از سری نامه های عاشقانه دارا به سارا از داوود قاسم زاده
از سری نامه های عاشقانه دارا به سارا
نشر ۳۵ نامه عاشقانه دارا به سارا ….. ادامه دارد.. به روز شده در تاریخ 24/فروردین/96 ساعت 20:50
[nextpage title=”نامه شماره 37″ ]
نامه شماره 37
همه چیز واسه خودش قانونی داره و از اوون پیروی میکنه
مثلا همین “زلزله”…
میاد و همه چیز رو به هم میریزه و خیلی ها رو داغدار میکنه و میره…
بعد هم دوباره هی بر میگرده تا مطمئن بشه که کارش رو خوب انجام داده باشه ( اگه نمیدونی بهش میگن” پس لرزه” )
اما “توِ” لعنتی…!!!
مثِ “زلزله” اومدی و…
ویرونم کردی و…
تموم چارچوبام رو شکوندی و رفتی …
ولی حتا یه بار هم محض رضای خدا بر نگشتی که شاهکارت رو ببینی.
آدم اینقدر از خود راضی و متکبر ….!!!
دست کم از “زلزله” یاد بگیر …
فقط یه بار “پس لرزه” داشته باش…
اونوقت میبینی چقدر داغون و شکسته ام
میبینی که هنوزم دارم مثِ منار جنبون میلرزم از نبودِ “تو”
سلام “سارا”
داوود قاسم زاده
چهارشنبه، 16 فروردین ماه 1396، ساعت19 و 47
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره 36″ ]
نامه شماره 36
از خواب که بیدار شدم، هنوز عاشق بودم
ولی یه حسی داشتم…!!!
یه حسِ عجیبی که تا این لحظه اصلا تجربَش نکردم
جای خالی یه چیزی رو توی سمت چپ بدنم احساس می کنم
همونجایی که خیلی درد میکنه
دکتر میگه:
“باید خیلی مواظب باشی، اینها از علایم سکته اس
اگر به خودت نرسی ممکنه قلبت برای همیشه از کار بیفته و… ”
ولی نمیدونه من که دیگه قلبی ندارم که بخواد از کار بیفته.
راستی میدونی قلب چیه!؟ و کجای بدنه… !؟
سمت چپ، درست همون چیزی که کندی و با خودت بردی
حالا هم، سر گیجه دارم…
میخوام دوباره بخوابم.
دنیای سراسر معاملات و معادلات و مراسلات
مالِ آدمهای قرن بیست و یک.
حال و هوای من هنوز…
حال و هوای لیلی و مجنونه
هنوز…! توی حل معادله سه مجهولی فرهاد و.. شیرین و… خسرو…، گیرم
هنوز…! خالِ عذرا، زیباس
بیژن، عاشقِ منیژه است و منیژه دیوونه بیژن
“سارا”، همیشه زیباست و…
“دارا”، همیشه عاشقترینه
صبح که میشه…
حریرِ دستهات، میشند مِه صبحگاهی و…
تمومِ فضام رو اشباع میکنن
و صورتم پُر میشه از شبنمِ لبهات…
ظهر که میشه…
آفتاب محبت بالاست
و سفرمون لبریز از
خنده های سرمست دو دیونه…
پُر از عطرهای رنگارنگِ عشق…
پُر از صفا…
پُر از بوی علف و… خاک و…. بارون
و شبها…
میدونی…!!!؟
تو بهترین خیاطی…
شب که میشه،
من دستهای “تو” رو می پوشم
لبهای “تو” رو می نوشم
و میشم…
یه دیونه ی مست…
یه جستجوگر…
یه پُرسشگر…
یه محقق…
بَعد، گُم میشم تویِ سرزمینِ ناشناخته های “تو”
میرم…،
میرم تا تَهِ تَهِ خواهش…
تا آخر بندگی…
تا مرز خدا شدن…
اینجا، همیشه “هوا خوبه”
دنیای سراسر معاملات و معادلات و مراسلات
مالِ آدمهای قرن بیست و یک.
من، متعلق به خواب و خیالم…
خواب و خیالی،
پُر از نازها و قهرهای “تو”
میخوام دوباره بخوابم
سلام “سارا”
داوود قاسم زاده
پنجشنبه، 19اسفندماه 1395، ساعت14
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره سی و پنجم” ]
نامه شماره ۳۵
زمستان…
ارتفاعی پَست…
من…
تنهایی…
و جاده های انتظار
اینجا، هوا سرد است
و من…
گرم از باده ی نوشیده
مستم یا هوشیار…!؟
نمیدانم…
خوابم یا بیدار…!؟
نمیدانم…
جایی میانِ خواب و بیدار…
جاده صدایم می کرد
و من…
رفتم…، با کوله باری از تنهایی
بارِ سفر بستم
شب بود…
دستهای بیقرار من…
سرِ سودایی تو…
آهنگ سفر…
و رقصِ پُر پیچ و تابِ جاده
برایت گفتم از :
” حوض نقاشی ”
برف و… باران و… حکیم باشی
برایم خواندی از :
” برکه کاشی ”
که ” اندوه بزرگی است
چه باشی… چه نباشی… ”
باز گفتم :
که تو ماهی…، من پَلَنگم
نگریزی تو زِ چنگم
و تو گفتی به صد ناز :
گرچه ” من آهوی دشتم ”
نرسد دست، به دستم
چشمهایت خندید
” تو را دیدم
خدا خندید
و از عشقِ تو حظ کردم ”
جایی میان خنده و گریه…
آنجا که گره می خورند
شاخه های باور و تردید
بُغض ترکید
و فاش کردی
” راز دل ”
که” دل دیوانه اَت، به غیر از محبت،
گناهی ندارد
به جز بی پناهی،
پناهی ندارد ”
و پُر شدی از
گلایه و… گلایه و… گلایه…
آسمان گرفت…
چشمهایت بارید…
دلِ دیوانه اَم لرزید
و من سراپا…، فریاد و تمنا…،
که : ” مرغ سحر،
ناله سر کن ”
جاده لغزید…
آنگاه که آسمان، چشمهایت را ربود
و خوردیم، به شبهای شَک
گردنه های تردید
آنجا که حقیقت…
پُشت ابرهای بدگمانی مخفی ماند
و” یکدلی”…
پَسِ حصار “دودلی” در بَند
بیدار شدم…
تو رفته بودی…
خاطراتت جامانده بود
و حفره ای به وسعت عشق “تو”
در تنِ نحیف من
اینجا…،
زمستان است
و در این ارتفاعِ پَست…
“هر روز با آواز
دلم میخواندت ”
سلام “سارا”
داوود قاسم زاده
پی نوشت :
من، مستِ میِ عشقم، هوشیار نخواهم شد
از خوابِ خوشِ مستی، بیدار نخواهم شد
یکشنبه ۱۰ بهمن ماه ۱۳۹۵ ساعت ۱۲ و ۲۰۰ دقیقه
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره سی و چهارم” ]
نامه شماره ۳۴
انتظار را در من نشاء کردی
آنگاه…،
که لبخندت پشت ابرهای باوَر و تردید جا ماند
رفتی…
زمستان شد
و جاده اما…!!!
تاریکتر از شب
من ماندم و تصویرِ گُنگ آن دوچشمِ مست
و امان از چشمهای مست…!!!
شفقهای قطبی را بگویید:
با چه انگیزه می تابید!؟
خدا را بگویید:
بمیراند ستاره های بی فروغ آسمانش را…
که آن دو ستاره ی مست…،
چشم بر من بسته اند
چشمهایت اما…
هنوز در خاطرِ من است.
یاد نگاه های پر شَرَرت
آنگاه که بر آسمان این شب زده،
سَرَک می کِشند
و خاطراتِ شکسته این پریشان خاطر را
بند می زنند،
بند از دلم می گشایند.
و دلِ هزار پاره اَم…
در انتظارِ دستهای معجزه گرِ “تو”
لبهای خشیکده اَم…
در انتظارِ هُرمِ نفسهای مسیحایی “تو”
و آغوشِ قطبی این یخ زده، باز تَر از همیشه
در انتظار ذوب شدن در “تو”
در حسرت روزهای با “تو” بودن…
و در سوگ شبهای بی “تو” بودن…
چه غریبانه دستهایم، تنهایند…!!!
آه… دستهایم…!!!
آخرین حافظه دستهایم…
عطر دستهای “تو” بود
و این دستهای کم حافظه اما…!!!
هندسه را بهتر می دانند تا فیثاغورث
و من…!!!
گُم شدم،کَم کَم در بَرَهوتِ خاطراتی که نیست.
“آدم، اینجا تنهاست”
و زمان بی معناست
کورسویی است در آن دور دستها…، پَسِ آن پَرچینها.
شب تابی است شاید…، می چَرَد خاطره را…!!!
مانده اَم در طپش خاطره ها
باز تنهایم…
منم و این همه تب
منم و بی تابی
و هزار راه رسیدن تا “تو”
و رسیدن تا “تو”…
آه…!!!
برای” رسیدن”،
باید “رسیده” شد
و برای “رسیده” شدن
باید “جذب” کرد
همچنان که میوه
نور را…
خاک را…
آب را…
و من دوباره،
یادآور خواهم شد
لحن شیرین “رسیدن” را
در حافظه ی پاهایی
که دیگر همراهم نیست
سلام “سارا”
داوود قاسم زاده
شنبه ۲ بهمن ماه ۱۳۹۵
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره سی و سه” ]
نامه شماره ۳۳
هزار رنگ، عوض می کردی…
هزار پاییزِ اَلوان می شدی…
وقتی می گفتم :
“دوستت دارم”
و من دوست می دارم
این “پاییز” را
هزار رنگ، عوض می کردم…
هزار پاییز را اَلوان می شدم…
وقتی می گفتم :
“دوستت دارم”
و من دوست می دارم
این “پاییز” را
“تو” که رفتی…
هزار رنگ…، رخت بست
رفت آن “پاییز” قشنگ…
غم که آمد…
هزار پاییزِ خاکستری آورد
هزار پاییزِ بی “تو”…
و من بیزارم از
پاییزِ بی” تو”
سلام “سارا”
چهارشنبه ۲۹ دی ماه ۱۳۹۵،ساعت ۱۸ و ۳۶
کافه کتاب
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره سی و دوم” ]
نامه شماره ۳۲
دیگه کم کم دارم باور می کنم که به آخر خط رسیدم
وقتی در جوابِ سوال اینکه “چند سالته!؟” به جای گفتن یه عدد دو رقمی به گفتن یه عدد اعشاری بسنده کنی،
نه تنها بِهت احساس جوون بودن نمیده، بلکه تموم شور و شوق باقی مونده جوونیت رو میگیره و دیگه حوصله حرف زدن رو نداری
اصلا من هیچوقت حوصله حرف زدن رو نداشتم
نه اینکه اهل عمل باشم ها، نه…!
کلاحوصله هیچ کاری رو ندارم
شاید به خاطره اینه که همیشه شاکی ام
یادمه تقریبا نیم قرن پیش، دقیقا ۵سال کمتر، اونقدر از دنیا اومدنم شاکی بودم که تا دو سال با همه قهر بودم و هیچ حرفی نمیزدم
بعد هم که بزرگتر شدم، بیشتر دوست داشتم پانتومیم بازی کنم ولی از اونجایی که انرژی زیادی رو باید صرف می کردم تصمیم گرفتم حرف بزنم
اما خُب..!
یه مشکلی بود
اینکه اونقدر حرف می زدم که حوصله مخاطب سَر میرفت
به طوری که وسط حرفهام برای اینکه به من حالی کنه که از این همه اراجیف خسته شده
یا تندتند به ساعتش نگاه می کرد یا خمیازه می کشید
ولی من هم پُر رو…
تازه فَکَم گرم شده بود و حاضر نبودم به این راحتیها از منبر بیام پایین
اصلا “تو” تا حالا کسی رو دیدی که از منبر اومده باشه پایین که من دومیش باشم!؟
تا اینکه بالاخره یکنفر پیدا شد که حرفهام براش جالب بود
یکنفر که شبیه هیچکس نبود
مهربون بود
زیبا بود
بخشنده بود
انگار که تموم خوبیهای دنیا یکجا توی این بشر جمع شده بود
بشر که نه، فرشته
حتی فرشته هم برای توصیف کردنش واژه کاملی نیست
یکنفر که خود”خدا” بود
درست مث “تو”
اولش مث یک پرنده کوچیک اومد و پشت پنجره قلب همیشه شاکیم نشست
یه دنیا استرس داشت
اصلا حواسش به من نبود
نمیدونم چرا توجهِ من به سمتش جلب شد!؟
شاید به خاطر این بود که بهم محل نمیداد
اون هم مث من شاکی بود
از دست زمونه
و بیشتر از همه از دست “دارا”
برام خیلی جالب بود که به غرغرهاش گوش کنم
کلافه بود، تکلیفش رو با خودش نمیدونست و همش با خودش حرف میزد
حرف که نه دعوا
من هم که عاشق دیده شدن…
تصمیم گرفتم نقش یک ابر قهرمان رو بازی کنم
نقش کسی که همه چیز رو میدونست
نقش “سوپرمن”
نقش آقای “ووفی”
سرِ صحبت رو باهاش باز کردم و مث همیشه شروع کردم به حرف زدن:
که دنیا چنین است و چنان
که خدا کیه؟
من کی اَم؟
جِن چیه؟
هرچی که میگفتم اون مشتاق تر به حرفهام گوش میداد و چشمهاش پُراشکتر و هواش بارونی تر میشد
و من هم البته مغرورتر…
کَم کَم احساس کردم که فقط باید با اون صحبت کنم در حقیقت بهش اعتیاد پیدا کرده بودم
تا به خودم اومدم، دیدم یک دل نه که صد دل عاشقش شدم
دیگه جنس حرفهام عوض شده بود و به جای افاضات همیشگی تبدیل شدند به…
خودت که بهتر میدونی چی میخوام بگم
دستم دیگه براش رو شده بود
فهمیده بود که یک طبل تو خالی اَم
البته از همون اول هم میدونست، فقط میخواست که من رو به خودم بشناسونه
انصافا هم خوب شناسوند
من هم از این منِ جدید ترسیده بودم
دست و پام رو گم کرده بودم و شاکی
اما اینبار از خودم
شروع کردم به توجیح کردن، داد زدن، بد و بیراه گفتن
گفت که دیگه من رو نمیخواد
ولی الکی میگفت
گفت که برای همیشه میره
ولی الکی میگفت
یادمه آخرین حرفی رو که بهم زد این بود:
“خسته شدم از بس که دروغ گفتی
خسته شدم از اینکه ضعیفی
خودت رو جمع کن…
من میرم و تا تو دوباره تو نشی برنمیگردم”
و رفت…
وقتیکه رفت دیگه هیچی نفهمیدم
اولش گیج بودم
مَنگ بودم
مث آدمی که تصادف کرده باشه
نه…!
مث یه چتر بازی که چترش باز نشده و از اوج هزار پایی آسمون سقوط کرده باشه روی خاک سیاه و سرد
بدنم اما، گرم بود، گرم گرم
به خودم که اومدم دیدم هزار تیکه شدم
یاد حرفهات افتادم و شروع کردم به جمع کردن خودم
آخه میدونم که هیچوقت دروغ نمیگی
ولی هرجور که حساب میکنم، نمیتونم خودم رو جمع کنم
تموم معادلات ریاضی رو خوندم
خوندن که نه، هضم کردم، ولی نتونستم خودم رو جمع کنم
آخه منِ بی “تو” که جمع شدنی نیست
تموم معادلات فیزیک رو زیر و رو کردم
ولی باز هم به جواب نرسیدم
آخه هیچ معادله حرکتی پیدا نکردم که فارغ از زمان باشه تا بتونه من رو به “تو” برسونه
تموم هندسه رو خوندم و نتونستم به چیزی برسم
جز هندسه ی اندام “تو”
ای کاش..!
“اینشتین” اینجا بود
حوصله هیچ کاری رو ندارم
حتا حرف زدن
تقریبا نیم قرن پیش، دقیقا ۵ سال کمتر
اونقدر از دنیا اومدنم شاکی بودم که تا دو سال با همه قهر بودم و هیچ حرفی نمیزدم
دیگه کم کم دارم باور می کنم که به آخر خط رسیدم
الان هم شاکی ام
یک ساله که قهر کردم و با هیچکس حرف نزدم
مونده یکسال دیگه
اینبار بِهت سلام نمیدم
خدایی نکرده تولدمه..!
“تو” بِهم چشمک بزن
سلام “سارا”
جمعه ۱۰ دی ماه ۱۳۹۵
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره سی و یکم” ]
نامه شماره ۳۱
چقدر خوب است که دارم میمیرم
از غم…
از تو…
از عشق تو…
من این مردن را دوست دارم
و این مردن را با هیچ چیز عوض نخواهم کرد
بیا “سارا”…
بیا و دستهای این دیوانه را در آخرین دقایق بگیر
بیا ای” سارا”ی نا مهربانم
سلام “سارا”
جمعه ۲۶ آذر ماه ۱۳۹۵ ساعت ۱۴ و ۲۰ دقیقه
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره سی ام” ]
نامه شماره ۳۰
اصلا میخوام بَد باشم
میخوام بِرم و پسر نوح بِشم
میخوام غرق بِشم توی طوفان نوحی که “تو” به پا کردی
میخوام بفهمی…
من تا آخرِ آخر پای حرفم واستادم
میخوام بدونی…
خوب میدونستم عاقبتِ چیدنِ سیب رو
میخوام باور کنی…
به خاطر تو میمیرم
نیست میشم
جهنمی میشم
سلام “سارا”
دوشنبه ۲۲ آذرماه ۱۳۹۵ ساعت ۲۲ و ۴۰ دقیقه
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره بیست و نهم” ]
به مناسبت روز دانشجو
نامه شماره ۲۹
کتابهایی که خوانده نشد
درسهایی که گفته نشد
قلمهایی که تیز نشد
جزوه هایی که نوشته نشد
افکاری که خاموش ماند
هوش هایی که بی هوش ماند
حرفهایی که مسکوت ماند
چشم هایی که بسته ماند
حال من ماندم و تنهایی و یک دنیا حسرت لحظه های با تو بودن
بیا که میخواهم هزار باره دانشجوی محضرت باشم
سلام سارا
سه شنبه ۱۶ آذر ماه ۱۳۹۵ ساعت ۱۳ و ۵۰۰ دقیقه
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره بیست و هشتم” ]
نامه شماره ۲۸
ای کاش…!!!
کَسی پیدا شود
دست مرا بگیرد و بِبَرد از خود
و بِبَرد تا خود
تا مرزِ پَریدنها
و در حافظه گنگِ این دیوانه
دوباره یادآور شود لَحنِ شیرینِ پرواز را
ای کاش…!!!
کَسی پیدا شود
جانِ مرا بگیرد و بِبَرد با خود
و بِدَمد از خود
تا مرزِ دریا شدن
و در کویرِ باوَرِ این دیوانه
دوباره باروَر سازد طعمِ شیرین میوه چیدن را
ای کاش…!!!
پیدا “شوی”
دستِ مرا “بگیری”
تا یکدست شوم
جانِ مرا” بگیری”
تا یک جان شوم
و مرا “بِبَری” دوباره تا “خود”
و “بِدَمی” دوباره از “خود”
سلام سارا
پنج شنبه ۲۷ آبان ماه ۱۳۹۵ ساعت ۱۲ و ۵ دقیقه
کافه کتاب
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره بیست و هفتم” ]
نامه شماره ۲۷
عاشق تر ازمن!؟
محال است بیابی،
شهر به شهر…
کوچه به کوچه…
در جستجوی حتی لحظه ای از خاطرات با تو بودنم.
دلم خوش است
که “تو” هم به من فکر می کنی
همان تو”یی که نمیشناسمت
“تو”یی که در تمام وجودم رخنه کردی
ریشه دواندی
پا گرفتی
و حالا تنها خاطراتی گنگ و مبهم از خود به جا گذاشتی
عاشقتر از من،
نه زاده شده و محال است که دیگر مادر گیتی بزاید
من در عشق،
مصداق بارزِ “لم یلد و لم یولدم”
من عاشق تو اَم “سارا”
و تمام آنچه از آنِ توست.
ای کاش کمی میفهمیدی حالِ این دیوانهِ عاشقِ خود را
سلام سارا
آبان ۱۳۹۵
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره بیست و ششم” ]
نامه شماره ۲۶
بهار را در پاییز دیدم
و به شوقِ بازیهای هزار رنگَت
تمامِ تابستان را دَویدَم
دَستْ از آنِ تو بود
حُکمْ اما دل…
دل به تو دادم
آبرو به آب
عقل را به باد
در آستانه ی زمستانم
کمی رو بازی کن
بازی نمی دانم
ماتَم از کیش های مکررِ نَبودَت
روزهایم چون گیسوانت سیاه
و گیسوانم چون بختت سفید
کجایی…!!! ؟
تا آخرین دقایق را
در بازوانِ همچون سرزمینِ تو سپری کنم
بیا و تنگ در آغوش بگیر مرا
“که سرما سخت سوزان است”
و من بیزار از این بازی
بیا که خوب می دانم
قدر این آخرین لحظات را…
چشم بر هم نخواهم زد
تا دَمی…
لحظه ای…
آنی…
خودم را باز ببینم
درونِ قاب چشمانت
بیا سارا…
با هر اسمی…
هر جایی…
حتی به خواب…
به تو قول خواهم داد
دیگر از خواب بر نخیزم
فقط بیا…
سلام سارا
شنبه ۸ آبان ماه ۱۳۹۵، ساعت ۱۹ و ۵۴۴ دقیقه، کافه کتاب
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره بیست و پنجم” ]
نامه شماره ۲۵
پگاه آمده است
و من هنوز شب اَم
پنجرهْ به روی این دلِ یخ زده باز کن
اینجا هوا کم است
و کمی بتاب از دریچه چشم هایت
غروبِ پاییزم
حافظه در حافظه گم شده ام
در این کلاف سر در گم خاطره ها
پگاه آمده است “سارا”
برخیز و حریق پاییز را در منِ خزان زده ببین:
که رو به زمستانم
سلام سارا
پنج شنبه ۶ آبان ماه ۱۳۹۵، ساعت ۹ و ۴۰ دقیقه، کافه کتاب
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره بیست و چهارم” ]
نامه شماره ۲۴
… چیزی برام نمونده دیگه.!
هیچ چیز…!!!
از همه کس رونده شدم
بیشتر از همه از خودم
برای خودم یک قفس درست کردم
خودم رو انداختم توش و خودم هم نگبان این زندان شدم
نه طاقت موندن توی قفس رو دارم، نه میتونم از دست نگهبانش فرار کنم
توی این شرایط فقط یک “بغل مرگ” میچسبه
میفهمی…!!!؟؟؟
یک، … بغل، … مرگ
اینجوری حداقل از دست خودم راحت میشم که…
اصلا من “لجن”،
“گرگ سیاه”،
“هاری”،
“تاسیان”
یا…!!!، یا هر کوفت و زهرماری که بگی …
ولی همین بی سرو پای یه لا قبای بد ذات بی لایق بی آبرو، عاشقته…!
میفهمی…!!!؟؟؟
عا…ش…ق…ته…
نه غذا میخوام
نه آب میخوام
نه میخوام بهم محبت کنی
نه میخوام باهام کنار بیای و نه هر چیز دیگه ای
یکبار، فقط یکبار
بذار این به قول تو “تاسیان” تو رو سیر نگاه کنه، تا تموم سلولهای چشمهاش پر بشند از تصویر تو، بعد قول میده برای همیشه کور بشه
یکبار، فقط یکبار
بذار این به قول تو “گرگ سیاه”، تو رو بو کنه تا تموم ریه هاش پر بشه از عطر تن تو،بعد قول میده دیگه برای همیشه نفس کشیدن یادش بره و بمیره
یکبار، فقط یکبار
بذار…
اسم من رو هر چی میخوای بذاری بذار، هر صفتی که خواستی به من نسبت بده، هرجور که خواستی با من رفتار کن
اصلا من رو از سر طاقچه عادتت به گور قصه هات بسپار،
تو که خووب بلدی چطوری…!!!
ولی حق نداری…
حق نداری، نسبت به عشقی که به تو داشتم و تا ابد دارم شک کنی
سارا دوستت دارم، هرچند از من بدت بیاد
سلام سارا
یکشنبه ۴ شهریور ماه ۱۳۹۵
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره بیست و سوم” ]
نامه شماره ۲۳
رفتی و بی هوا،
هوایی شدم
“حوا” شدی و من “آدم” نشدم
رفتی و بی هوا،
هوای دلم ابری شد
تو بخوان :
“هوا، خوب است”
رفتی و بی هوا،
بی “هوا” شدم
مثل یک ماهی، توی “خاک”
رفتی و بی هوا،
بند دلم پاره شد
افسار عقلم گسست
رفتی و بی هوا،
هوایی شدم
هوای دلم ابری شد
بی “هوا”شدم
بند دلم پاره شده
عاشق شدم
سلام سارا
شنبه، ۱۶ مرداد ۱۳۹۵، ساعت ۲۳ و ۴۹۹ دقیقه
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره بیست و دوم” ]
نامه شماره ۲۲
من و تنهایی و رویا
من و رسوایی و دریای طوفانی
من و غم
دوری و
کابوس و یک رویای واهی
تو نیستی تا ببینی، بی تو تنهایم
تو نیستی تا ببینی، بی تو فریادم
که بی تو نیستم
بی تو، بر بادم
بیا بشکن، طلسمم
بیا بشکن، سکوتم
این سکوت بد صدا را
نیستی و هستی ام جامانده در تو
هستی و نیستم گویا!
سرابم، یا که خوابم !؟
نمی بینی چه تنهایم!؟
نمی خوانی نگاهم!؟
آه …. !! من چه تنهایم…!
تو را از دور می بینم که می آیی
تو را از دور می بینم که می خوانی
می رقصی و
می خوانی و
می آیی
و من اینجا کنارت
در سراب فاصله ها محو…،
محو تماشای تو ام
سلام سارا
شنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۵ ، ساعت ۲۰ و ۵۰۰ دقیقه، کافه کتاب
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره بیست و یکم” ]
نامه شماره ۲۱
تو، بمان
امروز از آن توست
و تمامی امروزهایی که خواهد آمد
بگذر از منِ در گذشته جا مانده
من، در دیروز مانده ام
در کابوسهای شبانه ات
در دیروزهایی هچون کما
بگذر از من،
و از این گذشته ی بی رحم،
من متعلق به دیروزم و تو از اهالی امروز
برای امروز و هر روزَت، روزهایی بدون کابوس “من” آرزومندم
اینجا همیشه دیروز است.
و من همیشه در خاطرات خوش با تو بودن غوطه ورم
راستی…!!!، تو هم برای این جامانده ی دیروزَت، آرزوی رویاهای شیرینِ با “خود” بودن میکنی آیا…!؟
راستی…!!! “امروز”، هوا خوب است؟
اینجا همیشه هوای با تو بودن خوب است
پُر است از هوا های دو نفره
پُر است از بوی خوش دوستت دارم هایی که زیر لب میگفتی
پُر است از نجوا های لبان گرمت
پُر است از عطرِ تنِ تو
صدایم میرسد به “امروز” !؟
من از دیروز با تو حرف میزنم
من در دیروز خوشم
“ناطقم”
پُرم از “حافظه”
پُرم از “عشق”
پُرم از “تو”
تو اما…!!!، در همان “امروز” بی “کابوسِ من” بمان
اینجا…، دیروز، عاشق جامانده…، دارا
سلام سارا
دوشنبه ۱۱ مردادماه ۱۳۹۵، ساعت ۸ و ۲۳ دقیقه بامداد
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره بیستم” ]
نامه شماره ۲۰
و باز دریا مرا میخواند
گویی صدای امواج، صدای برخورد توست بر ساحل غم زده ام که مرا به سوی خود میخواند
من امشب عازم دریایم
و خود را به تو خواهم رساند
شاید دوباره که نه، هزار باره در تو غرق شوم
مرا پذیرا باش در این سفر از خود گذشتن و رسیدن تا به تو
من امشب عازمم
و امیدم به دریاست
ای کاش تو هم در کنار من باشی
سلام سارا
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره نوزدهم” ]
نامه شماره ۱۹
دوست داشتن را باید چشید
با تمام تک تک سلولهای بدنت
بگذار به جای خون جاری بشه تو تمام رگهات
بگذار به دلت بشینه طعم تلخ و گس دوست داشتن
بگذار تا یواش یواش آرومت کنه، تا به یک خواب عمیق و ابدی فرو بری
بگذار تا از دوست داشتن بمیری…
اونوقت ، دوست داشتنت جاودانه میشه
خوابم می آید
دلم می خواد تا قیام قیامت بخوابم
و همش زیر لب تکرار کنم
دوستت دارم
سلام سارا
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره هجدهم” ]
نامه شماره ۱۸
تمام نا تمام من
کسی است که با او تمام می شوم
و کلاغ قصه ام با او به خانه می رسد
تمام نا تمام من
کسی است که تمام دنیای من است
نه تنها قسمتی از وجود من
قسمتی از وجود من دارد کور می شود
قسمتی از وجود من دیگر همپایم نیست
قسمتی از وچود من لال شده است
قسمتی از وجود من قادر به بازسازی گذشته هایم نیست
… و در آخر قسمتی از وجود من خاک خواهد شد
ولی تو تمام دنیای منی
تمام من نا تمام
سلام سارا
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره هفدهم” ]
نامه شماره ۱۷
امشب تمام خلوت تنهایی من پُر شده از تو
و من در فضای سَیّالِ تو شناور
تو مرا به هر سویی می کشانی
گاهی شناور
گاهی غوطه ور
تا محوِ تماشایِ تو میشوم
غرقم میکنی
و تا غرقِ تو میشوم
بر صورتم می نوازی
امشب، کوانتُمِ تو را فهمیدم
و خوب میفهمم تو را
و تمامی مختصات هندسی تو را
تمامِ فضا-زمانِ من
پُر شده از انفجار “تو”
به هر طرف که نگاه میکنم
تنها… ، تو یی و تو
و این همه حجم از تو بودن عجیب می ترساندم
از تو کجا گریزم که خسته و وامانده در این همه تکرارِ “تو” دربندم
و عجیب است که باز هم احساس تنهایی می کنم
امشب، تمام تنهایی ام را در تو فریاد زدم
و پیمودم با تو،
کوچه پس کوچه های این قلب شکسته را
و نشانت دادم،
ویرانه های این ذهن بیمارم را
دیوانگی ام را
و جنونم را
با تو حرفها داشتم،
از جنس زمان
حرفهایی از سر نگفتن
از سر دیوانگی
و خوب می دانم که فرصتم محدود است و صحبتم نامحدود
آی مَردم … !!!
مُردم از تنهایی
و شاید این تنها حرفی باشد که راه گلویم را بسته
امشب، دوباره تنهایم
و در این تنهایی دریا خواهم شد
یک دریای وارونه
و تمامِ غربتِ تنهایی خود را خواهم گریست
امشب سراغم را نگیرید که می خواهم دوباره غرق شوم
در سَیّالِ صمیمانهِ “سارا”
چهارشنبه ۱۲ خرداد ۹۵
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره شانزدهم” ]
نامه شماره ۱۶
من اکنون شمالم
مانند بادهای شمال در حال وزیدنم
تا ابرهای غصه را از قصه زندگی ات دور کنم
تا آسمان دلت همیشه آفتابی باشد
من اکنون شرقم
تا همیشه طلوع خورشید و ماه را برایت به ارمغان آورم
تا هر روز طلوع مهر و دوستی را نظاره گر باشی
تا بدانی که همیشه و تا همیشه برایت بهترین طلوع ها را به ارمغان خواهم آورد
من اکنون جنوبم
تا گرمای خورشید را برایت به ارمغان آورم
تا همیشه اجاق زندگی ات پر مهر و گرم باشد
تا غم های یخ زده دلت را آب کنم
من اکنون غربم
تا غروب غم هایت را بشارت دهم
تا بشارت دهم که شادیها هرگز غروب نخواهد کرد
تا یاد آور شوم، پس هر غروبی، طلوعی دل انگیز است
من اکنون در تمامی جغرافیای زندگی ات هستم
تا هر جا پا گذاشتی قدم بر دیدگان من نهی
تا بدانی وسعت دوست داشتنم را
تا مرا در نوردی و در تمام زوایای خود من را جستجو کنی
مرا دریاب
سلام سارا
پنجشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۵
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره پانزدهم” ]
نامه شماره ۱۵
دلم تنگه
تنگ اون خنده هایی که یادم رفته
تنگ اون چشمهایی که یادم رفته
تنگ گرمای دستهایی که یادم رفته
تنگ اخمهایی که یادم رفته
تنگ دوستت دارم هایی که یادم رفته
تنگ نگاههایی که یادم رفته
تنگ تویی که از یادم رفتی
لعنتی …!!!
تو کیستی!؟ که از یادم رفتی و در یادمی
هرکه هستی و هرجا که باشی
دوستت دارم
اگر هر چیزی از یادم رفته باشه
عشق تو هیچوقت از یادم نمیره
تویی که همیشه دوستت داشتم و دارم و خواهم داشت
مرا ببخش اگر نا امیدت کردم
مرا ببخش اگر رنجاندمت
مرا ببخش اگر گمت کردم
مرا ببخش اگر نمیتوانم پیدایت کنم
مرا ببخش که اینگونه دوستت دارم
اگر فقط یک نشانی از تو داشتم
فقط یک نشانی
آسمان و زمین را به هم میدوختم تا دوباره پیدایت کنم
اشاره ای ده
کمی از پشت ابر بیرون آ
ای ماه نقره فام من
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره چهاردهم” ]
نامه شماره ۱۴
امروز دوباره مجنون شدم
دلم هوای تو برداشت
مث دیروز و روزهای قبل
پاهایم را بغل زدم، دل به خیابان زدم و کوچه های با تو بودن را چه غمگین نانه بی تو طی کردم
امروز شدم آن کوچه گرد هیزی که در به در تو را جستجو می کرد
امروز دوباره گدای محبتت شدم، و چه ملتمسانه محبت تو را گدایی می کنم
از هر رهگذری، نشانت را گرفتم
در هر برزنی عطر تو را شنیدم
بر سر هر کوچه ای تو را جستجو کردم
فریاد برآوردم :
آی ســــــــــارا…!!!
کجایــــــــــــــی …!!!؟؟؟
مرا با توست چندی آشنایی …
و تو نبودی که بشنوی
امروز دوباره از تمامی پُل های شهر بی تو گذر کردم
همه آن پُل ها یی که خیابانها را به هم متصل می کند
راستی کدام پُل بود که دل ما رو به هم وصل می کرد!؟
پیدایش نکردم!
نشانیش چیست!؟
کجاست!؟
کِی خراب شد!؟
من خودم مهندسم، تو فقط نشانیش را بده
دوباره میسازمش، از اولش هم بهتر
آه سارا…!!!
امروز دوباره دل به دریای شهر زدم
دل به دریای طوفان زده این شهر خاکستری، این شهر غمبار و دلگرفته
تمام شهر پُر بود از بی تو بودن های مکرر
کوچه ها…
خیابانها…
پُل ها…
همه یک چیز کم داشتند
همه یک درد مشترک داشتند
درد بی تــــــــو بودن
و من بیشتر از هر روز و هر چیز و هر کَس دیگری دچار کمبود “تو” شدم
دکترم گفت که به بیماری “تو” گرفتار شدم، گفت درمانش فقط “تویی” و “تو” دارویی است که پیدا نمی شود
گفتم آنک یافت می نشود آنم آرزوست
دوستت داشتم
دوستت دارم
و دوستت خواهم داشت تا ابد
حتی بیشتر از سالهای کُما
سلام سارا
پنجشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۴ ساعت ۱۱:۴۹ دقیقه بامداد
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره سیزدهم” ]
نامه شماره ۱۳
خسته ام
از واژه های تکراری
سلام های سرسری
محبت های دروغین
از خدا
از خود
از زندگی
و بیشتر از همه
از تو
آی سارا…!!!
کجایی…!!!؟؟؟
منم، من
عاشقت
زارَت
دیوانه ات
مستَت
هنوز هم بی پروا داد می زنم
دوستت دارم
چه در حقیقت این دنیای مجازی
چه در مجاز این دنیای حقیقی
هنوز هم هُرمِ دستان تو را به انتظار نشسته ام
و چه عاشقانه در وَهم و خیال به دنبال حقیقت تو میگردم
برگرد
که مرا با تو
حکایتی است
از این روزهای خاکستری بی تو بودن
سلام سارا
پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۱۱:۱۰ دقیقه بامداد
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره دوازدهم” ]
نامه شماره ۱۲
سهم من از پرنده شدن تنها یه قفس پُر از تنهایی است حتی بدون آیینه.
گاهی اوقات چقدر زود میرسه نوبتِ بی تو بودن
به اندازه یه پلک زدن
به اندازه یه عمر.
گاهی اوقات آزادی یعنی یه پرنده
یه پرنده، تو قفس
قفسی پُر از بی تو بودن.
سهم من از آزادی یعنی یه پرنده توی قفسی به بزرگی یه دنیا.
با تو بودن
اما اسیرِ عشق تو بودن
عشق، یعنی یه قفس به اندازه دلِ تو
به اندازه وسعتِ فکرِ تو
به اندازه یه دنیا تنهایی و منفصل بودن.
سهم من از آزادی یعنی با تو بودن در قفسِ خود ساخته ای پُر از آزادی
پُر از عشقِ تو
سهم من از پرنده شدن
تنها یه قفس پر از تنهایی است
حتی بدون آیینه.
بی تو بودن را دوست دارم برای باتو بودن
گاهی اوقات میره تو تموم مویرگهام
یه جور گزگزِ خوشایند خاص
یه جور مورمورشدن احساسات
بی تو بودن مثه خماری میمونه
مثه مَنگی
مثه سردردِ بعد از مستی.
بی تو بودن پُر از معناست
پر از امید به آینده
آینده ای پُر از باتو بودن.
بی تو بودن یعنی یه گام برای با تو بودن
برای درکِ بهترِ با تو بودن
بی تو بودن را دوست دارم برای با تو بودن
و انتظار …
انتظار یعنی یک دنیا عشق به پای تو ریختن
یه دنیا احساس نگفته زیبا از تو
احساس هایی که حتا به تو هم نمیشه گفت
پُر از عشق
پُر از نور
پُر از پرواز
پُر از غم
و پُر از خاطراتِ دچارِ تو بودن
و دچار، یعنی فراتر از پرستش
هزار پله بالاتر از عشق
دچار، یعنی بدونِ تو … هرگز
یه چیزی شبیه سایه تو
حتا سایه ی سایهِ تو
سارا، نرفته ام که باز گردم
اصلن آمد و شدی نبود که بازگشتی باشد
تو بودی و من، من بودم و تو
منِ بی تو وجود خارجی ندارد
من سایه تو ام
گاهی از سایه ات جلو میزنی
گاهی سایه از تو
به ریشه نگاه کن به هم متصلند
و من چه عاشقانه در قفس خودساختهِ خود دچار تو شدم و آزادی را به اسارت کشیده ام
و سایه وار، دنبالِ تو تا ابدیت خواهم بود
سلام سارا
دو شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۴۴ دقیقه بامداد
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره یازدهم” ]
نامه شماره ۱۱
تو، بازترین پنجره رو به آفتاب و بشارت بهار.
من،پنجره ی بخار گرفته رو به زمستان و منتظر اشارهای برای باران.
دلم یک ” دَست ” می خواهد، تا بُغضِ بارون زده ی این پنجره را آرامش دهد، و کمی مرا بازکند، تا نفسی تازه کنم.
تو، جامی سرشار از زندگی، مملو از ” شادی “، از ” مستی “.
من، همچون ” قهوه ی تلخِ قَجری “.
دلم کمی ” شِکَر ” می خواهد، تا از این تلخیِ لحظاتِ آخر لَختی کاسته شود.
تو، ” آغوشِ ” باز رو به ” خدا ”
من، ” آغوشِ ” باز رو به …!!
دلم ” آغوش ” می خواهد
نه مرد، نه زن
به زمین نیا ای خدا، که به تو حسودم، نکند رابطه ما بد تر از این شود، نکند خدایی نکرده به تو پشت کنم.
به زمین نیا که زمین جای چون تویی نیست، تو جایت را محکم نگه دار، نکند ” حَق ” جای تو را بگیرد.
دلم ” آغوش ” می خواهد
نه مرد، نه زن
فقط مرگ…
من آغوش ” خدا را “، ” تو را ” بارها تجربه کردم.
پُر است از مهر و خشم، تردید و یکدلی، ترس و امنیت.
و تنها جایی است که ” بهشت ” و ” جهنم ” در هم ادغام می شوند.
و اکنون رانده شدم از ” بهشت ” و ” جهنمت ” و دست در دستِ ” شیطان ” دَر به دَر به دنبالِ ” آغوشِ مرگم “.
دیدی سارا…!!!
تمام اینها شاید تنها ” تفاهمِ ” بی تفاهمی باشد که با هم داریم
تو ” آغوش ” می خواهی
من نیز …
تو ” خدا ” می خواهی
منِ رانده شده از ” تو ” ، ” مرگ “.
سلام سارا
پنجشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۱۱ و ۱۰ دقیقه
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره دهم” ]
نامه شماره ۱۰
باز امروز بوی آخر می دهد
اما …
… اما هنوز در گیر تو ام
دلم گیر است
باید بروم
باید تمام خاطره ها را جمع کنم
و در چمدانی بگذارم که فقط اندازه دلم جای دارد
اما … !!!
… اما دلم تنگ است
دلم به وسعت سر یک سوزن تنگ است
من مانده ام و …
این همه خاطره از تو
من مانده ام و …
این همه حرف نگفته
این همه شعر ننوشته
این همه غزل سروده نشده
… و این همه، این همه
از تو
آنقدر درد دارم که نگو
درد عاشقی
درد حرفهای نگفته
درد تو
… و امان از درد تو … !!!
و تو چه میدانی
درد بی درمان چیست!!؟؟
تمام غزلها یم سر زا رفت
تمام آرزوهایم
در اولین طلوع خورشید پژمرد
تمام امیدم … !!!
چه بگویم …
که تنها امیدم تو بودی
ای تمام آرزوی من
تمام امیدم … !!!
بی مهر تو
خشکید
بعضی دردها را تنها مرگ التیام می بخشد
پس ای مرگ …
بیا تا تنگ در آغوشت بگیرم
ثانیه هم دیر است
چه رسد به دو سال
خسته ام سارا..
از زندگی
از خدا
حتا از تو
و از خودم بیشتر از همه
ای کاش … !!
… فقط ای کاش … !!!
هرگز نبودم
هرگز
سارا سلام
پنجشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۳ و ۵ دقیقه بامداد
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره نهم” ]
نامه شماره ۹
دلم خوش نیست
غمگینم
مثال یک زن بیوه
گهی نالان و گریانم
گهی دیوانه خندانم
دلم خوش نیست
دوست من
پریشانم
دلم چون خم می جوشد
دگر طاقت زکف رفت
غم بی مهری و بی اعتنایی
غم دوری و بار شرمساری
غم باران و برف و می گساری
چه گویم من …
دگر طاقت زکف رفت
خیالم از خیالت پر
دلم لبریز مهر و
بر دهانم مهر
دو دستانم به سویت
مثال شاخه های بیدکی خشک
هنوزم انتظار گرمی دستان تو در سینه دارند
دلم خوش نیست
غمگینم
امیدم پر کشید و رفت
دلم در هم شکست و رفت
زدی تیر خلاص بر من
که جانم پر کشید و رفت
خداوندا…. خدایا ….
دگر هیچ نمیخواهم
بیا و این تنم بردار
بیا و تا ابد نامم ز روی گیتی هم بردار
نه سنگی
نه برگی
نه حتی تن پوشی برای مرگ هم نمیخواهم
فقط با خود ببر
این جان بی مقدار
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره هشتم” ]
نامه شماره ۸
نه شیطان ام ، نه از آدم
نه از آتش ، نه از خاتم
نه از جن ام، نه از حوری
منم، من، آنچه که دیدی
نه آنچه گفته اند
آنچه شنیدی
منم … سارا!!!! همان دارا
همان دارای نادار
همان سردار بر دار
همان دشنام پست آفرینش
وصله ناجور
منم، من!
دزدکی غمگین و محجور
نگاهت می کنم …
دزدانه و
می بوسم …
رندانه و
هر دم دچارت می شوم …
شاهانه و
مستم ز بوی گیسوانت …
چه مستانه!
بیا بگشای در
بگشای که دلتنگم
بیا و نقطه پایان گذار
بر دفتر من
که از سرما،
سوزانم
هوای پشت پلکانم چه بارانیست!
دلم دریا
و دریا هم چه طوفانیست!
چراغ حوصله خاموش
و صبر لبریز
ببار باران
ببار ای ابرک مغموم
طفلک معصوم
ببار و یاریم ده
از این تکرار بی فرجام
پنجشنبه ۷۱ دی ۹۴ ساعت ۳و ۱۵ دقیقه بامداد
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره هفتم” ]
نامه شماره ۷
تار میزدم
می نوشتم
آواز می خواندم
تا زمانی که صدا ،صدا بود
صدایم اعتصاب کرد
پاهایم که روزی همراه من بودند سر ناسازگاری برداشتند
و من فقط مینویسم
از تو
تو که خوبی
تو که ساز منی
تو که آواز منی
و تویی که صدایت شده صدای من
می ترسم
می ترسم دستهایم هم دست به اعتصاب بزنند
و من بمانم و
این همه شعر نگفته
از تو
دوشنبه ۷ دی ۹۴ ساعت ۱و۲۹ دقیقه بامداد
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره ششم” ]
نامه شماره ۶
گوشه ای دنج و …
عطر کتاب و ….
طعم تلخ قهوه و ….
یادشیرین روزهای بارانی
فقط جای تو خالیست …
دلم میخواست که من هم شاعری بودم
بریزم واژه ها را من به پایت
دلم میخواست
با احساس قشنگت
سرایم صد غزل بر روی ماهت
دلم میخواست که تو لیلای من بودی
خدایا … !!! توبه… !!!
نه … سارای من بودی
دلم میخواست که تا جان در بدن دارم
به فریاد بازگویم من
دوست دارم
ولی افسوس و صد افسوس
زبانم قاصر و صوتم سکوت است
دلم میخواست
بدانی که کی ام من !؟
چه نسبت دارد این تن با دل تو
ریاضی دان نیستم
ولی خوب میدانم
که نسبت تو به من
نسبت آب است به ماهی
نسبت خون است به رگ
روح است به تن
نسبت شمس است به مولانا
سارای من
تو همانی که به هنگام نماز
آرزویم همه دیدار تو است
از من تازه مسلمان بگذر
کعبه ام زلف پریشان تو است
زخم زبان زدن را نمیدانم
در آیینه نگاه کن
خون از خنجر ابروانت جاریست
تصویر بی روح من
تا ابد در مردمک چشمانت زندانیست
ای کاش زبانم را می فهمیدی
ای کاش گنجشک بودم
زبانم ، زبان تو
تا تنهاییم را درک کنی
مثل گنجشک برفی کنار پنجره ات
که حرف تو را گوش کرد
و مرد
تا تو بفهمی تا کجا عاشقم؟
دلم آغوش میخواهد
بدون هیچ هراسی
دلم گوش میخواهد
بدون هیچ گله ای
دلم تو را میخواهد
بدون هیچ بهانه ای
با من بمان
خوب من
راستی …!!! ساعت چند است؟
ساعت من روی زمان صفر عاشقی خوابیده است
زمان از نو شدن
به باور رسیدن
بارور شدن
چه لحظه ی شیرینی است …
چه جای دنجی است …
… کافه کتاب …
گوشه ای دنج و …
عطر کتاب و ….
طعم تلخ قهوه و ….
یاد شیرین تو
فقط جای تو خالیست …
پنجشنبه ۳ دیماه ۱۳۹۴ ساعت ۱۱و۲۰ دقیقه بامداد
کافی کتاب نبش حافظ ۲۳
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره پنجم” ]
نامه شماره ۵
نگارینا
امروز آخرین ضربه را خوردم
آنگاه که حتی صدایت را از من دریغ داشتی
روحش شاد خسرو
همان که باشکیبایی تمام چندیدن و چند شب میهمان ما بود
همان که باصدای مخملیش میگفت
قهر باش
حق توست
ولی با من حرف بزن
و امروز تازه فهمیدم معنی این سخنش را
“اصلا چه معنی دارد در هر رابطه ای دو نفر با هم قهر باشند و حرف نزنند!؟”
بی خیال..
رفته بودم سر حوض
آب بود
ماهی بود
تن تبدار نحیف ام
و خیالی پر تو
لب پاشویه نشستم
نه ماهی بود
نه ماهی
و نه حتی آبی
آسمان تاریک تر از همیشه
سقف آسمان کوتاه
قیر شب بر سر هر برزن خودنمایی می کرد
دست بردم بالا
نه خدایا !!!!
دست بردم در آب
نمیدانم کدام سو
به هر سو
دست به افکار تو زیبا نرسید
فریاد زدم
اما…
صدا هم نرسید
صدا ،صدا نبود
صدا ،بیصدا بود
گفتم خوب شد نبودی و ندیدی صوتم
دست بردم جلوتر
به سر انگشت دو دستم گویا
سر احساس تو گیر کرد
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
یادم آمد چه عجب خاطراتی دارم
من و دل با تو
همه جا
هر لحظه
هر آن
نفسم بند آمد
نفس،نفس نبود
نفس بی نفس بود
یادم افتاد که به من گفتی
سردار
تو مدیری
تو مدبر
و تویی …
سر بالا گرفتم
اما …
اینبار نه از اقتدار
که بالای دار
این بار هم سردارت سردارنبود
سردار،سردار نبود
سردار بر سر دار
آه بانو بانو بانو
من همانم
همان عاشق زارت
نه از زنگم نه از رومم
همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در
بگشای که دلتنگم
زمان تنگ است
دلم تنگ است
زمین تنگ است
آسمان هم تنگ
تو گویی که دلت سنگ است
و من شیشه
بیا بشکن
بیا بشکن همه حجم تقلب
بیا بشکن همه ناز و ادا را
من اینبار بیصدا خواهم شکست
بیا و کات بگذار بر سکانسم
صدا !!!!؟
رفت و…
خدا !!!؟
خواب و…
تصویر !!!؟
مات و….
… فقط کات
بیا اینبار بگو تنها تو یک
کات….
چهارشنبه ۲ دی ماه ۱۳۹۴ ، ساعت ۲۰ و ۳۴ دقیقه
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره چهارم” ]
نامه شماره ۴
سلام سارا
عاشقانه هایمان کی شروع شد؟
شاید برای تو از چهارشنبه
اما برای من از ازل
چشم گشودم و عاشقت شدم
پا گرفتم و عاشقت شدم
زنگ زدی و عاشقت شدم
عاشق شدی و عاشقت شدم
نشستی و عاشقت شدم
خندیدی و عاشقت شدم
گریه کردی و عاشقت شدم
گم شدم و عاشقت شدم
سارا شدی و عاشقت شدم
پیدا شدی و عاشقت شدم
آه که چقدر با عاشقانه هایم خاطره ها دارم
من و تک بیتیهای گنگ و نامفهوم تو
من و گوش کر و دوستت دارم گفتنهای تو
من و آوارز بنان و …
تو و گم شدن در کوچه های فریدون
رفتی و عاشقت شدم
دلم را بردی و عاشقت شدم
قهر کردی و عاشقت شدم
روز به روز ،لحظه به لحظه من عاشقت شدم
و هنوز هم عاشقت هستم
بیشتر از دیروز
کمتر از فردا
وقتی تیکهای تلگرامم دوبل می شوند
می فهمم عاشقتر شده ام
با منی و دور از منی، دور از منی و بامنی
و چقدر سخت است میان بودن و نبودنهایت
مهم بودن و نبودن نیست، من عاشقت شدم
ای دور ،ای نزدیک،ای نزدیک تر از من به من
من از تو به هرچی به غیر از تو رسیدم
دیشب هم اتاقیم پرکشید
و چه عاشقانه رفت و من هنوز در حسرت پر گشودن چه عاشقانه ماندم
گه گداری خبر از این دل تنگم تو بگیری بد نیست
اگر از حال دلم می پرسی !؟
خوبم سارا
مثل همیشه
خوب
توپ
عالی
خیالت تخت تو برو
بی تو گریه نمی کنم
بی تو بهانه نمی گیرم
بی تو نمیمیرم
بی تو اما چه بگویم…!؟
میمیرم
سارای من
من دیگر عاشقت نیستم
دروغ است بگویم عاشقت شدم
من دچارت شدم
مثل ماهی که دچار دریاست
دوستت داشتم از ازل
دوستت خواهم داشت تا ابد
پنجشنبه ۲۶ آذر ماه ۱۳۹۴ ، ساعت ۴و ۲۷ دقیقه بامداد
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره سوم” ]
نامه شماره ۳
سلام سارا
منم دارا
برایت قصه ها دارم
انارم مال تو
بس است دگر این قهر
که طاقت از کفم رفت و
هوای ناله ها دارم
منم،من!!
یادگار هر شب و روزت
نگه از من مپوشان
دو چشمان سیاهت
رخنه ای دیرینه دارد
دو گیسوی رهایت
ز دریا قصه ها دارد
انارم مال تو
بس است دگر این قهر
که وقت تنگ است و زمان تنگ
دلم ، اما !!
همیشه تنگ
گوش کن
صدای پای اسب می آید از دور
همان مرد است
با همان اسب سفید
و داس بر دست
ببین رنگ رخم را
همچو گندم
زرد زردم
زمان تنگ است
و مرگ سرمست
دلم اما !!
همیشه تنگتر از این همه قهر
منم دارا
همان دارای بیدل
همان دارای نادار
همان لولی وش مغموم
همان سنگ تی پاخورده مجنون
انارم مال تو
جانم همه تو
مکن اینگونه ظلم،ظالم
که وقت تنگ است
و دلتنگم
منم ،دارا
همان دارا
برایت هدیها دارم
همان دستها
همان قلب و همان چشمها
همه هر چی که دارم از برایت
مپوشان از من بیدل نگاهت
که ناگه شد
سوار آمد
دوشنبه ۹ آذر ماه ۱۳۹۴ ، ساعت ۱ و ۳۴ دقیقه بامداد
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره دوم” ]
نامه شماره ۲
سلام بانو
این منم که مینویسم از تو
همانی که از ازل عاشق تو بود
تا ابد عاشق تر
در گذشته
از خود گذشتم
گم شدم در تو
آب شدم
در گرمای دستانت
محو تماشای تو شدم
مردم،در مردمکهای تو
تمام شدم
تمام من در تمام تو بود
تمام شدم در تو
در گذشته
درگذشتم
حال، در حال ام و حالم خوب نیست
کسی حال مرا نمی فهمد
هنوز در گذشته
درگذشتم در
تو
گرمای دستانت
مردمکهای چشمانت
در تمامیت تو
باورم کن
که امیدی به فردا نیست
مرا پیدا کن بانو
تا دوباره گم شوم در تو
سه شنبه سوم آذرماه ۱۳۹۴ ساعت ۳ و ۴۵۵ بامداد
[/nextpage]
[nextpage title=”نامه شماره یک” ]
نامه شماره یک
هوای پشت پلکانم چه بارانیست
من و باران و سیگار
غم دوری دریا
دلم ابریست و بی تابم
چه طوفانی فتادی بر من ای یار
که بی تو ساز بی بندم
هوای پشت پلکانم چه بارانیست
من و باران و سیگار
چه میدانی دلم را برده ای با ناز چشمانت
چه میخواهی تو از این رفته از یادت
چه ها کردی تو با من
مرا بردی به اعماق درون من
مرا بردی به روحم
هوای پشت پلکانم چه بارانیست
من و باران و و سیگار
سه یار همدم و تنها
یکشنبه ۱۷ آبان ۹۴ ساعت ۱و۲۹ دقیقه بامداد
[/nextpage]
همچنان ادامه دارد……
نویسنده : داوود قاسم زاده
دیگر مطالب شاعران سایت عشق زیبا
داستان خواب گل سرخ از چیستا یثربی با صدای هلن محمدنیا
دلنوشته نازنین از محمد عبادی (سالک) دکلمه مدرس زاده
دلنوشته دست تقدیر و دکلمه از شیوا جهانتابی کلیپ تصویری