شعر بغض آشفته از علی توکلی
بغض آشفته
سوختم با غزلی… گرد شدم تا نروی
درد یک شاعر ولگرد شدم تا نروی
رای مثبت به تبر دادمو حتی در باغ
پیش پاهای خودت زرد شدم تا نروی
خانه از رفتن تو سخت فرو ریخته بود
من هم آوارغمی سرد شدم تا نروی
خواستم رو نشود جنس غرورم در شهر
بغض آشفته ی یک مرد شدم تا نروی
بی تفاوت به قدمهات فقط زل زدمو
در دلم ناله ی برگرد شدم تا نروی
دست در دست جنون دادمو از خلوت خود
به سکوتی ابدی طرد شدم تا نروی
و تو رفتی و گذشت این همه از تنهاییم
هر چه این غم سرم اورد شدم تا نروی
.
.
.
ماه من پنجه به مهتاب خیالت نزدم
چشم بر فاصله ها…درد شدم تا نروی
به قلم زیبای : علی توکلی