شعر برگ پاییزی از نیما پارسا و دکلمه لیلی آزاد
اشعار تنهایی
یک برگ
میان این خیابان
افتاده به زیر دست و پایت
از درد همی به خود بپیچد
این برگ فتاده زیر پایت
ای دل
تو کجای کار مایی
این برگ منم
به زیر پایت
سبز و دل من
جوانتر از تو
اما چه کنم دلم فدایت
پاییز شده
دلم غمین است
خشکیده دل و تن جوانم
پیر تو شدم
تو ای دل انگیز
اما چه کنم
که من خزانم
هر باد مرا کشید سمتی
هر دست مرا کشید جایی
من خسته شدم از این کشاکش
دل خسته تر از من و جدایی
ای عشق
مرا بخاطر آور
من برگ خزان و زرد و مستم
تو ساقی من شدی زمانی
تو جام بداده ای به دستم
…
پاییز رسید و خشک گشتم
از چشم خمار تو برفتم
آه ای دل من
چه خوش فتادی
زیر قدم نگار مستم
رسم بد روزگار
این است
تا پیر شوی
ز دل بیفتی
وقتی که جوان و شاد باشی
اندر دل هر کسی بیفتی
ای دل تو خراب یار گشتی
یار تو ولی خبر ندارد
از معرفت هیچ بو نبرده
از عشق تو هم خبر ندارد
ای وای
از این دل خرابت
ای وای
از این شراب نابت
ای وای
از این خزان و مستی
ای وای
از این صدای نابت
یک برگ
میان این خیابان
افتاده به زیر دست و پایت
از درد همی به خود بپیچد
این برگ فتاده زیر پایت
به قلم زیبای : نیما پارسا ( صبا )
دکلمه : لیلی آزاد
گیلان رشت
عصر پنجشنبه ۹۵/۹/۲۵
ساعت ۱۸:۲۰
دیگر اشعار و دکلمه های شاعران سایت عشق زیبا
شعر برف می بارد از رویامولاخواه و دکلمه نازنین
شعرلری بختیاری دلم تنگه همراه دکلمه از ندا
شعر برگرد بیا از مسعود محمدپور و دکلمه مجید فانی