفت :
عزیزم ؛ یه سر برو پایین ؛ پیش عمو حامد! دربزن ؛ بگو مارسیدیم….
اگه گفت مامانت کو؟ بگو خرید کرده ؛ دارن وسایلو میارن بالا ! ببین عمو حامدت داره چیکار میکنه؟…خب؟!
مطمین نبودم نقشه ی درستی باشد.محسن هم با نگرانی نگاه میکرد؛ خواست چیزی بگوید ؛ اما جلوی خودش را گرفت.
عسل رفت تا ماموریت مادرش را انجام دهد؛
ما همه ؛ پشت در نیمه بازخانه مان جمع شده بودیم….
حس کردم زن همسایه ام ! حال جاسوسی شیرین بود ؛ اگرجاسوس خودت باشی و نه طعمه!
داشتم حال خوش زن همسایه را میفهمیدم!
سرک کشیدنهایش را از لای در ؛ و آن بالا آمدنش را با پای برهنه از پله ها تا پاگرد طبقات ؛ برای دید زدن و کثیفی همیشه ی پاهایش !
کفش صدا میکرد ؛ جاسوسی ؛ همیشه پابرهنه شیرین تر بود !
محسن تا آمد از لای در سرک بکشد ؛ گفتم : شماکنار آقا !
مگه نمیبینی دو تا خانم وایسادن اینجا؟!
مادرم رفته بود که بخوابد ؛ محسن گفت: مگه زنونه ؛ مردنه ست ؟ دم در خونه ست دیگه !
گفتم : از قوانین این خونه ست.
جایی که خانما هستن ؛ ورود آقایون ممنوع ! محسن از لحن من جا خورد!
گفت: شما دیروز که خیلی مودب بودی!
گفتم: پامو یه نفر داغون نکرده بود؛ بعدشم فکر کنه عاشقشم!
گفت: دومی که شوخی بود؛ برای پاتونم ؛ متاسفم ؛ ولی موقع یادگیری پیش میاد دیگه ؛ به من چه؟! هی دعوا میکنین !….
گفتم: تو مسول من بودی! یعنی چی پیش میاد؟!
پس شما اونجا چکار میکردی؟
گفت: من کلی شاگرد دارم…گفتم: من شاگرد خصوصی بودم ؛
تازه ؛ مگه معلم نباید مراقب شاگردای نوآموزش باشه! شایدم بدتون نمیآمد من بیفتم ؟!
زیر لب؛ ناسزایی گفت ؛ اما من نشنیدم…
چون عسل داشت از پله ها بالا میآمد و در راه پله داد میزد : بازی میکنن…
دارن والیبال میکنن !
مادرش او را داخل کشید ؛
در را بستیم !
مادرش گفت: عزیزم …. یواشتر!
الان زن پایینی ؛ میفهمه اومدی بالا ؛ زنگ میزنه به صاحبخونه میگه…
گفتم : خب میگیم بچه ؛ خونه رو ؛ وارد نبوده!
مریم گفت : بابا دیگه فرق طبقه ی بالا و پایینو میفهمه که بچه ی این سنی!
محسن گفت: اینا مهم نیست!
ببینم عسل جون ؛ کیا والیبال بازی میکردن؟
عسل گفت : عمو حامد ؛ یه توپ داده دست اون آقا چاقه…..داره بش یاد میده توپو هی بزنه به دیوار ! بعد بش نمره میده….میگه آفرین!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت هجدهم” ]
قسمت هجدهم
محسن خنده اش گرفت ؛
گفت : چی؟!
آقا حامد ؛ داره به صاحبخونه تون ؛ والیبال یاد میده؟! ایول قهرمان….خوشم اومد!
مریم گفت : بایدبریم پایین ؛ وقتشه!
گفتم : آقا حامد که هنوز زنگ نزده !
مریم گفت : شاید یادش رفته….
اسم والیبال که میاد ؛ اون همه چیز یادش میره… بریم آقا محسن !
فقط یادت باشه ؛ دایی کوچیکه ی ما هستی و تو شهرستان درس میخونی ؛
آنها رفتند ؛ و قرار شد مریم به من زنگ بزند ؛ یا با پیامک در تلگرام ؛ خبرها را بدهد؛ گفتم : عکس هم تونستی ؛ بفرست!
محسن گفت : بابا مگه سیستم جاسوسیه ؟! دیگه عکس واسه چی میخوای؟!
گفتم : با شما حرف نزدم !
آنها رفتند و من باز تنها شدم ؛ ظرفها راشستم ؛ اما خبری از مریم نشد ؛ کمی صبر کردم ؛ نگاهم به گوشی ؛ خیره بود ؛ صبرم تمام شد!
قابلمه ی غذا را برداشتم ؛ چادر نماز مریم را سرم کردم ؛ و به بهانه ی ورود همسایه ی جدید ؛ به طبقه ی آنها رفتم که مثلا
قورمه سبزی ناهارمان را ؛ مهمانشان کنم !
در زدم …
صدایی نیامد ؛ فقط صدای حامد را ؛ نا واضح میشنیدم ؛ دوباره در زدم …
حامد روی ویلچر ؛ در را باز کرد ؛ گفت : شمام اومدی یاد بگیری؟
سلام یادم رفت….
حامد ؛ هر چهار نفرشان را به صف کرده بود ؛ و به هرکدام ؛ یک توپ داده بود ؛ که به دیوار بزنند!
زن همسایه ؛ از پایین داد میزد :
به آتیش نشانی زنگ زدم ؛ الان میاد ببینه چه غلطی میکنین بالا سر ما….؟!
دیوارا داره تکون میخوره ! لوسترمون ؛ الان
میفته! ای خدا….
حامد بی توجه به او گفت :
آفرین بچه ها ! محسن از همه بهتره ! اول شد ؛ مریم دوم ؛ عسل سوم ؛
آقای شاکری هم ؛ چهارم !
حالا یه بار دیگه از اول !… ببینم اینبار ؛ چکار میکنید ! قدرت دستا که گفتم ؛ یادتون باشه…
به من گفت : والیبال دوست دارین؟
قابلمه داشت از دستم میفتاد ؛ آهسته گفتم : چرا این کارو میکنید؟
یعنی انقدر اهل شوخی و بازی هستید؟! باور نمیکنم !
گفت : پس فکر میکنین چرا اینکا رو میکنم ؟
گفتم : یا دارید سرگرمشون میکنین که متوجه چیزی نشن ؛ و سوالی نپرسن ؛ یا میخواین…سکوت کردم .
گفت : یا میخوام چی؟!
گفتم : ببخشید ؛ ولی میخواین خاطرات خوبی براشون بذارید…شما درمان میشید ؛ من به معجزه ایمان دارم آقا حامد… قول میدم !
گفت: دختر باهوشی هستی مانا خانم ؛ من هردو تاشو میخوام ! هم سرشون گرم شه ؛ و هم خاطرات خوبی از هم داشته باشیم…
امروز تا پشت ریه هام ؛ بیحسه ؛ یه کم دیگه بالا بره ؛ تمومه!
گفتم: چی میشه؟! بعضیا سالها ؛ با این وضع زنده میمونن!
فقط گردن به بالا حس دارن ؛
ولی زنده ان!
گفت : مثل خواب گل سرخ ؛ تو زمستون؟ گل زنده ست ؛ ولی خوابه !
من میخوام ؛ عزیزام خوشحال باشن ؛ تا منم بتونم خوابای خوب ببینم ؛ نگرانیم فقط مریم طفلیه….
مکثی کرد ؛ ادامه داد : و شما !…
گفتم : مریم همیشه کنارتون میمونه ؛ تحت هرشرایطی…حضور شما ؛ براش کافیه ؛ اما من چرا؟!
گفت : گل سرخ ؛ گاهی به خواب میره ؛
گاهی ؛ هیچوقت خوابش نمیره….
فقط توی خودش یخ میزنه ؛ زندانی میشه !
حس میکنم شما دومی هستی !
رازی داری که روی قلبتون سنگینی میکنه ؛ از روز اول که دیدمتون ؛ فهمیدم؛ به من اعتماد میکنید؟!….
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت نوزدهم” ]
قسمت نوزدهم
حامد رویش را برگرداند که من معذب نباشم ؛ اشک در چشمهایم جمع شده بود.
معلوم بود من هم مثل هر آدم دیگری غصه هایی داشتم ؛ اما نمیخواستم آنجا بگویم ؛ جلوی حامد!…
و اصلا چرا باید میگفتم؟ او نمیتوانست به من کمک کند ؛ گفتم : هرکی دردای خودشو داره…درد خودتونو اضافه نکنین آقا حامد !
خواستم بلند شوم ؛ پایم به لبه ویلچرش گیر کرد؛ نزدیک بود روی ویلچرش بیفتم ؛ اما زود خودم را کنترل کردم ؛
محسن که احساس میکردم شش دنگ حواسش پیش ماست ؛ گفت: میدونی استعداد فوق العاده ای در زمین خوردن داری ؟!
گفتم : و دربلند شدن ! راحت بلند میشم! به طرف در رفتم ؛
به حامد گفتم : نگران مینام ! نه زنگ میزنه ؛ نه گوشی جواب میده ؛ آدم نمیدونه این بچه کجاست! محسن گفت: جای بدی نیست ؛ نگران نباش!
گفتم:مگه تو میدونی کجاست؟حالا جز عسل و آقای صاحبخانه که هنوز بازی میکردند ؛ همه درگیر همدیگر شده بودیم ؛ مریم رفته بود چای بیاورد.
محسن گفت: میدونم ولی یه رازه!
گفتم : تو با دخترخاله ی من راز داری؟! یعنی چی؟
گفت: با اون نه…با یکی دیگه!
نمیتونم بگم ؛ فقط نگران نباشین….همین! با عصبانیت داد زدم : نگران نباشیم؟! دختره امانته دست من! بگو کجاست ببینم ؟
حامد میخواست آرامم کند ؛ اما آن لحظه میتوانستم محسن را بکشم ؛ داشتم از اضطراب میمردم و او آرام بود ؛ انگار نه انگار که من نگران مینا بودم…
.
محسن گفت:با دوستشه…..دوستشم شاگرد من بوده ! فرید…از اون بچه مایه داراست ؛ اما فراری از خونه…. درسشو ول کرده…افتاده تو کار مواد! گفتم : اونوقت این موادی ؛ با مینای ما دوسته؟!
محسن لبخند یک دزد دریایی را زد ؛ گفتم : عاشق همن ؟گفت: رفیقن!
باید حرفش را باور میکردم؟ یعنی مینا معتاد شده بود؟یا وارد کار قاچاق؟ گفتم : منو ببر اونجا !
گفت: نمیشه ؛ آدم رفیقاشو لو نمیده! اونجا پاتوق همه ی بچه های ماست! نمیخوان لو برن!
داد زدم : من مسول این دخترم ؛ میفهمی؟ فامیل منه ! منو ببر اونجا ! چطوری میگی جاش امنه؟ وقتی توی گروه معتاداست؟!
محسن گفت: میگم امنه ؛ چون خودش پاکه ؛مینا هنوز نمیکشه! گفتم: قلبم درد گرفت از این زندگی!
حامد با سر به محسن اشاره کرد که مرا ببرد؛ دم درگفت : نباید با مینا خشن باشی!
گفتم: میدونم ؛ ولی باید جلوش وایسم ؛ حامد آهسته گفت:شما رازت رو به من نگفتی ! ولی من رازمو بت میگم مانا خانم…..
میدونی همیشه مریم رو دوست داشتم؛ از بچه گیش ؛ تنها عشق و امید زندگیم بوده ؛ نمیخوام یه عمر به پام بسوزه !
اون لایق یه زندگی عاشقانه ست! میخوام عاشق شه…
گفتم : اونکه عاشق شماست!
گفت: نه! به من عادت داره ؛ مثل یه داداش واقعی ! من عشقو میفهمم؛ مریم بهم وابسته ست؛ اما عشق؟…. نه! براش سخته بتونه عاشق مردی شه که یه عمر براش برادری کرده!
میخوام تا دیر نشده به کسی که خوشبختش میکنه ؛ برسه!
من پرستار و دلسوز نمیخوام !
شادی اونو میخوام !
کمکم میکنی؟
گفتم: آره ؛ اما بلد نیستم ؛
گفت: خوبم بلدی!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت بیستم” ]
قسمت بیستم
یادم نیست در ماشین محسن ؛ چه آهنگی پخش می شد… یادم نیست محسن ؛ از آینه ی ماشین ؛ اصلا عقب را نگاه کرد یا نه؟!
… یادم نیست کی از شهر خارج شدیم و در کوچه باغهای خاکی بیرون شهر بودیم !…
یادم نیست کی کوچه باغها تمام شدند و به بیابان رسیدیم و حتی یکبار هم ؛ با هم حرف نزدیم ؛ یکبار هم نپرسیدم کجا می رویم؟ چرا از شهر خارج شدیم؟
فقط یادم هست که نزدیک یک خانه نیمه ویران نگه داشت و به من گفت :
تو پیاده نشو!
پرسیدم: اینجا کجاست؟!…
گفت: ما به اینجا میگیم کارناوال !
چون مثل کارناوال ؛ همه در حال شادی و جشنن!
گفتم: پس چرا پیاده نشم؟…
گفت: این جشن از یه نوع دیگه ست!
میگم بشین ؛ یعنی بشین!
خوشم نمی آمد محسن به من دستور دهد؛ ولی چاره ای نبود ؛ مینا را میخواستم.
زمان به کندی میگذشت ؛ انگار قرن ها طول کشید تا محسن ؛ گوشه ی آستین مینا را گرفته و به طرف ماشین هل داد!…
مینا زیر چشمش کبود بود ؛ جای کبودی؛ تازه نبود ! معلوم بود که مربوط به چند ساعت پیش است؛ مانتویش بوی بدی میداد؛ بوی دود و موادی که نمیشناختم!
نمی توانستم با مینا حرف بزنم ؛ همانطور که تمام راه ؛ با محسن هم، حرف نزدم…
تمام فکرم ؛ پیش آخرین جمله ی حامد بود…اینکه کاری کنم مریم خوشبختی را بچشد و عاشق شود! چرا من؟!…
چرا همیشه کارهای سخت را به من می سپردند؟
من و مریم ؛ فقط چند سال تفاوت سن داشتیم ؛ چرا من باید تلاش می کردم که او خوشبخت شود؟!
وقتی هرگز راهی برای خوشبخت کردن اطرافیانم و حتی خودم بلد نبودم!
اصلا چرا حامد اینها را به من غریبه گفت؟ انقدر این مسئله برایم سنگین بود؛ که متوجه وخامت اوضاع مینا نشدم!
دیدم دارد گریه می کند… محسن؛ بسته ی دستمال کاغذی را به طرف عقب ماشین انداخت.
گفتم : کتکش زدی؟… گفت : نخیر؛ دیگران قبل از من ؛ حسابی تحویلش گرفته بودن ! من نجاتش دادم!
نمیخواست بیاد؛ چسبیده بود به اون الدنگ…. فرید! پسره خمار بود؛
اصلا نمی فهمید دارن چه بلایی سر دوستش میارن!
گفتم: مینا این چه جاهایی که تو میری؟ خب مادرت حق داره میزنتت!… به فکر خودت نیستی؟!
مینا گفت: تو تا حالا عاشق نشدی؟
محسن از آینه نگاه کرد…
گفتم: چه ربطی داره؟!
گفت: اگه شده بودی ؛ نمیپرسیدی چرا میری؟ آدم عاشق ؛ تا ته جهنم هم میره ؛ فقط اگه عشقش کنارش باشه!
محسن گفت: بسه!… دیگه پاتو نمیذاری کارناوال!…بفهم !… یه چیزی میدونم که میگم!
به خانه که رسیدیم ؛ محسن به سمت آپارتمان حامد رفت… گفتم : حالا باید تشکر کنم؟
گفت: من لازم ندارم!…
در را؛ نیمه باز کردم.
عسل و مادر روی تشک کف زمین ؛ خواب بودند؛ چادر و کفش و دمپایی مریم نبود! کیفش هم همینطور…..
معلوم بود فرد دیگری در خانه نیست !
گفتم : مریم خونه ی ما نیست! کجاست؟…
گفت: مگه فضولشی؟ پسر عموشه؛ رفته پیش اون لابد!
گفتم : چرا من نگرانم؟!
وارد خانه شدم… حس کردم یکی دو بخیه ی پایم باز شده اند.
تا آمدم پایم را پانسمان کنم ؛ در زدند؛ محسن بود.
گفت: یه دقیقه میای پایین؟
گفتم: خسته ام ! پام درد میکنه…
رنگش پریده بود…
گفت : من تنهایی نمیتونم !…
دستهایش خونی شده بود ! بوی خون…
خاطرات!… نباید گذشته یادم میآمد!
چه شده بود؟!
محسن داد زد : بیا !… خواهش میکنم…
و کف زمین نشست!… ویران!… و تنها!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت بیست و یکم” ]
قسمت بیست و یکم
با نشستن محسن روی زمین؛ مطمین شدم اصلا زمان وقت تلف کردن نیست!
موضوع جدی بود!… محسن محکمتر از آن به نظر میرسید که بنشیند و سراسیمه باشد!
سریع کفشهایم را پوشیدم؛ به مینا گفتم مواظب عسل و مادر باشد!
درراه پله ؛ فقط یک کلمه گفتم :
من روی خون ؛ حساسم آقا محسن ؛ خاطره ی بد دارم…
نگاه عجیبی به من کرد؛… هزار حرف در نگاهش داشت ، اما چیزی نگفت!
حالا نگاهش دیگر؛ شبیه جنگجویان تاتار و مغول نبود ؛ شبیه رفیقی بود که میخواست چیزی را بگوید و نمیتواند.
انتهای شالم را گرفت و گفت: ببین! اوضاع وحشتناکه مانا … نمیشد به جایی زنگ بزنم… مرسی که اومدی؛…
وحشتناکتر میشد اگه نمی آمدی!
لحنش مرا ترساند !
در خانه ی حامد راباز کرد؛ تقریبا تاریک بود.
فقط یک چراغ مهتابی کوچک روشن بود.
به زحمت نفس میکشیدم.
تمام صندلیها و وسایل واژگون شده بود؛… اتفاق بدی افتاده بود…
محسن گفت: پشت من بیا ! فقط خواهش میکنم کاری که ازت میخوام بکن!… بدون سوال!…
گفتم: حامد کجاست؟
ویلچر خالی حامد را دیدم، واژگون!
محسن گفت: خواسته خودشو تا دم حمام بکشه رو زمین؛ اما دم ویلچر افتاده؛ بردمش اون اتاق؛ بیهوشه!
گفتم: چرا؟… تو حمام چه خبره؟…
جوابش را حدس میزدم. گفت: ظاهرا ما که رفتیم ؛ دعواشون شده… سر چی! نمیدونم!
مریم خانم تو حمامه؛… من نمیتونم بیام…
لباس تنشه؛ خواستم کمک کنم؛ اما کار من نیست؛… رگشو زده!… بیمارستان یا دکتر لازمه….
گفتم: چی؟
من هم بی اختیار نشستم …
گفتم : پس چرا به اورژانس زنگ نزدی؟
گفت: آقا حامد رو نگه میداشتن تا دلیل خودزنی معلوم شه ؛ این قانونه….
بعد حتما شوهر مریم میفهمه … حامد هم که معروفه ! واویلا…همه ی ملت میفهمن….. شلوغ میشه ! هزار تا حرف در میارن…
زخم عمیق نیست ؛ فقط بدنش اسپاسم کرده؛ سنگین شده؛… داره از مچش خون میره؛…
گفتم: محسن! و کلمه ی آقا یادم رفت.
” من نمیتونم ببینم ! ”
من …دکتر ممنوع کرده!…
سه سال با کمک همسایه ها، برادرمو که رگشو زده بود ؛ با بدن سنگین شده، از پله ها پایین میکشیدم …
تا ببریم بیمارستان!
من سه سال بار سنگین بلند کردم، که اونا مادرمو نخوان کلانتری!
چون موقع خودزنی ؛ فقط مادر توی خونه بود …
محسن گفت: خب این مریم طفلی میمیره که!… الانم به تشنج افتاده…
پس باید به اورژانس زنگ بزنیم ؛ و جلوی شوهر مریم؛
این یعنی تمام!
گفتم: وایسا ! نفس عمیقی کشیدم؛… با دست و پای لرزان؛ لای در حمام را باز کردم.
کف زمین و چاهک پرازخون بود…
مریم با مانتو؛ کف زمین خیس؛ افتاده بود؛ حامد پتویی رویش انداخته بود که آن هم ؛ بخاطر لباسهایش ؛ خیس شده بود…
به سختی نفس میکشید و میلرزید.
گفتم: چیشده خدایا؟!
و همانجا بالا آوردم!… محسن آمد … طفلی نمیدانست به کداممان برسد.
به من دستمال داد؛ گفت: کاری که میگم بکن!
این پارچه رو سفت ببند اینجای دستش ؛ که خون بیشتر نره! یه کم بالاتر…آره همینجا ! دستهایم میلرزید…حالا من هم خونی شده بودم!
محسن گفت :
به دکتر میگیم بخاطر افسردگی حضانت بچه ش بوده!…
اینجوری به حامد هم گیر نمیدن.
میگیم تو خونه؛ تنها بوده؛…
دکتر آشنا میخوایم…داری؟
یاد آخرین دکتر برادرم افتادم که از بقیه ؛ مهربانتر بود….. زنگ زدم، محسن؛ گفت: باید به مریم تنفس بدی!
گفتم: بلد نیستم!…
گفت: بیا جلو دختر!…از چی میترسی؟….جلوتر!…
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت بیست و دوم” ]
قسمت بیست و دوم
خود را به مبل نزدیکتر کردم ؛ تا ببینم چه میخواهد بگوید.
آهسته گفت : من برای این صدات کردم پایین ؛ که تو به بیمارستان زنگ بزنی یا اورژانس ؛ نه من!
حالا هم که دکتر داره میاد، من دیگه میرم ؛ بهتره من اینجا نباشم.
با تعجب گفتم وا !….
به وجود یه مرد احتیاجه، من و دکتر ؛ تنهایی ؛ چطوری آقا حامد رو جابه جا کنیم؟
تازه، آقا حامد تو رو آورد که کمکش باشی!…حالا برای چی میخوای بری؟
محسن دستش را میان موهای تاب خورده اش کرد و گفت : تو نمیدونی!…من همه چیزو به حامد نگفتم!
واقعیتش، یه عده دنبالمن…
شاید یه نفر، شایدم بیشتر، من اومدم اینجا پناه بگیرم تا نتونن پیدام کنن، چون آدرس اتاقمو دارن.
اما اگه کار بخواد به بیمارستان و پلیس برسه ؛ منم به عنوان شاهد باید بیام وسط ؛ چون من اول ؛ مریمو پیدا کردم!
باید دروغ بگم که مریم تنها بوده و…
اینم به جرمای من اضافه میشه.
گفتم : باور نمیکنم دلیلت این باشه!
تو بخاطر اما و اگر فرار نمیکنی!
گفت : آره! راستش حس میکنم…
ساکت شد.
گفتم : چی حس میکنی؟
گفت : دعواشون هر چی بوده ؛ عادی نبوده!
آدم تو دعوای عادی ؛ رگ دستشو
نمی زنه!
من بدحالترین آدما رو هم دیدم.
آدم طبیعی، خودش نمی تونه تیغ برداره ؛ این بلا را سر خودش بیاره ؛ حالا چه
برای ترسوندن طرف مقابل ؛ یا تهدیدش ؛ هرچی که بوده ؛ موضوع خیلی مهم بوده،
خیلی جدی تر از چیزی که من و تو فکر می کنیم!
یا به من ربط داره یا به تو!
و من فکر می کنم به تو ربط داره!
آیفون زنگ زد.
گفتم : دکتر اومد!
گفت : ببین من باید برم ؛ یادت باشه ؛ تو مریمو پیدا کردی ؛ تنها بوده!
و بعد حامد رو که آوردن بالا، با دیدن اون، از حال رفته ؛ همین…
به طرف در رفت.
گفتم : دکتر می بینتت که!
گفت : میرم طبقه ی بالا ؛… پشت درشما ؛… وقتی دکتر اومد تو ؛ منم میرم.
گفتم : ترسو ! منو تنها میذاری؟ با عسل ؛ مینا ؛ مادر مریضم و این دو تا ؟ که معلوم نیست کی حالشون خوب بشه؟
برو! تو هم ؛ مثل بقیه برو !
گفت : نه!… من دوستت دارم…
لحظه ای سکوت شد!
گفتم : چی؟!… گفت : دوستت دارم و نمیخوام آویزون زندگیت باشم!
گفتم: چی میگی تو؟!…دو روز نیست منو میشناسی! خوبی؟!
به در تکیه داد ؛… گفت : برای دلی که بتپه ؛ دو روز مثل دو قرنه…این یه رازه ؛ بین من و تو !
حامد هنوز میتونه بچه دار شه ؛ اما شاید فردا دیگه نتونه ؛ اون میخواد تو رو بگیره ؛… هم محرم شین ؛ کمک دستش باشی ؛
هم شاید یه بچه ؛ برای مریم یادگار بذاره ؛ میدونی که عاشق همن!….هر دو ! هر چی میگه ؛ باور نکن !
اگه مریم شوهر نداشت ؛ شک نکن اونو میگرفت ؛ اما تا مراحل قانونی طلاق انجام شه ؛ تازه اگه شوهره ؛ طلاق بده ؛ برای حامد دیره!
خودم حرفاشو پای تلفن ؛ با دکترش شنیدم…
ببین ! دو روز ؛ دو سال یا دو هزارسال ؛ تو با بقیه که دیدم ؛ فرق داری…..باهمه ی آدما….
من دوستت دارم و میدونم تو هم ؛ حامد رو دوست داری ؛ کی نداره؟!….
جای من اینجا نیست!
نه الان که حامد توی این وضعه…
دکتر در زد.
محسن پشت در رفت ؛ دکتر با پرستارش آمده بود ؛ با کیف و سرم و تجهیزات…
حمام را نشانشان دادم و اتاق حامد را…
برگشتم ؛
محسن نبود ؛… عطری که میزد ؛ اما هنوز بود!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت بیست و سوم” ]
قسمت بیست و سوم
روزهای بعد مثل باد گذشت ، مثل شن در طوفان ، مثل خواب زمستان…
تا چند روز آنچنان داغ ماجرا بودم که متوجه غیبت محسن نشدم ؛…
فقط یک چمدان با خودش برده بود ؛…
حامد میگفت ؛ فقط چند دست لباس ؛ کفش اسکیت و چند آلبوم عکس ؛ بقیه وسایلش هنوز آنجا بود.
حامد زود به حال عادی برگشت ؛ اما مریم افسرده بود.
مچ دست چپش را بسته بودند ، عسل را در خانه میدید ؛ اما لبخند نمیزد ؛…
فقط موهای دخترش را مدام نوازش میکرد و میگفت :
هیچوقت عاشق نشو !
هیچوقت عاشق نشو…
و عسل که متوجه منظور مادرش نمیشد ، کنار من و مینا و حامد ؛ روزهای خوبی را میگذراند.
مینا بیشتر در خانه بود ؛…
آشپزی میکرد ؛ درس میخواند ، حالا دیگر مادرش هم میدانست که مینا قرار است مدتی پیش من بماند.
اصلا ناراحت نشد !
حالا میتوانست نفس راحتی بکشد ؛…
هیچوقت رابطه آن مادر و دختر را خوب ندیدم ؛
ولی حس میکردم مینا در خانه ی من ؛ به آرامشی رسیده که هرگز نداشته !
گاهی فرید ؛ عقبش میامد و بیرون میرفتند ؛…
پارکی ؛ کافه ای…
اما دیگر هرگز به آن خانه ی لعنتی ، یعنی “کارناوال ” نرفتند ؛
خودش که اینطور میگفت و رفتارش بعد از رگ زدن مریم ؛ نشان میداد که آرامتر شده است.
او هم ، از وقتی مریم قوی را ؛ در آن حال دیده بود مثل من ؛ شوکه بود !
ما انتظار هر اتفاقی را داشتیم ؛ جز اینکه مریم بشکند ؛… یا ضعیف جلوه کند !
روزها مثل برق و باد گذشت ، دیگر به نبودن محسن طوری عادت کرده بودم که فکر میکردم حضورش ؛ یک خواب بوده است ؛…
مثل اینکه آدم ؛ خواب یک روز بهاری را ، در زمستان ببیند… بلند شود و ببیند برف می بارد !
او یک روز بهاری کوتاه ؛ در زندگی همه ی ما بود که رفته بود و حتی دنبال وسایلش نیامده بود !
اگر واقعا مرا دوست داشت برمیگشت ؛ پس حسش واقعی نبود !
حسی آنی و کوتاه مدت…..
نمیدانم چند روز یا چند هفته گذشت که مریم به حالت طبیعی برگشت ، هیچوقت راجع به آن ماجرا ؛ حرفی نزدیم.
داشتم خانه شان را مرتب میکردم ، که یکی از عکس های محسن را پشت کمد پیدا کردم…
همان عکسی که مسخره کرده بودم !
عکسی که پدرش ، سوار دوچرخه اش کرده بود ؛ و او ؛ رنگ پریده و ترسیده !…انگار قرار بود به کره ی ماه عازمش کنند!
دلم برایش تنگ شد !
با خودم گفتم : خب دیگه لابد ؛ یا رفته یا مرده !
اما من که نمردم !…
ساعتی بعد زمین اسکیت پارک بودم !
پاهایم میلرزید ؛ آمادگی دیدنش را نداشتم و نمیدانم چرا به پارک آمده بودم!
در زمین پارک ؛ همه ی مربی ها مشغول کار بودند ،… اما از موهای مواج و بلند و آن عطر جادویی ؛ خبری نبود !
انگار مغول ها به دیاری دیگر ؛ کوچ کرده بودند ؛…
ناامید برگشتم که بروم ؛ ناگهان از پشت میکروفن ؛ صدایی شنیدم…
محسن ؛ تینا !
با دختر نوجوانی ؛ وارد پیست شد ؛…
ایستادم و مطمئن شدم که مرا دیده ، چون او هم ایستاد ؛…
دختر را رها کرد ؛ به سمت نرده ها آمد در واقع انگار ؛ با کفشهای اسکیتش ؛ پرواز کرد !…
مانا ؛… تو اینجا چیکار میکنی ؟
گفتم : سلام ؛…
آمدم اسکیت یاد بگیرم ؛… اجازه هست استاد ؟!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت بیست و چهارم” ]
قسمت بیست و چهارم
واقعا می خواستم اسکیت یاد بگیرم ؟!
بله میخواستم !
من باید بهترین اسکیت باز زن ایران شوم ؛ اصلا می خواهم مربی اسکیت زنان شوم !
هرکاری را شروع می کنم ؛ سعی می کنم با موفقیت تمام کنم ؛ و حالا اسکیت ؛ انتخاب خودم بود.
در دانشگاه ؛ جزو بهترین ها بودم ؛ چرا نتوانم اسکیت یاد بگیرم ؟
چرا اگر محسن می تواند روی یک پا بایستد و با پای دیگر ؛ چرخ بزند ؛ من نتوانم ؟
از نظر هوشی ؛ از او کمتر نیستم ؛ از نظر جسمی هم ؛ خودم را می رسانم.
تو مانا…
بهترین مربی اسکیت زنان می شوی !…
و این را به محسن ثابت می کنی که آدم هر کاری را بخواهد ؛ می تواند انجام دهد ؛… به شرط اینکه واقعا بخواهد !
این یک جنگ بود ، رقابت نبود ؛…
من برای اثبات خودم ؛ باید می جنگیدم…
منی که حتی از کفش اسکیت می ترسیدم ! این بار دیگر اگر زمین می خوردم ؛ بلند می شدم و محسن فهمید!
خیلی زود ؛ از همان ورود من به پیست ؛ از نترسیدن من ؛… از شجاعت و سرسختی من !
مربی های دیگر ؛ با تعجب نگاهم می کردند…
می گفتند : دفعه ی اولی هستی ؟
می گفتم : اول و نصفی !
و محسن توضیحی نمی داد ؛…
هیچکدام یادشان نبود که من همان مجروح
جلسه ی اول بودم…
همان دختر ترسیده ای که تیزی کفش اسکیت ، پایش را برید !
به پای بچه های کوچک ؛ که تند و تند چرخ می زدند ، نگاه کردم و سعی می کردم از آنها عقب نیفتم.
محسن گفت : تند نرو !… زمین می خوری…
گفتم : دیگه از زمین خوردن نمیترسم !
فوقش یه کم درد داره ؛ بلند می شم !…
بخوام بترسم که اسکیت یاد نمی گیرم !…
محسن گفت : چه عجله اییه که سرعت گرفتی ؟!
قدم به قدم ؛ من اینجوری یادت نمیدما !
صدایش را نمی شنیدم…
دستم را به نرده گرفته بودم ؛ و تند تند جلو می رفتم.
داد زد : اگه راست میگی ؛ دستت رو از نرده ها ول کن !
هنوز زود بود ؛ می دانستم زمین می خورم ؛…
اما گفتم : یا حالا یا هیچ وقت !…
محسن ترسید و به من ؛ ابراز علاقه ی نصفه نیمه ای کرد ؛ و غیب شد !
حتی منتظر جواب من نماند !
من که مثل او ؛ ترسو نیستم !… پس دستم را از نرده ؛ رها می کنم !
می دانستم زمین می خورم ؛ اما ؛ حالا وقتش بود !…
دستم را از نرده رها کردم …
حفظ تعادل ؛ واقعا دشوار شد ؛ اما
می دانستم که آمادگی همه چیز را دارم ،…
حتی تمسخر مردم را…
همین کمکم کرد ؛ همین آمادگی همه چیز داشتن….
دو بار بد جور زمین خوردم…
یکی از مربی ها ؛ آستینم را گرفت و کمک کرد که بلند شوم ؛…
گفت : پاهاتو با فاصله بذار ؛ قدم هاتو درشت بردار !
محسن داد زد :
حرف منو گوش نمیده ! اصلا می بینید کنار مربیش باشه ؟!
خودش را به من رساند ؛ آستینم را با خشونت گرفت…اسیر می گرفت !
و گفت : با هم میریم !
شاگرد ؛ باید با مربیش باشه !… درست نیست مربی های دیگه یادش بدن !
و عمدی سرعتش را تند کرد !
فکر کردم : خب پس اینطوریه ؟!
می خواد رو کم کنه ؟!….
پا به پایش رفتم…
چند بار دیگر سر خوردم ؛…زمین خوردم ؛… بلند شدم ؛ کم نیاوردم !
اگر باید بجنگیم ؛ من هستم !… تا آخرش !
ایران از دشمنانش نترسید !…هرگز نترسید!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت بیست و پنجم” ]
قسمت بیست و پنجم
محسن درک نمی کرد ؛… هر چقدر بیشتر زمین میخوردم ، مصمم تر بلند میشدم ، و او ؛ بیشتر ؛ با تعجب نگاهم می کرد !
چرخ زد و برگشت !… من هم با او چرخیدم.
گفت : چرخو از کجا یاد گرفتی ؟
من هنوز بهت یاد ندادم !
گفتم : مثل نفس کشیدنه !
خودش اومد !
تو چرخیدی ؛ منم حرکت تو رو تقلید کردم !
گفت : ممکن نیست !
دروغ نگو مانا ؛ کی بهت یاد داده ؟
گفتم : حرف زدن رو چی ؟
کسی به تو یاد داده بود ؟
اومدی یه حرفای نصفه نیمه زدی ؛ رفتی !
یه چیزایی که فکر هر کسی رو درگیر میکنه !
یا نگو ؛ یا اونقدر مرد باش که تا آخرش وایسا و بگو منظورت چی بوده ؟!
کسی به تو گفته بود ؛ بیای ذهن منو درگیر کنی ؟…
که مثلا نمیخوای آویزون زندگی من شی ؟…
ولی دوستم داری !…
پس لازمه بدونی !…
ببین! من نه زندگی خاصی دارم که کسی آویزونش شه !… نه عاشق کسی هستم ؛ نه میخوام باشم ! یا کسی عاشقم شه !
میدونی چیه ؟
میخوام معلم اسکیت شم !… اصلا کار دومم شه…!
شایدم تو مسابقات اسکیت شرکت کردم ؛…
ایران ؛ جهان !… چرا که نه ؟! کی میدونه؟
…شاید هم ، برنده ی مدال طلام شدم….
اولین بانوی اسکیت باز قهرمان ایران!
هر چیزی رو با تمام وجود بخوای ؛ میشه….
طوری نگاهم میکرد که انگار میخواست چیزی بگوید ؛ اما جلوی خودش را میگرفت…
آستینم را از دستش رها کردم ، به پای بچه ها نگاه کردم ؛…
همه کم سن ؛ اما راحت و بیخیال ؛ به سرعت ؛ حرکت می کردند…
سعی کردم مدل آنها قدم بردارم ؛ و ناگهان دیدم واقعا دارم اسکیت می کنم !
بدون اینکه دستم به نرده ها باشد ؛ یا تعادلم را از دست بدهم !
سه مربی دیگر برایم کف زدند ،…
محسن جزوشان نبود !
مثل فرمانده ی مغولی شکست خورده در جنگ ؛ وسط زمین ، تنها ایستاده بود !
باد ؛ موهایش را روی چشمانش ریخت ؛ موهایش را از چشمانش کنار نزد ؛…
با تعجب ؛ محو من بود !
وقتی به خانه رسیدم ؛ عسل گفت :
مامانم از عصری داره بهت زنگ میزنه !
گفتم : گوشیم ؛ تو کیفم بود ؛ نشنیدم !…
چیشده ؟
گفت : نمیدونم… پایینه !
حامد در را بازکرد ؛ مثل همیشه مهربان و سر به زیر…. انگار دلش نمی خواست چیزی بگوید که ناراحت شوم !
وارد شدم ؛ مریم داشت شام می پخت.
بوی عطر دلمه ؛ خانه را پرکرده بود !
تا مرا دید ، گفت :
خدا رو شکر ! کجا بودی ؟!… کارت داشتم ؛…
ببین عزیزم ، یه چیزی می خوام ازت بپرسم راستشو بگو !
تو از حامد خوشت میاد ؟
نه به چشم یه قهرمان ؛ به چشم …مثلا یه شوهر؟!
صدای قلبم را میشنیدم ؛
حامد ؛ بیرون گوش می کرد.
گفتم : آخه این چه سوالیه مریم جان ؟ یه دفعه؟
الان فقط یه ماهه که ما ، همو می شناسیم.
نه ؛… معلومه که نه !
مریم گفت : دل آدم ؛ گاهی ؛ یه دقیقه هم براش کافیه ! چه برسه به یه ماه….
گفتم : من ایشونو ، مثل یه برادر بزرگتر دوست دارم ؛ چیزی که کمبودشو دارم ؛… چطور؟
گفت : میتونی به خاطرش ؛ یه کار سخت انجام بدی ؟!
گفتم : تا چی باشه ؟
گفت : من بهش نامحرمم ؛ این شاگرد لبنیاتی هم ، که این روزا کمک می کرد ؛ برگشته شهرش.
ترسیدم !…
ترسیدم چیزی از من بخواهد که
نمی توانستم ! یا نمی خواستم انجام دهم….
رنگش پریده بود ؛…
گفت : امشب مهمون داریم ، باید بیای پایین ؛ پیش شوهر من !
تنهایی باهاش حرف بزن ! خواهش
می کنم….
تو دختر عاقلی هستی ؛ بگو برگشت من دیگه ممکن نیست ؛ طلاق ضروریه !
مساله ی لحظه هاست. لحظه ها و دقیقه ها…من و حامد وقت زیادی نداریم ؛ که توی دادگاهها تلف کنیم ؛ به طلاق رضایت بده و تمام!…
جز عسل ؛ چیزی ازش نمی خوام !
همه ی حقوقمو ، بش میبخشم ….
گفتم : مریم جان ؛ شوهر شما که منو نمیشناسه ؛ درست نیست ! نمیگه این آدم کیه ؛ وسط دعوای ما ؟
گفت : خوبم میشناستت ! تازه به حامد گفته….
آخه تصادفی فهمیده تو هم همسایه ی مایی!
.
گفته ؛ بهترین شاگردشی !
استاد متون کلاسیک !
گفتم : یعنی چی؟ دکتر توکلی ؟!….
مگه ممکنه ؟…
دکتر توکلی مهربون ؛ شوهر شماست؟!….
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت بیست و ششم” ]
قسمت بیست و ششم
اینکه چقدر طول میکشد که شام غریبان ما تمام شود ؛ اصلا مهم نیست… اتفاق بعد از آن مهم است !
اینکه مرا با استادم ؛ آقای توکلی در یک اتاق تنها بگذارند و خودشان ؛ ناپدید شوند و به طبقه ی ما بروند.
برای اولین بار در عمرم ؛ دلم خواست کسی بود که مرا می دزدید و با خودش می برد ؛…
از آن موقعیت هایی بود که اصلا دوست نداشتم !
استاد گفت : جانم دخترم ؟ من در خدمتم.
گفتم : بله ؟
گفت : گفتن میخوای با من حرف بزنی !…
اصلا برای همین دعوتم کردن !… وگرنه مریم ! عمرا منو شام دعوت کنه !
اونم وقتی از من فراریه و نمیخواد نشونیشو داشته باشم !
گرچه من میدونستم اینجاست ؛…
وکیلم دیده بودش ؛ فقط منتظر روز دادگاه بودیم که خود اینم جرمه !
اون در واقع با پسرعموش فرار کرده !
در صورتیکه قانونا ؛ یه زن شوهر داره و مال منه !
گفتم : دکتر ! مریم چون به پسرعموش ؛ محرم نبود ؛ با من زندگی میکنه ؛ هر بار هم میاد پیش پسر عموش ؛ حجاب داره.
اونا از بچگی ؛ همو می خواستن…
دکتر گفت : پس تو رو فرستادن وسط؟
زور خودشون نرسیده ؛ یه دختر بچه رو فرستادن وسط؟
گفتم : من فقط چند سال ؛ از مریم کوچیکترم ؛ گاهی زور دله که باید برسه ؛
از قانون ؛ کاری ساخته نیست !…
یا باید دل کند و رفت یا دل داد و موند ؛ تا آخرش !
گفت : یعنی چی تا آخرش ؟
گفتم : خودتونم میدونید؛ …. اونا از هم جدا نمیشن.
حامد وقت زیادی نداره ؛ چه برای زنده موندن ؛ چه عاشقی !
زندگی این نیست که فقط نفس بکشی ؛ اگه حامد ؛ کاملا لمس بشه ؛ دیگه ازدواج با مریم رو قبول نمیکنه ؛…
فکر میکنه ؛ آینده ی اون دختر رو تباه میکنه.
دکتر توکلی گفت : خب تباه میکنه دیگه !
من از مریم بچه دارم ؛ کنار من خوشبخت بود ؛ موقع ازدواجش مخالفتی نکرد !
مادرم تو یه مهمونی دیدش ؛ منم دیدمش. به نظرم زن آروم ؛ ساده و باشعوری بود…
از وقتی حامد ؛ از خارج برگشت ؛ از این رو به اون رو شد !
من نمیذارم کسی زندگیمو به هم بزنه !
گفتم : خب شاید شما رفتاری کردین ؛ که اون زندگی ؛ ویران شد!
مثلا از کسی خوشتون اومده یا زنی رو صیغه کردین؟!
گفت : پس به تو اینو گفتن ؟
گفتم : نکردین ؟
گفت : اولا ؛ تو فامیل ما نیستی و نمیفهمم چرا دخالت میکنی !…
دوما نکردم …
سوما صیغه کنم ؛ حق منه ! دین من ؛ این اجازه رو به من داده…
بعضی مردا تنوع طلب ؛ زاده شدن ؛…
گاهی اگه شرعی با کسی باشن ؛ چه اشکالی داره ؟
احترام و حقوق مریم ؛ به عنوان زن رسمی من ؛ که سر جاشه !
گفتم پس اینکارو کردین !
گفت : به تو چه ؟
تو فقط شاگرد منی ؛ نه بیشتر !
با تحکم گفتم : طلاقش بدید !
برنمیگرده… حتی اگه رگ دستشو بزنه ؛ که بمیره ؛ میزنه ؛ ولی برنمیگرده !
دکتر گفت : چه غلطا ! مملکت ، قانون داره !
گفتم : دلی که بشکنه ؛ قانون حالیش نیست !
گفت : این وسط ؛ چی به تو میرسه که نخود آش اینا شدی ؟!
فکر کردم هنوز با سوگ برادرت کنار نیومدی !
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت بیست و هفتم” ]
قسمت بیست و هفتم
دکتر توکلی صدایش را بلند کرد ؛ و گفت :
اصلا من صیغه کرده باشم ؛ آقا اشتباه کردم ؛ تموم شد ؛ رفت…
گفتم : و مریم ؛ چطور دیگه به چنین مردی ؛ دل ببنده ؟
گفت : به یه گیاه عنین دل میبنده !
به من که مرد حسابی ام ؛ بچه ازم داره ؛ غلط میکنه دل نبنده !
میدونی حکم این زن ؛ سنگساره ؟!
دیگر نفهمیدم چه شد.
فقط اصطلاح “گیاه عنین” در گوشم می پیچید ! و چه طنین زشت و ناجوانمردانه ای داشت.
توهین به حامد ؛ با این کلمات چندش آور ؛ برایم غیر قابل تحمل بود !
دیگر یادم نیست چگونه از این سوی میز ؛ به آنسو پریدم ؛ و تفی در صورتش انداختم !
لگدهای او را هم ؛ روی کمر و ریه هایم یادم نیست…
فقط درد ، یادم مانده…
پشت هم میزد ؛… حتی نفسم در نمیامد که داد بزنم و کمک بخواهم !…
تا اینکه تمام شد !
یک نفر محکم ؛ او را روی زمین خواباند ؛ و تا میخورد کتکش زد ؛
و مدام می گفت :
زورت به زنا رسیده جونور؟ منو بزن ببینم….
یالله منو بزن ؛ اگه مردی !…
از لای چشمان نیم بسته ام ؛ سایه ی قد بلندش را می دیدم.
توکلی روی زمین افتاده بود ، میگفت :
تو دیگه کی هستی لعنتی ؟… اصلا به تو چه ؟!
میدم پدر همه تونو درآرن !
تا حالا کوتاه اومدم ؛ دیگه نمیام !…
لگدی به کمرش خورد ؛ و فریادش بلند شد.
داد زد : سگ پدر ! خودنویسمو شکستی ! طلا بود !
صدا گفت : خوب کردم ؛ خودتم میشکنم !
نامزد صیغه خونده ی منو ؛ به حد مرگ زدی ؟!
واسه چی رو نامحرم ؛ دست بلند کردی مردک ؟
اونم زن من !…غلط کردی ! جات تو دیوونه خونه ست !
فکر کردی شهر هرته ؛ که با کتک زدن زنا ؛ کارتو جلو میبری؟!
مریم ؛ از همه ش ؛ فیلم برداشته روانی !
حرفاتون ؛…کتک زدن نامزد من !
توکلی از درد لگد سایه ؛ به خودش می پیچید.
سایه ؛ به سمت من برگشت…
محسن بود !
نشست ؛ با دستمالش ؛ خون کنار لب مرا پاک کرد…
انگار نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده ؛…
آهسته ؛ زیر لب گفت : کارش تمومه !
تنفس مصنوعی بهت نمیدم !
میدونم خوشت نمیاد نامزد جون !
اورژانس تو راهه ؛ یه راست پزشک قانونی !
ضرب و شتم زن غریبه ؛ جرمش کم نیست !
ببخش زودتر نیامدم ؛ داشتم خون میخوردم…
مریم ، فیلمو لازم داشت ؛ حامد دستمو محکم گرفته بود؛ خواهش میکرد یه کم تحمل کنم ؛ …
حالا تموم شد قهرمان !
میتونی نفس بکشی ؟!
گفتم : مرسی ! نفس کشیده بودم !
نمیدانم قطره اشک لعنتی چه بود که از گوشه ی چشمم روان شد ؛…
با دستمال ؛ برش داشت و گفت :
این دستمال مروارید رو نگه می دارم ؛…
از درد گریه میکنی ؟!
بعید میدونم !… تو و درد و گریه ؟
گفتم : برای زنا گریه میکنم ؛…
زنای بی کسی مثل مریم !
گفت : مریم خدا رو داره ؛ وگرنه
همه ی ما رو ؛ زیر یه سقف جمع نمی کرد.
صدای بوق اورژانس آمد.
زن همسایه ؛ راه را نشانشان داد …
دو مرد ؛ با تجهیزات وارد شدند ؛
گفتند :
مضروب کجاست ؟
توکلی گفت : منم !
محسن پوزخند زد !
زیر لب گفت :بدبخت ترسو !
مامور اورژانس گفت : به ما گفتن ؛ یه زنه !
به او نگاهی انداختند ؛ گفتند :
شما که چیزیت نیست آقا ! بلند شو! …و به سمت من آمدند…
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت بیست و هشتم” ]
قسمت بیست و هشتم
بعضی از اتفاق ها ؛ یکی دو روز تحت تاثیرت قرار میدهد ؛
بعضی از اتفاق ها تا چند هفته ؛ چند ماه ؛ یا حتی چند سال ؛ با تو باقی
می ماند…
و بعضی از اتفاق ها ؛ تو را به آدم دیگری بدل می کند ؛ آدمی که نمی شناسی !
آدمی که هرگز نبودی !
اتفاقی که بین من و توکلی افتاد ؛ و ماجراهای آن شب ؛ مرا به آدم دیگری بدل کرد.
دقیقا نمیدانستم این آدم جدید کیست ؟!
این مانای جدید ؛ چرا عاصی ست ؟
چه می خواهد ؟!
اما میدانستم که دیگر به آنچه که دارد، راضی نیست ؛ چیزهای بیشتری می خواهد ؛…
می خواهد مبارزه کند ؛…می خواهد بجنگد ؛…
می خواهد عدالت باشد ؛…می خواهد مساوات باشد ؛…
می خواهد از حقوق آدم ها و همجنسانش ؛ بخصوص آدم های ضعیف تر ؛ دفاع کند.
دیگر نمی خواهد همه چیز را در دلش بریزد ؛…
می خواهد فریاد کند !
حتی اگر گوشی ؛ برای شنیدن وجود نداشته باشد.
خودم را ؛ بعد از جریان آن شب ؛ گم کرده بودم….
اما اطرافیانم را ؛ روز به روز بیشتر می شناختم.
حال حامد وخیم تر شده بود…
درد تا کمر ؛ خیلی آزارش می داد و از کمر به بالا ؛ تقریبا بی حس بود.
دکتر گفته بود : بهتر است تمام روز درازکش باشد…
حامد گفته بود : حاضرم بمیرم ؛ ولی رختخوابی نشوم !
از بستری بودن بیزارم !
مریم گفته بود : من حتی اگر لازم باشد ؛ تمام روزها ؛ کنار رختخوابت
می نشینم و با تو حرف می زنم ؛ تا متوجه نشوی که در رختخوابی !
محسن راست میگفت ، بین آن دو ؛ عشق عمیقی بود…
اینکه حامد ، از من خواسته بود ؛ مریم را با خودم اینطرف و آنطرف ببرم و با زندگی آشنا کنم ،
شاید ؛ فقط برای این بود که حواس مریم را ؛ از مرگ تدریجی اش دور کند…
مرگ که فقط ؛ مردن نیست !
مرگ ؛ یعنی احساس نکردن !…
حامد می ترسید ؛ که دیگر ؛ عشق مریم را احساس نکند ؛ به جایی برسد که دیگر ؛
هیچ چیز را احساس نکند !
برعکس ؛ احساسات من قوی تر شده بود ؛…
خیلی قوی !…
مینا را می فهمیدم ؛…تنهایی اش را…
مادری که هم زبانش نبود ؛…
مادری که شاید ؛ دلسوز بود ؛ اما بلد نبود با بچه های این نسل ؛ آن هم دختری نوجوان ؛ چگونه برخورد کند!
خاله ی من ؛ همیشه دیکتاتور مآبی را به دموکراسی ترجیح می داد.
فکر می کرد ؛ با حبس کردن بچه در اتاق و یا کتک زدن او ؛ به نتیجه می رسد !
نتیجه اش این شد که مینا از خانه فراری ؛ و به خانه ی من پناهنده شد !
…و اسم خانه شان که میامد ؛ دچار لرزش می شد.
من هم در خانه به او نیاز داشتم…
رفتارش بهتر شده بود و مادرم ؛ او را پذیرفته بود ؛ غذای دستپخت مینا را می خورد ؛…
مال مرا نه !
دیگر خیلی برایم مهم نبود ؛…انگار بهاری در دلم ؛ در حال شکوفه زدن بود که نمی دانستم چیست !
ساعت ها در خیابان های خلوت ؛ تمرین اسکیت می کردم و سعی می کردم به چیزی فکر نکنم!
به رفتن پدر ؛…
به مرگ مشکوک برادر ؛ که هرگز نفهمیدیم خودکشی بوده ؛ یا اعتیاد دارویی !…
فقط با اسکیت میرفتم ؛ تند و تند
چرخ می زدم…انگار در آسمان بودم ؛ وقتی که تنها بودم!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت بیست و نهم” ]
قسمت بیست و نهم
مادرم ؛ هنوز با من حرف نمی زد…اما
گاهگاهی ؛ نگاهم می کرد ؛ نگاه هایی متعجب ! نگاههایی متقاوت با همیشه….
انگار تغییری را در من حس کرده بود…
انگار با مانایی جدید آشنا شده بود !
من دقیقا نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است ؛…
فقط می دانستم ، بعداز اینکه توکلی را بردند ؛…
بعد از اینکه در دادگاه ؛ رای به نفع ما صادر شد ؛ و بعد از اینکه حکم طلاق را صادر کردند ؛ چیزی در من تکان خورد.
سه ماه باید صبر می کردند…
سه ماه بعد از حکم طلاق ؛ برای ازدواج…
آیا حامد دوام میاورد ؟!
چیزی که در من تکان خورد ؛ قلبم بود ؟
نه !…
حسم بود ؟
نه !…
من فکر کردم ؛ آیا تا به حال عاشق شده ام ؟!
آیا تا به حال ؛ آن گونه که مریم و حامد همدیگر را دوست دارند ؛ کسی را دوست داشته ام ؟
محسن ؛ گاهگاهی به ما سر می زد…
هر بار که سر می زد ؛ وجودش منبع آرامش بود.
مطمئن نبودم احساسی که به محسن دارم ؛ علاقه است !…
بیشتر حس امنیت بود !
نه این نمی توانست ؛ عشق باشد !…
زیاد او را نمی شناختم.
برای عشق ؛ خیلی به شناخت اعتقاد نداشتم ؛…
بیشتر به تپش دل ؛ اعتقاد داشتم.
اما حس نمی کردم که این تپش دل ؛ برای هر دوی ما اتفاق افتاده باشد !
او را نمی دانستم ،…برای من که هنوز ؛ اتفاق نیفتاده بود !
دائم می خواستم ، با همه چیز و همه کس ؛ بحث کنم !
به محسن گفتم : بیا بریم یه جایی !
محسن گفت : کجا ؟!
گفتم : نمی دونم ؛…بریم پیش یه روزنامه نگار…
بریم پیش یه نویسنده ؛…
بریم پیش کسی که بتونه ماجرا رو بنویسه !
آخه نمیشه که !…
خیلی از زنا شرایط مریم رو دارن ؛ و نمی تونن صداشون رو به جایی برسونن !
گفت : از کجا می خوای پیدا کنی ؟!
چرا خودت نمی نویسی ؟!
گفتم : من نویسنده نیستم !…فقط انگلیسی می خونم….
گفت : مطمئنم هر کاری بخوای ؛
می تونی بکنی.
در اسکیت ؛ روز به روز پیشرفت می کردم ؛
حتی یکروز هم ؛ تمرین هایم را از دست نمی دادم.
دیگر تقریبا تمام مربیان مرا ؛
“استاد” صدا می کردند !..
و محسن مانده بود که این همه انگیزه و انرژی از کجا می آید !…
و خودم مانده بودم ؛ که چه چیز را
می خواهم ببرم ؟
چرا می خواهم اول باشم ؟!
چرا می خواهم بهترین مربی اسکیت زنان شوم ؟
چرا می خواهم مدال طلا بگیرم ؟
اما داشتم رشد می کردم ؛ تا اینکه…
اتفاقی که نباید بیفتد ؛ افتاد…
چیزی که از آن ؛ فراری بودم ، احساس می کردم زود است.
یکی ازشب ها ؛ که به خانه آمدم ؛ مریم داشت گریه می کرد …
پرسیدم : چی شده ؟!
گفت : حال حامد خوب نیست ؛ تقریبا بی حس مطلق !
بهیار ؛ تمام آمپول ها رو تزریق کرده ؛ اما تکون نمی خوره ؛…حرکتی نداره ؛ فقط درد رو حس میکنه…
ای کاش ؛ این یکی رو هم ؛ حس
نمی کرد…
گفتم : و عشق رو !
عشق رو هم حس می کنه….
دعا نکن درد رو حس نکنه !…چون اونوقت ؛ عشق رو هم ؛ حس نمی کنه !
خواستم از خانه شان بیرون بیایم ؛
محسن ؛ آنجا بود… اتاق کناری ؛ بیرون آمد.
گفت : کارت دارم.
گفتم : الان نه…
گفت : قصه ی خواب گل سرخ رو شنیدی؟
می خوام برات تعریف کنم….بچه که بودم ؛ مادربزرگم برام گفته بود ….
ولی من ؛ فقط برای تو میگم ؛…
چون می خوام ازت خواستگاری کنم !
جدی…. و با تمام دلم !
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت سی ام” ]
قسمت سی ام
محسن گفت : اومدم با تمام قلبم ؛ ازت خواستگاری کنم ؛ خودت اینو می دونی !
از همون لحظه ی اولی که دیدمت ، می دونستی که احساسم به تو متفاوته…
انگار ؛ با همه دنیا فرق داشتی ؛ چیزی در تو بود که منو به طرف خودش جلب می کرد…
حالا می فهمم این ؛ یه حس لحظه ای نبود ؛ هوس هم نبود ؛…
تو با دیگران فرق داری…
تو ؛ از کنار هیچ کس و هیچ چیز ؛
بی تفاوت نمی گذری….
گفتم : صبر کن محسن !…
من ازت ممنونم که انقدر ؛ منو آدم خوبی
می بینی…ولی من ؛ این حسو به تو ندارم.
گفت : یعنی چی ؟!
گفتم : ببخشید اینجور صریح میگم ؛…
ولی آدم ؛ به هر کسی که ازش تقاضای ازدواج کنه ؛ نمی تونه بگه بله !
می تونه ؟!
محسن گفت : فکر می کردم این حس ؛
دو طرفه ست !
گفتم : دوطرفه شاید ! ولی از طرف من بیشتر ؛ حس احترامه…
حس من به تو ؛ احترام و امنیته…
هر وقت میای ؛ فکر می کنم که امنیت ؛ بالا میره.
بذار من یه کم فکر کنم ؛ ببینم این احترام می تونه ؛ زمانی به عشق تبدیل بشه ؟
به اون عشق آرمانی ؛ که من همیشه تو ذهنم داشتم ؟
محسن تعجب کرد !
گفت : عشق آرمانی ؟!
اینجور عشقا ؛ فقط تو کتاباست…
ما توی قصه زندگی نمی کنیم مانا جان !…
عشق آرمانی ؛ یعنی چی ؟!
ببین ! اینکه من ؛ تو رو دوست داشته باشم و تو هم ؛ منو دوست داشته باشی ؛ همین ؛ برای یه عمر کافیه !
گفتم : نه…
ببخشید ؛ به نظر من شوهر آدم ؛ اول باید پدر خوبی برای بچه م باشه.
قراره یه عمر کنارش باشم ؛ باید باعث رشد هم بشیم ؛ و مهم تر از همه ؛ الگوی بچه ی من باشه…
بتونم برای اون ؛ مثالش بزنم !
محسن گفت : یعنی من ؛ اون آدم نیستم ؟!
گفتم : تو داری تمام تلاشتو می کنی ؛ ولی من فکر می کنم ؛ فقط بعضی از بخش های وجودت رو پرورش دادی…
من مطمئنم که تو ؛ توی رفاقت و ورزش عالی هستی ؛ ولی مطمئن نیستم که ما حرف مشترک زیادی داشته باشیم !…
گفت : مطمئن نیستی ؟!…چرا ؟!
چون دانشگاهو ول کردم ؟
گفتم : نه ؛ من نمیگم فقط دانشگاه مهمه !
گفت : پس برای چی این حرفو زدی ؟!
من چه فرقی با تو دارم ؟
مثلا ؛ چون اندازه ی تو کتاب نمی خونم ؟!
یا چون اهل حرف زدن نیستم ؟
گفتم : خب اینا مهمه ؛ نه ؟!
گفت : نه !…
آدما می تونن با هم فرق داشته باشن ؛ ولی عاشق هم و خوشبخت باشن !
گفتم : ببین ؛ حس آدما به هم از همین جاها شروع می شه…
از حس ها و نگاه های مشترک…
ما زیاد ؛ حس مشترکی نداریم…من این مدت متوجه شدم.
گفت : مرسی ! جوابمو گرفتم !
گفتم : نه ؛ این جواب آخر من نیست !…
یه کم به من مهلت بده !
گفت : من فکر می کنم جواب آخرت بود ؛…
حتما روش فکر کرده بودی که الان انقدر آماده ؛ جواب دادی ؛…
وگرنه انقدر همه چیز برات ؛ حل و فصل شده نبود !
گفتم : وقت می خوام…
گفت : تو با حامد مشترکات داری ! درسته ؟!
اونم ورزشکاره ؛ ولی کتاب می خونه…
شاید مثل تو مطالعه نداشته باشه ؛ ولی بلده خیلی خوب حرف بزنه ؛…
اتفاقات روز جهانو می شناسه.
من فکر می کنم مشترکات تو با اون ؛ خیلی بیشتره !
دوسش داری ؟
گفتم :چه ربطی داره ؟ چرا پای حامد رو کشیدی وسط ؟
ببین ؛ ازدواج ؛ زمین خوردن توی اسکیت نیستا….زمین بخوری ؛ دیگه راحت بلند
نمی شی !….میفهمی که!…
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت سی و یکم” ]
قسمت سی و یکم
گفتم : چرا انقدر بیخودی ؛ پای حامد رو وسط می کشی؟ حامد مال من نیست.
گفت : یعنی چی ؟!
اگه مریمو دوست نداشت چی ؟!
گفتم : ما با اگرها زندگی نمی کنیم.
از روزی که فهمیدم ؛ چقدر همو دوست دارن ؛ لحظه ای هم ؛ احساسی جز حس برادری بهش نداشتم.
نمی تونم جور دیگه ای بهش فکر کنم ؛…
حتی نمی تونم توی ناخودآگاهم و خلوتم جور دیگه ای بهش فکر کنم ؛…
اون مال من نیست !
من تعجب می کنم که آدم ؛ ممکنه به آدمایی دل ببنده که مال اون نیستن ! دلبستن عادی منظورم نیست…
یعنی بخواد کسی رو تصاحب کنه که بهش تعلق نداره….عشق و تعهد دیگه ای داره!
گفت : تو چی ؟!…تو مال کی هستی ؟
گفتم : من فعلا صاحبم خداست…
فقط ازت وقت بیشتری می خوام ؛…باشه ؟!
می خوام ببینم همین قصه ی خواب گل سرخ رو که میگی چیه !
گفت : کمه ؛ چند خطه !
گل سرخ وقتی به خواب میره ؛ تموم زمستونو می خوابه ؛ تا بتونه دوباره توی بهار ؛ غنچه بزنه و شکوفه بده ؛…
یه زندگی تازه !
فقط زمانی این اتفاق می افته ؛ که یه نفر ؛ تو گلخونه ازش مراقبت کنه ؛…
با تمام وجود ؛ با قلبش ؛…
با حسش ؛…دوسش داشته باشه.
گل سرخ خیلی حساسه ؛…
اگه احساس کنه دوسش ندارن ؛ بهار بعدی ؛ شکوفه نمیده ؛…
میمیره ؛ یخ میزنه…توی خودش یخ میزنه ؛…
و اگه حس کنه که منتظرشن که شکوفه بده ؛
بیدار میشه و شکوفه میده !
داستانی که مادربزرگ من تعریف کرد ؛ راجع به دو تا دختر بود ؛
دختر زمستون و دختر گل سرخ.
اونی که فکر می کردن بیدار میشه ؛ دختر گل سرخ بود ،…
اما برعکس ؛ اون هیچوقت بیدارنشد ؛…
چون باور نکرد کسی دوستش داره یا کسی منتظرشه.
گفتم : حالا کسی منتظرش بود ؟!
لبخند زد و گفت : جوابشو باید خودت پیدا کنی.
به نظر تو ؛ برای دختر گل سرخ ؛ هیچ منتظری نبود ؟
هیچ عاشقی نداشت ؟
حتی یه عاشق به درد نخور ؛ مثل من ؟!
هیچکس نبوده که حاضر باشه به خاطرش بمیره ؟!
گفتم : مردن ؟!
مردن مال قصه هاست ؛ محسن !
چیزی که فعلا لازم داریم ، زندگیه !
خودت گفتی این حرفای رمانتیک ؛ مثل عشق آرمانی ؛ یا مردن بخاطر عشق ؛ توی افسانه ها اتفاق می افته…
بیا به واقعیت برگردیم !
الان تو ؛ محسن ؛ یه معلم اسکیت خوبی و یه رفیق بهتر !
منم یه دختر با هزارتا بدبختی…
مادر مریض ؛ برادر مرده و مینا که الان ؛ مسئولش منم !
کمک لازم دارم محسن !
حامدم که هر روز داره ؛ وضعش بدتر میشه ؛… واقعیت اینه !
الان ؛ تنها کاری که می تونیم بکنیم ؛ اینه که کنارهم ؛ پا به پای هم ؛ دوش به دوش هم ؛ به هم کمک کنیم…
من الان عشق و ازدواج نمی خوام محسن جان !
ازدواج الان چه دردی از من و تو دوا می کنه ؟
من ؛ بودن تو رو می خوام ؛ کمکتو
می خوام…
من الان ؛ یه دوست واقعی می خوام…
یه کسی که بشه بهش اعتماد کرد ؛…
یا جلوش گریه کرد !
اگه هستی ؛ منم هستم ؛ تا آخرش…
و بعد ؛ معلوم میشه گل سرخ این قصه کیه ؟!…
کی فصل بعد ، با امید ؛ چشماشو باز می کنه ؟!
گفت : هستم مانا !
جایی که تو باشی ؛ و به کمک نیاز داشته باشی ؛ منم هستم.
قول میدم زیاد جلو نیام !
همیشه یه قدم ؛ پشتت باشم !…
فقط یه خواهش !
وقتی که باید برم ؛…خودت بهم بگو !
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت سی و دوم” ]
قسمت سی و دوم
آن روزها ؛ عقربه های ساعت مثل طناب دار بودند…
تکان تکان می خوردند ؛ اعدامت می کردند ؛…
لهت می کردند ؛…
اما جلو نمی رفتند ؛ زمان نمی گذشت!
محسن را کمتر می دیدم ؛ فقط در پیست اسکیت ؛ سلامی می دادیم و بعد ؛ تکنیک جدیدی…
کم کم ؛ کار به جایی رسید که
می گفت :
دیگه چیزی ندارم بهت یاد بدم ؛ هر چی بلد بودم ؛ یادت دادم.
از این به بعد دیگه ؛ فقط تمرین و تمرین و نگاه کردن به پای قهرمانا و مربیای اسکیت….
فیلم اسکیت حرفه ای زیاد ببین!
گفتم : می دونم ؛ تا همین جاشم ؛ لطف کردی…
نگاهی از سر شانه ؛ به من انداخت و گفت:
لطف !؟
لابد ازدواج کردنم ؛ عین لطف
می دونی !
ولی از دید من ؛ ازدواج کردن ؛ یعنی با هم بزرگ شدن ؛ رشد کردن….این کجاش اشکال داره؟
گفتم : اشکالی نداره محسن…ولی
می دونی آرزوی من همیشه ؛ چی بوده ؟
یه درخت باشم…
ریشه هام توی خاک ؛ شاخه هام پر از میوه…
هر رهگذری که از کنارم می گذره ؛ میوه ای به رایگان بچینه و ببره….مهربونی ؛ دانشی اگه بلدم ؛ کمکی اگه از دستم برمیاد…
تنم که خاکه و خاک میشه…
تا وقتی زنده ام ؛ شاخه هام ؛ میوه باشه ؛ برای رهگذرای گرسنه ای که نیاز دارن…
ازدواج مسئولیت میاره !
گفت : نمی خوام درباره ش حرف بزنم ؛ تا وقتی با خودت به نتیجه نرسیدی ! بلاتکلیفی …
شایدم اینجوری تظاهر میکنی.شاید خوب میدونی وقت نمیخوای….
جوابت به من ؛ منفیه !
سکوت کردم ؛ گفت :
می خوام برم پیش حامد ؛ حالش خوب نیست.
گفتم : منم باهات میام ؛
گفت : یه موضوع مردونه ست ؛
نمی تونم به تو بگم !
می دونی که دو ماه دیگه ؛ عده ی مریم تموم میشه ؛ و اونا می تونن قانونا ؛ با هم ازدواج کنن.
گفتم : چه قشنگ !
گفت : چیش قشنگه ؟
گفتم : عشقشون !
معلوم نیست کدومشون پیچکه ؛ کدومشون دیوار !
گاهی که حال حامد خیلی بد میشه ؛ فکر می کنم پیچکیه که به دیوار مریم ؛ تکیه کرده…
اما خیلی وقتا ؛ حس می کنم ؛ مریم لطیف و شکننده ست…
باهوشه ؛ ولی ترد و آسیب پذیره !
شاید اونه که به دیوار حامد تکیه کرده…
روز اولی که حامد رو دیدم ؛
نمی شناختمش.
حتی نمی دونستم قهرمان والیباله !
ولی محکم بود و مرد…خیلی استوار و باوقار ! روی همون ویلچر !
فکر کردم چه خوشبخته ؛ زنی که
تکیه گاهش ؛ حتی مردی روی ویلچر باشه ؛ اما تا این حد استوار !
خیلی عشقشون زیباست…
اینکه معلوم نیست کدوم پیچکه ؛ کدوم دیوار ؟!
و جاشون مدام عوض میشه !
جای پیچک و دیوار ؛ ولی هر دو ؛ با هم رشد می کنن.
پیچک نباشه ؛ دیوار هم نیست و برعکس…دیوار با پیچکه که عطر و رنگ و بو داره ؛ وگرنه یه مشت سنگ و خاکه….
گفت : ماچی ؟!
گفتم : محسن جان !…می خواستی بری پیش حامد !
گفت : نه جدی…ما چی !
کدوممون پیچکه ؛ کدوم دیوار ؟
گفتم : ما دو تا ؛ بدبخت تر از اونیم که هیچکدوم پیچک باشیم و دیوار…
هنوز داریم یاد می گیریم محسن !
هنوز داریم امتحان پس میدیم !
گفت : فقط یه سوال ! مطمئن باش حسودی نیست…
اگه من وضع مالی خوبی داشتم ؛ اگه به جای این اتاق اجاره ای ؛ یه خونه ی خوب داشتم…
یا یه مدرک دانشگاه ….
فکر می کردی ؛ اهدافمون نزدیک تر بشه ؟
گفتم : وای محسن ؛ بحث پول و مدرک نیست !
بحث نوع نگاهه !
یه نگاه ممکنه ؛ خیلی سرشار باشه ؛ خیلی بفهمه ؛ ولی طرف درس خونده نباشه !
تو مثل خود من ؛ هنوز خامی !
گفت : اگه خونه داشتم ؛ اونوقت زنم می شدی ؟! مگه نه؟
افت داره ته جنوب شهر ؛ تو یه اتاق ؛ زندگی کردن ؟!
گفتم : فکر می کنی چون جنوب شهر؛ تو یه اتاق ؛ زندگی می کنی ؛ زنت
نمی شم ؟! خدایا !
وای… چقدر بچه ای محسن !
همینه که منو ازت دور می کنه ! به خدا ؛ همین منو ازت دور میکنه…
از یه ور میگی ؛ ازدواج یعنی با هم ؛
رشد کردن ؛ از یه ور بحث پول و مدرکو وسط میکشی ؟!…
همین منو ازت دور می کنه محسن ! ….بزرگ شو ! بزرگ شو !
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت سی و سوم” ]
قسمت سی و سوم
محسن فکر میکرد ؛ زندگی در یک اتاق ته شهر ؛ برای من فاجعه است….
گفتم : تو نمی دونی من تو چه شرایطی زندگی کردم !
گفت : پس تو چی می خوای از یه مرد؟!
گفتم : همین که گفتم ؛ پیچک و دیوار!
بدون هم ؛ یه چیزی کم دارن !
گاهی این ؛ سر روی شونه ی اون ؛ میذاره و گاهی اون ؛ سر روی
شونه ی این !
محسن گفت : چه جوری اینو باید بهت ثابت کرد ؟
گفتم : ثابت کردنی نیست…به وقتش ؛ خودش ثابت میشه.
گفت : باید برم پیش حامد ؛…رفت…
روی زمین نشسته بودم ؛ ساندویچ
می خوردم.
پشت سرم ؛ چند مربی با هم حرف
می زدند ؛ حواسشان به من ؛ در آنسوی نرده ها نبود !
یکی شان گفت : محسن ؛ از وقتی این دختر رو دیده ؛ دل به کار نمیده….
تو مسابقات قهرمانی اسکیت ؛ اول می شد ؛…
انصراف داده ابله !
اون یکی گفت : چرا ؟!
دختره ؛ جوابش کرده ؟…
پس یه دخترم پیدا شد که به آقا محسن ما ؛ بگه نه !…
ایول !
یکی دیگرشان گفت : دختره یه جور خاصیه ؛ نه خوشگله اونجوری ؛ نه تیپ میزنه ! … انگار فقط می خواد بهترین باشه !
محسن یا هرکس دیگه ای ؛ مربیش بود ؛ براش فرقی نمی کرد ؛…عشق رو ؛ تو رفتار این دختر ؛ من نمی بینم والله….
دوست دختر من ؛ اگه یه ربع ؛ فقط یه ربع ؛ از من ؛ بی خبر باشه ؛ بیست بار زنگ می زنه !
اما این دختر ؛ مانا ؛ تو تموم مدتی که تو پیست اسکیته ؛ محسن با بقیه ی مربیا ، براش یکیه !
فقط میخواد از همه یاد بگیره ! بیچاره محسن ؛ سر کاره ؛ بنده خدا !…..
یکی دیگرشان گفت :
چه بی حسه این دختر !….. تمام پارک آخر شب میان ؛ شیرین کاری و اسکیت بازی محسنو ببینن!
اولی گفت : ما که نمی دونیم بچه ها ؛ شاید دختره ؛ یکی دیگه رو دوست داره…
هرچی هست ؛ محسن که بچه های کارناوالو ؛ انقدر آدم کرد ؛ خودش تو بد مخمصه ای افتاده طفلی !
عشق یه طرفه ؛ مثل سگ هار ؛ آدمو گاز می گیره !
ساندویچ در گلویم گرفت ؛ ولی جلوی خودم را گرفتم ؛ سرفه نکردم تا متوجه من نشوند !
اتاقی در جنوب شهر !…
مسخره بود !…چنین چیزی مانع ازدواج من نمی شد…نه ! هرگز !
ناگهان یادم افتاد ؛ روز اولی که محسن را دیدم ؛ فکر کردم ؛ چه جوون خوشتیپه !
باشخصیت هم هست !
چه چیزی ؛ مرا از او دور می کرد !
می دانستم ؛…
می دانستم چه چیزی مرا می راند ! مرا فراری می داد….
درختی بودم ؛ ریشه در خاک…
اما هنوز میوه ای نداده بودم ؛ هیچ کار مهمی در زندگی نکرده بودم !
سختی زیاد کشیده بودم ؛ درس زیاد خوانده بودم ؛ اما میوه هایم کو ؟!
بار زحمت هایم ؛ کجا به دست مردم
می رسید ؟
هنوز برای ازدواج ؛ زود بود! …
یک بار ؛ فقط یک بار ؛ اگر میوه
می دادم ؛ بعد از آن می توانستم ؛ به پیشنهاد محسن فکر کنم ؛
نه اینکه فکر نکرده باشم ؛ به طور حسی ؛ فکر کنم…
هر چه بود ؛ حس من به محسن ؛ آن حس عاشقانه ای نبود ؛ که محسن به من داشت….
به خانه رفتم.
مریم ؛ در خانه ی ما ؛ گریه می کرد.
گفتم : چی شده ؟!
گفت : دقیقا یه ماه و نیم مونده ؛ تا…
گفتم : می دونم ؛ بعدش ؛ انشالله ازدواج می کنی گلم دیگه…
گریه نداره !
گفت : دکتر گفته ؛ حامد داره کاملا فلج میشه.
گفتم : اگه بشه ؛…تو ؛ باز زنش
می شی؟!
گفت : معلومه ! همه ی عمر ؛ مثل کنیز ؛ کنارش می شینم ؛…
مثل داستان سنگ صبور ؛ هر شب ؛ یه قصه ؛ براش میگم و یه سوزن ؛ از تنش در میارم ؛…
تا اینکه ؛ تموم سوزن هایی رو که
بی حسش کرده ؛ از تنش در بیاد !
طلسم این سنگ شدن قهرمان من ؛ باطل شه !
گفتم : پس چرا گریه می کنی ؟!
گفت : چون ازدواجم ؛ داره نزدیک میشه !
این گریه ی خوشحالیه !
برای اولین بار در عمرم ؛ به حال کسی غبطه خوردم !…
مریم عاشق بود…حامد ، عاشق بود !
پیچک و دیوار ؛ به هم جان می دادند ؛ با هم نفس می کشیدند ؛ روحشان ؛
در هم پیچیده بود ؛ عطرشان ؛ یکی بود….
پایین رفتم.
محسن را صدا زدم ؛ گفتم :
محسن!
ببین..بیا با من مسابقه ی اسکیت بده !
چهره اش درهم رفت…
طوری که انگار وحشتناکترین خبر دنیا را شنیده باشد! …
هر کی برنده شد ؛ شرط میذاره که چی می خواد ! اون یکی هم باید قبول کنه…..
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت سی و چهارم” ]
قسمت سی و چهارم
از روزی که پیشنهاد مسابقه ی اسکیت را به محسن دادم ؛ یکی دو روزی غیب شد.
به حامد سر نمی زد ؛ مگر آخر شب…
دیگر هرگز ؛ شب نمی ماند.
از آن روز ، تا روز مسابقه ؛ فقط به یک چیز فکر می کردم ؛
این یک مسابقه ی عادی نبود !
نشان دادن توانایی های فردی هم نبود ؛ اثبات توانایی ورزشی و بدنی هم نبود!
برنده ؛ مدال طلا نمی گرفت !…
این یک مسابقه ی حیثیتی بود.
مسابقه ای برای اینکه ثابت کنیم کدام یک ثابت قدمیم؟!
کدام یک صادق تریم ؟!
و عشق یعنی چه ؟!…
و دم از عشق زدن ؛ آسان است اما ؛ به راستی عاشق بودن چطور ؟
می خواستم بفهمد ؛ عشق به این آسانی نیست !
در حرف زدن زیباست ؛ ولی وقتی در عمل ؛ عشقت ؛ رقیبت میشود ؛ خودت رانشان می دهی.
آیا او ؛ حریف است یا معشوق ؟! اینجاست که فرق عاشق راستین و دروغین ؛ معلوم میشود…
در عشق واقعی ؛ به نظرم باید آماده باشی همه چیزت را به خاطر معشوق ؛ از دست بدهی ؛…
پس مسابقه ی سختی بود !
من فکر می کنم ؛ محسن باهوش تر از آن بود که این را نفهمیده باشد !
در این مسابقه ؛ شاید برنده ؛ بازنده بود و بازنده ؛ برنده !…
بستگی داشت ؛…
بستگی به خیلی چیزها…
من با استادم ؛ مسابقه می دادم که برای تیم ملی انتخابش کرده بودند.
استادی که تمام فوت و فن این ورزش را بلد بود و از کودکی ؛ اسکیت زیر پایش بود ؛…
و من دختری با جثه ی نحیف ؛ که تازه اسکیت یاد گرفته بودم ! و فقط سرسختی ؛ مرا بر آن داشته بود که اسکیت باز خوبی باشم ؛…
نه برترین اسکیت باز دختری که وجود داشت ؛…
فقط یکی از خوب ها…
اما همین یکی از خوب ها ؛
می خواست با یکی از بهترین ها مسابقه دهد !…
یکی از بهترین مربی ها !
چرا ؟!
و شرط فرد برنده چه بود ؟!
باید مسابقه انجام می شد ؛ تا طرف برنده ؛ شرط خود را اعلام می کرد.
اکنون نمی توانستم حتی درباره شرط ؛ فکر کنم ؛…
اکنون فقط باید برنده می شدم و دلیل داشت !
مینا را صدا کردم و گفتم :
ببین ! دوست پسرت ؛ معلم اسکیت بوده؛ نه؟ تو همون پارک ؟
گفت : فرید ؟! آره … چطور ؟
گفتم : حدس زدم ؛ از نوع حرف زدن محسن درباره ش ؛ حس کردم خصومتی بینشون وجود داره…یاشایدم یه نوع رقابت…نمیدونم !…
از برخورد بدی که تو ؛ اوایلش با محسن داشتی ؛ از اینکه محسن به فرید میگفت پفیوز !….کلا حدس زدم ؛ فرید رقیب عشقیش نبوده ؛ رقیب کاریشه !….
حالا هرچی که هست ؛ ببینم فرید اونقدر معتاد نیست که نتونه اسکیت کنه ؛ درسته ؟!
گفت : نه ! خیلی هم خوب کار می کنه. ولش کنی از اینجا تا توچالو ؛ با اسکیت میره و برمیگرده ….
اعتیادشم تحت کنترله….
الان که تو ترکه ؛ بعدشم اسکیت تو خون این پسره !
محسن همیشه دروغکی می گفت ؛ اون شاگردشه ! کدوم شاگرد بابا؟!
فرید ؛ بچه گیاش اسکیت رو ؛ کانادا یاد گرفته ؛ بهترین مربی بود ؛ قبل از اینکه معتاد شه ! من اول ؛ شاگرد محسن بودم ؛ دو جلسه….
اما کار فریدو که دیدم ؛ رفتم شاگرد اون بشم…. اما دیگه متاسفانه ؛ بخاطر اعتیاد ؛ داشتن بیرونش میکردن !
شایدم محسن براش زده بود…
گفتم : ببین ؛ یه چیزی می گم ؛ منو مسخره نکنی یه وقت !….
ولی من می خوام ؛ فرید یه مدت ؛ معلمم بشه !
چشمان مینا از تعجب گرد شد.
گفتم : حالا نوبت توئه که به من کمک کنی !
فقط می خوام ازش؛ یه سری فوت و فن استقامت یاد بگیرم…
مسابقه ی ما ، مسابقه ی تکنیک نیست! ؛ مسابقه ی سرعت و استقامته !
هرکی بتونه از اول بلوار کشاورز ؛ تا میدون هفت تیر رو ؛ بدون اینکه زمین بخوره ؛ بدون اینکه تصادف کنه ؛ یا بدون لحظه ای مکث ؛ تا آخر بره ؛ برنده ست…
هر کی سریع تر به خط پایان برسه ؛ برنده ست!
همه جام اعلام میکنیم ؛ مجوزشم ؛ از طرف باشگاه خود محسن میگیریم…
من فقط الان یه کم کمک لازم دارم ؛ بهش میگی بیاد ؟
گفت : فرید به تو اسکیت یاد بده ؟… برای مسابقه با محسن ؟!
چرا می خوای این کارو کنی مانا جان؟
این خودکشیه !… محسن وارده ؛ تو کارش !
خودمونیم ولی…تا حال همه رو زمین زده ؛ اما زمین نخورده !
گفتم : پدرم می گفت مرد در عمل شناخته میشه !به خصوص مرد عاشق!
میخوام توی موقعیت عمل ؛ قرارش بدم…باید بشناسمش…
ازدواج شوخی نیست!
فقط فرید باید یه کم ؛ روشهای استقامتو یادم بده !
اگه ؛ یه دفعه یه موتور بپیچه ؛ یا یه دفعه ؛ یه ماشین بیاد…یا حتی محسن طرفم بیاد و جلوی راهمو بگیره ؛ من چیکار کنم ؟!
من اینارو بلد نیستم !….بهش میگی؟!
مینا سرش را به علامت تایید تکان داد…
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت سی و پنجم” ]
قسمت سی و پنجم
فرید آمد ؛ رفتارش خجالتی تر از آن بود که حدس می زدم ؛ اما چشم های شیطانی داشت ؛…
من به اینجور آدم ها می گویم : بچه تخس !
حالا ؛ چشمانش به من چه ؟
آنچه که برای من مهم بود ؛ قدرت اسکیتش بود !
به من گفت اسکیت کن ؛ ببینم ! دیگر آنقدر روی اسکیت راحت بودم؛ که انگار آن کفش سنگین ؛ پایم نبود!
فرید گفت : سرعتت خوبه ؛ اما چند تا فوت و فن لازم داری؛ که اگه یه اتفاق غیرمنتظره افتاد ؛ تعادلتو از دست ندی! میدونی ؛ بدی اسکیت توی خیابون چیه؟
حتی یه گربه یا کلاغ ؛ رد شه میتونه کله پات کنه! آدما که دیگه هیچی…به خصوص اگه غرض مرض داشته باشن ؛
چون مسابقه ی تو ؛ تکنیک نیست ! سرعت و استقامته…پس هر چیزی سرعتتو کند کنه ؛ کارت تمومه!
می دونی اگه زمین بیفتی ؛ باختی ؟! محسن برنده ست ! حتی فرصت بلند شدن نداری…اون نمیفته! تاحالا ندیدم بیفته.تا هفت تیر رو یه سوت میره!…
و بدتر اینکه ؛ اونجا پر از طرفدارای محسنه ! کی میخواد یه دختر گمنام ؛که شاگرد محسن بوده ؛ اول شه؟
حتی مربیای زن اسکیت نمیخوان! چون تو رقیبشون حساب میشی اونوقت !
محسن برای تیم ملی و مسابقات خارج از کشور دعوت شده ؛ هنوز نرفته؛ ولی مطمینم میره ؛ جاه طلبیشو میشناسم ؛ اونوقت بذاره یه دختر جوون ؛ ازش ببره؟!
تمام زندگیش که بر باده !…حتی روش نمیشه دیگه بیاد پیست پارک ؛ درس بده…یعنی دیگه راهش نمیدن!
اسکیتم ؛ قوانین بیرحم خودشو داره..یا نباید باشی ؛ یا باید بهترین باشی….وگرنه از کارناوال و کارتون خوابی سر در میاری!مثل من!
گفتم!از محسن می خوای انتقام بگیری؟ یا می خوای به من کمک کنی ؟! دارم میترسم از حرفات!
گفت : دو تاش یکیه !
خانم عاقلی به نظر میای !
از دخترای شجاع خوشم میاد !
مینا خیلی عوض شده ؛ حتما ؛ به خاطر تاثیر تو بوده…اما محسن… بدم نمیاد.یه بارم؛ تو عمرش ببازه ؛
اینو لازم داره که یه کم از غرورش کم شه !…گرچه بعید میدونم…بد حریفی انتخاب کردی !
خب شروع کنیم ؟!…
از آن روز به بعد ؛ کار من شده بود ؛ در کوچه های تاریک ؛ در کوچه های روشن ؛ در کوچه های کوتاه و بلند شمال شهر ؛
که تپه و سرازیری داشتند ؛ تمرین اسکیت کردن با فرید…حتی در پارکهای جنگلی که راه رفتن هم دشوار بود!…
میگفت: فکر کن باید بااین کفشا ؛ از کوه بالا بری و حتی سر نخوری…این یعنی مسابقه با محسن !
مینا هم؛ روابط عمومی مسابقه شده بود.
مجوزها را می گرفت ؛ به باشگاه محسن میرفت ؛ به اداره ی کل تربیت بدنی؛ به دروغ گفته بود که من برای پول شیمی درمانی مادرم ؛
به چنین مسابقه ای نیاز دارم ؛ و به روش کودکانه و چهره ی مظلومنمایش ؛ و البته با حمایت مستقیم رییس باشگاه محسن؛ مجوز را گرفته بود و حالا داشت خبر رسانی می کرد.
اسکیت استقامت ؛ اسکیت ماندن ؛ اسکیت خسته نشدن و اسکیت روی خط زندگی و عشق !
حامد ؛ آن روزها؛ فقط با تعجب نگاهم می کرد ؛…
انگار تا ته ذهنم را خوانده بود. چهره اش سنگی بود.نه تعجب! نه غم؛ نه استرس.انگار همه ی ماجرا را تا آخر میدانست…
او هردوی من و محسن را دوست داشت…پس تصمیم گرفته بود سکوت کند.
مریم ولی نگران بود…مدام می گفت : آخه برای چی؟ مگه مجبوری؟ اون ؛ شغلشه؛ توی شغل ؛ کسی به کسی رحم نمیکنه که!
فرید به من یاد داد تا جایی که
می توانم نیفتم؛ و مواظب عوامل پیش بینی نشده باشم؛ آخرین تکنیک سخت ترین بود؛اینکه اگر محسن مقابلم بپیچد؛
چه کنم!کاری که بعید نمیدانست و برای من؛ بسیار خطرناک بود!
گاهی وقت ها از پشتکار و سماجت من تعجب می کرد و می گفت : آفرین دختر…ایول ! تا حالا زن این مدلی ندیده بودم !
کاش مادر منم ؛ مثل تو بود و جلوی زندگی کم نمی آورد… توضیح بیشتری درباره ی مادرش نداد.من هم ؛ نمی پرسیدم
روز مسابقه رسید !
محسن حتما می دانست که فرید ؛ مدتی معلم من بوده ! خبرهای بچه های کارناوال را به او ؛ زود می رساندند
کلی نفوذی آنجا داشت که برایش میمردند!
فرید دو هفته ای بیشتر ؛ با من کار نکرده بود !
واقعا آماده بودم ؟! در برابر دزد دریایی کاراییب که همه ی عمرش را با اسکیت ؛ روی زندگی بیرحم ؛ موج سواری کرده بود ؟!
و حالا یک دختر دانشجوی زبان انگلیسی میخواست اعتبار و نام و شغلش را از او بگیرد؟!
محسن با خشم ؛ روی نیمکتی نشسته بود؛ و کفشهایش را پایش میکرد ؛ به من گفت :
همه شاگردا و مربیای باشگاه ها اومدن که !
نمی خواستم انقدر سر و صدا راه بیفته! فکر میکردم یه مسابقه ی خصوصی من و تویه ! فوقش با چند تا از بچه های پارک! کی به اینا خبر داده؟!
زانو بندش را با خشم بست.
گفتم : ببین! مسابقه ست دیگه !
توی اتاق تاریک که نمیشه ! باید تماشاگر داشته باشه ! مسابقه که خصوصی نمیشه!
می ترسی ؟!…
پوزخندی زد و گفت : من و ترس ؟!
تو چیزی خوردی ؟! حالت خوبه ؟
هنوزم دیر نیست برای انصراف ! میخوای بگم فشارت افتاده؟ همه هم باور
گفتم: تو میخوای انصراف بده ! من میتونم اعلام کنم فشار تو افتاده ؛ چون رنگتم بد جوری پریده ها !
اونوقت ببین ؛ شاگردات و طرفدارات چه حالی پیدا می کنن !
گفت : مانا ؛ من تو رو نمی فهمم… واقعا ! در چشمانم ؛ خیره شد…گفت :
این مسابقه برای اینه که ثابت کنی اسکیتت از من بهتره ؟!…
میدونی که نیست ! من معلمتم دختر ! من با اسکیت ؛ زنده موندم ؛ و گرنه الان ؛ توی اون کارناوال لعنتی بودم…
می خوای بگی شجاعی یا من ترسوام ؟ خب که چی ؟!…اصلا هر چی؟ انقدر مهمه؟! مثل بچه بازیه !
گفتم : برای من مهمه…بله ! خیلی چیزا مثل بچه بازیه…حتی گاهی حس عاشق شدن…
این مسابقه برای اینه ؛ که به خودم ثابت کنم ؛ استقامت دارم ؛ نمی ترسم ؛… حتی از رقیب قدر!….
چون زندگی پر از رقیبای قدره….توی هر کاری ! حتی عاشق شدن…آدم فکر میکنه عاشق شده ؛ اما بچه بازیه…..
و سومیشم که مهم ترین دلیله ؛ بعد از مسابقه بهت میگم !
بر خلاف آنچه فکر می کردم ؛ فقط مربیان و شاگردان اسکیت ؛ نیامده بودند ؛
افراد زیادی در محوطه ی بلوار ؛ جمع شده بودند. مردم عادی که نمیدانم چطور از طریق فضای مجازی ؛ خبردار شده بودند !
شاید کار مینا و فرید بود !…
هجوم افراد داشت مرا هم ؛ اذیت میکرد ؛ اما سعی میکردم نگاهشان نکنم…
چون داشتند متلک میگفتند و حرفهای بی ادبی….بیشتر درباره ی من ؛ خطاب به محسن !
پلیس ها مجبور بودند مدام ؛ در صف هایی ؛ جمعیت را منظم و مهار کنند و تهدید کنند که در صورت عدم رعایت نظم ؛ مسابقه را تعطیل میکنند !
یک لحظه فکر کردم ؛ بین جمعیت ؛ مادرم را دیدم ؛…
ولی اشتباه کردم !
عجیب بود که باید مقابل این همه آدم ؛ از یک قهرمان اسکیت خوش تیپ ؛ با این همه طرفدار دختر ؛ برنده شوم !
و در واقع ؛ او را از زندگی ساقط کنم! زندگی که همه ی عمرش ؛ با زحمت ساخته بود ؛
اما حس بدی نداشتم ؛ با خودم میگفتم : رقابت سالم ؛ رقابته….باعث رشد آدم میشه….حتی رقابت عشقی!
و اگر می باختم چه ؟!…
به قول اسکارلت اوهارا ؛ فردا
درباره ی آن فکر می کردم.
سوت داور !
مسابقه شروع شد…
گفتم : خدایا ! این من و این تو !
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت سی و ششم” ]
قسمت سی و ششم
سوت داور ؛ هنوز در گوشم بود…
دیگر نه مردم را می دیدم ؛ نه چیزی می شنیدم…
حتی رقیبم را نمی دیدم !
می دانستم که فرید ؛ مینا ، مریم و عسل را سوار موتورش کرده و پا به پای ما می آیند و مرا تشویق می کنند ؛…
تنها مشوقان من !
اما چیزی نمی شنیدم.
سوت داور کافی بود تا فقط صدای آژیر آمبولانس را بشنوم ؛…
برای بردن پدرم آمده بودند !
که روی زمین پشت بام افتاده بود و کف از دهانش می رفت !
همسایه ها می گفتند : نترسین ! حتما فشارش افتاده ؛…
اما سکته ی مغزی بود !
تا پول بیمارستان جور شود ؛ نصف مغز ؛ مرده بود…
سوت داور ؛ صدای آژیر ماشین پلیس بود ؛…
وقتی جسد نیمه جان برادرم را می بردند ؛ و سوال هایی که می پرسیدند !…
” چی شده ؟ چطور ضربه دیده ؟ کی توی خونه بوده ؟! “…..
“مادرتون ؛ باید با ما بیان خانم”!
گفتم : ایشون بیمارن ؛ تازه موقع حادثه ؛ خونه نبودن ؛ من بودم ؛ من میام !
و می رفتم….
انگار می خواستم پرواز کنم و می گریختم از این خاطرات تلخ…
سوت داور ؛صدای باز شدن در مطب دکتر بود…
“خانم متاسفانه مادرتون”…
اتاق ، ناگهان تاریک شد !…
“اوضاع مادرتون اصلا خوب نیست ؛ باید سریع عملش کنید !”
پرواز می کردم که خاطرات مرا نگیرند ؛…
مرا اسیر خود نکنند !…
اما قوی بودند ؛ قوی تر از حریفم…
پابه پای من می آمدند و من از دست آنها
می گریختم ،…
اگر مرا می گرفتند ؛ رهایم
نمی کردند !
سوت داور ؛ صدای باد در حصیرها بود ؛…
وقتی رئیسم ؛ به سمت من آمد !
دیر وقت بود ؛ اضافه کاری اجباری !…
هیچکس به جز من و او ؛ در اداره نبود ؛…
روی میز پریدم… کاتر را ؛ نزدیک گلویم گرفتم ؛…
گفتم : نزدیک شی ؛ می زنم !
گفت : احمق ؛ بیا پایین ! همسایه ها می بیننت !…
زنم می فهمه !
گفتم : تو اول برو بیرون !…
و دویدن ! یکنفس !…
با پای برهنه در کوچه های دربند…
حتی کیفم را جا گذاشته بودم ؛ کفشم یک
لنگه اش درآمده بود ؛ آن لنگه را هم انداختم که سریع تر بدوم ؛…
مثل سرای مردگان بود زیر برف !
حتی یک ماشین رد نمی شد ، تا مرا سوار کند ؛…
حتی یک آدم دزد !
کسی احتیاجی به یک دختر دونده ی پابرهنه زیر برف ها نداشت !
و صدای موتور رئیسم را ؛ از دور
می شنیدم !
برو مانا ! برو ! زود باش! در یک خانه را بزن مانا !…
این ساعت ؟!… باز نمی کنند !
مگر کسی دری ؛ روی دختری فراری باز می کند ؟
از دست درازی رئیسم به حرمتم فرار کرده بودم ؛ آنها که نمی دانستند !
و رفتم و رفتم …. تا به میدان رسیدم ؛ و دیگر ؛ صدای آن موتور کذایی را نشنیدم !..
سوت داور ؛ بردن هر روز پدر ؛ به فیزیوتراپی بود ؛…
از طبقه ی چهارم ؛ تا شاید ؛ بخشی از وجودش برگردد ؛…
چیزی به اسم پدر !
اما برنگشت…
سر نمی خوردم ؛ باد مرا می برد ؛ درختان ؛ هوا ؛ خدا …
فقط صدای جیغ مینا را شنیدم :
” ازش جلو افتادی دختر ! آفرین… شیر مانا !”
و عقب را نگاه نکردم ؛…
هیچکس را نگاه نکردم ؛ و پرواز
می کردم !
تا خاطرات ؛ به من نرسند !
و محسن ؛ از خاطرات عقب مانده بود…
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت سی و هفتم” ]
قسمت سی و هفتم
کاش فرید فریاد نمی زد و مرا تشویق نمی کرد ؛…
کاش مینا داد نمی زد…
کاش کسی به من نمی گفت : “ازش جلو افتادی” !
این فریادها و تشویق ها ؛ مرا از دنیای ذهنی درونم بیرون کشید ؛…
رشته افکارم را پاره کرد و به حقیقت بیرحم خیابان بازگرداند !
ناگهان سست شدم…
فریاد مینا ؛ مثل یک شوک ؛ از اعماق ذهنم بود.
مرا ؛ از صدای آژیر آمبولانس ها و ماشین پلیس ؛ به وسط بلوار کشاورز پرتاب کرد !…
او فقط قصد تشویق داشت ؛ ولی من ناگهان ؛ خود را میان انبوه مردمی دیدم که می دویدند ؛…
مرا طوری نگاه می کردند که گویی شوالیه ی تاریکی را !…
مرگ مرا می خواستند !
قهرمانشان در شرف سقوط بود !
آن هم توسط یک جوجه دختر !
از فریادهای مردم متوجه شدم محسن از من عقب افتاده است ؛…
اما فاصله نزدیک است ؛…
نه من راحت ؛ تسلیم می شدم ؛ نه او !
این یک جنگ واقعی بود ؛ ولی جدالی نابرابر !
چون من در حد و اندازه ی او نبودم ؛ تجربه ی کافی نداشتم ؛ شاگردش بودم…
از ماشین و موتور ؛ هنوز می ترسیدم ؛ استقامت او را نداشتم ؛ تکنیک ها را به اندازه ی او ؛ بلد نبودم !
یاد حرف های فرید افتادم که می گفت:
گاهی رقیب ؛ خودش را عمدی عقب می اندازد ؛ تا تو مثلا ؛ خیالت راحت شود و سرعتت را کم کنی ؛…
و یا به چیزهای دیگری مثل تکنیک و جلب توجه مردم فکر کنی و آنوقت ؛ ناگهان از تو ؛ جلو می زند !
باور نمی کردم محسن ؛ هرگز با من ؛ چنین کاری کند !
ولی برای یک لحظه ؛ صدای سوت داور ؛ بوق اورژانس ؛ ماشین پلیس ؛ صدای درب مطب ؛ صدای باد در حصیرهای آن بالکن کذایی دربند ؛ از یادم رفت…
گیج شدم ؛ من کجا بودم ؟!
مردم چقدر بلند ؛ نام محسن را فریاد می کشیدند !
به من رسید !
نگاهی از روی شانه به من انداخت و گفت :
آفرین ؛ خوبه !
گفتم : ممنون ! و لال شدم…
این چه جمله ای بود که گفت وسط مسابقه ؟!
آنجا ؛ او رقیب من بود ؛ نه مربی ام !
گفت : خب تا کجا می خوای بری ؟
گفتم : آدم وقتی شروع می کنه تا آخرش میره !
گفت : اینو نگفتم ؛ لجبازیتو با خودت ؛ گفتم !
و ناگهان ؛ راهش را کج کرد و سریع به سمت من پیچید…
فرید گفته بود که این ؛ آخرین ترفند اسکیت بازان حرفه ایست ؛ وقتی در شرف شکست هستند ؛ با حرکت تند به سمت حریف ؛ او را گیج می کنند…
خدا را شکر که فرید راه حلش را به من یاد داده بود :
” اگه به طرفت پیچید ؛ سریع خم شو و روی زمین بشین ؛ هر جا که هستی ؛ فوری بشین ! “…
روی زمین نشستم ؛ انتظار نداشت که این تکنیک را بلد باشم !
نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد ؛ و به درخت بخورد !
دور من دوری زد و گفت :
بلند شو !
گفتم : کارت نامردی بود !
می خواستی زمین بخورم ؟!
گفت : مگه حامد و مریم ؛ همین کار رو باهات نکردن ؟
مگه برای اون فیلم کذایی ؛ ننداختنت جلوی اون جونور ؟!….
چرا اونجا بهشون نگفتی نامرد ؟
گفتم : اونا با تو هماهنگ کرده بودن !
راهی دیگه نداشتن !
گفت : اگه من دیر می رسیدم ؟!…
اگه اون مردک مسلح بود ؛ چی ؟!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت سی و هشتم” ]
قسمت سی و هشتم
اگه مسلح بود چی ؟!
اگه مسلح بود ؛ چه اتفاقی میفتاد ؟!
لحظه ای سکوت کردم…
من مدت ها ؛ تمام این توهمات و افکار را کم کم در سرم مرور کرده بودم ؛ تا کم کم بتوانم آن شب را فراموش کنم ؛…
اینکه اگر محسن دیر می رسید ؛ اینکه اگر آن مردک مسلح بود ؛
یا اینکه ضربه ای به من می زد که دیگر برای کمک به من دیر بود !…
و اینکه واقعا حامد و مریم ؛ آگاهانه می دانستند چه اشتباهی می کنند ؟!
یا شاید آن کار به نظرشان اصلا اشتباه نبود !
مدت ها با خودم کلنجار رفتم ؛ که حتی خواب آن شب کذایی را نبینم…
و حالا درست ؛ در حوالی خط پایان مسابقه ؛ شاید پنج دقیقه مانده به میدان هفت تیر ؛ او داشت این خاطرات بد را ؛ به یاد من میاورد !
نمی دانستم چه می خواست !…
باخت مرا ؟
او خیلی راحت تر از این ها
می توانست برنده شود !
تحقیر مرا شاید ؟
ولی چرا ؟!…
مگر عاشق من نبود ؟!
مگر از من تقاضای ازدواج نکرده بود ؟
گفت : تو چی رو با این مسابقه
می خواستی ثابت کنی مانا ؟
گفتم : روبرو شدن با همه ترس های عمرمو…
من از خیلی چیزا ؛ توی زندگی ترسیدم و همون بلاها ؛ اتفاقا سرم اومد!
می خواستم از چیزی که خیلی
می ترسم ؛ یعنی سرعت ؛ اسکیت و خیابون ؛ دیگه نترسم !…
با این ترس ها روبرو شم.
میگن ، اگه آدم با یه ترس خیلی بزرگش مواجه شه ؛ دیگه می تونه ترس های دیگه رو هم تحمل کنه !
و بعد یه چیز مهم هم باید راجع به تو می دونستم…. که هنوز اونو نفهمیدم ؛ بهت گفتم بعد از مسابقه بهت می گم…
حالا معطل چی هستی ؟
تو از من خیلی واردتری !…
باید از وسط خیابون رد شیم ؛ از اینجا به بعد دیگه پیاده رو هم نیست و تو
می دونی که من از ماشین و موتور
می ترسم…
اونم توی این میدون ؛ که هیچ قانونی نداره !
ما باید از وسط این خیابون رد شیم و می دونم تو تندتر میری ؛ می دونم تو برنده ای ؛…
ولی راستش ؛ من خودمم ؛ یه جورایی برنده می دونم که تونستم تا اینجا ؛ پا به پای تو ؛ جلو بیام و حتی جاهایی از تو ؛ جلو بزنم.
البته من از تو جلو نزدم ؛ خاطراتم از تو جلو زد.
گفت : چی ؟
گفتم : هیچی …. بهتره ندونی…
بهتره ندونی موقعی که اونجور سرعت گرفته بودم ؛ چی ، منو به طرف جلو حرکت می داد !
گفت : عشق ؟ عشق که نبود ؟
گفتم : نه ! کاش بود…
من معنی عشق رو خوب می فهمم ؛ چون معنی بزرگی داره ؛ قداست داره.
حالا اینجا جای بحث نیست ؛ پیست مسابقه ست!
خداحافظ ؛ باید بریم اونور میدون ؛ خط پایان !
گفت : صبر کن !
گفتم : نمیشه که !
توی مسابقه ؛ صبر کردن معنا نداره !
گفت : همینجا تمومش کنیم ؛ بگیم منصرف شدیم !
بسه مانا ! بهشون میگیم یه اتود آمادگی بود!
گفتم : به همین آسونی؟! طرفدارات درسته قورتت میدن ! تازه من از آدمایی که جا میزنن ؛ خوشم نمیاد…
برو پسر ! تو که می دونی من صدای موتور بشنوم ؛ از ترس وایسادم.
تو همه چیزو از اول می دونستی ؛ توی بلوار می تونستم تند برم ؛ ولی توی خیابون نه !
برو !…
محسن رفت ؛ من هم پا به پایش…
چند قدمی باهم رفتیم ؛ اما ناگهان ناپدید شد !
عقب ماندم ؛ محسن سرعت گرفته بود…
فکر کردم خیلی فاصله نخواهیم داشت ؛ اما نه !
ناگهان دور شد !
فرید داد زد :
“نذار جلو بزنه مانا ! تا اینجاش خوب اومدی دختر !
نذار جلو بزنه ! برو ! “…
انگار صدای پدرم را شنیدم :
برو دخترم !… برو….
تو اهل تسلیم نبودی هیچوقت…
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت سی و نهم” ]
قسمت سی و نهم
برو ؛ دخترم برو !
تو اهل تسلیم نبودی ؛ هیچوقت !…
صدای پدرم از کجا می آمد که پای مرا به سمت جلو به حرکت واداشت ؟!
من می دانستم که محسن اگر بخواهد ؛ می تواند در آسمان پرواز کند و حتی ستاره بچیند .
او از کودکی ؛ پرواز کرده بود ! جایی میان زمین و آسمان بزرگ شده بود…
ولی من دختر نحیفی بودم که فقط ؛ روی خاطرات سر می خوردم ؛ و در درون خودم ؛ جلو میرفتم..
از وقتی پدرم با من حرف زد ؛ دیگر نه صدای مردم را می شنیدم ؛ نه چیزی می دیدم…
در درون من اسبی بود ؛ که حتی از خودم ؛
می گریخت…
من فقط می خواستم به اسب خودم برسم !
می خواستم عنانش را در دست بگیرم !
مادیان درونم ؛ چرا چنین از من
می گریخت ؟
صدای برادرم را شنیدم :
این زندگی رو نمی خوام !
صدای مادرم :
من مریض نیستم !
دیگه دکترهم باهات نمیام ؛ دروغ نگو !
صدای پدرم :
اگه من بمیرم ؛ تو خیلی تنها میشی ؛…
برادرت همیشه از همه چیز ؛ کنار کشیده !
صدای مادرم :
تو به پدرت رفتی !
منو دست کم می گیری ؛ فکر می کنی اختیار من دست توست ؟!
اصلا تو کی هستی که به من دستور میدی؟
جراحی نمی کنم !
چشمان نجیب حامد را می دیدم :
از مریم مراقبت کن !
با صدای پدرم ترکیب می شد :
از خانواده مراقبت کن !
صدای عسل :
خاله چرا محسن ؛ داشت گریه می کرد ؟
گفتم : کی ؟
گفت : دیشب ! توی بالکن دیدم…
از مسابقه ترسیده ؟
گفتم : نه ؛ اون نمی ترسه ؛ برنده ست !
عسل گفت : پس می خواد ؛ تو برنده شی ؟
گفتم : نه ! مگه دیوونه ست ؟
کارشو از دست میده !
صدای رییسم :
نظراتی برخی فقها دارن که میگه ؛ میشه دختر باکره رو صیغه کرد ؛ به شرطی که دختر بمونه !
تا بعدا موقع ازدوجش براش ؛ مشکلی پیش نیاد؛ ! میدونی من زنمو دوست دارم.ازش بچه دارم ؛ ولی هیچوقت تو رختخواب …
“بسه ! ………”
صدای من :
محسن ؛ چرا منو دوست داری ؟
صدای محسن :
مثل اینه که بپرسی چرا خدا رو دوست دارم ؟!
نمیشه جواب داد !
حامد ، مریم را دوست داشت ؛ به عشقشان غبطه می خوردم.
شیفته ی شخصیت حامد بودم ، ولی عاشقش نبودم !
محسن گفت :
اگه اون شب دیر می رسیدم چی ؟ اون مرد خشن و دیوونه بود…
چرا بهت نگفتن که این یه نقشه ست ؛ تا لااقل بدونی ؟! آماده باشی؟!
صدای جیغ !…
برای چند لحظه ؛ نفهمیدم چه شد !
فقط برق نقره ای موتوری را در چند قدمی دیدم !
من از کودکی ، که موتور ، پرتابم کرده بود ؛ از آن ؛ وحشت داشتم ! حتی با صدای نزدیک شدنش ؛ قدرت حرکتم را از دست میدادم…
فلج شدم ، ایستادم !
موتور نتوانست ترمز کند ؛ فاصله کم بود ؛…
چشمانم را بستم ؛ دیگر تمام بود !
ناگهان دیدم در آسمانم !….
محسن ؛ که صدای موتور را شنیده بود ؛ برگشته و آستین مرا گرفت…
مثل بغل کردن بود ؛…
با هم در هوا ، از میله های میدان پریدن !
و با هم روی چمن ها افتادن ؛…
با هم خزیدن ؛ و به خط پایان رسیدن !
محسن ؛ از خاطراتم جلو زده بود !
یک حرکت تند و به موقع برای بیرون آوردن من از شوک تصادف با موتور ؛ و انجام تکنیکهای سخت دو نفره ؛ با استادم ….
هر دو ؛ روی چمنهای میدان هفت تیر افتاده بودیم…و اصلا نفهمیدم آن چند لحظه ؛ چگونه گذشت !…
گفتم : دارم خفه می شم !
گفت : ببخشید !
خودش را ؛ از روی من کنار کشید ؛…
همه چیز ؛ در چند لحظه اتفاق افتاد…
مرا در هوا ؛ بغل کرده و با هم از نرده ها پریده بودیم !
کاری که در پیست پارک ؛ بارها ؛ جداگانه انجام داده بودیم…
پرش از نرده ها و پرتاب خود ؛ روی هدف… !
گفتم : برای من برگشتی ؟
می تونستی برنده شی خله !
گفت : من برنده ام ! اما مثل اینکه خبر نداری؟
عزیز من ؛ از موتور می ترسه !
حواسم بهش بود ؛ فاصله م باش کم بود که موتور و ماشین بش نزنن…
میدونستم میره تو یه عالم دیگه …. گذشته!
سوت پایان !
دو برنده ؛ همزمان !
گریه ام گرفت !
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت چهلم” ]
باران می آمد که مدال ما را دادند…
باران می آمد که محسن ؛ در باران مدال را به من داد و من به او برگرداندم و گفتم :
به درد من نمیخوره !
گفت : چرا ؟!
گفتم : خب دردی از من دوا نمی کنه ؛ یه تیکه فلزه ! مال خودت….هردو ساکت بودیم ؛ هردو گیج بودیم ؛ هردو سعی میکردیم به هم نگاه نکنیم…
خبرنگارها عکس می انداختند.
از دور صدای فرید و مینا را می شنیدم که داد می زدند و به سمت ما می دویدند و هر دو بسیار خوشحال بودند.
محسن گفت : نمی خوای جلوی دوربین ها لبخند بزنی ؟
گفتم : میخوام برم خونه.
گفت : وایسا میرسونمت !
گفتم : میرم.
خسته بودم ؛ خیلی…
نمی خواستم با فرید ، مینا و مریم ؛ در آن لحظه ، رو به رو شوم ؛…
نمی خواستم با هیچ کس در آن دنیا ؛ رو به رو شوم . فقط چند ساعت…
چند ساعت میخواستم از دنیا پیاده شوم؛
زندگی ام را زیر بغل بگیرم و دور شوم ؛ مثل کفشهای اسکیتم….
محسن ؛ از لبش کمی خون میآمد ؛ چیز مهمی به نظر نمیرسید ؛ با آستینش پاک کرد ؛ حتما موقع پرتابمان ؛ صورتش به چیزی خورده بود !
آسمان هم انگار ؛ بعد از مسابقه ؛ یک دفعه دلش گرفت ؛ ناگهان تاریک شد ؛ صدای رعد … و قطرات باران ؛ اول آهسته ؛ نم نم و متین ؛ روی گیسوانت… با حجب و حیا و ادب …
و بعد؛ مثل سیلی های تند و بی وقفه ؛ که حتی امانت نمیدهند حرفت را بزنی!…
نفسگیر و وحشی ؛ مثل هجوم اسبان وحشی به قلبت ؛ مثل عشق …گفتم عشق ؟ نه !
عشق ؛ فقط در کتابها زیبا بود…
درقصه ها،وحشی نبود؛ مثل حمله ی اسبان رم کرده به دل کوچکم نبود!
خواستم به محسن ؛ چیزی بگویم…خواستم چیزی بپرسم ؛
باران بود و آن همه آدم، که
دوره اش کرده بودند…
چرا همیشه هر وقت ؛ می خواهی مهمترین حرفت را به یک نفر بگویی ؛ باران می بارد ؟
دیگر باران نبود ؛ رعد و برق بود ؛ تگرگ بود !
چرا هر وقت می خواهی، مهمترین حرفت را بزنی ؛ طوفان نوح به پا
می شود و سیل می آید و تو را با خود می برد ؟!
پس کشتی نوح من کجا بود؟
کفش اسکیت ؛ زیر بغلم ؛
اولین ماشینی که می گذشت ؛ داد زدم ؛ “دربست” !
ایستاد.سوار شدم.
چرا هر وقت می خواهی ، با مردی که با او در آسمان پرواز کرده ای و با هم ، به زمین ؛ هبوط کرده اید،رازی را بگویی ؛ آسمان
نمی گذارد؟!
آدم و حوا هم پس از هبوط ؛ چنین حسی داشتند؟ به هم نگاه نمیکردند ؟ از چیزی ناگفته، خجالت میکشیدند؟
تو می توانی دریک لحظه ؛ عاشق شوی ؛ و بعد فراموش کنی.
زمان بگذرد ؛ سال ها و سال ها…
اما ناگهان ؛ بوی عطری آشنا ؛ رنگ یک لباس ؛ یا یک نگاه خاص ، تو را دوباره پرت می کند به گذشته ؛…
تو را دوباره پرت می کند به آغوش دردی که از آن گریخته ای… جان کنده ای !
چرا وقتی همیشه می خواهی حرف مهمی بگویی ؛ باران صدایش بلندتر از توست ؟
یا شاید برای من ؛ چنین بود ؟
خیس از باران ؛ از پله ها بالا دویدم ، که حامد را در پاگرد پله ها ، دیدم.
گفت : مبارکه !
خبر رو شنیدم ؛ بچه ها زنگ زدن.
گفتم : ممنون !
خواستم به طرف طبقه ی خودمان بروم ؛ گفت :
یه دقیقه لطفا !
ایستادم.
گفت : وضعیت من رو می دونی ! چند روز دیگه ! …
گفتم : نه نمیدونم ! کسی به من چیزی نمیگه!
گفت : من کاملا بی حس می شم ؛ ولی شعورم سر جاشه ! مثل یه پرنده ؛ از توی قفس تنم ؛ میتونم همه چیز رو ببینم ؛ و بشنوم…
فقط نمیتونم کاری کنم ؛ چون اون تو ؛ زندانی ام…
گفتم : هیچکس نمی تونه تاریخ دقیقش رو بگه !
گفت :من می تونم حسش کنم!
مواظب مریم باش ؛ تو به من قول دادی ؛ یادت نره !
گفتم : فقط همین رو بلدید به من بگید؟!
تنها حرفی که همیشه داشتید به من بزنید ،
“مواظب مریم باش ؟! ” همین؟!….
شبی که اون شوهر روانیش ؛ اونطوری منو کتک می زد ؛ هیچ وقت فکر کردید کسی هست که مواظب من باشه یا نه ؟!
مثلا اگه محسن نبود !
اگه دیر می رسید ؟
اصلا اگه زورش ؛ به اون مردک
نمی رسید یا اون مرد ؛ سلاح داشت ؟
اون وقت چی ؟ ! تا کجاشو قبلا فکرشو کرده بودید که این سناریوی اکشنو برای من نوشتید؟!
هیچ وقت فکر کردید ؛ کسی تو این دنیا مواظب مانای بیچاره هست ؛ یا نه ؟!
نه !…
من نمی تونم مواظب مریم شما باشم !
مریم ، زن عاقلیه ؛ از من سرد و گرم چشیده تره ؛
و مهم تر از همه اینکه ؛ عشق رو تجربه کرده ؛ شما رو داره !
من فقط می تونم براش احترام قائل باشم ؛ یا اگه کاری از دستم ؛
برمی اومد کمکش کنم ؛ نمی تونم براش مادری کنم ؛ ببخشید !
رفتم…
ازطبقه پایین ؛ با فریاد گفت: اگه عاشق شدی ؛ چرا با همه دعوا داری ؟
گفتم : چی ؟! عاشق ؟!….
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت چهل و یکم” ]
گفتم : عاشق ؟
مگه بیکارم ؟!
عاشق کی اصلا ؟!
گفت : می دونی پشتت چی میگن ؟ …
گفتم : برام مهم نیست.
کلید را ؛ در قفل چرخاندم.
داد زد :
پشتت میگن ؛ حتما گذشته ش خیلی وحشتناکه ؛ که عاشق این پسره ست ؛ ولی تن به ازدواج باهاش نمیده ! محسنو می گم !
گفتم : آره وحشتناکه ؛ لزومی نداره آدم گذشته شو برای دیگران تعریف کنه !
شما هم نکردی ؛ خداحافظ !
گفت : من می دونم !
از بالای پله ها ؛ به او نگاه کردم و گفتم :
شما هیچی نمی دونی ؛ آقا حامد ! برای شما خیلی احترام قائلم. اما شما همون چیزایی رو می دونی که دیگران هم می دونن !
کی مرده یا کی مریضه !
چیز بیشتری نمی دونی !
گفت : من می دونم و نمی گم ؛ این یه راز بین ماست.
وقتی من به تو می گم مراقب مریم باش ؛ برای اینه که تو از اون عاقل تری.
دفعه ی پیش که اون اتفاق برات افتاد ؛ عاقلانه رفتار کردی.
گفتم : درباره ی چی حرف می زنید ؟!
گفت : خودت می دونی !
آدم می تونه فراموش کنه ؛ آدم
می تونه داغ ترین عشق ها یا بدترین اتفاقات زندگیش رو ، موقت از یاد ببره ، ولی تا ابد نمیشه فراموش کرد !
یه روز یادت میاد ؛ و اون روز ؛ برات فاجعه ست.
می دونی تو !
گفتم : میشه با من حرف نزنید ؟!
میشه هیچ کس با من حرف نزنه ؟
در خانه را محکم بستم ؛ به اتاقم رفتم ؛ در اتاق را هم بستم.
می دانستم تا چند دقیقه ی دیگر ؛ آن خانه چقدر شلوغ می شود !…..
شادی مینا را در ذهنم تجسم می کردم و جیغهایش را…
و دلم می خواست فرار کنم.
حامد چه چیز را فهمیده بود !
اصلا ازکجا فهمیده بود ؟
من فقط یک حدس می زدم ؛ یک حدس !
و با خودم می گفتم خدا نکند آن حدس ؛ درست باشد.
بله ؛ در گذشته ی من راز وحشتناکی وجود داشت که دلم نمی خواست حتی خدا هم بداند !
اما خدا می دانست ؛ و حامد حالا داشت به من کنایه می پراند که می داند !
دلم می خواست از همان پنجره ؛ فرار کنم اما ؛ طبقه ی چهارم بودم !
دیدمشان… داشتند میامدند .
محسن سرحال بود و داشت برای بقیه ؛ با هیجان حرف می زد.
با خودم گفتم :
پسر ؛ تو با عشق و علاقه ت برنده شدی ؛ من با رنجهام.
مساوی هستیم ؛ اگه تو عاشق منی ؛ رنجای من به قدر عشق تو بزرگه !
اما حامد از کجا می دانست ؟!
حامد از کجا می دانست که من چه کشیده ام ؟
منظورم خودکشی برادر ؛ یا اتفاقات خانوادگی نبود ؛ منظور حامد را خیلی خوب فهمیدم ؛…
چیزی که همیشه دلم می خواست فراموش کنم ؛ حامد همه را زنده کرد !
زمین را نگاه کردم و گفتم :
خدایا به من قدرت بده ؛ بتونم حداقل محسن رو نگاه کنم !
من دیگه فکر نمی کنم بتونم حتی تو چشماش نگاه کنم !
من؛ همه چیز رو بهش نگفتم !
اون پسر ؛ عاشق منه ؛ ولی خیلی چیزا رو نمی دونه ؛ و من چی ؟!
من هم دوسش دارم ؟…
نمی دانستم !
اما بعد از مسابقه ؛ چیزی در قلبم تکان خورده بود ! انقدر زیاد ؛ که فرار کردم و به خانه گریختم…حتی یک لحظه ی دیگر نمیتوانستم کنار محسن بایستم …
فقط یک چیز را می دانستم ؛ من رازی در سینه داشتم که به هیچ کس نمی شد گفت !
شاید ؛ همه رازی داشته باشند ؛ ولی راز من ؛ باید دفن می شد ؛ وگرنه زندگی ممکن نبود !
حامد از کجا فهمیده بود ؟
مگر اینکه… نه !
ممکن نبود !
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت چهل و دوم” ]
بعضی چیزها ؛ قرار نیست گفته شود ؛ ولی بعضی چیزها را باید گفت.
بعضی اتفاقات رخ میدهند ، که هرگز به زبان نیایند.
ماجرای من خیلی ساده بود ، ساده تر از آنکه کسی باور کند ، و غیرقابل بیان!
چون باورکردنش برخلاف ساده بودنش؛ آسان نبود!
حامد، فقط از
یک جا میتوانست فهمیده باشد…. و آن ، خوابهای آشفته ی من بود….
از بچگی ، این عادت بد را داشتم که درخواب ؛ باخودم ، حرف میزدم ، گاهی هم ، فریاد !
چندبار عسل بیدارم کرد و گفت که داشتی توی خواب ، چیزهایی میگفتی….
مریم ، خودش ، هیچوقت جلو
نمی آمد؛ عسل رامیفرستاد ، اما حتما همه چیز را شنیده بود….
من کابوسهایم را فریاد میکردم ؛ به زبانی عجیب؛ به زبان قصه و نمایش
! و حتما مریم شنیده بود ؛ و به حامد، گفته بود….
منتظرماندم ، همه رسیدند ،
شاد و سرخوش ! همانگونه که انتظارداشتم .
محسن به من نگاه میکرد ،
سعی میکرد مرا بفهمد ، دنبال چشمانم میگشت…..
اما من نگاهم رابر همه چیز ، بر دیوار ، بر لباس مادرم ، بر چادر مریم و حتی بر کفش محسن ؛ میلغزاندم ، تا آن مرد را نگاه نکنم و با او چشم درچشم نشوم ! به آنها گفتم:
حالم ، زیاد خوب نیست ؛ خسته ام !
“میرم یه کم، رو پشت بوم استراحت کنم…. ”
اتاقکی روی پشت بام بود ، معمولا وقتی که میخواستم هیچکس را نبینم به آنجا میرفتم ، حتی یک آدم هم به زور، در آن جا میگرفت .
تقریبا باقیمانده ی یک انبار کوچک بود که من خود را به زور ؛ در آن میچپاندم ، و به آن نام اتاق را داده بودم !
محسن با نگاه خسته ی من و رفتن به سمت راه پله ؛ تعجب کرد!
گفت: فکر میکردم یه آدم شاد برنده رو میبینم ؛ فکر کردم خوشحالی ؛ چون به هدفت رسیدی!
لبخند تلخی زدم ! “هدف!”
و به طرف پشت بام راه افتادم ،
به زور خود را ، در آن اتاقک چپاندم ، و سعی کردم چشمهایم راببندم ، و هیچ چیز نبینم!
اما حافظه ، کارخودش را میکند ؛
در همان موقع ؛ احساس کردم دستی به دیوار میکوبد ! اینجا هم راحتم نمیگذاشتند! ….
به زور ؛ از آلونکم بیرون آمدم و گفتم : چیه؟!
محسن بود ، باموی آشفته و چهره ی رنگ پریده ، گفت:
از من فرار میکنی؟!
گفتم:؛شاید…. برای چی اومدی خونه ما؟! برو پایین، برو پیش دوستت، حامد…
گفت : دوست تو هم هست!
گفتم : من تو راه پله ؛ زیارتشون کردم، فکرمیکنم ، حالا نوبت توئه.
گفت: داشتیم میامدیم ، دیدمشون….سلام دادم ، اونم تبریک گفت. خیلی خوشحال بود ،
برای هردومون !
ولی تو ، مثل اینکه یه چیزیت میشه ها…. اصلاخوشحال نیستی ! حتی جلوی خبرنگارا یه دفعه دویدی و دربست گرفتی؛ همه تعجب کردن !
داور مونده بود چی شده!….
آخه اونهمه تلاش ؛ بعدش فرار؟! ….
گفتم : این شیوه ی زندگی من بوده…
تلاش ؛ بعدش فرار !
گفت: چی شده؟!
گفتم: باید بگم؟! کشیشی؟!
اومدی اعتراف بگیری؟
گفت: نه؛ فقط یه دوستم…. میخواستم بدونم اونقدر دوست هستم ، یا شاید، اونقدر قابل اعتماد هستم که بهم بگی؟
گفتم : ببین!…. بعد از اینکه بهت بگم ، تو از اینجا میری….. از این خونه ، برای همیشه…..
ومن نمیخوام ، تو رو ، به عنوان یه دوست ، ازدست بدم !
گفت: خب تو بگو ! اگه من رفتم، بقیه ش دیگه با خودم….توی عمرم ، انقدر نامردی نکردم راز کسی رو بشنوم ، بعد بذارم برم……
گفتم : میدونی! آخه حالا دیگه به منم ربط داره ؛ گفت: چرا؟!
گفتم : هنوز سر خواستگاریت هستی؟!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت چهل و سوم” ]
محسن ؛ با سوال ناگهانی من ،
می خواست لبخند بزند ؛
نمی توانست…
می خواست قیافه ای جدی بگیرد ؛ نمی توانست…
حس کردم فقط مثل یک پسر بچه؛
می خواهد گریه کند !
گفت : تو به من علاقه داری ؟
گفتم : تا چند ساعت پیش ؛
خودمم نمی دونستم !….
ولی الان مطمئنم.
بعد از اینکه با هم ؛ اون پرش رو انجام دادیم !
می دونی ؛ یه جوری ، شبیه هبوط بود !….
دیگه حوا ، باید به آدم ، راستش رو بگه ؛ منم به تو حس دارم ؛ سخته گفتنش !
ولی دارم می گم ؛ چون آخرشه و دیگه بدتر از آخرش وجود نداره…
گفت : آخرش چیه ؟!
گفتم : اینکه تو میری ؛ اگه بدونی من چیکار کردم !
گفت : خب چیکار کردی ؛ آدم کشتی ؟!
گفتم : یه جورایی !
ساکت شد …
گفت : بگو ؛…
همه ما کارایی کردیم ؛ و اگه دلت می خواد نگی نگو ؛ چون بازم همه ی ما یه کارایی کردیم که به هیچ کس نمی گیم.
گفتم : می دونی ؛ اون مرد ؛ که اسم خودش رو داداش ؛ گذاشته بود ؛ مادرم رو خیلی می زد ؛…از بچگی
…. پرخاشگر بود .
مستمری پدرم کم بود ؛ میدونی که فقط به من و مادرم می رسید ؛ اما اون می خواست همه شو بگیره و برای اون مواد لعنتی ؛ خرجش کنه ….
سر کار نمی رفت.
اگه می تونست منم می زد ؛ ولی من سعی می کردم اکثرا خونه نباشم.
چون وقتی به اون حال می رسید که به مواد احتیاج داشت ؛ دیگه اصلا
نمی فهمید مادر کیه ؛ خواهر کیه !
بارها ؛ مادرمو از زیر مشت و لگداش کشیدم بیرون ! با بیچارگی !
بعدا پشیمون می شد ؛ می رفت رگ خودشو می زد ؛ یا اینکه کارای احمقانه ی دیگه ای می کرد…مشروب میخورد !…
فقط برای این نبود که پول لازم داشت ؛ کلا همیشه اعصابش خراب بود ؛ از وقتی یادم میاد ؛ تو خیالات زندگی میکرد ، اهل کار و زندگی نبود. از واقعیت ، فرار میکرد….
وقتی که پدر رو خوابونده بودیم کف پشت بوم ؛ تنها کسی که جلو نیومد و کمک نکرد ، اون بود.
به هرحال شوخی نداشت ؛ به اون مستمری ، برای خرید مواد نیاز داشت.
مادرمونو خیلی اذیت می کرد ؛ نه تنها به بیماریش کمک نمی کرد ؛ بدتر ؛ فشار روحی ، بهش وارد می کرد ؛ حتی اگه می تونست ، فشار جسمی !
گفت : بقیه شو نگو !…
گفتم : چرا ؟ جای اصلیش مونده !
گفت : می تونم حدس بزنم ؛ تو می دونستی اون می خواد بره خودکشی کنه !
گفتم : آره ؛ کارهمیشه ش بود ؛
اما این بار پشیمون شد !
فوران خون رو که دیده بود ؛ چندبار سرشو زده بود به در ؛ تا منو صدا کنه.
ظاهرا ناخواسته ؛ شاهرگشو زده بود؛ و خون ….. نا نداشت منو صدا کنه.
من صدای ضربه های سرش رو به در و دیوار شنیدم ؛ همیشه ، هر وقت
میرفت حموم ؛ موسیقی رو بلند می کردم ؛ یا سعی می کردم برم رو پشت بوم ؛ یا اینکه خونه نباشم.
اما اونروز شنیدم ؛ و جوابش رو ندادم.
من جوابش رو ندادم ؛ چون این کار همیشه ش بود که بعد از رگزنی ؛ جلب توجه کنه….
من نمی دونستم این بار ؛ شاهرگش رو زده ! احتمالا اشتباهی….
فکر می کردم مثل همیشه ، یه رگ قابل بخیه ست.
من نمی دونستم داره صدام می کنه که ببرمش بیمارستان !
نمی دونستم ترسیده !
و شاید اگه می دونستم ، بازم کمکش نمی کردم !
کسی که چند بار ؛ ما رو به پلیس کشونده بود ! مادرمو به حد مرگ میزد ؛ باعث سکته ی پدر شد ، از بس عصبیش میکرد…
یادمه موقعی که پدر زنده بود ؛ مدام این کارو می کرد ؛ و پلیس ؛ پدر رو نگه می داشت ، ازش بازجویی میکردن و پیرمرد طفلی ؛ نمیدونست چی بگه!…
با خودم گفتم :
خب می خواد بمیره ؛ شاید مرگ رو دوست داره ! بمیره….
فقط یه لحظه ، این فکر از ذهنم گذشت… واقعا آرزوی مرگشو نداشتم!
فقط میخواستم یه جوری بره… چون خوب نمیشد.میخواستم از شرش خلاص شیم…
میترسیدم مادرمو باش تنها بذارم !…
اما من کار بدتری هم کردم؛ که کسی نمیدونه !
من صبحش تیغ رو عوض کرده بودم !
تیغ نو گذاشتم !
تیغ تیز ! ناخواسته. غیر عمدی ! ….
نمیدونستم اون خونه ست ؛ میخواد بره حموم و باز ….
من واقعا نمیدونستم ! آخه اون ؛ قسم خورده بود که دیگه اینکارو ، تکرار نمیکنه….
اشک نگذاشت ادامه دهم ؛ محسن دستش را جلو آورد ،
اشک نگذاشت ببینم ؛ که دارد اشکهایم را پاک میکند…
بعدا فهمیدم … بعدا یادم آمد ….
همیشه چیزهای مهم ؛ دیر یادم میامد….
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت چهل و چهارم” ]
روزهایی که بی تو می گذرند ؛ فقط می گذرند…
روز نیستند ؛ شب هم نیستند…
مثل برزخ ؛ معلق ، میان زمین و آسمان !
نه می دانی ازکجا آمده ای ؟
نه می دانی به کجا می روی !
تنهایی…
مثل زیر خاک …. می ترسی !
روزهایی که بدون تو می گذرند ؛
اصلا نمی گذرند !
من روزهایی را که بدون تو باشد ،
یادم نمی آید…
چند روز گذشته است از آخرین باری که با هم حرف زدیم ؟
یادم نمی آید…
آن پشت بام لعنتی را یادم هست !…
آن آلونک کوچک که خود را در آن چپانده بودم و گریه می کردم ؟!…
و دست تو ، که مهربان ترین نوازش دنیا بود.
دست تو ؛ مثل آسمان ، بخشنده بود و من می دانستم که آسمان ؛ هرگز کثیف نمی شود.
چند روز می گذرد ؟
یادم نیست !
یادم است که فقط تا مدت ها ، تو را ندیدم.
بعد از اینکه اشکهایم را پاک کردی و من در خواب یادم آمد !
هنوز زبری دستهایت روی گونه هایم جا مانده ؛…
من در خواب یادم آمد که تو در پشت بام ؛ اشکهایم را پاک کردی….
تو کجا بودی ؟
نه در پیست اسکیت ؛ نه پیش مربی ؛ نه در تیم ملی ؛ هیچ جا پیدایت نیست !…
گفتند : برگشته شهر خودش.
شهرخودش کجاست ؟!
چرا هرگز نپرسیدم شهرخودش کجاست ؟!
راستی شهر خودت کجاست ؟
بگو تمام شهرهای ایران ، شهر توست ؛…
بگو تمام شهرهای جهان ، شهر مردیست که اشک های دخترکی بی پناه را ، روی پشت بام ، پاک می کند…
بگو ، تمام شهرهای دنیا ، شهر مردیست که دخترکی را از زیر مشت ها و لگدهای جانوری وحشی بیرون می کشد ؛ و همچون آسمان سرپناه ؛ او را ، در پناه خود
می گیرد…
بگو شهر مردی کجاست ، که قهرمان تمام قصه هایی است که فراموش کرده ام ؛
که از کودکی مادربزرگ برایم گفته بود و فراموش کردم…
چرا می خواستم بگویم دوستت ندارم ؟!
چرا در تمام طول این مدت ؛ انکار کردم ؟!
چون لایق این عشق نبودم ؛…
چون من باعث مرگ آدمی شده بودم ؛…
من باعث خاموشی کسی بودم که هرگز دوستش نداشتم ، ولی با من نسبت خونی داشت.
من مجبور بودم ؛ ناخواسته مجبور بودم…
راه دیگری نبود !
اما مادر ، هرگز به خاطر این ماجرا ، مرا نبخشید ؛…
هرگز !
و آن نگاه های از سر تحقیر و تنفر ، فقط برای این بود که :
“تو با برادرت ، در خانه تنها بودی ؛ چرا نجاتش ندادی ؟… تو می توانستی نجاتش دهی !”
مادر از برادر کتک می خورد ؛ فحش می شنید ، ولی مرا ، برای مرگ او هرگز نبخشید.
مردم ؛ شما آدرس مردی را نمی دانید که آسمان سرپناه است ؟!
نه ؛ هیچ کس نمی داند !
من از روز اولی که تو را در پیست اسکیت دیدم ؛ دلم لرزید !
فکر کردم یک حس گذراست ، و تو به مینا تعلق داری !
و بعد که فهمیدم همه چیز یک بازی بوده ؛ این عشق را در خودم انکار کردم….
دشمن حس خودم شدم ؛ دشمن قلبم و آرزوهایم….مستحق این عشق نبودم…
و حالا که دلم ، برایت ؛ قد انگشتانه ی کهنه ی مادربزرگ شده ؛ نمیدانم چگونه پیدایت کنم !…
من حاضرم اکنون ، سینه خیز ، تمام سرزمین ها و جاده ها را ، به دنبال ردپای تو بگردم ؛ اگرفقط بدانم که هنوز مرا می خواهی !
که بی تفاوتی مرا می بخشی !
این بی تفاوتی نبود ؛ شرم از خودم بود !
شرم از اینکه ، بعد از مرگ این برادر ، هنوز بتوانم عاشق شوم و بعد از نفرین مادر ؛ یک زندگی طبیعی داشته باشم !
شرم ازخودم بود ، که خانواده ای نداشتم…
پس کجایی ای مرد؟ ای عاشق؟!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت چهل و پنجم” ]
برای عاشق شدن ؛ باید معشوقی باشد…
برای سفر کردن ؛ جاده ای…
و برای زندگی ؛ هدف و مقصدی…
همیشه از سفرهای بی راه و بی هدف و از زندگی های تو خالی و بیدلیل ؛ می ترسیدم…
اما عشق ؛ حس غریبی ست.
معشوق که پیدا شود ؛ انگار دیگر به او هم بی نیازی !
فقط عشق می ماند و خودت…
حتی نام معشوق ؛ یادت می رود !
حال حامد؛ خیلی بد بود.
به طبقه پایین رفتم ؛ دراز کشیده بود ؛ مریم کنارش نشسته ؛ سعی می کرد ؛ خود را کنترل کند و اشکش جاری نشود.
دکتر آنجا بود ؛ عسل داخل اتاق نبود.
حامد گفت : می خوام باهات حرف بزنم…
اما ؛ آنقدر سخت نفس می کشید که دکتر ترسید و گفت :
پس فقط چند کلمه !
همه رفتند ؛ من ماندم و حامد.
آهسته گفت : یه مدت نیستم…
نمی دونم چقدر ؛ اما می دونی که هیچ رفتنی ؛ همیشگی نیست.
ما یه جایی ، دوباره همدیگر رو می بینیم ؛ نمی دونم کجا !
قطعا از این خونه ی قدیمی چهار طبقه ؛ با اون همسایه ی اعجوبه ی پایینش بهتره !
من دلم تنگ میشه !
و نمی دونم دیدار بعدی ما کجاست !
فقط دلم می خواد وقتی چشمامو باز کنم ؛ دوباره همه تون رو ببینم…
مریم ؛ عسل ؛ تو ؛ محسن ؛ کسایی که روزای آخر ؛ ترکم نکردن …
دقت کردی از وقتی اومدم تو این خونه ؛ اولاش یه چند تا از همکارام ؛ توی تیم ملی میومدن دیدنم ؟
ولی بعدش حتی اونا هم دیگه نیومدن !
والیبالیستا ، حامد رو برای همیشه فراموش کردن.
حامد مردانی دیگه به دردشون نمیخوره.
متاسفانه چیزی که اینجا به درد کسی نخوره ؛ با باد میره…از یادها میره.مردم ما مرده پرستن.میدونی…
اما شما برام عزیزید. تنها کسایی که تا آخرین لحظه ، کنارم بودید ؛ حتی مادرت…که هیچوقت جز سلام ؛ یه کلمه هم با من حرف نزده !
دلم می خواد، همه تون رو دوباره ببینم !
یه خواهش ازت دارم ؛ برو دنبالش !
چرا نمیری ؟! چرا هیچی نمیپرسی؟فقط دست رو دست میذاری؟
گفتم : من ؟
گفت : آره ؛ براش مشکلی پیش اومده…مگه دلسوزش نیستی؟
هیچ وقت اینو پرسیدی ؟… یا غرورت اجازه نداد !
از من پرسیدی که چرا محسن یه دفعه غیب شد ؟ اونم روزایی که تو از صبح تاشب بیرون بودی و وقتی میآمدی ؛ با هیچکس حرف نمیزدی و میخوابیدی …
منم ، عمدی چیزی بهت نگفتم ؛ چون محسن خواسته بود ؛ ولی منتظر بودم تا بالاخره غرورتو بشکنی ؛ و درباره ش بپرسی.
گفتم : مساله ، غرور نیست ؛ من نمی خوام آویزون کسی !…
گفت : مساله آویزون بودن نیست ، دختر خوب !…
تو اونو دوست داری ؛ اونم تو رو دوست داره.
پس مریم چی بگه که قراره من یه عمر ؛ آویزونش بشم ؟
ببین ؛ همین فردا ، شاید من به خواب برم ؛…
خوابی شبیه خواب گل سرخ ، و دوباره با بهار بیدار شم.
این بهار شاید یه بهار ابدی باشه ؛ یه بهار دل انگیز عاشقانه…شایدم بهار تاریکی باشه… یه بهار دلگیر و غریب….
ولی ما ، دوباره همو می بینیم ؛ شاید تو یه دنیای دیگه…
من مطمینم که همو میببینیم ؛ چون اینهمه حس ؛ نمیتونه تموم شه ! ماالان مثل یه خانواده اییم…
ولی تو و محسن ؛ تو همین دنیا همو پیداکنید ؛ ؛…چرا سپردید به سرنوشت؟ سرنوشت گاهی بیرحمه و تصمیمی براتون میگیره که فکرشم نمیکردید…
تا دیر نشده ! قرارتونو بذارید. من از روز اولی که شما رو باهم دیدم ؛ موج مشترکتونو ، حس کردم ؛ میدونستم به هم تعلق دارید …
گفتم : خب محسن چش شده ؟!
مریم را صدا کرد.
مریم ، تقویم بالای سر حامد را برداشت و به من داد…
گفت : این آدرسشه ؛ خیلی دوره ؛
حال مادرش بده ، یه کم موضوع جدیه….مجبور شد نصفه شبی بره… میخواست برات چیزی بنویسه ؛ پشیمون شد….این اواخر ؛ همه ش ازش فرار میکردی…
برای یک لحظه ، جا خوردم !
یعنی در تمام این مدت ؛ هرگز به فکرم خطور نکرده بود ؛ که ممکن است مشکلی برایش پیش آمده باشد … که از تیم ملی و پیست اسکیت و من کناره گیری کرده باشد ؟
آدرس ، آنقدر دور بود که فکر می کردم ، همان ابدیت است…
پیش به سوی ابدیت ! قطار ابدیت ؛ برگشت ندارد…
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت چهل و ششم” ]
رفته ای !
بی خداحافظی با من ؟
گفتند : حال مادرت خوب نیست. می فهمم…
حال مادر طفلی من هم هیچ وقت خوب نبوده ،…
اما این خوب نبودن ، با آن خوب نبودن ، فرق دارد.
آدرست را نگاه می کنم ، چقدر کوه و دریا و دشت بین ما ، فاصله انداخته.
انگار تازه می فهمم که ملاقات دو نفر در این دنیای بزرگ بی درو پیکر ؛ حتما حکمتی دارد.
هیچ ملاقاتی بی دلیل نیست.
چرا دیدمت ؟!
که یک داستان عاشقانه شروع شود ؟
من به داستان عاشقانه ، نیازی نداشتم…
دست کم حالا نه ! با تو نه !
سلحشورتر از آن بودی که بتوان از فکر یا یادت گریخت !…
حالا که این نامه را برایت می نویسم ؛ اصلا نمی دانم آن را می فرستم یا نه !
اصلا چرا باید بفرستم ؟
معذرت خواهی کنم که نمی توانم بیایم ؟
چون وقتی مادر گیس نقره ای تو ؛ عمل قلب باز دارد ، مادر نحیف من ، دوباره باید شیمی درمانی شود ؟
چون کبدش دوباره مشکل پیدا کرده !
چقدر برای برخی آدم ها ، اعضای بدن زائد است.
مادر تو قلبش در وجود تو می تپد ، و مادر من که گویی اصلا زندگی نمی کند !
صبح تا شب در حصر یک اتاق در بسته است…
کبد می خواهد چکار ؟
ولی مگر بی این جسم و خاک تیره ؛ می توان به نور رسید ؟!
هزار دلیل دارم که بیایم و یک دلیل دارم که نیایم ؛…
و همان یک دلیل ، کافیست که نیایم !
ببین :
ما فقط مال خودمان نیستیم.
پدرم روزی سکته کرد ، که دو روز بود جواب های کنکور را داده بودند !
و چقدر از قبول شدن من خوشحال بود…
برادرم روزی مرد که فردایش من و مادرم بعد از مدت ها دودلی و دوندگی ، قصد سفر به کربلا داشتیم…
تو وقتی از من خواستگاری کردی ، که رئیسم آنقدر اذیتم کرده بود ، که از هر مردی بیزار شده بودم.
تازه اخراج شده بودم.
روزها ؛ در دارالترجمه ها کار بود ، ولی دنبال کار ثابت بودم.
من وقتی فهمیدم عاشقت شدم ، که عمدا با خودم مسابقه گذاشته بودم ، در همه کار ، عهد کرده بودم ، فقط با خودم مسابقه دهم و حس و وابستگی را فراموش کنم.
از خودم می پرسم چرا چیزها آن موقع که باید اتفاق بیفتند ، نمی افتند ؟
اکنون خودم اینجا ، اما دلم پیش توست…
پیش لبخندی که پنهان می کردی.
راست می گویند مردان قوم شما ؛ لبخندشان را نشان نمی دهند ؟!
قلبم پیش توست ، محسن…
پیش دلنگرانی هایت برای من…
نفس مصنوعی دادنت ، روز اول !…
کتک زدن شوهر وحشی مریم ؛ در حالیکه سر تو را هم ، به دیوار
می کوبید…
مقاومت جسم و روح قدرتمندت که پاک بمانی و بچه های معتاد و بی پناه خانه ی کارناوال را نجات دهی.
با این همه ؛ نه دست من است ، نه دست تو ، که نمی توانیم در این شرایط سخت ، کنار هم باشیم.
نه تو می توانی مادرت را رها کنی ؛ نه من…
ما ، در برابر آنچه دوستشان داریم ، مسئولیم ،…
حتی اگر دوستمان نداشته باشند !
پس دلیل نیامدن مرا می فهمی !
اما دلم تنگ است…
و این قصه ، قرار نبود عاشقانه باشد ، هرگز قرار نبود ! ….
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت چهل و هفتم” ]
آیا تا به حال به باران گفته ای نبار !
نمی بارد ؟…
آیا تا به حال به آفتاب گفته ای نتاب !
نمی تابد ؟…
تا به حال به ابر گفته ای برو !
براستی می رود ؟…
نه !…هرگز !
هر کس ، کار خود را انجام می دهد ، و جهان ؛ روال عادی خود را دارد.
وقتی که دلی می تپد ، دیگر کار از کار گذشته است !
وقتی که دل ، برای چیزی یا کسی
می تپد ، آنچنان به تپش خویش ، ادامه می دهد ، که یا بایستد یا به سرانجامی برسد…
من منتظر یکی از این دو واقعه بودم…گرچه میدانستم هنوز ، چند نفر در خانه ، به من نیاز دارند ؛ پس حالا ؛ وقت ایستادن قلبم نبود !
هرگز در زندگی، این نوع تپش دل را تجربه نکرده بودم.
من مطمئن بودم که عشق رمانتیک ، مثل آنچه در کتاب ها می نویسند ، هرگز ، وجود ندارد.
آنگونه تپش های دل ؛ گر گرفتن صورت ، منتظر بودن ، بیقراری ؛ عطش و آتش …. مدام به ساعت نگریستن !
نه من به این چیزها اعتقاد نداشتم !
من به واقعیت بی رحم اطرافم ، اعتقاد داشتم.
من به مادری که هر روز کوچک تر و مچاله تر می شد و به قول خودش ، داشت در یک قوطی کبریت جای می گرفت ، اعتقاد داشتم.
من به مردی باور داشتم که در اوج قدرت ، کم کم به خوابی ناشناخته فرو می رفت.
خوابی که نه بیداری اش ، معلوم بود ؛ نه کابوس و رویاهایش…
.
من به دختر نوجوانی اعتقاد داشتم که معلوم نبود ، تا کی می خواهد از خانواده اش بگریزد !
مینا ، دختر باهوشی بود ، اما آنچنان از خانواده ، رنجیده بود ، که تا اسم مادرش می آمد ، شروع به گریه
می کرد…
و من نمی توانستم به زور ، او را پیش خاله ام برگردانم !
من واقعیت بی رحم اطرافم را می دیدم ، و دیگر وقتی نداشتم که به عشق رمانتیک کتاب ها فکر کنم.
به رومئو و ژولیت که به خاطر هم ،
می میرند…
به مجنون ، که به خاطر لیلی ، سر به بیابان می گذارد…
به فرهاد ، که به خاطر شیرین ، تیشه را بر فرق خود می کوبد !
من آنچنان درگیر ادمهای طفلکی دور و برم بودم ؛ که می دانستم محسن ، برای همیشه ، جایی در اعماق قلب من باقی خواهد ماند ،
ولی هرگز ، به خاطر او نخواهم مرد…
و هرگز به خاطر او ، کسی را آزرده نخواهم کرد.
حسی در درونم می گفت ؛ حضور من ، در شهرش ، مادرش را آزرده می کند.
می دانستم از قوم ما نیست ،
و می دانستم که مادران ، معمولا دختری از قوم خود را ، ترجیح می دهند …
و می دانستم که تا آخر عمر دلتنگش هستم ؛ و خواهم بود…از وقتی رفت ؛ هر لحظه بیشتر…
تازه میفهمیدم که چه تکیه گاه محکمی برایم بوده است… بدون اینکه هرگز اعتراف ، یا تشکر کنم.
دلم به یادش بود.. زیاد….ولی فعلا تحمل ؛ صبوری ؛ و دعا….
تنها کاری که از دستم برمی آمد….چاره ی دیگری نبود ! اطرافم ؛ همه به کمک همدیگر ، نیاز داشتیم…
دلم قد دنیا هم که برایش تنگ میشد ؛ ابر و باد و خورشید و فلک ؛ فعلا ساکت بودند ؛ کاری نمیکردند ؛ آنها هم منتظر معجزه ای بودند شاید…
در خانه ماندم ، و زندگی با روزمرگی هایش ، ادامه داشت ؛…
تا آن روز ، آن روز کذایی !
آن روز که فکر نمی کردم به این زودی باشد…
صدای جیغ مریم !
انگار خدا را صدا می کرد…
گویی صدای بشر نبود !
صدای تمام فرشتگان دنیا با هم بود ، که از دلتنگی خدا ، عجز و ناله می کردند !
نفهمیدم چه شد …
پله ها را دو تا یکی ، پایین دویدم.
زن همسایه ؛ زودتر از من رسیده بود،
او هم نگران…
گفتم : چی شده ؟!
مریم گفت : رفت ! صدایش انگار از جایی دوردست می آمد.
صدای همیشگی مریم نبود.انگار تمام عاشقان جهان ؛ در صدایش بغض کرده بودند….
ساک خریدش ؛ روی زمین افتاده بود.
گفتم : چی ؟!
گفت : حامدم رفت !
سیبی از ساک خریدش ، بیرون افتاده بود.
گفت : فقط یه دقیقه پیشش نبودم ،
بهم گفت : دلم سیب می خواد ، رفتم بگیرم ! خیلی زود برگشتم…
اما صبر نکرد !
به تخت نگاه کردم…
حامد ؛ مثل این بود که سال ها ، به سنگ بدل شده است !
انگار هرگز وجود نداشت !
شبیه یک آدم خفته ، نبود !
شبیه مرده هم ، نبود !…
انگار کسی ، وردی درگوشش خوانده ؛ و او را با خود برده بود !
به جایی در ناکجا آباد افق های دور ؛ که ما نمیشناختیم ؛…
جایی در آنسوی زمان.
بی خداحافظی !
و درد این بود ! …
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت چهل و هشتم” ]
زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.
عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.
نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟
من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ….
یک کمک برای ما بفرست !
چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !
حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !
خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود…
خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !
می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !
او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !
با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !
نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟
نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده…
مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !
شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم…
فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.
ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است…
حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !
ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.
در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !
یا کجا می گریزم ؟
داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !
حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق …حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم…
نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه…
بلند میشه !
نگاه کردم ، محسن بود !
یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟
همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد…
و باز محسن ؟!
باز هم او !
همان که به من ، تنفس مصنوعی داد…
همان که مرا از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید…
همان که هر وقت به او نیاز داشتیم ، می رسید !
این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟
گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !
منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !
نگاهش کردم…
گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !
دوباره نگاه کردم…
دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد…
گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر بودنت ؛ خوبه ؟!…
سرخ شد…
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی…
کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛…
انگار تمام چراغ های خانه روشن شد…
پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت چهل و نهم” ]
چراغ های خانه روشنند ،
چراغ های خیابان ، روشن تر.
من کنار پنجره ام و به بیرون نگاه می کنم.
کتری برای خودش آرام آرام روی اجاق گاز ، قل قل می کند ، مثل قلب من…
یکنفر در درونم می گوید :
“بلند شو مانا ، الان میترکه”.
چی میترکه ؟!
“کتری میترکه” !
نه قلب منه که داره میترکه !
به بیرون نگاه می کنم…
از طبقه ی پایین ، دیگر صدای گریه به گوش نمی رسد ، همه چیز آرام است.
انگار خواب گل سرخ حامد ، همه ی ما را به خواب زمستانی فرو برده است.
دستگاه هایی به او وصل کرده اند ، مریم نگذاشت او را به بیمارستان ببرند.
دکتر می خواست یک پرستار تمام وقت اینجا باشد.
مریم گفت : خودم پرستاریشو می کنم.
با این وجود ، روزی دو ساعت ، یک پرستار مرد حرفه ای ، سر می زند و همه چیز را چک
می کند.
اما درباره تصمیم حامد…
هرگز نفهمیدیم چه بود !
مریم ؛ به وکیل گفته بود که نمی خواهد نامه باز شود !
وکیل گفته بود : این حق قانونی حامد است ، نامه باید در حضور مریم ، خوانده شود !
مریم گفته بود : جواب نامه هر چه باشد ، من کنار گل سرخم می مانم !
دستگاه ها را باز نمی کنم…
اتفاقی ناگهانی برای وکیل افتاد که باید فوری به خارج از کشور می رفت ،
ظاهرا پسرش در آمریکا، دچار مشکل شده بود ، شاید آن اتفاق آنقدر مهم بود که وقت نکرد قبلش نامه را بخواند.
گفت : بر می گردم ، بعد…
ما نفهمیدیم حامد درون نامه چه نوشته بود !
اما می دانستیم که یک روز می فهمیم.
بالاخره وکیل از خارج، باز می گشت و نامه باز می شد ؛…
ولی تا آن موقع ، مریم ، کنار حامد نشسته بود و نزدیک گوشش زمزمه می کرد ،…
از کودکی هایشان می گفت و نمی دانم چه می گفت !
و نمی خواستم بدانم…
محسن می رفت و می آمد.
تمام کارهای خانه ، روی دوش او بود ، چه کارهای مردانه و چه زنانه.
اصلا انگار فقط او بود و این دو خانه !
انگار همه دچار خواب بودیم ، جز او !
محسن ، مثل نسیم می آمد و همه ی پنجره های بسته ی دو خانه ، رو به باغ ها ، باز
می شد…
و من هر بار که می آمد ، فقط حس می کردم عطر بهار ، وارد اتاقها می شود.
همین !…
چیزی به هم نمی گفتیم ، یک نگاه پنهانی کافی بود تا حال هم را بفهمیم… انگار روح ما دو نفر ؛ دستهایشان به هم گره خورده بود.
در این شرایط ، حرف زدن درباره ی هر چیز دیگر ، خنده دار بود !
به خصوص با صدای گریه های مدام عسل ، که دلیلش را اصلا نمی فهمیدم !
انگار چیزی را از پیش حس کرده بود ،
که مدام، سرش را روی زانوی من ،
می گذاشت،گریه می کرد و می گفت:
هر جا میری ، منم ببر ! قول میدی؟!
منتظر وکیل حامد بودیم که زودتر از خارج باز گردد.
نه برای اینکه خسته شده بودیم ، نه!….
فقط می خواستیم ببینیم تصمیم حامد ، به سرنوشت کس دیگری مثل مریم و عسل هم ، ربط پیدا می کرد ؟
مریم ، جوان بود ، حتما خواستگارانی می آمدند، و عسل به حمایت پدرانه ، نیاز داشت.
مریم ؛ اما عاشق بود ،
و دلم می خواست بدانم ، تصمیم حامد در این وضعیت بحرانی چه بوده !
تصمیم درباره زندگی خودش یا دیگران ؟!
از آن روزها ؛ چیز زیادی یادم نمی آید ، جز لحظه های انتظار طولانی ، که پشت هم آمدند و رفتند ،…
تا آن روز مهم ، که محسن به من گفت :
کجا میری این وقت غروب ؟
در دلم گفتم : نپرس !…
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت پنجاه” ]
تا روزی که محسن به من گفت :
کجا میری این وقت غروب ؟
در دلم گفتم : نپرس !…
داشتم می رفتم امامزاده ای که سال ها پیش می رفتم…
پولمان تمام شده بود.
حساب بانکی ام ته کشیده بود.
از فردا قرار بود در دارالترجمه دوستم کار کنم.
نمی خواستم محسن محل پناهندگی مرا به آن امامزاده که در کنج کوه ؛ همدمم بود ، پیدا کند.
برای همین گفتم :
میرم دارالترجمه دوستم ، کمکش کنم…
یه پولی هم دربیارم.
گفت : این وقت غروب ؟
پول اگه لازم داری ، من دارم !
گفتم : بالاخره باید برم سر کار !
یکی باید از این خواب زمستونی بیدار شه…
داروهای مادرمو ، دو هفته ست نگرفتم !
گفت : نسخه رو بده من بگیرم.
الان همه توی شوکن ، هنوز !
گفتم : محسن…
انقدر خوب نباش.
خوب نیست !
گفت : من خودمم ؛ نمیخوام خوب باشم !
ولی چرا خوب بودن ؛ خوب نیست ؟
گفتم : تو دنیایی که بیشتر مردم ، فقط فکر خودشونن ، آخه تو از کجا یه دفعه پیدات شد ؟!
خوب نیست ، چون آدم بهت عادت می کنه و اگه یه روز نباشی ، آدم ممکنه کم بیاره !
خندید و گفت :
تو یکی که کم نمیاری !
نگاهمان در هم گره خورد ، مثل دریا ، آدم را دعوت به رها شدن می کرد ، و دل به آب سپردن.
دوباره سرخ شد!
هر وقت به چشمانش نگاه می کردم ، سرخ
می شد !
گفتم : جلوی دخترای دیگه ، ندیدم هیچوقت سرخ شی !
گفت : دخترای دیگه ، قلب آدمو تکون نمیدن !…
چی می خوای بگی اینجوری نگام می کنی ؟
گفتم : می خوام ببینم ، توی قلبت چی می گذره !
گفت : الان ؟
یه حس ترس !
گفتم : محسن و ترس؟
گفت : آره !
وقتی مانا بش دروغ می گه ، ترس…
گفتم : بابا دارم میرم یه کنجی ؛ دلم آروم بگیره…
یه امامزاده ست توی کوه !
ماشینای سر خیابون ، مستقیم میبرن.
گفت : منم اونجا زیاد رفتم ، چرا با هم نریم ؟
گفتم : یکی باید پیش بقیه ، بمونه. مینام که خونه نیست ! مدتیه فضای خونه ، افسرده ش میکنه.همه ش با دوستشه.نگرانم.
بعدم، من این بار با آقای رفیق، تو کنج کوه ، خصوصی کار دارم ، باشه دفعه ی بعد با هم می ریم.
گفت : پس خواستی برگردی بگو ، بیام عقبت.
گفتم : نه ؛ خودم میام !
نمیتونی ببینی من چند دقیقه ، با کسی خلوت کنم ؟
ببینم ما چه نسبتی با هم داریم ؟!
ساکت شد !
پس از چند لحظه گفت : پیشنهاد ازدواج من ، سر جاشه ؛ تو میدونی !
گفتم : واقعا ؟
فکر کردم پشیمون شدی !
گفت : مسخره می کنی؟ تو همیشه رد کردی.همیشه وقت خواستی!
تو قبول نکردی !
گفتم : آره احمق بودم ! فکر میکردم بی نیازی ، یعنی بی محلی، به کسی که آدم دوستش داره….
این بار میرم با یه آدم فهمیده ، تو کوه مشورت میکنم ، شاید بگه قبول کن !
راستی وسط خواب حامد ، مراسم عروسی ، بیدارش نکنه یه وقت ؟!
عروسیه دیگه !
بزن و بکوب داره !
گفت : همه چیزو مسخره می کنیا ؟
گفتم : ببین محسن جان ! خودت ، همه چیزو
می دونی ! باهوشی ، پس حس منو تا آخرش ، میفهمی.
من دیگه نمی گم !
دیگه به خودمم دروغ نمی گم !
تو رفتی یه مدت ….
درست موقعی که من ، تازه از دو دلی در آمده بودم و دیگه به خودم ، نمی تونستم دروغ بگم ؛
آره….
جواب من “بله ” بود ،
هر کاری کردم بشه ” نه ” ! نشد ،
انگار سرنوشت هم نمیذاشت !
تو همیشه ناجی من بودی ، پر از عاطفه و احساس ، پر از جوونمردی و احترام ،
مسابقه ، بهانه بود تا سختیها ؛ هردومونو ،
از پا ، در بیاره ،خاطرات، فشار روحی ، استرس مسابقه و رقابت ! و شاید زمین خوردن یکیمون و دیگه بلند نشدن!
من با حسم مسابقه گذاشتم،نه با تو ! تو که برنده بودی!
آدم ، وقتی خیلی درمونده میشه و شک میکنه ؛ میخواد یه دفعه، شیرجه بزنه تو دل سختیها…
هر کاری کردم که حسمون به نفرت و بیزاری ، بدل بشه….نشد!
خوب بودنتو باور نمیکردم!
آدم انقدر مهربون و صبور ، خب تا حالا ندیده بودم.
میخواستم ثابت کنم یه جای کار می لنگه ، که تو داری نقش بازی میکنی؛ و مثلا، من احمقم و گولتو خوردم !
گول محبتهاتو…
آرزو داشتم این حس ، توی هردومون ، بمیره ، نشد! تازه بدتر هم شد !
اون موقع شناختمت…و درست همون ایام ، دلم برات تنگ شد…
حتی برات شعر هم گفتم ، خنده داره ؟ نه؟!
تو مجبور بودی بری شهرتون ، منم مجبور بودم اینجا بمونم !
الان هر کدوممون ، منتظر یه اتفاق خوبیم ، که بعدش دوباره ، اون موضوع رو پیش بکشیم .
دارم میرم از خدا بخوام یه اتفاق خوب بیفته !
گفت : از طرف منم بخواه !
گفتم : خودت بخواه !…
وا…تنبل ! دعاشم یکی دیگه باید بخونه !
خندید…
زمستان آن اتاق ، رنگ سبز دشتهای معطر را گرفت!
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت پنجاه و یکم” ]
آن معبر نورانی در کنج کوه بلند ؛ همیشه به من آرامش می داد.
برای همه دعا کردم ، حتی برای خودم !
کمی سبک شدم.
از پیچ کوه پایین آمدم ؛ پایم را به خیابان گذاشتم.
باز هم زندگی عادی…
ناگهان ، ماشین محسن را آن سوی خیابان دیدم…
یعنی منتظرم بود ؟
از کی ؟
چیزی در قلبم ، فرو ریخت.
شاید حس خوب اینکه یکی ، منتظرت باشد ، ساعتها !
چه حس عزیزی بود !
هرگز تجربه اش نکرده بودم !
برای اولین بار ، بدون ترس و دغدغه ، پایم را در خیابان تاریک گذاشتم.
می دانستم تردد ماشین و موتور ، به این سمت ، ممنوع است.
از آن سوی محسن ، ماشین ها شروع می شد و زندگی و تمام جهان…
می خواستم به او بگویم که چقدر عزیز است !
محسن ، در ماشین را ، ناگهان ، باز کرد.
انگار داشت داد می کشید !
انگار سر جهان داد می کشید !
نفهمیدم چرا ؟!
چه شده ؟!….
این منم ؟!
این منم که کف خیابان افتاده ام ؟….
این خون من است که روی سنگفرش شب ؛ به رنگ سیاه دیده می شود ؟
نه رنگ گل سرخ ؟
به خودم نهیب می زنم :
” بلندشو دختر !
آدم با یک افتادن که نمی میرد ؛ بلند می شود ! …”
به خودم می گویم : یه کم ، خونه….
نترس !
ولی از کجا ؟!
این همه خون ؟
از من ؟!… چرا ؟
من که فقط رفته بودم دعا بخوانم !
آخرین چیزی که یادم می آید ، فریاد های محسن است :
” نفس بکش !…
نفس بکش مانا !
یا ابوالفضل !
بمون مانا !
نفس بکش”…
چیزی نیست دخترم !…
انگار صدای پدرم است که از زبان محسن به گوشم می رسد…
“چیزی نیست. نترس !…”
و صدای کسی که داد می زند :
” موتوره ممنوع آمد… مغز دختره رو له کرد !
خوبه گرفتنش !”
و دیگری : “طفلی داره جون میده کف خیابون !
به اورژانس نمی کشه کارش…”
و سومی : ” آقا ببرینش بیمارستان ؛ اورژانس اینجا دیر میاد ! میمیره ها !” ….
دیگر ، چیزی یادم نیست ، جز صدای قل قل کتری ، تاریکی ؛ سکوت ؛ خواب…خواب خوب…
با بوی دست های محسن ، عطر گل سرخ…
کسی صدایم کرد ، سلام…
حامد بود !
گفتم : سلام !
من مردم ؟!
گفت : نه هنوز !
گفتم : سردمه !
گفت : تازه اولشه.
گرم میشی… چشماتو ببند !
بستم…
.
محسن داد می زد : نخواب ؛ نخواب !…
داریم میرسیم بیمارستان.
نخواب گلم !…
نخواب مانا جان !
” گل سرخ ؛ زمستان ها می خوابد ، محسن جان ! بگذار کمی بخوابم…
من خیلی کم خوابیده ام ”
“یا خدا ؛ یا خدا… نخواب ! ”
دیگر صدای محسن را نمی شنیدم ؛ پدرم گفت :
“شب به خیر گلم !” .
و در اتاقم را بست ، و همه جا تاریک شد.
پدر که شب به خیر بگوید ؛ یعنی باید خوابید ؛ دیگر سردم نبود ؛ دیگر صدای حامد هم نبود ؛ گل سرخ ، به خواب رفته بود.
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت پنجاه و دوم” ]
“من مریمم ، بقیه ی قصه رو من تعریف می کنم ، به هزاردلیل…
مهم تر از همه اینکه ، مانا نیست ، و نویسنده هم غیبش زده !
میگن گوشش درد می کنه ، اما گوش به حرف زدن ، چه ربطی داره ؟!
شاید خیلی درد داره. شایدم نمی خواد چیزی بگه یا بشنوه !
بقیه ی قصه رو من تعریف می کنم ، تا جاییشو که بخوام !
مانا رو بردن بیمارستان.
تشخیص ، زود معلوم شد ، خونریزی مغزی !
با سینه پرت شده زمین !
فرمون موتور ، رفته تو ریه ش ، اوضاعش بده ، شانس زندگی چهار درصد !
یه چیزایی رو نمی گم ! …..مجبورم نگم !
بردنش اتاق عمل …
زمان از اون به بعد ؛ وایساده….
محسن ؛ بود و نبود !
تو این دنیا بود ، چون باید به مانا کمک می کرد.
ظاهرش سنگ بود ، ولی تو وجودش ، طوفان بود !
من اونجا بودم ، می دیدم که داره ذره ذره ، مثل یک شمع می سوزه و آب می شه ! مثل یک کوه یخی ، توی خودش ذوب میشه…
انگار هیچ چیز دیگه ای رو توی دنیا ، نمی دید ، به جز در قهوه ای اون اتاق !
اتاقی که مانا داشت توش عمل می شد.
می خواستم برم جلو بهش بگم :
خدا برای همین لحظه هاست !
توکل کن !
دیدم خنده داره !
حال خودم بدتره !
کی می دونه که اون ، الان داره به چی فکر می کنه ؟
به اینکه اون ، موتور رو از دور دیده بود ؟
به اینکه در ماشین رو باز کرد که به مانا بگه ؟
یا اینکه اگه مانا یک لحظه ، فقط یک لحظه ، دیرتر ، پاشو تو خیابون گذاشته بود ، این اتفاق نمی افتاد ؟
اگه اون یک لحظه ، زودتر داد کشیده بود ،
اگه اون یک لحظه ، زودتر موتور رو دیده بود !
همه ی زندگی ما پر از این یک لحظه هاست.
ولی نمیدونم چرا نگرانم ؟!
حس خوبی ندارم به کل این ماجرا ! ….نمیتونم بگم چرا !
پس میرم تو خونه ، درو می بندم ، کسی حق نداره خونه ی ما بیاد ! فعلا….” .
” من زن همسایه ام….
خیلی تو زندگی دیگران دخالت کردم ، خیلی گوش وایسادم ،
پس می دونم چه اتفاقی افتاده !
شاید یه مقدارشو بتونم به شما بگم …
مریم که در رو بسته ، بیرون نمیاد !
محسن هم صبح تا شب بیمارستانه ، بالای سر مریضیه که رفته کما…
گفتن اگه تا چند روز دیگه ، ازکما ، بیرون نیاد ، مرگ مغزیه.
آره من همیشه پشت در خونه ی اینا ، یا تو راه پله وایساده بودم و گوش می کردم ، شاید لازم بوده !
برای اینکه بقیه ی قصه رو تعریف کنم.
چون نویسنده گذاشته رفته ، میگن گوشش عفونت کرده !
اما گوش ، چه ربطی به نوشتن داره ؟
شاید نمی خواد یه چیزایی بگه ،
شاید امشب دلش شکسته !
مهم نیست. من جاش می گم.
مریم وصیتنامه ی حامد رو خونده !
مگه می شه مریم وصیتنامه ی حامد رو یواشکی نخونه ؟
منم بودم می خوندم !
حیف که من ، توی اون خونه نبودم !
بارها دلم خواست برم کشوها رو باز کنم و وصیتنامه رو پیدا کنم و بخونم !
همون وصیتنامه ای که حامد در مورد زندگیش تصمیم گرفته !
مریم خونده…
برای همین ، در رو بسته ،
و نمیذاره کسی بیاد تو !
مریم می دونه که حامد چی نوشته !
حامد حس می کرد چه اتفاقی قراره بیفته.
اون نمی دونست ، قراره موتور بزنه به مانا !
ولی می دونست خدا ، یه جوری سر راه هم قرارشون داده !
یه جور عجیبی ، سرنوشتشون به هم می رسه !….”
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت پنجاه و سوم” ]
” هر کاری تو بکنی درسته مانا ! ”
__ بله ؟
کسی با من حرف زد ؟!
یا دارم خواب می بینم ؟
_ خواب نمی بینی مانا.
حامد داره باهات حرف می زنه !
من نویسنده ی قصه ام … سلام !
__ولی حامد که مثل من ، نمرده !
مگه می تونه ؟
__ تو هم نمردی مانا !
پس اون می تونه باهات حرف بزنه !
اما شما دو تا ، نمی تونین همو ببینین ! فقط صدای همو میشنوین !… شما تو یه جهان دیگه ایید …
منم که نویسنده ام ، نمی تونم صدای ذهنی شما رو ، خوب بشنوم ،
چون گوشم خیلی درد می کنه…
من میرم ، ولی تو به حرفاش گوش بده !
من درست نمی شنوم چی میگه….
صدای حامد را شنیدم…
__ مانا ولش کن ! من اینجام …
آدما ، همه ، توی قصه ،زندگی می کنن.
من و تو هم فعلا ، قصه هامون به هم گره خورده !
الان صدامو می شنوی ؟ من حامدم .
تا دیروز ، اجازه نداشتم باهات حرف بزنم ، چون قرار نبود زنده بمونی !
___ مگه حالا زنده می مونم آقا حامد ؟
من جز صدای تو ، هیچی نمی شنوم !
هیچی هم ، نمی بینم !
حامد گفت : بله.ممکنه ! ….یعنی یه شرط داره که زنده بمونی !
برای همین ، مریم ، خودشو ، توی خونه ، حبس کرده !
گفتم : چی ؟!
چطوری زنده بمونم ؟ شرطش چیه آقا حامد؟!
__مطمینی می خوای زنده بمونی مانا ؟ تحت هر شرایطی؟…
__ معلومه خب ! من آماده نیستم برای رفتن… هنوز خیلی ها بهم احتیاج دارن.
مادرم چی میشه ؟!
خودم چی ؟!… هیچی رو تجربه نکردم ؛
همیشه فکر می کردم وقت هست !
محسن بیچاره چی ؟
من واقعا نمی خوام رنج بکشه ، چون دوسش دارم …
اما دیگه صداشو نمی شنوم ! از کف خیابون به بعد ، دیگه صداشو نشنیدم … دلم براش تنگ شده !
حامد گفت : نه …. اون صدات میکنه ؛ خیلی زیاد ! اما تو نمی تونی بشنوی !
من و تو ، یه جای دیگه اییم ، اونا یه جای دیگه ! صدامون به هم نمی رسه …
گمونم خدا بهت یه فرصت دوباره داده. باید…
_ باید چی ؟
_ باید انتخاب کنی ! بین موندن و رفتن…
_ می خوام بمونم ! معلومه !
_ پس شرط داره.
سکوت کردم ، ناگهان گفتم : این یه معامله ست ؟!
حامد گفت : یه آزمونه.
گمانم خدا دوستت داره که این آزمونو ، پیش روت گذاشته !
تا حالا ندیدم از کسی ، این همه آزمون سخت بگیره !
گفتم : چیه ؟ شرطش چیه ؟
صدای حامد نبود ، دیگر صدای هیچکس نبود.
انگار در دوردست ، زنی جیغ
می کشید.
مریم بود ، خطاب به حامد فریاد می زد :
این منصفانه نیست آقا حامد !
تو قول دادی اگه من کنارت بمونم ، برگردی !
این وصیت نامه چیه ؟! چرا اونو نوشتی ؟
مگه نمی دونی اگه تو بری ، منم میام !
عسل چی میشه ؟ به ما فکر نکردی ؟
داد زدم : مریم چی میگه ؟ حامد ، آقا حامد کجایی ؟ منو تو تاریکی ، تنها نذار !….
یکی به منم بگه چی شده ؟!
تاریک بود…
سایه هایی از دور می دیدم.
انگار ، تمام جهان ، محسن بود که بالای سرم ایستاده بود و داد میزد : برگرد !
صدای مریم را می شنیدم.
با خشم ، با حامد حرف می زد.
می گفت :
من از اون کاغذ ، با گوشی عکس انداختم . به سرنوشت منم ، مربوط می شد.
پس نگو چرا !
شاید یادت رفته چی نوشتی ؟
برات بخونم این دو خطو ؟
گوش بده ببین چی نوشتی :
” تا وقتی تمام افراد این دو خانواده ، در کنار همند ، من هم کنارتانم ! و جزیی از شما هستم ،
ولی اگر یکی ، فقط یکی از شما ، از جهان ما ، کم شود ، من هم می روم.
حالا همه ی شما ، جزو این دو خانواده اید ، حتی محسن ! ”
ببین !
حالا مانا رفته ؛ نمی خواسته ، ولی رفته !
تو هم می خوای ما رو تنها بذاری ؟
[/nextpage]
[nextpage title=”قسمت پنجاه و چهارم” ]
مریم هنوز داشت آن جمله را برای حامد تکرار می کرد :
با توام حامد!حالا مانا رفته، نمی خواسته ، ولی رفته!
از اون تصادف به بعد ، پرستارت میگه، علایم حیاتی تو پایین اومده.
من درا رو بستم که تو ، هیچی نشنوی.
هیچکسو راه نمی دم توی این اتاق ، که خبری با خودش نیاره ؛ حتی عسل !
اما تو داری میری ! ذره ذره ، داری میری. من می فهمم !
این چه شرطیه گذاشتی آخه ؟
دو خانواده به سلامتی تو مربوط نمیشه !
تو برای من و عسل باید بمونی ! و گریه میکرد.
من در تاریکی کما ؛ می خواستم فریاد بزنم :
من نرفتم !
من زنده ام هنوز !
شرط چیه آقا حامد؟
هر چی باشه ، انجامش میدم.
اصلا نمیفهمم !ما که یه خانواده نیستیم،چرا من برم، تو هم میای؟
حامد انگار صدای درونم را شنید ، گفت: توضیحش سخته، مثل یه خوابه.
انگار من، اون خونه ی چهار طبقه رو ، توی خواب دیده بودم . تا دیدمش، به مریم گفتم : همینجاست!
باید یه طبقه ی خالی داشته باشه . یه روز شاید منم چیزایی رو بت بگم ؛ ولی الان نه !
حامد رفت.
حامد ،حامد…الان بگو !
صدایم اسیر بود.
انگار فقط ، وقتی حامد آنجا بود ، صدای خودم را می شنیدم.
مدتها گذشت تا باز، صدای حامد آمد : به موقعش ؛ شرطو می فهمی !
گفتم : تو زندگیت به زندگی ما ، بسته نیست ! تو قبلا ، اصلا ما رو نمی شناختی؟
گفت :الان که میشناسم!
الان ما ، همه یه درختیم.
خاکمون یکیه ، ریشه مون یکی ،
یه ریشه در بیاد ، بقیه هم کم کم سست میشن.
تو بری ، منم می افتم.
گفتم : من نمی خوام برم.
من نمی خواستم اینجا باشم، فقط دلم هوای اون کوه و امامزاده رو کرده بود.
میخواستم دعا کنم، تقصیر من نبود !
گفت : حالا که اینجا هستی !
همه چیز ، دست خودمون نیست.
می تونی بدون محسن زندگی کنی ؟
گفتم : نه !
چرا آخه ؟
گفت : اگه شرط زندگیت باشه ، چی؟ !
باید یه چیزی رو ببخشی!
چی رو ایثار می کنی ؟
چیزی که از همه بیشتر دوست داری.
گفتم : نمی فهمم !
گفت : به زندگی بر می گردی ، ولی بدون محسن !
نمی شناسیش ! انگار هیچوقت تو زندگیت نبوده !
رسم عشقه ، فدا کردن ! شاید منم چیزایی رو بخشیدم که تا اینجا موندم !
گفتم : اگه محسنو… اگه عشقو نخوام ؛ اونوقت تو نمیری ؟
قول میدی ؟
گفت : من سر قولم می مونم.
آدم برای به دست آوردن یه غیر ممکن ، باید بهایی بپردازه ؛ عزیزترین گنجشو !
گفتم : باشه ! تو باید بمونی پیش مریم و عسل.
منم شاید بمونم . شاید بی عشق هم بشه… اما
چه معامله ی بیرحمی !
ولی خب ، باشه !
دارم با خدای خودم معامله می کنم.
خدا که توی معامله، ظلم نمی کنه !
حتما دلیلی داره که بعدا می فهمم.
فعلا مهم اینه که ما زنده بمونیم !
سکوت شد !…
سکوتی مثل قهر خداوند !
سکوتی که انگار قرن ها طول کشید.
نمی دانستم چقدر طول کشیده !
چه شده ؟… چرا دیگر صدای حامد نیست ؟!
من در تاریکی و سکوت ؛ تنها بودم.
ناگهان صدای فریاد !
اینبار فریادی شادمانه !…
فریاد مریم بود ؟!…مینا ؟ مادرم ؟ عسل ؟
صلوات همسایه ها !…
حامد چشم هایش را باز کرده بود !
صدای دکتر از دور دستها :
بعد از سه ماه ، این غیر ممکنه ! معجزه ست !
علایم فلج ، کامل از بین رفته !
از نظر پزشکی ، محاله !
فقط معجزه یا… چی بگم؟
باید زودتر با همکارام صحبت کنم! باید این روند درمان ناگهانی رو بررسی کرد !
مریم و عسل از خوشحالی ، زار می زدند.
همه آنجا بودند ، جز من !
حس تنهایی کردم.
روز بعد بود یا هزاران سال بعد !
دیگر حساب زمان را نداشتم.
مثل یک مومیایی ؛ در انتظار روز احیای خودم بودم …
در این انتظار که به اندازه ی ابدیت ،
طول کشید ،ناگهان ، صداهایی شنیدم ، عده ای می دویدند…
باد می آمد،
علایم حیاتی برگشته بود ،
نفس می کشیدم !
صدای پدرم را شنیدم :
” صبح شده مانا جان ، بیدار شو ! ”
چشمانم را باز کردم…
پدر نبود !
زن جوانی آنجا بود…
دختر بچه ای ، و دو آقای غریبه که
نمی شناختم !….تا حالا ، ندیده بودم !
یکی از آنها ، موهایش موج داشت ، به سمت من آمد…
با شادی نگاهم کرد !
زن گفت : خدایا شکرت !
مرد جوان گفت :سلام قهرمان !
گفتم : شما ؟… من کجام ؟!
زن گفت : بیمارستان گلم.
امروز از کما بیرون اومدی ؛ یه ماه بعد از حامد!
در دلم گفتم :
_حامد؟؟؟!! حامد کیه؟ …
جوانی که موی بلند موجدار داشت ، گفت : من نذر دارم. باید برم…
قول داده بودم تا چشماتو باز کنی ، انجامش بدم. زود بر می گردم …. باشه ؟ و سریع بیرون دوید .
این بار ، با صدای بلند گفتم : کی بود ؟!
زن گفت : محسن دیگه !
گفتم : نمی شناسم !… کیه ؟!
[/nextpage]
خواب گل سرخ قسمت اول
خواب گل سرخ قسمت دوم
خواب گل سرخ قسمت سوم
خواب گل سرخ قسمت چهارم
خواب گل سرخ قسمت پنجم
خواب گل سرخ قسمت ششم
خواب گل سرخ قسمت هفتم
خواب گل سرخ قسمت هشتم
خواب گل سرخ قسمت نهم
خواب گل سرخ قسمت دهم
خواب گل سرخ قسمت یازدهم
خواب گل سرخ قسمت دوازدهم
خواب گل سرخ قسمت سیزدهم
خواب گل سرخ قسمت چهاردم
خواب گل سرخ قسمت پانزدهم
خواب گل سرخ قسمت شانزدهم
خواب گل سرخ قسمت هفدهم
خواب گل سرخ قسمت هجدهم
خواب گل سرخ قسمت نوزدهم
خواب گل سرخ قسمت بیستم
خواب گل سرخ قسمت بیست و یکم
خواب گل سرخ قسمت بیست و دوم
خواب گل سرخ قسمت بیست و سوم
خواب گل سرخ قسمت بیست و چهارم
نویسنده : چیستا یثربی
با صدای : هلن محمدنیا
ادامه دارد ………
دیگر داستان های صوتی سایت عشق زیبا
داستان صوتی لیلی و مجنون با صدای سانیا انوش
داستان عاشقانه پستچی از چیستا یثربی با صدای فرح امیدی
داستان صوتی مخ زدن و پیدا کردن شوهر توسط عمه خانم با صدای فرح امیدی