وقتی که زندگی من آن هست می کشند از یزدان غلامی
وقتی که زندگی من آن هست می کشند
هر جاده را به کوچه ی بن بست می کشند
.
انگار طفل بی پدرم در مُحاق عشق
چندی ست سایه ها به سرم دست می کشند
.
سرگیجه ام تشنجم از درد باور است
ناباوران شهر مرا مست می کشند
.
نقاشهای شهر غمم را ندیده اند
نادیده هر چه که بوده ست می کشند
.
وقتی خوشی به مردم این دست میرسد
ما را شبیه مردم آن دست می کشند
.
کوته نظر شدند چو یک روز خم شدم
چون سایه ای شکسته مرا پست می کشند
.
آری که طفل بی پدرم در مُحاق عشق
خوب است سایه ها به سرم دست می کشند
..
به قلم زیبای : یزدان غلامی