شعر رقص بهار از بانو رها احمدی
اذن می خواهم من از دادار پاک
آنکه جان بخشید بر یک مشت خاک
راست گفت آن سعدی نیکو سرشت
با طلا باید به لوح جان نوشت
ما که از خاکیم و از یک گوهریم
همچو اعضای بدن یک پیکرم
نیستی هرگز رها شاد و جوان
می رسد بعد از بهار تو خزان
چند گامی مانده تا رقص بهار
عطر گل می آید از هر سبزه زار
هفت سین از صدق و از صلح و صفا
پهن کن با دوستان بی ریا
تا توانی دست محرومان بگیر
باز گردان بند از پای اسیر
با زبان تیز و با تیغ سخن
نیش بر جان و دل مردم نزن
پاک کن اشک از دو چشمان یتیم
باش در شادی دنیایش سهیم
در میان جمع هستی شمع باش
روشنی بخش وجود جمع باش
تا نباشی شرمگین روز حساب
یا که از اعمال در رنج و عذاب
به قلم زیبای : بانو رها احمدی