شعر زخمی از فرزاد دعائی دکلمه علیرضا چولابی
دریا نبودی تابدانی موج می گرید
دل اشکهای خیس باران را نمی فهمی
از طالع هندی رسیدی تاکجا ی من
وقتی هنوزم مرد آبان را نمی فهمی
حتی نشد یک بار آرامم کنی یک بار
من مطمئن هستم که از احساس می لنگی
دنیا به آخر می رسید آیا ؟ چه میشد ها
یادم نبود آدم ، تو انسان را نمی فهمی!!!!
از سنگ گفتم صخره هارایادم آوردی
من ماندم واوج شکستن ها ، اصابت ها
وقتی به جای سنگ از آئینه بد گفتی
دانستم احساسات پنهان را نمی فهمی
بین زمین وآسمان ماندم ،بدون شک
می افتم از خواب وخیال ارتفاع عشق
شاید نمی آید به من زخمی شدن ،شاید
وقتی توهرگز درد ودرمان را نمی فهمی
نذرو دخیل و استخاره ، نه نشد چاره
شمع وگل وپروانه را بیهوده میسوزم
گویا نبوده مصلحت ، من تازه فهمیدم
یک ذره هم این قلب ویران را نمی فهمی
دل بسته ام بر هیچ وپوچ وسخت دلگیرم
از روزهای انتظار تلخ و تکراری
ای تا همیشه از کویر آباد ، تو هرگز
دل اشکهای خیس باران را نمی فهمی !!!!
به قلم زیبای : فرزاد دعائی
دکلمه : علیرضا چولابی
.
دیگر اشعار و دکلمه های شاعران سایت عشق زیبا
شعر سطوح سرد جاده از مریم پورقلی
ساغر هجران از علی قیصری دکلمه نگار هادی
داستان زندگی من و تو از بهزاد حیدری دکلمه عذرا توپچی زادگان