دلنوشته مسافر آفتاب ( می آیی ) نویسنده بانو شییده
می آیی
در شبی که باران می آید
دست هایم بوی باران گرفته اند .
تو می آیی و دست میکشی به سکوت هزار ساله ی دستانم …
می آیی
و با خودت هزار رویای بکر دست نخورده
می اندازی در آغوشم .
تو می آیی
با چشم های نگرانت
با قلب ترک خورده ات …..
با پا های سست از قافله ی عشق عقب مانده ات ……
تو می آیی
مهربانی می آید
نور می آید
آب
آینه
آفتاب می آید .
تو می آیی تا همه احتمالات مبهم ذهن مرا در هم بشکنی .
می آیی
با کوله باری پر از درد ….
و من درد های یتیم خودم را جرعه جرعه به خوردت میدهم .
می آیی تا همه ی گل ها را باور کنم .
ستاره ها را سر بکشم .
از دهانم ستاره بیرون بریزد .
از چشم هایم دوست داشتنت گل بدهد .
می آیی …..
بی آنکه از من بپرسی
و ناگهان …..
بی آنکه باز بپرسی
محو میشوی در هاله ی بزرگ هزاران علامت سوال ..
مگر نمیخواستی
در کنار قلب شکسته ام رگ های قلبت را بهم کوک بزنیم .
مگر نیامدی
که آرام جان من باشی؟
جامانده ام در تو ..
انتظارت بیرحمانه به دارم آویخته .
کاش بیایی
درد هایمان را به جان این ثانیه های منتظر بریزیم .
دستم را رد نکن ….
برایت شعر دم کرده ام .
نویسنده : شییده
دیگر اشعار دلنوشته ها دکلمه های شاعران دکلماتورهای سایت عشق زیبا
شعر زیبای بی بال بیا امشب مجید مومن
شعر توبه گرگ شاعر بانو فرانک ساتکنی
دلنوشته حسرت زنان سرزمینم پریناز ارشد دکلمه هلنا
متن ادبی زیبا تبریک عید فطر نویسنده سیده سارا صالحی