شعر زیبای غمگسار
تو را قسم نگار من دمی بیا کنار من
شده بهار این جهان تو هم بیا بهار من
بیا که باغ دل شده خزان ز هجر روی تو
فدای تو نظر نما بر این دل نزار من
تو دانی این فراق تو ربوده صبر را ز من
قرار رفت از کفم بیا تو ای قرار من
ندارم آرزو مگر ببینم آن رخ تو را
چه می شود اگر شوی تو لحظه ای نگار من
چرا طلوع نمی کند مه سفید روی تو
که تا فروغ یابد این شب سیاه و تار من
چو ذره در هوای تو شدم اسیر دست غم
نشسته ام به راه تو، تو رفتی از دیار من
به آرزوی دیدنت هنوز زنده ام بیا
و یا ز بعد مردنم بیا سر مزار من
نیافتم به درد دل دوا اگر چه گشته ام
بیا گذار مرهمی بر این دل فگار من
چو دید گریه ی مرا فلک به روز هجر تو
گریست با دو چشم خود به حال و روزگار من
یکی به من گفت برو ز عشق او دست بکش
جواب دادم آید او شود دوباره یار من
به ناله گوید این سخن عاشق بی کس و غریب
شکسته ام ز هجر تو بیا تو غمگسار من