شعر زیبای قلم از فواد اصلانی
قلم می لغزد و می گوید از درد
حکایت از خزان و چهرەای زرد
بە یاد آوردم آن طوفان غم را
صدای نالە ی پر درد یک مرد?
که پژمرده چو گل از دست پاییز
دلش از جور دنیا گشته لبریز
تنش لرزان و قلبش دشت بی آب
ز دست ظالمی بدتر ز چنگیز?
بخوان از چشم او صد حرف پنهان
سکوتش خنجری بر قلب و بر جان
زبانش الکن و قاصر چو یک لال
کە ظالم بر سرش همچون نگهبان?
سرایش پر ز وحشت، تار و تاریک
دلش پر غصّه شد زین راه باریک
ببارد بر سرش باران ظلمت
گذرگاهی نباشد از ره نیک?
فواد اصلانی