باد زن ها را می برد نویسنده حسن محمودی خوانش فرح امیدی
[nextpage title=”صفحه اول” ]
پیش از آن که آن فکر احمقانه به سر زنم بزند، دو نفری به همراه بچه هایمان به روال معمول داشتیم
مثل بقیه ی آدم ها، زندگی مان را می کردیم. به قول معروف با سیلی صورتمان
را سرخ نگه می داشتیم و با بد و خوب زندگی می ساختیم.
عادت کرده بودیم یک جورهایی با بد و خوب زندگی بسازیم.
تا این که بعد از بند آمدن طوفان غیرمنتظره و پیش بینی نشده،
آن فکر لعنتی به سر سیما زد. وقتی طوفان در نیمه های تیرماه،
پایتخت را به تعطیلی کشاند، سیما با چشم خودش دید
که طوفان زنی را در برابر چشم های شوهرش از کف خیابان به اندازه ی یک متر و نیم بالا برد
و به طور شگفت آوری به عقب وانت باری پر از هندوانه ی گرد اهوازی پرتاب کرد.
سیما پاک قاطی کرده بود. باورش نمی شد شوهر چاق و قد کوتاه زن در
تاکسی سبز رنگ را باز کرده است و بر عکس مسیری که وانت بار زنش را می برده است، دور شده است.
سیما مدت ها زل زد توی چشم هایم و لام تا کام حرفی نزد.
آن روز زبان توی دهانش نچرخید که رگ و راست اعتراف کند دیگر دوستم ندارد.
صبح روز بعد با اکراه از خواب بیدارم کرد تا بچه ها را برسانم
به کلاس های تابستانه شان. خودش پاها را روی هم انداخت
و گوش به اخبار شبکه ی خبر داد تا شاید بتواند اطلاعات جدیدی
درباره ی وضعیت آب و هوایی چند ساعت پیش روی به دست بیاورد.
شب دوباره هر چهار نفرمان در سالن پذیرایی خانه ی اجاره ای مان دور هم جمع شدیم.
تلویزیون خاموش بود و هیچ کدام از ما چهار نفر برعکس همیشه از خود رغبتی نشان نداد
تا کنترل تلویزیون را به دست بگیرد و به دنبال برنامه ی مورد علاقه اش کانال گردی کند.
سیما آن شب حتی زحمت به خودش نداد که پا به آشپزخانه بگذارد
و با فندک شعله ی گاز زیر کتری را روشن کند. در عوض خودش را آماده کرد تا نقشه ی طراحی کرده اش را در چند
جمله ی کوتاه و مختصر توی گوشم من فرو کند. مدت ها قبل، پای زمینی را که پدر و مادرم به من داده بودند،
به وسط کشیده شده بود. چند بار برای پیدا کردن مشتری در سایت های اینترنتی املاک مشخصات و قیمت پیشنهادی
به همراه شماره تلفن همراهم را اعلام کردیم. ده، دوازه باری هم به شهرستان رفتیم تا به بنگاه های املاک آن جا سر بزنیم
و پرس و جوی مشتری بکنیم. کم کم داشیتم از پیدا کردن مشتری ناامید می شدیم که سران جام بعد از 10سال انتظار مشتری کشیدن،
آن رابه پسر داییام فروختیم. کم تر از آن چه انتظارش را داشتیم، بابت فروش زمین پدری پول دریافت کردیم.
مقداری نقد و مابقی به صورت یک چک هیجده روزه. مکافاتی داشتیم تا پسر دایی را متقاعد کنیم چکش را پول کند.
[/nextpage]
[nextpage title=”صفحه دوم” ]
اساسی دبه درآورده بود. مبلغ قابل ملاحظه ای از قیمت توافق شده را کم کرد. منت زیادی سرمان گذاشت تا به پول مان برسیم.
فکرهای مان را روی هم ریختم و با پول فروش زمین پدری ، در منطقه ی ارزنی ، دو آپارتمان 45 متری و 56 متری، پیش خرید کردیم.
45 متری در سیستم املاک کشوری به نام من ثبت شد. خودم پیش دستی کردم. آپارتمانی که سندش به نام من خورد، پارکینگ نداشت.
در عوض انباری اش به اندازه ی یک متر جادارتر بود. به این انباری برای روز مبادا نیاز داشتم. جای خوبی بود برای جاسازی بخشی از کتابخانه ام.
کتاب هایی هستند که مطمئن هستم هیچ وقت فرصت خواندن شان را ندارم،
اما به دلیل مهم بودن شان دلم نمیآید، آن ها را دور بریزم
تعدادشان کم نیست. به این ها تعداد زیادی کتاب باید اضافه کنم که سال ها پیش آن ها را خوانده ام و تردیدی ندارم
دیگر فرصت و انگیزه ی دوباره خواندن شان را پیدا نخواهم کرد. از بیشتر این کتاب ها حتی خاطرهای هم ندارم.
منتها در شمار آثار شاهکار نویسندگان مهم هستند. با یک محاسبه ی سردستی در هنگام انجام کارهای ملکی در بنگاه دستگیرم شد
که انباری آپارتمان 45 متری به اندازه ی کافی جا برای جاسازی کتاب های مازاد کتابخانه ام دارد. درباره اش با زنم سیما حرفی رد و بدل نکردم.
اجازه دادم تا او خوشحال باشد از این که آپارتمان 56 متری را به نام او سند می زنم. برق شادی را در چشمان سیما دیدم.
باورش برای سیما زیاد سهل نبود. منتها سعی کرد به روی خودش نیاورد. همان لحظه بود که احساس کردم،
زنم نگاهش را از من می دزد. وقت هایی این کار را می کند که ترس دارد از خواندن فکرش.
برایم مهم نبود با این اتفاق چه فکری به سرش می زند. هرکدام از خانه ها، 20 میلیون وام داشت. فروشنده،
برای هر واحد 15 میلیون هم مبلغ رهن در نظر گرفته بود. آن قدر چانه زدیم تا مبلغ رهن هر کدام از آپارتمان ها را به 20 میلیون رساندیم.
هیچ کدام مان نگران نبودیم که احتمال دارد به این راحتی ها نتوانیم خانه ها را در وقت تحویل به این قمیت رهن کامل بدهیم.
یک ماه و نیم بعد از خرید، قیمت آپارتمان ها، متری یک میلیون تومان افزایش پیدا کرد. با در نظر گرفتن 80 میلیون رهن و وام مسکن
برای هر دو واحد آپارتمان، چیزی حدود 200 میلیون به پولی که از بابت فروش زمین پدری داشتیم، اضافه شد.
خوشحالی مان با نگرانی از بابت پاس کردن چک های ریز و درشتی که کشیده بودیم، همراه بود.
خیلی به خودمان سخت گرفتیم تا در برابر فروش آپارتمان 45 متری مقاومت کنیم. هر جور بود از عهده اش برآمدیم.
روزی که آخرین چک پاس شد، هر دوی مان نفس راحتی کشیدیم. تا آن که شبش اوضاع به کلی تغییر کرد و فاز هر دوی مان عوض شد
سیما بود که شروع کرد و سر سفره ی شام، آن فکر لعنتی به سرش زد. با تع مانده ی پس اندازمان داشتیم پیتزا می خوردیم.
[/nextpage]
[nextpage title=”صفحه سوم” ]
برای هر چهار نفرمان یک پیتزای کوچک سفارش داده بودیم. کشوهای فریز و یخچال و کابیت ها خالی از خوراکی بود.
ته مانده ی پس اندازمان هم کفاف همان پیتزای کوچک را می داد. قبول کردیم هر کدام مان به خوردن یک تکه ی کوچک پیتزا قناعت کنیم.
اندکی پول هم باقی مانده بود تا صبح فردا بتوانیم با آن چند تا نان بربری یا سنگگ و مقداری پنیر و شیر و چندتایی تخم مرغ بخریم.
مشغول باز کردن سس کوچک همراه پیتزا بودم که سیما از روی صندلی اش پا شد و سرپا ایستاد. دست هایش را محکم به هم زد
و خیلی جدی از ما سه نفر درخواست کرد با دقت به پیشنهادش گوش کنیم. خیلی جدی و راحت
حرفش را زد. همان وقت احساس کردم زنم به طور غیرمتتظره ای با آن که بوده است، فاصله گرفته است و بیشتر یک غریبه محسوب می شود.
سعید و سمانه از پیشنهاد مادرشان بی درنگ استقبال کردند. آن قدر ذوق زده بودند که بی خیال خوردن کاسه ی سالاد شیرزای شان شدند.
سمانه، عاشق، سالاد شیرزای است. مادرش کاسه ی شیرازی را با خانه تکانی کشوهای یخچال سرهم کرده بود سیما گفت:
« این احمقانه است که دو تا خانه داریم، آن وقت باید پنجم هر ماه، یک حقوق کامل را به حساب مردم بریزیم. »
منظورش به طور دقیق، مبلغ اجاره یی بود که هر ماه به حساب خانم اناری می ریختم. پانزده روز تا واریز کرایه خانه
به حساب خانم اناری وقت باقی مانده بود و از این که سیما در هنگام پیتزا خوردن حرفش را پیش کشیده بود، دمغ شدم.
وقتی مبلغ اجاره بهاء را به حساب خانم اناری واریز میکنم پشت بندش، برایش پیامک می فرستیم که اجاره ی ماه جاری خانه ات پرداخت شد.
وظیفه ی من است که برای خانم اناری پیامک بفرستم و از او بخواهم تا اگر زحمتی نیست، حساب بانک ملتش را چک کند و اگر برایش مقدور است،
خبر وصول اجاره بهای مقررشده را بدهد تا مبادا، اشتباهی از سوی واریز کننده یا سیستم بانکی پیش آمده باشد خانم اناری،
همیشه حداکثر 10 دقیقه بعد با ارسال پیامکی، دریافت یا عدم دریافت اجاره را اطلاع می دهد. هر ماه، 10 دقیقه،
کنار عابر بانک صادرات یا ملت معطل دریافت پیامک خانم اناری می مانم.
خانم اناری، همیشه به صورت آنلاین به حساب بانکی اش دسترسی دارد.
با آن که واریز اجاره خانه به عهده ی من است و تمام حواشی آن را به گردن گرفته ام،
سیما از این وضعیت زیاد خوشنود نیست.
از وقتی برای خرید آن دو دستگاه آپارتمان در خیابان خیلج فارس،
دار و ندارمان را حتی طلای سمانه را از دست داده ایم، جورکردن اجاره خانه،
به یکی از مهم ترین معظلات زندگی مان تبدیل شده است.
از قید خیلی از چیزها در زندگی مان گذشته ایم تا مبادا برای پرداخت اجاره دچار مشکل شویم.
روی هم رفته، چهارتا وام داریم که قسط های ماهیانه شان، مدام عقب می افتد. از وقتی آپارتمان ها را خریده ام،
سیما برای خودش هیچ چیز نخریده است. کفش های زمستانی اش را در تابستان می پوشد. به همان مانتوی زمستانی اش اکتفا کرده است.
[/nextpage]
[nextpage title=”صفحه چهارم” ]
شانس آورده ایم در جشن تولد سمانه، خاله و عمه و دوستانش برایش، شال و روسری و لباس های خانگی کادو آورده اند.
هنوز کفش های کودکانه ی کتانی خم به ابرو نیاورده اند. آن شب که سیما فکر بکرش را با ما در میان گذاشت،
دور میز غذاخوری نشسته بودیم و داشتیم تکه های پیتزای کوچک را با ولع می خوردیم.
آن قدر طولش داده بودیم که انگار هر کدام مان سفارش پیتزای خانواده داده ایم.
سیما هنوز لب به تکه ی کوچک پیتزا نزده بود. خیلی خونسرد ایده ی خطور کرده به ذهنش را به زبان آورد.
سیما گفت: « من و بچه ها می رویم آپارتمان 56 متری.
تو هم با خرت و پرت هایت برو آپارتمان 45 متری ات. این طوری دیگر نیازی به اجاره دادن نیست.»
منظورش از خرت و پرت های من، میز کامپیوتر و متعلقاتش به همراه فیلم ها و کتاب هایم بود.
سال ها در رویای یک دفتر کار برای نوشتن و فیلم دید بودم.
حالا با این پیشنهاد سیما می توانستم با خیال راحت، متن های زیادی
را بدون دغدغه ی شلوغی سعید و سمانه و رفت و آمدهای مدام سیما به اتاق کارم،
برای برنامه های رادیویی بنویسم. بیشتر وقتم صرف نوشتن آیتم های کوتاه برای برنامه های رادیویی می شد.
دستم در نوشتن تند بود و نوشته هایم همراه با کمی چاشنی طنز بود. از لحن حرف زدن سیما دستم آمد که او فکر
همه چیز را کرده است. شاید هم همین طور که حرف می زد، داشت بلند بلند فکر می کرد. سیما گفت:
«ماشینم را بفروش، باهاش ملبغ رهن هر دو تا آپارتمان را صاف کن.»
با حساب و کتاب سیما، همه چیز درست از آب درمی آمد.
اگر ماشین را می فروخ تیم، از عهده ی خواستن عذر مستاجرهای هر دو تا آپارتمان برمی آمدیم
و می توانستیم مبلغ رهن شان را بازپس بدهیم.
سمانه، سگرمه هایش را توی هم کشید. با هزار زحمت موفق شده بود
من و سیما را راضی کند تا با وجود تمام گرفتاری های مالی مان،
او را در مدرسه ی متوسطه ی غیر انتفاعی نزدیک خانه مان ثبت نام کنیم. یک سوم شهریه ی ثبت نام را هم پرداخت کرده بودیم.
خودش را بچه ی بلوار فردوس می دانست و توی کتش نمی رفت جاهای دیگر هم به همان اندازه برایش راحت باشد.
برعکس سمانه، برادرش سعید، با خوشحالی، پرید توی بغل سیما. گردن مامانش را
چند بار پشت سرهم بوس کرد. از این که مادرش به این راحتی عذر من را خواسته بود و زندگی شان را از من جدا کرده بودند،
در پوست خودش نمی گنجید. خیلی وقت بود دیگر مثل بچگی هایش با من نمی جوشید. سیما گفت:
« هر وقت صبحانه، ناهار و شام، آماده شد، بهت خبر می دیم. »
سعی کردم تا جایی که امکان دارد و می توانم خونسردی ام را حفظ کنم.
همین طور که تکه ی نیم خورده ی پیتزا را سس می زدم، خنده کنان گفتم:
« شب ها چی؟ » سیما، لب و لوچه اش را جمع کرد.
حالت چهره اش به مانند وقت هایی بود که اگر چاره داشت،
در اتاق خواب را پشت سرش قفل می کرد و توی اتاق راهم نمی داد.
[/nextpage]
[nextpage title=”صفحه پنجم” ]
یکی دو روز در ماه عادت به تحمل این وضعیت سیما را داشتم.
می دانستم خیلی زود اوضاع به نفع من تغییر می کند.
اما این بار از چشم های سیما دستگیرم شد که انگار قرار نیست دیگر هیچ وقت وضعیت به نفع من تغییر کند.
سیما از آن چه بر زبان آورده بودم، زیاد خوشش نیامده بود.
برخلاف وقت های مشابه دیگر که لجبازی می کردم و با او سر لج می افتادم،
وارد جزییات بیشتری نشدم. دوست نداشتم پیش سمانه و سعید،
درباره اش واضح تر حرف بزنم. سیما خیلی جدی گفت:
« فکرش را هم نکن.» گفتم: « دیگه دوستم نداری؟ » سیما گفت: « از اولش هم دوست ات نداشتم. »
سعید دستش را دور کمر سیما قلاب کرد. پرسید: « من رو چی مامان؟
« سیما گفت: « دوستت دارم مامانی. » سعید برای خواهرش زبان درازی کرد.
معنای نهفته پشت این حرکتش چیزی بود که به طور مستقیم جراتش را نداشت به من حالی کند.
سمانه گفت « : مامان من رو همیشه دوست داره. واسه ی همین نمی پرسم.»
سمانه و سعید موضوع را خیلی جدی گرفتند.
هر دوی شان برای از دست ندادن مادرشان، از من فاصله گرفتن گفتم:
« یک یخچال کوچک مدت هاست چشمم را گرفته است.
توی سمساری خیابان ابوذر دیده ام. » شماره ی خانم اناری را گرفتم .
«: بهش خبر بدم خونه اش رو بسپاره بنگاه واسه اش مشتری پیدا کنند. »
شماره ی مشترک مورد نظر در دسترس نبود. زنگ زدم به بنگاه املاک در خیابان خلیح فارس .
«: از بنگاه بخوام به مستاجرهامون خبربدند به فکر جای دیگه باشند. »
آقای ساجدی، مدیر بنگاه املاک در خیابان خیلج فارش، تلفن اش را جواب نداد.
سیما همین طور که سرگرم تمیز کردن شیشه ی روی میز ناهارخوری بود، به حرف آمد.
«: همین الان واسه ی مستاجر آپارتمان 56 متری ام پیغام فرستادم.
به فکر آپارتمان 45 متری خودت باش. » روی مبل وا رفتم.
دست دراز کردم به سمت میز عسلی چوب خودرنگ.
کنترل تلویزیون را برداشتم. شبکه ی بازار را آوردم.
صبر کردم تا قیمت های ماشین های تولید داخل را اعلام کند.
توی فکر رفتم که برای کتاب ها و فیلم هایم، نیاز به چند تا کارتن دارم.
خودم هم نفهمیدم کی از سر جایم بلند شده ام و توی پذیرایی قدم می زنم.
[/nextpage]
[nextpage title=”صفحه ششم” ]
پردهی پنجره ی پذیرایی را کنار زدم. خیره ماندم به فروشگاه بزرگ روبه روی خانه مان.
چند تا کارتن دست نخورده ی موز در پیاده رو روی هم تلنبار شده بود.
زنی میان سال به همراه دختری حول و حوش 20 سال، از فروشگاه بیرون آمدند. آنها جلوی چشم هایم ،
کارتن های خالی موز را با خود بردند. پرده را به حالت اولش برگرداندم. به سیما گفتم:
« فردا صبح باید به مسئول انبار فروشگاه بگویم کارتن های موزش را برایم نگه دارد.»
سیما، توی آشپزخانه در حال چیدن ظرف و ظروف در ماشین ظرف شویی بود.
سمانه سرگرم خواندن رمانی بود که تازه برایش خریده بودم. سیعد داشت ماشین بازی می کرد.
رفتم توی اتاق کارم. در را روی خودم بستم. هرچه چشم زدم، سیما برای خوردن چایی صدایم نزد.
سمانه و سیما، موقعه ی خواب به من شب بخیر نگفتند.
برعکس شب های قبل، سیما، رفت توی اتاق خواب بچه ها.
هرچه چشم به راه ماندم و روی تخت دو نفرمان غلت زدم، سیما از اتاق خواب بچه ها بیرون نیامد.
حدس زدم که باید سعید را بغل کرده باشد و همانجا مادر و پسری با هم به خواب رفته باشند صبح با صدای زنگ بیدارباش ،
گوشی همراهم از خواب پریدم بالا. سیما از توی اتاق خواب بچه ها بیرون نیامد. یک لیوان شیر سرد را تا نیمه سرکشیدم.
جراتش را نداشتم مثل صبح های قبل شیر را در دستگاه گرم کن بگذارم و شیر گرم بنوشم.
دست گاه مایکریو متعلق به سیما بود.
باید خودم را برای زندگی جداگانه در آپارتمان 45 متری آماده می کردم.
بی آن که بچه ها را از خواب بیدار کنم، از خانه زدم بیرون.
خدا خدا می کردم دوباره طوفان بیاید و سیما را با آن جثه ی سبکش از کف خیابان با خود بالا ببرد
و بیندازدش روی بار هندوانه فروش دوره گردی که معلوم نبود از کجا قرار است سر در بیاورد.
وقتی فکرش را کردم حق را به سیما دادم که بخواهد خانه اش را از من جدا کند و بزند زیر همه چیز.
نمی توانم انکار کنم من هم یکی از همان مردهایی هستم که بعید است
وقتی طوفان زنم را از سرجایش بلند می کند
و داخل وانت بار در حال حرکت می اندازد، زیاد به خودم زحمت بدهم به دنبالش بدوم.
[/nextpage]
نویسنده : حسن محمودی
با صدای : فرح امیدی
***