داستان عاشقانه غم انگیز خیانت
خیانت *
سلام دلم برات خیلی تنگ شده بود…
پسرک از شادی در پوست خود نمیگنجید …راست میگفت …خیلی وقت بود که ندیده بودش …
دلش واسش یه ذره شده بود …
تو چشای سیاهش زل زد همون چشهایی که وقتی ۱۵ سال بیشتر نداشت
باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و عربده بالاخره کاری کرد که با هم دوست شدن …
دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حر فهای پسرک پرید و گفت : من دیرم شده زودی باید برم خونه …
همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک رامیدید زود باید بر میگشت…
پسرک معطل نکرد و کادویی که برای دخترک خریده بود رو با کلی اشتیاق به دخترک داد …
دخترک بی تفاوت بسته را گرفت و تشکری خشک و خالی کرد … حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببیند …
پسرک خواست سر سخن رو باز کند که دخترک گفت : وای دیرم شد … من دیگه برم خداحافظ …
خداحافظی کردند و پسرک در سوگ لحظه جدایی ماتم گرفت و رفتن معشوق را نظاره کرد …
دخترک هراسان و دل نگران بود … در راه نیم نگاهی به بسته انداخت …
یه خرس عروسکی خوشگلی بود …
هوا دیگه داشت کم کم سر میشد و سرعت ماشین هاییکه رد میشدند ترس دخترک رو از دیر رسیدن بیشتر میکرد …
پسره مثل همیشه چند دقیقه تاخیر داشت اما بازم مثل همیشه ریلکس بود … دخترک سلام کرد و پسر پاسخ گفت.
دختر بی درنگ بسته را به پسر داد و نگاه پر شوقش را به نگاه پسر دوخت. پسر نیم نگاهی به بسته انداخت وگفت : مرسی …
ناگاه چشمش به نامه ای افتاد که عاشق خوش خیال دخترک برای او نوشته بود … لبخندی زد و به رو خودش نیاورد … چند دقیقه ای را با هم سپری کردن و باز مثل همیشه خداحافظی و نگاه ملتمس عاشقی که از لحظه ی وداع بیزار است …
این بار دخترک عاشق بود و پسره معشوق او … معشوقی که شاید جسم اون سر قرار با ۵ دقیقه تاخیر حاضر شده بود ، اما دلش از لحظه ی اول جای دیگه بود …
کمیآن طرف تر صدای جیغ لاستیکی دخترک و پسر را متوجه یه نقطه ای در آن طرف کرد …
پسرکی در زیر چرخهای ماشین جان میداد و آخرین نگاهش دوخته شده به معشوقه ای بود که به او خیانت کرده بود…