همهمه ی شعر از عباس چگینی
تو رنجم را بگیر از من
خدای من که من خسته ام
تو پاسخ بر سوالم ده
میان اینهمه سیلاب نابود گر
پَرِکاه بودن راچه باید کرد؟
بازیچه ی سیلاب بودن را چه باید کرد؟
سوال دیگری دارم
نمی دانم چرا از فرط دلگیری
میان اینهمه مخلوق
یکی حالی نمی پرسد؟
مگر هنگام خلق کردن
گِلی از جنسِ درک وفهم
به تندیسی که خلق کردی نکوبیدی؟
هزار افسوس چه مقدارگِل هدر کردی
خدایا کاش بجای اینهمه آدم
که خود را هم خدا خوانند…..
جمعی مخلوق دیگر خلق می کردی
که شکرت را به جا آرند
و مملو از خودت باشند
چه گویم من……
زبانم لکنت افتاده
کجا دیدی به پیش روی سلطانی
زبان آسوده بگشایند
تو اسرار بندگانت خوب میدانی
چه گفتن های بیجایی
خودت آن کن که میدانی…
دلم سنگ خورده از خلقت
دلم می سوزد از عمرم
چه زخم خورده گذر کردم
خداوندا چه پرسش ها
از این زخم ها بدل دارم
سخن کم میکنم بدرود…
که شاید پاسخی
در همهمه ی شعرم گفته باشی
ومن نمی دانم …….
به قلم زیبای : عباس چگینی ۹۵/۱۰/۱۵
دیگر اشعار و دکلمه های شاعران سایت عشق زیبا
شعر سطوح سرد جاده از مریم پورقلی
شعر زخمی از فرزاد دعائی دکلمه علیرضا چولابی
شعر عاشقت هستم از آنجلا راد دکلمه بانو مهریماه