شعر عاقبت عشق شاعر بهروز عزیزی دکلمه زهره رضایی
آسمان امشب بحالم مویه کن
روح تبدار مرا پاشویه کن
عاشقی آتش فکندبر حاصلم
گریه کن بر مجلس ختم دلم
کریه کن بر من که روحم تیر خورد
شانه احساس من شمشیر خورد
شوخ چشمی بی شکیبم کرده است
باخودم حتی غریبم کرده است
شوخ چشم است ودلم درچنگ اوست
هرچه هست ازچشم پرنیرنگ اوست
اوکه میگویند پشت خوابهاست
دخترفرمانروای آبهاست
اوکه خویشاوندنزدیک گل است
شرح احساس لطیف بلبل است
درنگاهش کهکشانها راز داشت
آه اوصدسال نوری ناز داشت
آن بلا آن درد خون سینه سوز
از کجا آمد نمیدانم هنوز
شاید از ته توی جنگلهای راز
شاید از پشت کپرهای نیاز
آمدو بر بام قلبم پر کشید
ازسر پرچین قلبم سر کشید
امد ومن پیش پایش گم شدم
از جنون ورد لب مردم شدم
آمدو چون شمع آبم کردو رفت
عشوه ای کردو خرابم کردو رفت
رفت وطاق عشقم آوار شد
رفت ومنصور دلم بر دار شد
رفت وکوی طاقتم را باد برد
یوسف امید من در چاه مرد
اینهم یک عمر مستی کردنم
باز هم شبنم پرستی کردنم
ای دل دیوانه مستی میکنی؟
باز هم شبنم پرستی میکنی؟
رام هرکس کی شود آهوی دشت
ای دل بیچاره دیدی بر نگشت
بعد ازاین زهر جدایی را بخور
چوب عمری باوفایی را بخور
من که گفتم این بهار افسردنیست
من که گفتم ای پرستو مردنیست
من که گفتم ای دل بی بندوبار
عشق یعنی رنج یعنی انتحار
عشق خونت را دواتت میکند
شاه باشی عشق ماتت میکند
وای عجب کاری بدستم داد دل
هم شکست وهم شکستم داد دل
شاعر : بهروز عزیزی
دکلمه : زهره رضایی
تنظیم و میکس : اکبر ترکان