شعر زیبای ورق خوردن روزگار از رضا خدابنده
یاد دارم چه نهانی نظری با ما شد /
شب تاریک گذشتن سحری پیدا شد
زلف مهرش به صبا مرهمتی آذین داد/
عطر عنبر طرف منزل ما پیما شد
برد بویش فرح آن که دهد مرهم دل/
آتشی زد به پرم تا پر بی پروا شد
یاددارم که لبی غنچه به گل لب دادن/
روی مهتاب شبش چهره ی دل زیبا شد
صورتی داد نقاب تا که کشد نقش نگار /
پرده ی جام وجم از آن ،به جهان سیما شد
یاد دارم که طلوعی زده با خنده صبح /
روز روشن به عیانش چه حکایتها شد
گل میکاشت گلستان ،کششی بهر جمال/
چشم بینا به خماری نظرش شیدا شد
مرشدی آمد و حال دگری بر من داد /
زد قلم حال خوشم ،عهد دگر سودا شد
دفترم زد ورقی فال بخواند به رضا/
خورد دست بر ورقش حال دگر پیدا شد
رضا خدابنده