شعر قهوه ی بدون فال از اردشیر هادوی
سخت است که خیره رو به در بنشینی
از تنگ غروب تا سحر بنشینی
دیوانگی است چنین اگر بنشینی
حالا که دگر با تو و اقبال تو نیست
دیوانه ؛ ببین که با دلت سرد شده
همراه همیشه عاقلت سرد شده
وقتی که خروش ساحلت سرد شده …
از من بشنو که قلب او مال تو نیست
وا کرده پر و بال خودش تا برود
از بام دلت به آسمان ها برود
با آن که تو را نهاده ، رسوا برود …
این بلبل نغمه خوان که همبال تو نیست
بیچاره ! دلت برای او تنگ شده ؟؟؟
حالا که چنین غریب و کم رنگ شده !!!
باید تو بدانی که دلش سنگ شده
در قهوه ی ته کشیده اش فال تو نیست
به قلم زیبای شاعر : اردشیر هادوی