شعر برف از جمشید مهتاش
برف
سرخوشِ برف آذر بودم که چشمانت را دیدم
می لرزیدی و من می خندیدم
طفل کوچک بی پناه کار
بی خانمانِ رانده شده
برادر و خواهر فقیر من
ذوق زدگی منِ برف ندیده را ببخش
می دانی ,این از خشکی حال و احوال این روزهای ماست که به برفی شاد میشویم
البته که شادی حقِ ماست
البته که شادی حقِ توست
در این روزهای سرد ,اشک و لرزِ تو را که می بینم از حقم می گذرم حقی که تو هیچگاه نداشته ای
هیچگاه نداشته ای
می لرزم
دیگر برق سپیدِ برف چشم نواز نیست
. تاریکی و سرما و بی پناهی تو
پشتم را می لرزاند
انصاف نیست من از عشق بگویم و درد تو را نبینم
سرمایی که از آسمان نازل می شود
سرمای دلهای یخزده ما که تو را می کشد
و تو که از راه آهن تا تجریش از شرق تا غرب می لرزی
و من برف ندیده, تو را نمی بینم
. کت و کلاهم را به تو می دهم
و از برق رضایت چشمانت می میرم
این کافی نیست…
ولی برق چشمانِ رنجورت را به برقِ سپید برف ترجیح می دهم…
به قلم زیبای : جمشید مهتاش
دیگر اشعار و دکلمه های شاعران سایت عشق زیبا
شعر می فهمی از اردشیر هادوی دکلمه سانیا انوش
شعر ریز ریز باران از رویا مولا خواه دکلمه متینا
شعر مرغ زخمی از مهدی عنایتی دکلمه زهره رضایی