داستان پسرک گلفروش نویسنده علی جوکار
داستان پسرک گلفروش نویسنده علی جوکار
محمود پسرک گلفروش
پسرکی نامرتب با یه دسته کوچولو گل رز تنها در پارک آزادی شهر راز داشت
به کودکان همسن وسالش نگاه می کرد
که درشهر بازی پارک شادوخندان بازی می کنند و دست والدینشون را محکم گرفتن
و قدم میزنن..با غمی که در چهره اش موج می زد و حسرتی
دردناک نهفته در چشماش که ناشی از بیماری مادرش بود…
شاخه های گل رز را در دستان کوچکش محکم گرفت و داد زد :
آهای گل رز دارم … برای عشقتون گل بخرید… ارزونش کردم شاخه ای دو تومنه…
آن طرف تر یه جفت پسرجوون که از فاصله دور هم می شد
تشخیص داد خیلی با اصالت و نجیب زاده واز دیار قصر گل اندام بزرگمهر هستن
خیلی شیک ومرتب بنظر می رسیدن سرگرم صحبت باهم بودن و نگاه هرکسی رو به خودشون جلب میکردن
…پسرک آروم به اونا نزدیک شد و گفت آقا گل بدم؟؟؟
خنده ی دو تا جوون قطع شد و خیره به پسرک شدن ..
و نگاهی به سرتاپای پسرک کردن و گفتن شاخه ای چنده؟
پسرک گفت:آقا ارزونه دو تومنه …بدم؟؟
پسرای جوون گفتن دوشاخه بده…
پسر جوون یه ده تومنی بهش داد و گفت: بقیش مال خودت عزیزم…
پسرک گفت:آقا چهار تومن بسه…
پسرجوون گفت:اوه بقیش هدیه من به تو…
پسرک با شادی و لبخندگفت:آقا زیاده بابام دعوام میکنه میگه:پول اضافی از مردم نگیراونوقت چی بگم بهش؟ …
پسرجوون گفت:من هرعصر بعد باشگاه میام اینجا قدم بزنم
اگه بابات خواست دعوات کنه بگو بیاد اینجا من باهاش صحبت میکنم
بعد اون یکی جوون پرسید:آقا پسر خوشکل مگه درس نمیخوونی؟
پسرک گفت:چرا میخوونم اما عصرا که مدرسه تعطیل میشه میام اینجا گل بفروشم…
اخه مامانم مریضه بابام هم کارگره یه روز کار داره یه هفته بیکاره…
تازه من به بابام میگم کفشام پاره شده دوستام مسخرم میکنن..
بابام میگه ؛صبر کن مامانت خوب بشه بعد بخرم…بابام میگه بیمه هم نیس..پولم نداره هر هفته مامانم رو ببره بیمارستان….
منم مجبورم بیام گل بفروشم و گاهی بادکنک..
بادکنک دوس ندارم اخه میترکه ضرر میکنم..خواهرکوچولوم همه بادکنکا رو میترکونه
یکیشون پرسید:چندسالته؟
پسرک گفت: هفت سالمه
دوتا جوون سرشون رو لحظه ای انداختن پایین….
بعد یکیش رو کرد به دوستش آروم گفت مهرداد آدم دلش می گیره وقتی این صحنه ها رو می بینه…
منو اوردی اینجا روحیمون عوض بشه الان بدتر شد..
سورنا رو به پسرک که هنوز نرفته بود کرد و گفت:اسمت چیه عزیزم؟
پسرک گفت:آقا اسمم محموده…
مهرداد گفت:فردا عصر با بابات بیااینجا منم میام اینجا قدم بزنم میخوام با بابات صحبت کنم..
پسرک گفت:آقا راجع به چی؟
سورنا گفت:محمودجان این موضوع راجع به بزرگترا هست…
محمودکوچولو گفت:چشم آقا
بعد دوتا جوون گفتن دیگه امروز زیادکار کردی برو خونه مشقات روبنویس.فرداعصر با باباجونت بیا…
محمودکوچولو گفت چشم آقا…
وتشکر کرد و رفت تو خیابون چشمش به مغازه ی اسباب بازیای خوشکل افتاد..
عروسکای خرس پاندا و گربه وعروسکای بزرگ پرندگان…
بادکنکای رنگی..دوس داشت یه خرس بزرگ بخره هدیه بده به خواهرکوچولوش که شبا گریه نکنه…اما
گفت؛پولم خیلی کمه بایدبیشترکارکنم هم اسباب بازی برای خواهرم بخرم هم یه کفش برای خودم…
غمگین از کنارمغازه رد شد رفت تو ایستگاه اتوبوس نشست منتظرموند که اتوبوس بیاد..
خونه ی بابای محمودکوچولو پایین شهربود دوساعت تا این پارک فاصله داشت..
پدرمحمود یه سوءیت پایین شهربا هزاربدبختی اجاره کرده بودکه به سختی ازپس هزینه های اجاره و زندگیش برمیومد..
اتوبوس اومدمحمودکوچولوسوار شد…
توو خط گفت :گل رز دارم …ارزونش کردم شاخه ای دو تومن .اقایون خانما گل خوشکل دارم..آقا :گل بدم بدی عشقت؟
مردگفت:عشقم کجا بودپسر
وسط اتوبوس میچرخید
خانم خانم گل بدم؟
خانمی از ته اتوبوس گفت اقاپسر یه شاخه بده…
محمودکوچولو رسیدبه خونشون دید مامانش اروم دراز کشیده
گفت:سلام مامان
مامان با ناراحتی و درد گفت سلام عزیزم برگشتی؟
پسرک گفت اره مامان.امروز دوتا اقا ازم گل خریدن بعدگفتن به بابات بگو فردا عصربیاد کارش داریم..
مامان گفت:بهشون راجع به بابات چی گفتی؟
محمودکوچولو گفت :هیچی مامان گفتم بابام کارگره…
قبلش دوتاشاخه گل گرفتن اضافه ی پولشون رو نگرفتن گفتن هدیه به خودت..اینم پولش..
مامان گفت:مگه نگفتم با غریبه ها حرف نزن؟نگفتم هیچی از زندگی ما به کسی نگو؟
محمودکوچولو گفت:مامان اونا معلوم بود آدمای خوبی هستن بنظر میومد از اهالی قصرگل اندام باشن..البته حدس میزنم..
اخه دوستم حسین میگه دوست باباش اهل قصرگل اندامه هر هفته میرن مهمونی خونشون با پسر دوست باباش بازی میکنه..
مامان گفت:همه که مث این مردم قصرگل اندام مهربون ومهمون نواز نیستن که..باغریبه ها حق نداری حرف بزنی..فهمیدی؟
محمودکوچولوگفت :چشم مامان و رفت که مشقاش رو بنویسه
شب بابای محمود خسته و کوفته اومد خونه. ..
محمود دوید جلوی بابا گفت:سلام بابا سلام بابا خسته نباشی
بابا با صدای خسته ای گفت :سلام پسرم درمونده نباشی
بابا رو کردبه همسرش وگفت :خانم بهترشدی؟داروهات رو
سروقت میخوری؟
مامان محمود گفت:آره ..فایده که نداره هر روزبدترم دردام بیشتره
بابای محمود گفت:توکلمون به خداس خودش شفا بخشه.
مامان محمود کوچولو جریان مهردادوسورنا رو به بابای محمودگفت و قرارشدفرداعصربره اونا روببینه..
محمودکوچولو فردا می بایست انشاء بخونه و خوابش نمیبرد ازخودش میپرسید اون دوتا جوون با بابام چیکار دارن اخه…
محمودکوچولوصبح باصدای مامانش ازخواب بیدار شد.
محمود کوچولواز مامانش پرسید بابا کجاس؟
مامان گفت:رفته دنبال کار..اگه امروز کارپیدا کنه..
مامان گفت به بابات گفتم امروز زودتر بیاد بری پارک اون دوتا جوون رو ببینه
توو مدرسه محمود همش به مادرش فکر میکرد.و دعا میکرد میگفت: ای خدا مامانم رو زودتر خوبش کن
و زنگ استراحت می رفت یه گوشه تنها می نشست به همکلاسیاش که شاد بودن و بازی میکردن زل میزد…
وبالاخره عصر از راه رسید وبابای محمود اماده بودکه با پسرکوچولوش بره پارک ..
محمود گلاش رو برداشت و رفتن پارک ..هرچه جستجو کردن اون دوتا جوون رو ندیدن و یکم دیر کرده بودن
بابا رو کرد به پسرش و گفت پس کجاهستن؟شاید شوخی کردن؟
محمود کوچولو:گفت:نه بابا اونا خیلی جدی گفتن..
یه لحظه یه صدای از دور صدا زد:محمود؟؟
محمود وباباش باهم برگشتن نگاه کردن دیدن همون دونفرهستن..
مهردادو سورنا هردوبا محمودوباباش احوالپرسی کردن وخودشون رو معرفی کردن و راجع به تخصص بابای محمودوسابقه ی کارای ساختمونیش پرسیدن..
سورنا زنگ زدب معاونه شرکتش که بابای محمودکوچولو رو به عنوان سرکارگرکارای ساختمونی استخدام و بیمش کنه ..
و به بابای محمود گفتن هزینه بیماری همسرش رو میدن و از حقوقش کم میکنن.
وبه بابای محمود گفتن که دیگه محمود نباید گلفروشی کنه.
بعدمهرداد به محمود کوچولوگفت: چشات رو ببند چند لحظه..و محمود چشاش رو بست…
مهردادیه جفت کفش زیبا و یه عروسک خوشکل ازکیفش دراورد به محمودگفت چشاتو بازکن..
محمودکوچولو چشاش از شادی برق میزد و با خنده وشادی گفت عموجون دوستت دارم..
ومهرداد وسورنای جوان محمود کوچولو روبغل کردند وبابای محمودخیلی ازدوتاجوون قصرگل اندامی قدردانی کرد…
کودکان کار (محمود پسرک گلفروش)
به قلم زیبای : علی جوکار شیراز ۶/۲/۱۳۹۵
باصدای : مرتضی خدام کاترین صادقپور و استاد سیروس ارسطونژاد
ادیت : مرتضی خدام