شعر مزد دانایی شاعر عباس چگینی
صدای باد می پیچد
در ایوان تنهایی قلبم
من از این ترس ندارم
که ویران بشوم
یا که در پیچ و خم وحشت شب
مثل یک روبه ترسیده ز ببر
مرگ را در چشم خود حلقه کنم
من فقط میدانم آخر دانایی
روزگار خوشی نیست
من دراین خلوت تاریک
وطوفان زده ام
فکر نابودی
ذهن های بهاری هستم
فکر یک فاجعه از فرط غرور
فکر بی فکری طغیان یک رودخانه
که تمام بسترش احساس است
همه ی دغدغه ی من اینست
که چرا برگ درختان سبز است
و چرا باران
طراوت می دهد باغچه را
وچگونه من بفهمانم این نکته را
که دلیل همه ی وحشت ها دانائیست
من فقط میدانم آخر دانایی
روزگار خوشی نیست
شاعر : عباس چگینی
جمعه
96/2/15
2:04
@chegini66A