شعر بسیار زیبا سحری از رضا خدابنده
به به چه عجب رخصتی آمد سحری را
بخشید به چشم روشن ازآن همسفری را
خندان شد و اخموی من ازدیدن رویش
جان داد به تن قاصدکم گفت خبر ی را
در دشت دلم برگ خزان کرد و زانی
جارو زدو برگش زخزان داد خزری را
فرصت ندهیم بار دگر وقت خزانش
چون صورت زردی هدف آید ثمری را
حکمی زده از جنس غرور در ورق ما
شاکی شده ایم داد دهد دادگر ی را
جرمی که به پیشانی زدیم ازطرف دوست
خواهان محبت شده او رویگری را
بیهوده سفر رفتیم از احوال به فردا
باشد که نجاتش به پیاده هدری را
خوابیده درون حس محبت طلبی کن
خالق خلقی کرد رضایش قدری را
رضا خدابنده