داستان کوتاه رویای نیمه شب نویسنده خدیجه صفالو منزه ( عاتکه )
داستان کوتاه رویای نیمه شب نویسنده خدیجه صفالو منزه ( عاتکه )
در رویا هایم
هیچ مردی نیست
که بامن فنجانی چای بنوشد
دو بند شعر بخواند
و عاشقانه صدایم بزند
تا من عطر سیگارش را زندگی کنم
تنش را لمس کنم
وخدا از ترس این گناه
پیمان عشقمان را در آسمان هفتم ببندد
آهای مرد نیامده
تصور داغی لبان نچشیده ات
تنم را به آتش میکشد
حتی اگر کعبه خوابگاهمان شود
و تو روح القدوس،باشی ومن،مریم باکره
عاشقانه هایم را واژه واژه
در سکوتم،می نوازم
وخانه ای ازعشق میسازم
آن زمان که تونیستی..
طبق عادت همیشگی،شبها قبل از خواب
قلم و دفترم را به دست میگرفتم و غرق می شدم توی رویای بودن بامردی که هرگز نبود.
هرشب درجاده ای که دو،سمتش از گلهای اطلسی و یاس پوشیده شده و درخت های سربه هم داده
که شاخه هایشان همچون دستان دومعشوق درهم گره خورده بود.
وسقفی سبز ساخته بود برای جاده سنگی وعطرگلهای اطلسی و یاس،
تمام فضا را پرکرده بود.ومهتاب از میان شاخه های سبزی که در تاریکی،
شب را سیاه می نمودند،خودش را انداخته بود.
پسری که هرشب شاهزاده رویاهایم بودو درتب وصالش میسوختم و هرکاری برای همبالین بودن
با او انجام میدادم باز هم آمد.بهترین لباسهایم را پوشیدم وجوری آرایش کردم
که او دیگر طاقت دوری ام را نداشته باشد. عطر فرانسوی ام را که زدم ،
دیگر اطمینان یافتم هوش و حواسش را خواهم برد.درشبی پاییزی،
که برگریزان درختان جاده را،با برگهای نارنجی و سرخ فرش کرده بود،
دست در دست معشوق خود قدم در جاده گذاشتیم.دستهایم را که گرفت
وبه آغوشم کشیدو درگرمای آغوش او،همچون کودکی در آغوش پدرش احساس امنیت کردم ،مردانه بود وگرم.
بوسه های داغی که بر لب های یخ کرده ام می زد،به آتشم می کشید و چشمهای زیبایش جادو ام میکرد.
وقتی صدایت رامیشنونم که با دخترک موبلوند حرف میزنی انگار عشقی از نو در من متولد میشود.
صدای تو مانند کلبه ای است که در انبوه درختان بلوط کوهپایه های زاگرس خودنمایی میکند.
چشمهایت به آهوان کوهی می ماند.لبخندت شبیه دُرنای خوش قلب کنار برکه ی
بزرگ که سپیدی پرهایش سیاهی شب را به سپیده دم وصل میکند،
دوست دارم،تا میتوانی برایم حرف بزنی.چقدر رفتن ها درد دارد،
دوباره بر پیشانی ام غنچه ای ازعشق می شکفد .
نفهمیدم کی خوابم برد…سرم روی دفترشعری بود که دیشب نوشته بودمش…
شعر راخوندم و لبخندروی لبم نشست…بازهم مثل هرشب از مردی می نوشتم که هرگز نبود…
آذرخشی آسمان را روشن کردو صدای جیغ مانندی که از هم آغوشی دوتکه ابرعاشق برخاست ،
بیشتر به ناله های زنی درهنگام عشقبازی شبیه بود .
صدای بال زدن مرغ عشق زخمی و جفتش،کنار گلدان شمعدانی شکسته نگاهم را ربود.
مرغ عشق هارا کنار دفتر شعرم گذاشتم و شروع کردم به بستن زخم های مرغ عشق زخمی .
مرغ عشق ،تا خوب شدن جفتش از جایش تکان نخورد. برایشان که غذا می آوردم ،
عاشقانه در دهان هم می گذاشتند ،درست مثل عروس و دامادی در شب وصال،عاشق بودند.
دیدن آنها مرا بردبه رویای شب گذشته و تصویر مردی که از جنس نور می نمود ،به آرامی در گوشه ذهنم شکل گرفت.
ونجوای عاشقانه ی که زیر گوشم میگفت: به قربان عشق موطلایی ام بروم .
زیبای من .عشقم ،نفسم …
دخترک مو بلوند زیبایم ، ای به قربان چین دامنت بروم .
راه که می روی پروانه ها حسودی میکنند،به این رقیب.و گل ها حسرتت را میخورند.
دوست دارم غرق بوسه ات کنم ،اما حیف که لبانم کم می آورند، دربرابر آن همه زیبایی ، ای ماه درخشان من…
وسایلم را جمع کردم همه ی لحظاتم شده بود اون رویای عاشقانه ی دیشب…
بیرون رفتم نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم.تو مترو بودم که ناخوداگاه
صدای پسری توجه امو به خودش جلب کرد.چشمامو بستم،
اما باز زیبایی تن صدا قلقلک میداد گوش هایم را برای شنیدن…
داشت به دوستش میگفت محله ی جدید نیومده،بدشانسی آوردم.
بچه ی همسایه قفس مرغ عشقمو باز کرده و اونا پر زدن و رفتن…
تو سرم چندبار تکرارشد…مرغ عشقم پر زده و رفته..مرغ عشقم پرزده و رفته…
چشمانم را باز کردم یاد مرغ عشقی افتادم که امروز…ببخشید اقا…
نگاهش کردم باورم نمیشد خودش بود..همون که یک عمره دارم برایش مینویسم..
جادوگر دلفریب شهر،حالا روبه روی من،نه واقعی نیست..
صدای پسر تو گوشم پیچید_حالتون خوبه خانوم؟_چیزی میخواستین بگین؟؟
هآا؟؟نه نه..یعنی اره میخواستم بگم مرغ عشقاتون پیش منن..جفت بودن دیگه؟؟
._اره اره.._خیلیم هوای همو دارن هروقت بهشون دونه میدم میذارن دهن همدیگه..
اره خودشونن اقا..عصرساعت ۶من خونم بیاین ببرینشون…
رویای عشق روزی به واقعیت میپیوندد…
نویسنده : خدیجه صفالو منزه ( عاتکه )
بیشتر بخوانید بشنوید
دلنوشته صفر عاشقی نویسنده خوانش راحله افسری
دلنوشته دلم کمی تفاوت میخواهد نویسنده ناهید جوادی
دلنوشته سلطان قلب مادر نویسنده نریمان خوانش متن هلنا
دلنوشته واما عشق نویسنده آزاده رمضانی خوانش بانو مهدیه